دامنه دارابکلا

اعتقاد، جهان را آباد می کند، انسان را آزاد ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

دامنه دارابکلا

اعتقاد، جهان را آباد می کند، انسان را آزاد ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

مطالب بهمن 1392 دامنه

پست 104 : به قلم دامنه. به نام خدا. برخی از ماها به فرموده ی امام صادق (ع) منهشَم هستیم. یعنی شکننده و تیز و بُرّنده! می شویم.

می دانید که هاشم جدّ حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی (ص) است. او از فرط فقر و نداری ها، برای اینکه تکه نان سر سفره طعامش به همه فرزندانش برسد خود با دو کف دستش آن را خُرد و تیلیت (یعنی ریز ریز و خمیر) می نمود تا کسی از سُفره رزقش مغبون یعنی زیان دیده و نخورده بلند نشود. همین کار همیشگی اش موجب شد که به او بگویند: هاشم.

بنا بر این هاشم یعنی کسی که چیزی را می شکند و ریز ریز می کند. اما امام صادق (ع) در دسته بندی شیعیان می گوید شیعه های ما سه دسته اند:

برخی صاف و در اخلاص اند. همانی که امام حسن مجتبی (ع) می گفت شیعه ی تنوری.

برخی در غم و همّ نان و نام اند. یعنی همانی که به فرموده ی امیرمومنان علی (ع) سفره معاویه را که ببینند از کیش و کشش ما بیرون می خزند. به این تیپ شیعه ها می گویند شیعه نون و نامی! و عده ای هم در وضع شکنندگی اند و مثل شیشه زود می شکنند و تیز و بُرنّده می شوند. به این دسته از آدمها می گویند: مُنهَشم. یعنی تُرد و شکننده و اشکن بکشنی!

اولی ها خُلّص اند و خلاص و خلاصه و متخلّص و مخلَص و مخلِص و اخلاص. دومی ها نون نمکی و نام نامی اند! نوم و نیام و نوا و ناله و نگرانی و ناموسش همان نان است و نام و مقام. همین.

شیپور سختی نواخته شود او دین و دَین و ایمان و اسلامش را هم تعویض می کند. سومی ها البته در اشتباه اند. اما محتاج رِفق و مدارا و آسان گیری اند. چون مثل شیشه اند. هم حمل شان سخت و ظریفه و هم  اگر بشکنند تیزی شان به مثل شیشه افزون تر می شود.

پس نگذاریم بشکنند. یا نگذاریم بشکنیم. بهتر است هاشمباشیم یا منهشم؟

چهارشنبه ۳٠ بهمن ۱۳٩٢ ، ٦:۱٢ ‎ق.ظ

پست102 : به قلم دامنهبه نام خدا. این یک کامنت است به دامنه: «یکشنبه 27 بهمن 1392. از اون پایین پیامارو خوندم. احساس کردم همون پایین یه سیخ نوک تیز به بارزان زدی و تا این بالا بیاد چسسسسسس ون وا در بورده. انگار قشنگ پنچرش کردی یا مث هیپنوتیزکنا آروم سرشو گذاشتو رو پات گفتی بخواب بخواب بخو...

اینجا بود که عجیب یاد کلاه قرمزی افتادم اقشال نداره آقای مرجی.... بارزان داشت شاخ در می آورد که یه .... کافی بود... تا لید بشه بارزان باید بدونه اینجو گردابیه که کار هر کی نیس بیاد شاخ و شونه بکشه.... نویسنده : (...).


پاسخ دامنه به کامنت: من اونو تا 100% شناسایی کرده ام. داغ می کنم اینو. همه  دامنه خوانان منتظرن این کیه؟ او الان حتما می آد سراغ بقیه وبلاگ ها با این کامنت.  گرگ!!! باران دیده شده او. آری چه چسسسسسسسسی هم. مثل دوره ی جوانی ام افتائم تکیه پیش که با دوستانم می رفتیم رومانی ماشین چرخ ره، با میخ بیخ پنچر می کردند خیلی ها.


ای جناب بارزان! تو که حالا حالاها نمی گی کی هستی، حالا بخور. از من که تیرباران و له و لورده شدی.

تو هم خوب بلدی کی بیایی وسط. ای همیشه مثلا" به خیالت وسط !!!. این هم واسطه ات و نیز شلّیک به باران های سیل آسای بارزان.

جناب بارزان بسّته؟ یا بازم ببارم و بر تو آوار بشم؟ جناب بارزان، اینم داغ بر داغت. یکشنبه، ٢٧ بهمن ۱۳٩٢  - ۱:۱۱ ‎ب.ظ..

توجه : این پست ظلم به بارزان نیست؛ توافق با اوست.


دامنه. 1383. عکاس: پسرم عاصم

یکشنبه ٢٧ بهمن ۱۳٩٢ ، ۱۱:۱٩ ‎ب.ظ

لیف روح بیست و پنج 

به نام خدا. آدمی نیز، مانند فلک آسمانی دارای هفت قوه (ستاره) است. بینایی، شنوایی، چشایی، بویایی، مالشی، سخن گویی و خردمندی. اصل همه ی اینها در دل و قلب است. این ستاره های وجود آدمی، راه های نزدیکی به خدای رحمان برای اظهار نیاز است. می توانید آیه 5 سوره مبارکه ی حج را بر جان تان سائش دهید. دوستان خدا، دعوی ندارند بلکه نیاز دارند.لذاست که در پیشگاه و بارگاه حضرت نماز، مقام راز می یابند. اینان از بی بلایی به فریاد می آیند و بر بلای خویش عاشق ترند. یونس نبی (ع) در آن هجر عظیمش در سه تاریکی بود : هم تاریکی شب. هم تاریکی دریا. و هم تاریکی شکم ماهی. اما با این همه خدا را به نسیانی نبرد. چرا؟ چون در قلبش به این فهم رسیده بود که هر چه او را، از غیر خدا باز دارد سهو  است. آنچه جزء خدا را باشد حَشو است.

بقیه ادامه

  

هر چه جزء خدا و سنت مصطفی باشد لغو است و هر چه غیر از حق باشد هم لهو است. ما کجا و یونس و فهم یونسیّه کجا؟ ما کجا و شکم ماهی یونسیّه و مقام قُرب سبحانیه ی او کجا؟ ما به صبر و فهم هر دو محتاجیم. ایّوب نبی (ع) هفت سال در کَنّاسه یعنی زُباله دانی گرفتار گردیه و کرم ها بر بدنش افتاده بود. شیطان آمد سراغش که فریبش دهد. گفت : ای ایوب گوسفندی نذرِ من کن تا تو را از این مَخمصه رهایی دهم. ایّوب نبی (ع) گفت : 80 سال در نعمت بودم حالا هفت سال در بلا افتاده ام. تازه 73 سال دیگر باقی است تا نعمت من با نِقمت برابر شود. شیطان جهید و خزید و شکستی فاحش خورد ازش دور شد. این است که ایوب نبی (ع) را خود خدا، صابر خوانده. آری انبیاء که راه بشرند، هیچ گاه جزَع و فزَع و دعوی و شکایت نداشتند، همه اش دعا بود و تضرع و راز و نیاز. و این بود که ایوب هرگز ترک صبر نکرد و اسوه شد. همه اینها برای روح های مستعد تعالی و رشد یافتگی و اخلاصی محتاج فهم است. زیرا در بحث روح فهم از الهام و یافتن ربّانی ست بر خلاف علم و دانش که آموختنی ست. روحی که لیف شود، از ابتلائات و گرفتاری ها و بلایا به سمت و سوی صبر ایوبی و ذکر یونسی و راز نبوی و عدل علوی و نثار حسینی و انتظار مهدوی می گراید. 101 .

پنجشنبه ٢٤ بهمن ۱۳٩٢ ، ۱٠:٥٠ ‎ب.ظ

پست 99 : به نام خدا. او علی اصغر رجبی دارابی پسردائی خانواده ی من است. برادر آقای سیروس رجبی دارابی. به عیارت کامل تر فرزند آقای اسحاق رجبی دارابی. جناب علی اصغر رجبی مشخصه که خیلی خوش تیپی.

علی اصغر رجبی دارابی. عکاس: دامنه. سال 1382

سه‌شنبه ٢٢ بهمن ۱۳٩٢ ، ٩:٤۸ ‎ق.ظ

فرهنگ لغات دارابکلا (7) 

به نام خدا. قسمت دو م باجگیرون. گفته بودم این مسیر که از جفت کوه به سوی تیرنگ گردی کج می شود، به سنگچکلی ختم می شده که محلی دنج برای هیمه و علوفه و الیفه بود. (الیفه از اُلفت است یعنی دوستی و محبت و عشق. و الیف یعنی بسیار دوستدار). در دل جنگل سنگچکلی، هیمه و هیزم های انجیلی چو، برای تنور نون، بسی مناسب بود. عشق و مشق از همین جا نطفه می گرفت. هر که سعی داشت سمتی باشه، که دخترها مشغولند. نه این که جسارتی مرتکب شوند. نا. نا. هرگز. هرگز. برای اینکه یه وقتی دختر ها از وحشت شال و تشی و ارمنجی و خرس و جنّ و پری غش نکنن. فقط همین. من البته عقل و عشقم آن وقت ها قد نمی داده؛ چون تا زانو یا کمتر از کمرشان بودم. پس به بالا بالاها دستی نداشتم. پس من اساسا از آن دنیا، شدیدا بی اطلاع و جاهل مُتنسّک! بودم. اما مترصّد، چرا. دروغ نگم، بودم. اما این ذهنم خیلی ثبتی بود. هر که هر چی می نواخت، من بایگانی می کردم.

یکی کارش را ول می کرد برای معشوقش مَل می زد. یکی لوس می شد برای همدمش هیمه لاش می زد. لات نبود، اما لاش زدن را حسابی بلد بود. یکی هم لقمه می ساخت بر دهن همه ی وجودش لقمان عشق می شد و دل دل می نمود. و یکی نیز می پرید برای همه دخترها خال می کرد. چون اونا اساسا درخت شو نیستن. گرچه تا رفت بر خونه بخت، می شود دمساز رَخت. یکی هم اسب می آورد و خستگان را بر یال اسب نه بر کپّل آن می نشاند. و بالاخره  یکی هم، آی عاشق سر دادن هیمه بر سرشان بوده. او فقط سر می داده. چرا را من که کودک بودم سر در نمی آوردم. آخه قدّ من به زانو و کمی کمتر از کمر بود. این از این. دو محور مانده. یکی سه اُتراقگاه. دیگری عبور از عرض درّه. با دامنه بمانید می آیم تا آخرش را نشان میدم. حالا وقت درّه زدنه. چهار بار در راه امتداد باجگیرون به سنگچکلی باید به درّه می زدیم. دو بار رفت و دو بار برگشت. برگشت اما، بسی بساطش و بسی نشاطش دلآویز تر بود. برخی ذوقشان به این بود، که آب درّه زیاد باشه تا معشوقش را کول کش برساند با آن کش. برخی از پیش پیش، پیش پیشی می کردند، که آری، ای فلان جان من، در درّه زدن مواظب سنگ لق باش، تا یه وقتی نلغزی به آب، تا یخ کنی و گرم نیفتی و برنجی. چون صبح زود این سنگچکلی روَی باب بود. پس بیچاره سعی می کرد بترسد و راه سنگرو را نرود، بلکه بازم به کول برود. چه بلا و ناقلا بودند این گذشته های با گذشت ماها.

یکی هم چنان زور می گفت، فقط لینگه چی می کرد و بر آب سرد می رفت که آبروش نرَد. این یکی غیوری می کرد. ولی برق سفیدی اش، چشم همه را می زد. چرا؟ خوب معلومه. چون لینگه چی کرده بود. غوزک پیدا بود دیگه. ای ای؛ این وسط برخی هم منگ و منگ بودند. نه از سر ترس ننگ آوری. نه. بلکه از سر سنگ دلی و عشق تنبلی. در درّه رَوی، حکایت هاست. و در درّه، کارها کارها صورت گرفته، که گفتش به کوفتش نمی ارزه. جغرافیای این مسیر با سیل ویرانگر 9 سال پیش عوض شده و من کاش... نه نه. نه کاش...ول کن برخی و من البته کودک بودم. حالا به شما می گم که فکر نکن کودک نمی بینه. نمی فهمه. نمی ثبته! نه. نه. حواست به هوَست باشه که کودک همه چیز را ضبط می کنه. و مثل امروزه روزی مانند من، در باجگیرون گیرشون می اندازه. پس لخت نگین. لخت نشین. لخت نرین. لخت نکنین. لَختی هم بیاسایین و بیندیشین. این از درّه. با کمی سانسور و ممیّزی نیل 4. بقیه اش که سه  اُتراقگاه عشقه که می گم آنی و آتی. در دنباله همین متن. تا به بطن هم برید! در درّه من اما، نه درّنده، نه دریده، نه دارنده، و نه داننده! بودم. من در سنگچکلی هم هیمه را نه ول ویلانگ بلکه صاف و خشک می گرفتم. و در اَتراق ها هم، نه عرق می کردم و نه اِغراق. حالا می گم بقیه چیچی می کردند.یکی انگیر دار بن مش قنبر، آغوز دار بن ولی دارابکلایی و قبسنی بن جلوی باغ علی اکبرشون، مَل همه را گره می زد که مثلا جلو جلو نریزه. یکی لامصّب اسبش را به کلَک بر کلَک  می بست، و به کلَکش می رسید. این کلَکش به کلی، کل کل ی کردن بوده.  یکی گر چه حجارپاها ( یعنی اجارپاهای پرچین و پرچیم) می کرد ولی جز به پا، به چیزی راست نمی شد. یکی هم  اُوه می آورد تشنه لبان را به جرعه لبالب سیراب می کرد. به لب کاری نمی کرد، اما لپ لپ مرَمَری می کرد. یکی قبسنی بن بر سر آن شاخه ی تاب می رفت تاب می داد و هی به تامون نگاه می کرد که ای برجستگیی به هوا، هوایی نشه. چون در تاب؛ هوای همه، بدجوری پس معرکه است. بس است دیگه. می ترسم پوش پیلنگ بگیرین. فقط بگم وقتی می رسیدیم مله، همه به همه هی وعده ی بازم فردا مسیر باجگیرون یادت باشه، خاطرت باشه، فراموش نشه یادت نره می گفتند. و ایضا" سنگچکلی رفتن و هی با هیمه و خال و مال و مَل و موله انگولک کاری کردن. تا لغت بعدی دارابکلا لعنت بر هر بدی. 98 .

یکشنبه ٢٠ بهمن ۱۳٩٢ ، ٩:٥٩ ‎ب.ظ

فرهنگ لغات دارابکلا (6) 

به نام خدا. باجگیرون.  سه باجگیران داریم در ایران. یکی بالای قوچان سمت درگز (یعنی درّه ی  گز. درختچه ای محکم در سنگزارها) بعد از امام قلی. همین درگزی که به ایران و اسلام شهید بزرگ تاریخ، صیاد شیرازی تحویل داده. این باجگیران مرز ایران با تزارها و کمونیست ها و الآنه نمی دانم چیچی! های روسیه بوده و هست. یکی هم باجگیران در بالای سیاست است که من اساسا از آن سر در نمی آرم! و سومی هم باجگیران در تَهِ دارابکلاست نه بالای آن. باجگیرون راهی قدیمی به دل جنگله که الآنه مال رو ست. ای مال هم کجاست؟ همه در جا شیر می دن فقط کاه می خورن. یونجه مونجه دروغه میگن می دن! ماها این مسیر را چند سال قبل، چند باری با همت مرحوم یوسفعلی رزاقی در جمع رفقای عزیز در نوردیدیم و به دل جنگل، دل دادیم و قلوه گرفتیم. مسیری نفس گیره. اما روحیه بخشه. حالا برم سراغ تفسیر باجگیرون و سپس هم مسیر عشق را تشریح کنم. تا شما به احسن وجه به شرح و بسط و دوری از قبض برسین. قبض روح نه؛ اینو باید لیف بخونین در همین دامنه. منظورم قبض جسم مسمه. همین تن من. لَش مش شدن. پَلندر بهیتن بدن.

باجگیرون اگه بازگیرون باشه که در تلفظ قدیمی های محل، هنوز هم می شنویم، پس یعنی اینجا غوش و اَویا (صفر خوب بلده اَویا یعنی چه و منقار بلندشه شاید بارها بلند کرده باشه. این هم نقدم به صفر که شماها هی نگین دل و قلوه به هم میدین. نه،  نقد هم می کنیم. دیدین؟)  و جُغد و بازشکاری، شکار می کردند. باز گیرون یعنی باز گیر آوردن. هم باز شکاری را و هم باز عشق بازی را. (این عزت تکواندو هم باخبر شدم همین بازگیرون از پرنده هی لذیذ گوشت باج می گرفته. چون خودش هم باجه داره! ای الآنه کنارش گذاشته و وقتی از بانک باجه دارش بر می گرده همان لش دله و جردله اش به جونگا شینگا پلینگایش مشغوله. این یک فنی ست در تکواندو!! ). حالا به نظر من باجگیرون چهار وجه دارد : وجه نخست اینه که داراب شاه بدون باج  گرفتن و ورودیه به کسی راه نمی داده دل به دل جنگل سپّرَد. وجه ثانی اش این بوده که برای کیجا قلعه رفتن باج باید می دادی. اساسا به سوی کیجامیجا رفتن باج و واج لازمه. مَهریه برای  چیه پس؟ وجه سومش اینه دارابکلایی به راحتی به هر غیر دارابکلایی راه نمی دادند بی باج ماج، به جنگل رود و قاچاقی کند و کوفتی بکشد و زهرماری بخورد و ناموس را نامانوس کند. و اما وجه چهارمش اینه زرتشتی ها مراسمی داشتند به نام باج و باچ و باژ و باز و واژ و واچ که ویژه  دعای زیر لب و زمزمه و سکوت و خاموشی و دل به اقیانوس روح سپردن بوده است. ای ماها پیش از گردیدن در گرد کعبه و محمدی و علوی و حسینی شدن، زرتشتی بودیم. که بعد مسلمان شدیم نه به تیغ و سیف که به میل و رَغب و اختیار. نه قَسری بود و نه جبری و جبلّی. و نه زر و زور و تزویری. ای! ای! ایران همش از سوی همه؛ خاصه تزار کثیف در تکش مکِش و بکِش نکِش بوده. شکر خدا در دایره ی دین احمد شدیم. لذا به نظمن باجگیرون دارابکلا شاید هم علاوه بر سه وجه مهم بالا، محل مراسم دعای زرتشتی آباء ئ اجداد قدیم و اقدم و اقوم مان بوده. الله اعلم.

این مسیر، مسیر هم ساحت تن و روح بوده و هم  سوخت و ساز و برگ و  بَر و علف علوف و نیز آلاف و الوف. یعنی هیمه و هیزم. شام حیوان. و شوق جان. باز نیز مثل قنات پشون، این مسیر 44 کیلومتری تا سنگچکلی مسیر بَزم و رزم و آزرم و شرم بوده. شَحنه و صحنه هر دو را داشته. یک صحنه بسی پشت صحن در صخره ی سخت داره که هرگز نگین بگم. مگر فیس تو فیس. به قول من بی سواد فس فس. آری در راه باجگیرون تا تیرنگ گردی و سنگچکّلی که دختر و پسرها هیمه و علَف  و خال و  خالو و الیفی و انیسی می کردند، چند چیزمیز برای من ذن و ذهن شده. یکی اینکه باید از دو درّه یعنی رودخانه باید عبور می کردی تا سنچکّلی هیمه می کردی. و بر گشت هم سه استراحتگاه داشته که می بایستی به خودت دَم و دما و گرما و سرما می دادی تا باز نیز بازگیری. من همین عبور دختر و پسرها از عرض این دو رودخانه را که پشت صحنه ها داره، عیان می کنم. و نیز سه استراحتگاه را یعنی قنبر قلمه زن انگور مَل بِن. و نیز "...قولی ولی آغوز دار بِن  که آغازی در راه در عشق ها بوده. و همچنین قبسنی بِن. که شرحی دراز و طُوال داره ". این حاج ولی آغوز دار بن همان جناب آقای ولی دارابکلایی منظورمه.( پدر خانم آشیخ مهدی شیردل ) یعنی روبروی منزل فامیل گرامی من جناب آقا مهدی آفاقی. که مغازه اش نه جنگه. نه چونه بازی. اصلا هم بپیسبه مپیسّه گاجه و سِه و موز و خزبزه نداره که نداره. ارزون هم می ده! نمی ده؟ من البته هر وقت می رم خرید پیشش، صاف می رم زیر پله خونه اش که هم سرده و هم میوه را سُرت می کنی داخل کیسه. بگذرم.این حاشیه بوده برای یک کس. و اون هم خوب هم می دانه به حدس. حتی به ضرس. ای وای این سُرت هم یعنی سَوا و دستچین نه درهم و پُر از ببلاسّه. پس دُم این سه اُتراقگاه و دو درّه را بچسب که من باز نیز باج می گیرم از محضرتان به جدّ و جهد. داستان من در همین دو وادی نهفته است و البته با کمی هم سیر داغ در داخل  خود داخل جنگل سنگچکّلی که چکّلی مکّلی و چلبیک مبلیک از اون وادی ناغالفی!! می آغازیده. بگم؟ ها؟ بگم؟ یا بده؟ غلطه؟ ناخاشیه؟ بی عصمتیه؟ ای بگو که من بیام دنبال این دنبال را بگیرم یا بسه و سکوت؟ 96 .

شنبه ۱٩ بهمن ۱۳٩٢ ، ۱۱:٥۸ ‎ب.ظ

خاطرات من (5) 

به نام خدا. غروب امروز شنبه 19 بهمن 1392 از تهران که بر می گشتم منزلم، در مسیرم به مردی ژولیده برخوردم. شدیدا در سرمای سوزناک بی طاق شده بود. کمی با او صحبت کردم. دیدم و حدس زدم در راه مانده ای حکیم است. دلم سوخت و سوار ماشینم کردم تا ثوابی برده باشم. در طول مسیر به سخنش آوردم از سر کنجکاویی و لایه لایه سازی او. دیدم  آنچنان حکیمانه سخن می گوید، که  گاه من  از این همه دانایی و سخن گویی اش دچار حیرت سرسام آور می شدم. حتی از ذوق و شعَف می خندیدم. و با همه وجودم هر چه می گفت را در ذهنم سازماندهی می کردم که تلمبار نشود در حافظه ام. چند تاش ایناست : می گفت : هستی بر دایره و طول می گرده. یعنی همه چیز در جهان در اصل و ریشه گرد و طول دارد. اما تاکید داشت عمر آدمی به طول نیست، بلکه به عرض است. باید دید عرض انسان چقدر است نه طولش!می گفت : آدمی اساس کارش بر ریاضیات است. نه فقط ریاضیات هندسه و حساب و جبر. بلکه می گفت ریاضیات قانون. ریاضیات تفکر. ریاضیات عرفان. حتی مستدل می گفت همه چیز انسان ریاضیات دارد. می گفت : علت اینکه دختر و پسر باید با هم ازدواج کنند این است که فقط خداست که تنهایی براش کمال و توحیده. اما بقیه موجودات، تنهایی، موجب نابودی  و خسران شانه. می گفت : بشر اگه فطرت خودش را تزکیه کنه فقط یک بسم الله الرحمن الرحیم هم او را نجات می دهد. اما اگه اینطور نباشه هزاران کتاب هم ناجی اش نیست. و او سر آخر از یک دردش گفت. گفت گیر یه آدمی افتاده که داره زندگی سالم و عادی و عاشقانه پسرش با عروسش را به قهقهرا یعنی طلاق می کشاند و او با طبع ساده دلی اش، به آن مرد مدعی و مداخله گر این نامه را نوشت. و من از او کپی اش را گرفتم و چند جمله ای از آن را که ( ازش اجازه هم گرفتم) اینجا می آورم. از شما دامنه خوانان عزیز می طلبم دعا کنید که کار عشق و عشق کار پسرش با کم حوصله گی  آن مرد به ویرانی نرسد. برای هر دو مرد دعا کنیم.  از متن نامه او  چند نکته ای را می آورم : "...ما مسافریم. مسافر دنیا به آخرت. به جای تغییر کار به راهکار برسیم. هر چه هست در دوستی است نه جدال. هنوز سوار کشتی نشدیم می توانیم برگردیم، وقتی سوارش شدیم باید پارو بزنیم تا در مسیر باشیم. بیاییم به همدیگر زور نگوییم و با ریاضیات کار کنیم. ریاضیات در همه وجود حضور داره آن را کشف کنیم. من یک لیوان آب دارم چرا تو از من یک استخر آب می طلبی؟ آیا این طلبت با ریاضیات همخوانی دارد؟ بیا به جای ریختن بنزین بر سر راه این پسر و عروسم، آب بپاشیم. مواظب باشیم دنیا با شیاطین و شیطنت ها پر شده است..." نامه اش را در پوشه ی دامنه سنجاق کردم و عینا بخش هایی از آن را درج کردم. اما نقل سخن های حکیمانه او بر مبنای دسته بندی ذهنی بوده که در طول مسیر برام این همه گُل گفته. او را تا در منزلش در خیابانی در " قم " رساندم.

تنش سرد شده بود. اما روحش بَردیا بود. لباسش ژنده بود، اما دلش زنده. در ظاهر ترس داشت اما به باطن ترسا یافتمش. به عشقی زائد الوصف، شیفته نبی مکرّم اسلام (ص) و علی (ع) و ائمه اطهار (ع) بود. آخرین حرفش به من این بود : ای آقا! بر پیامبر مان همین بس، که علی پرورش داد برای بشر. آری، این مرد که نگذاشت عکسی ازش بگیرم بسی ژولیده بود به تن. اما بسی بسی آراسته بود به روح. تلفن همراهش را به من داد. از او وعده گرفتم هر چند یک بار در حرم حضرت معصومه (ع) وعده دیدار گذاریم که در گوشه ای برام از حکم دانی هایش برایم بگوید و درس عملی خوبی و زندگی بدهد.  او واقعا یک دانا بود. استاد حقیقی بود. اگه او را ببینینش حتما می گید او یه سائل و گداست نعوذ بالله. اما من در وجودش یک آدم دیدم به تمام معنا. حتی از او پرسیدم راستی سبد کالا هم گرفتی؟ سریع و صریح گفت : من به فوق این مسائل می اندیشم. اساسا به این چیزها خیره نمی شم. و من امروز در پیشگاه کلماتش مسحور و مشعوف و محظوظ شدم. هر سه لغت به ترتیب یعنی حیران و شاد و بهره ور. آری اینچنین شد امروزم. پوزش از ضایع ساختن وقت شریف تان. 95 .

شنبه ۱٩ بهمن ۱۳٩٢ ، ٩:٠٠ ‎ب.ظ

ده منزلگاه امام خمینی 

به نام خدا. نکته پردازی دهگانه من از این ده منزل. منزلگاه اول : خمین. که من رفتم دیدم. او 100 سال پیش در این منزل پدری، شاهد مبارزه و شهادت پدرش با خان و یاغیگری و غارتگری قُلدورهای آن دوره بود. منزلگاه دوم : قم. که من بارها دیدم و می بینم و بارها در آن نماز خواندم. ایشان در سال 1342 از همین منزل، مبارزه با شاه و شاهی و استبداد را آغاز نموده و برای نخستین بار که همه، شاه پرستی را هنر زندگی شان کرده بودند گفت : ای شاه! ای مَردَک.منزلگاه سوم : قیطریه تهران. که من تا حدودش رفتم تا تپّه، اما ندیدم دقیق کجاست. وی نزدیک یک سال دوره ی حبس و حصر را در این منزل گذراند. و با بسیاری از سران انقلابیون و گروه های سیاسی به صورت مخفیانه در همین منزل دیدار و رایزنی کرد. منزلگاه چهارم : بورسیای ترکیه. سرآغاز دوره ی تبعید و دوری از وطن در کشور لائیک ترکیه در سال 1343. بر حسب قانون جور لائیک ترکیه، ایشان به جای قبا و عبا، مجبور به پوشیدن پالتو و کلاه بود. ایشان مهمترین کتاب فقهی خود را با عنوان تحریر الوسیله در همین منزل نوشت. منزلگاه پنجم : نجف. تا 14 سال، امام در این منزل ساده و بی آلایش نجف ماند و حکومت اسلامی را که هیچ مرجع تقلیدی جرات طرحش را نداشت، میان طلاب آورد و تدریس نمود. و سپس تقریر شد و دست به دست و سینه به سینه چرخید و چرخید و چرخید. و انقلاب " نوار " را به قولِ قوام نکرومه رهبر استقلال کشور غنا، به انقلاب " نور " بدَل ساخت. حالا همچنان نورش بداریم همواره. می داریم آیا !!؟؟ منزلگاه ششم : روستای نوفل لوشاتوی فرانسه. که از مهر 1357 با فشار محمدرضاشاه و صدام حسین عراق، به این منزل تاریخی و پر از رویدادها در حومه پاریس مقیم شد. و مبارزه اش را بُعدی جهانی بخشید. در زیر درخت سیب حیاط همین منزل، نمازها را به 313 مصاحبه مهم سیاسی پیوند داد و وعده و اطمینان بخشید به جهان و مردم ایران خصوصا به اسلام که حکومت جایگزین شاه، هرگز نه استبدادی ست و نه بی رای و نظر مردم. و گفت حتی رهبری حکومت اسلامی هم، با رای مردم، رای و حکم اش نافذ می شود. منزلگاه هفتم : مدرسه رفاه سرچشمه تهران. که من رفتم دیدم. در این منزل، که یک کلاس از کلاس های مدرسه تعطیل شده بهمن ماه 1357 بوده، ایشان دهه فجر انقلاب را هدایت کرد و 22 بهمن آفریده شد. و شاه و شاهی هر دو از ایران رخت بر بست و بر افکنده شد. از اسلام که از همان تولدش، شاه و شاهی و بُت و بت پرستی نابود شده بود. پس حکومت مردمی اسلامی از همین منزل به نزول اجلال رسید. شکرا" مزیدا" ای امام. و ای امت. منزلگاه هشتم : قم. که باز نیز من همیشه می بینم و از برش می گذرم. از این منزل که امام مجددا در آن سُکنی گزید، بحران در دولت موقت و حاشیه های اوائل انقلاب اسلامی را تدبیر و تعبیر نمود. منزلگاه نهم : جماران. که من چند بار رفتم و دیدم و نماز هم گزاردم. این منزل به تجویز پزشکان قلب ایران، هدیه ی حجت الاسلام و المسلمین امام جمارانی به امامه که قلب ایرانه. ایشان بحران قیام مسلحانه 30 خرداد سال 1360 سازمان منافقین مسعود رجوی خائن و جرثومه هرزگی و دریوزگی و قتّالی و رسوایی را و نیز جنگ 8 ساله جهان چپاولی و دروغ گویی غرب به نوکری صدام را، از همین منزل جماران مدیریت و راهبری نمود. فقط کافی بود در تلویزیون ظاهر شود و بگوید ای جوانان من، امروز جبهه به شما نیاز دارد. تا چند ثانیه بعد لشکر محمد رسول الله (ص) بسیج می گردید و راهی نبرد دفاعی می شد. و مجروح و یا شهید هم بر می گشت. کسی طاقتِ گریه و آن دستمال اشک مصائب امام حسینی (ع) او را هرگز نداشت. و نیز از همین منزل بعد از 8 سال جنگ و دفاع مقدس، بر برخی از آرائ سیاسی اش تبصره و اصلاحیه زد. و حتی یار دیرین و مهمش یعنی مرحوم آیت الله العظمی منتظری را به دلیل پاره ای مباحث مهم، و به صلاح خود آقای منتظری از قائم مقامی و رهبری آتی انقلاب اسلامی برحذرش داشت و او را بر گرمی بخشی درس و بحث حوزه علمیه گذاشت. و نیز از همین منزل، بازنگری قانون اساسی و تجزیه دو جناح اصلی کشور یعنی راست و چپ مذهبی انقلاب اسلامی را هدایت و رهبری و تدبیر و تعبیر نمود. که الآنه شماها جوانای دارابکلا به آن می گین اصولگرا!!! و اصلاح طلب؟؟؟. که من اساسا این دو عنوان را با دلایل عقلی و سیاسی ام نمی پذیرم. و همچنان به تقسم بندی دو جناح چپ و راست باور دارم. اینم بماند!!! منزلگاه دهم : بهشت زهرا کنار شهیدان انقلاب اسلامی. که من همه هفته از کنارش می گذرم و دهها بار، در درون حرمش و گوشه قبرش نماز و زیارت گزاردم. امام با تشییع دهها میلیونی  اُمت سراسر کشورش، در این منزل ابدی آرام گرفت و روح پیامبرگونگی اش را بر دل و نهاد مردم باقی نهاد. و وصیت نامه ای سیاسی و الهی بر جای گذاشت. که من نمی دانم، آیا عملی اش می کنند یا جرّاحی!!!؟؟؟

نکته نهایی : مردم نام " خمینی " را مقدس و یادش را جاویدان و آثارش را ماندگار و خطش را خط صحیح و راهش را صراط مستقیم می دانند. و با اینکه هیچ غیر معصومی غیر قابل نقد نیست؛ اما نقدش را سزا نمی بینند. هر چند برخی بر او کینه و حَقد و نقد دارند. و نوه اش حجت الاسلام والمسلمین آسید حسن خمینی، سه سال قبل راهکاری مهم داده بود و گفته بود (نقل به مضمون) : می توان آنچه امام کرد و نوشت و گفت را " مکتب فکری امام  " ساخت و به جای نقد رهبر کبیر انقلاب و چهره مقدس و محبوب ایران و جهان اسلام، مکتب فکری ایشان را بررسی و واکاوی کرد. و این از نظر من راه همآره شیعه در طول تاریخه، که دروازه ی نقد و اجتهاد (این موتور محرّکه شیعه) هرگز در آن بسته نبوده است. اما هر که در این مسیر است؛ یعنی نقد، بداند که نفی با نقد فرقی فاحش دارد. یادش باشد که بررسی را با بَدرسی آمیخته نکند، که بسی بد است. و نقدش را به حَقدش نفروشد که هَزل است. پس جمع بیهوده با بد هر دو، راهی ست غیر منطقی و غیرعقلی و ضد عشقی و ارادتی. روح حضرت امام (ره) جاویدان و یاد و نام شیهدان، همیشه یاد بادا. پوزش از دراز گویی ام. این هم برای دهه فجرتان. خوبه؟ تذکر : همه ی این متن را بر اساس مطالعات گذشته و حافظه ی باقیمانده ام نوشتم. لذا نقص و عیبش  بر عهده ی دامنه. 89 .

دوشنبه ۱٤ بهمن ۱۳٩٢ ، ۱۱:٢۸ ‎ب.ظ

تاریخ سیاسی دارابکلا (5)

به نام خدا. ده اتاق انقلاب دارابکلا : یکم : اتاق دو قلوی اختصاصی پسر عمه ام آق شفیع باجناق رفیق شفیقم آسید علی اصغر شفیعی و سرور ارجمندم علی اکبر آهنگر (حاج موسی). آری، حجت الاسلام والمسلمین آسید جواد شفیعی معروف به آق شفیع. فرزند مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آسید علی شفیعی. دوم : اتاق انتهایی کنگره دار کَل سید محمد شفیعی برادر حجت الاسلام والمسلمین آسید حسین شفیعی. سوم : اتاق کنار پله ی حاج علی کارگر، شهید زنده دارابکلا. چهارم : اتاق دنج و مکعب علی اکبر آهنگر (حاج موسی). از مسئولان اولیه کمیته انقلاب دارابکلا. پنجم : اتاق دو باند مرحوم مصطفی مومنی جانباز بزرگ انقلاب. ششم : اتاق بخاری هیزمی هادی (اسحاق) آهنگر (حاج اسماعیل یعنی پدر زن آسید علی اصغر شفیعی). از انقلابیون قبل از انقلاب و سرباز فراری مخفی از اصفهان به فرمان امام و از بزرگان جمع ما. هفتم : اتاق ایوان مرحوم پدرم حجت الاسلام والمسلمین شیخ علی اکبر طالبی دارابی. ویژه ی بحث های اخوی بزرگ و ارشدم حجت الاسلام والمسلمین آشیخ ابوطالب طالبی معروف به شیخ وحدت، با سران انقلابیون محل که هنوز تجزیه و شکاف بندی نشده بودند. من چایی ده و سرَک کش! نشست های این اتاق پر از خاطره هایم بودم! هشتم : اتاق وزیری و بالخانه مرحوم حاج مرتضی آهنگر بسیجی رزمنده ی جبهه رفته. پدر رفیقان گرامی ام حسن آقا و آقا مهدی. به عبارتی دیگر پدر زن شادروان یوسف علی رزاقی. که بد جوری نبودش رنجمان می دهد. بمیرم براش. دلم از فراقش خون و خون و خونه. نهم : اتاق درازی جناب محمد حسین آهنگر. فرزند حاج غلام. پدر همین جناب عارف گرامی مان. البته در ابتدای انقلاب، که آقا محمد حسین عزیز ما مغترق در دریای جمع بوده، نه بعدا که مفترق در راه کم گردیده. البته او همچنان برای من به عنوان یک انقلابی سابق، گرامی ست اما با هزاران نقد و گپِ رُک و گفت و رقاب و رَغبتم. و دهم : اتاق خاص پر از کتاب مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آشیخ احمد آفاقی. که کمیته ای برای حل و فصل ها شده بود. البته اتاق های دیگر هم بعدا اضافه شد. اما من از میان همه آنها، این ده اتاق را نمونه و شاهد آوردم. تا شما نسل جدیدی های بسی عزیز، و دوستدار انقلاب اسلامی، از گذشته تان بی خبر نمانین. اینکه در این اتاق ها چه خبرها بوده (که خیلی هم داغ داغ بوده) باشه برای شماره های بعدی تاریخ سیاسی دارابکلا. قبول؟ باز نیز تاکید کنم که اتاق ها بیشتر از ده بوده است و من ده نمونه را فاکتور گرفتم. از اینکه بقیه را نام نبردم، پوزش خواه همه ام. 88.

یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳٩٢ ، ۱۱:٥٧ ‎ب.ظ

لیف روح بیست و چهارم 

به نام خدا. از همه می خواهم سنگ قبر مشدی را با مشارکت مان تقبّل کنیم. هر که در این خیر، خیز بر می دارد بسم الله. می توانیم روز نصب سنگش را، به مراسمی مهم و تجلیلی با شکوه تبدیل کنیم. این هم لیف روح بیست و چهارم دامنه. مرحوم مشدی دار و ندارش، مغازه  اش، خانه اش، حیاط پشتی و پیشی اش را، وقف آقا سیدالشهداء امام حسین (ع) کرده. او فقرش را به غنای آسمانی سرور شهیدان دینداری و آزادی و آزادگی امام حسین (ع) اتصال داده. من در زیر عکسش در دارابکلا 20 نوشته بودم او وارثی نداشت. و اما رفیق عزیزم آسید علی اصغر شفیعی کاملش کرد و بهتر از من نگاشته که : وارث مشدی، آقا امام حسین (ع) شد. پس همه با هم : یا الله. یا محمد. یا علی. یا حسین. یا همه ی معصومین (ع) و نیز با اجازه ی حضرت ولی عصرمان آقا امام زمان (عج). 87 .

شنبه ۱٢ بهمن ۱۳٩٢ ، ۱۱:٥٤ ‎ب.ظ

فرهنگ لغات دارابکلا (5) 

به نام خدا. قسمت دوم قنات پشون. حالا ما باید در حسرت این قنات و هنر آفرینش آن و هنرهای نمایش عشقی پیرامون آن کمی گپ بزنیم تا مُنبسط شویم از این همه انقباض های زندگی مدرن و پیچ در پیچ و اغلب سیکل باطل، یعنی دور باطل امروزین. هیچ فکر کردین آباء و اجداد مدرسه نرفته ی حکیم و خبیر و مومن ما دارابکلایی ها، با مهندسی تجربی فوق العاده و اعجاب انگیزشان، با حفر کانالی به طول کمتر از 2 کیلومتر در عمق 15متری زمین، و بعضا کمتر و بیشتر و با 15 دهنه یا حلقه چاه، در طول مسیر، از عمق بزرگِ معدن و سرمایه همیشگی دارابکلا یعنی انارقلعت آبی روشن و بی گچ و بی ملّق زن و بی میکروب و بی آت و آشغال ها و بسی هم گوارا به قنات پشون آوردند؟ هیچ فکرش را کردین بزرگان گذشته ی ماها، چرا و چگونه این همه به این نیاز چهارگانه ما بشرها و آدمها و حتی اسب ها و گوسفندها و بُز و گاوها و درخت ها یعنی آب و هوا و خاک و نور چه اهتمام حمیمی کردند؟ آیا پاسشان داشتیم؟ این کار ماندگارشان، باید در تاریخ دارابکلا مضبوط شود و بماند. هر چند قنات شان نمانده! اما قنات آفریدن شان باید در اوراق تاریخی محل ماندگار شود. برای روح ناخسته و جسم خسته و خسته و خسته همه ی آنها، جانانه هم صلوات بفرستین و هم کف نیز بزنین. مواظب باشین غِنا در کف نباشه که به حرام اُفتین! این قنات پشون سه قسمت داشت : تاج قنات، کف قنات و تَه قنات. تاج آن، دو طرف داشت، با ریشه های قطور چند درخت تنومند افرا و اوجا و موزی(بلوط) و درختچه های فراوان با ترنُّم و سایه سار های دائمی. در دو طرف این تاج، عده ای از عشّاق ساعت ها می نشستند و نظاره گر امواج آب زلال و زمزم گون آن بودند تا از زمزمه ی عشقی درونی شان جوابی گرفته باشند. طرف، آری طرف! از بالا محله می آمد اینجا که مثلا یه کف آبی بمَکَد و یا بنوشد. نه نه همان می مکید! می مکید! نوش کجا بود! کف آن دو سکوی متقابل داشت. با دو پله ی عریض و طویل. دو طرف آن دخترها و پسرها می نشستند و آب می خوردند. و برخی یور محله ها هم ظرف می شستند و حتی لباس شسته شده در منزل را اینجا  آب کشی هم می کردند. من بارها دیدم کف روشن و زلال و پر از ریزسنگ های تمیز و شکیل آن، با برنج و چلو و پوست گوجه (گایجه خوارش) ناهار شان پوشانده می شد. و برخی ها هم آنچنان به این قنات احترام می ذاشتن، فوری شلوارشان را تا ساق (آری تا ساق. چون حیا. آری همین حیا که کمی غایب شده!  آن وقت ها غوغا می کرده) بالا می آوردند و می رفتند توی آب خنک و بشدت سرد، کف قنات را به کیفیّت همیشگی اش باز می گرداندند. یه پُل هم روی آن داشته برای آمد و شدمان به این سو و آن سو. تَهِ آن هم یک محوطه ی بازی بوده مثل دلتا. برای آب دادن اسب مردم، که از صحرا و جنگل باز می گشته. و این قسمت قنات یعنی دلتا، و چه دل تا، و چه  دلتابی داشته برای خیلی ها، که جاذبه اش از جذبه ی عشق شان ساطع می گشته. هم به رودخانه وصل می شده. و هم تنگه ای بوده برای تنگناهای دلی و دلتای درونی و عشقی و ذوقی یه عده ی خاص، که خیلی خاص، خاس خاسک بازی و موش موشک کردن ها را از بَر بودند. که چی؟ که به گشادگی و گشایشی و گوارایی و گذارایی و گداختگی های شان برسن. این از این. حالا این!! که در پایین به آن می رسید!! همیشه بالا بالاها قشنگ نیست گاه پایین از بالا بسی بسی پشیه. بیشه. ریشه. کیشه. همیشه. میشه. از شرح قنات خسته شدین؟

حالا پس بریم سمت و سوی عاشقی که بدجوری شِفت و شیفته و شافته و شوقه و شایسته ی شین. حالا هی بخند. هی ذوق کن. چی می کنه این عشق؟ آدمو خوب می سوزونه. نه برای کباب! که برای حُباب و حُب و محبت و محبوبیت و نیز حبس و حد و حدود و محدویت. من اول لُو بدم که عشق و عاشقی قنات پشونی، یه دوستی و مراوده ای پنج و ده ساله ای بوده. و همه هم، از هم و از معشوقه ی هم با خبر بودند که کی به کی هم پیمانه و هم پیاله شده. مثل الآنه ی برخی ها نیست که با یک غِر (این غر هم پنچ معنای بسی بد و بسی خوب داره. خود فَحص کنین) و قُرولندی یا غُرولندی قلب شان زود زود شکافته می شه و بر همه ی عشقشان فاتحه که نه، بلکه خاتمه می دن، و بلکه حتی بدتر و پست تر هم ، می شن،  نفرین هم می فرستن. نمی فرستن؟ خوب، بله برخی ها ی تان هنوزم خوار وچه هستین. آفرین. حبذا احسنتم. عشق های دوره ما و ماقبل ما، همه با صداقت و طهارت و آشکار و مشخص بود، چرا؟ برای اینکه با عیان سازی ها، می فهماندند تا کسی به ناموس هر کی بی وجه و بی جهت، از سر تفنُّن و تنقُّل، چشم غرّه نشه. حریم نوردی می شده. نشان گذاری می کردند. و همه هم، بر عشقشان (جز اندکی که داستانی تراژدیک  و فسوس وارگی داره) وفادار می ماندند و به عروسی و جفتی و تزویجی می رسیدند. آن هم چه عروسی ای. یک هفته عروسی بود. (یه روزی در دامنه، این عروسی های جالب و بازیگرخانه دار دارابکلا را شرح می کنم. که مثل تئاتر حتی والاتر از تئاتر بوده.) راستی، تزویجی هم یعنی زوج کردن خوده. و از فرد و فردیت خویش در آمدنه. یعنی از یک به دو نایل شدنه. و هر دو، در یک ادغام و ترکیب شدن و یک پهلو شدنه. و دو و چند پهلو نداشتنه!! راستی این وسط بگم رفتم سر یخچال. هفت قاشق سَمَنوی درجه یک شیرین به کامم زدم. جای شما خالی. سمنوی دارابکلا سفته. مال اینجا شُل و شیرینه. نگین بیارم؟ بسی گرونه. آری قنات پشون یک طرف و راه های منتهی به قنات پشون یک طرف. جشن و سرور و راهپیمایی ها برپا بوده این مسیر لایتناهی و محو شدگی. این، پی او. او، پی این. این مسیر چندگانه به قنات پشون، برای خودش لاله زاری! بوده. لاله زار تهران عشقش بر پرده ی بی روح 50 سینمای این کوچه خیابان نوستالژیک بوده. اما لاله زار قنات پشون عشقش عینی و حقیقی و لمسی و ماس ماسکی و تلی مسّکی بوده. چسب دو قلو از این مسّک مسّکی، بسی بسی عقب بوده. و بی چفت و وصل بوده. حالا فقط چند تاش را من می گم بقیه را از اِل و کسان تان بپرسین. چون من فقط می خواهم تلنگُری به ذهن نمی دانم بسته، یا خسته، یا شسته و رُفته و باز باز تان بزنم. همین. شرحش با شما و نیز شرّش هم با اونا.

حالا بشمارین و تحلیل محتوا کنین باز باز باز. بی هیچ بستی و بستنی و بسته تنی. یکی کارش این بوده لگن لباس شسته شده ی سنگین شده ی یه محترمه ای را بالا می برده بر سر معشوقش می ذاشته که آن لت و شیپ آن ور قنات و این ور رودخانه را راحت بالا بره. او هم به بالایی و والایی رسیده باشه. ای ای... یکی هم اوج عشقش این بوده، اوسار اسب معشوقش را می گرفته که اسب در حین آب خوردن مثلا رَم نکنه. ای ای رَم کجا بود؟ این رمز شان بود. رَم مزّه ی رمز شان و مُزد رازشان بود. که ترس داشتند برمَلا شدنش، اَسرار هویدا سازد. آری؛ به خیال خام شان ماها را  مثلا پَخمه می دانستند که  اون دور و بر ها، بازی و وازی و موزی گری می کردیم. جاسوس جاسوسی می آموختیم. نه من. من که بسی بسی حموم پیشی بودم، نه قنات پشونی. اونا را می گم. هم بازی های چموش من. یکی هم حیاش کجا بود. همش صد در صد هوشش و هوای ش به هوَسش بوده. و هی دنبال دنبال می دوید. که چی؟ که ای یه... یکی هم اساسا شرمش نبوده و شش دانگ حواسش به لامسه اش زَوم می شده و جلوی چشم ماها کوچولو موچولو ها هی، هی هی و هیهای من می کرده. و بی هوده، هی هوده و اِفاده و فایده، از خودش و اویش یعنی همکجاوه اش، بیرون می کرده. یکی هم بسی بسی وسیع و مسیع، گرم می گرفته. یه، یک ساعتی کمتر و بیشتر کنار انارکوپه ای یا لم لواری، حسابی حرف و گپ و خنده و قهقهه می کرده. فقط همین. عفّت هم داشته. جلوتر نمی رفته. چنگ و جنگش ،فقط و فقط در حد خیالش بوده. ای که او خیالیده مثلا ماها خِنگیم و از منگ و منگو هم بدتریم. و از چنگ و چنگک و جنگش بی خبریم. ولی ماها بی بلیط و صف، سینمای لاله زار قنات پشون را، نه فقط در یک سانس  بی مزه، بلکه 8 سانس تعقیب و گریزی و لخ لخ لخ لخ لخی کردن ها شان می دیدیم. یکی هم از بس خجالتی بوده، فقط دِمتُو دِمتُو راه می کَفید! و کف می کرد و کیف می نمود و حوارش هم بالا بود که آری دیدی من تا200  گام پُشتش دمتو دمتو رفتم و کردم و بی نوا بازگشتم؟ ای خاک بر سرت. با حلوا حلوا گفتن دهان شیرین می شه؟ می شه؟ نمی شه؟ می شه؟ چطوری می شه؟ نه نمی شه. می شه واقعا؟ تو بگو می شه؟ ای ناقلا؛ پس تو هم تجربت آموختی و معرفت اکتساب کردی و عشق ابتیاع نمودی؟ ها؟ ابتیاع هم یعنی خرید و معامله ی عشق. در باران فکری و طوفان مغزی قنات پشونی ات گیر کردی؟ ها؟ برو جلو. نترس. که جلو بری قشنگ می شی و سرخ فام بر می گردی. هی عقب نرو. که هی عقب بمونی. و آن وقت برات، هم بُرش کنن و هم بدوزند. و هم بر تنت پوشند. برو جلو. برو برو برو. و عقب نرو. عقب نرو. عقب نشینی البته با عقب نشستن فرق داره. همین عقب رفتن ها، هی به هی به عقبت انداخته. یکی هم بدجوری بی حیایی و پس فطرتی و لات بازی می کرده. و ... دیگه بسّه. می دونم هرگز دوست ندارین این یکی را در دامنه، دامنه دارش کنم. و مثل سالن تشریح دانشجویان پزشکی، چاک چاکش کنم.  آری به قول تو، متن 86 دامنه چقدر هم دچار اِطناب و اطوال و اغوا و شاید هم اقناع شده. آری می دانم به من دارید می گید بسّه دیگه. چاک چاک نکن. ما خود چوک چوک و چاک چاک شده ایم از فرطِ حسرت ها و حقدها و حفاظ ها و تیر و تفنگ ها و تب و تاب ها... باشه. چشم. دیگه نمی گم. اون بی حیا را هم بسطش نمی کنم و وصله اش را چاک نمی زنم. که چی کرده. هیس!!.پیس!!! باشه نمی گم. پس، خدا حافظ، ای قنات پشونی های عصر مدرن!!!!!!! و مدنیت و معدنیت. 86 .

جمعه ۱۱ بهمن ۱۳٩٢ ، ۱٠:۳۱ ‎ق.ظ

فرهنگ لغات دارابکلا (4) 

به نام خدا. قنات پشون : همه ی شما لااقل یه باری هم که شده، برای گرفتن روغنی یا قندی یا  برنجی یا صابون رخت و حمامی و انواعی از کالای کوپنی دیگری به یور محله رفتین. یا خود، یا همراه کسی از کسان خود. و با مرحوم حجت الاسلام والمسلمین آسید باقر سجادی (که در روزهای اخیر به رحمت خدا پیوسته و روحش شادباشه) از نزدیک معامله و خرید کردین. یاد هم او و هم کوپن ضد بی عدالتی گرامی. اما چند قدم مانده که به همان مغازه ی کالای کوپنی مرحوم آسید باقر سجادی برسین، سمت چپ شما یک راه باریکه ی سرازیری تندی دارد که درست مقابل کوچه ی دوست روشنگر و خوش فکر و خوش سیما و سرو قامت جناب آصادق قلی زاده فرزند خردمندِ مردی برومند یعنی عباسعلی قلی زاده انقلابی السّابقون السابقون است. که عنقریب یعنی خیلی نزدیک، ممکنه هوای دامادی بر سرش بزند. به این قسمت زیبا و دیبای دارابکلا می گن قنات پشون. که داستان آن سرشار از آب جاری گوارا همراه با عشق و مشق و ممارست وصاله. حالا می گم چی بوده و چی شده؟ حالا را نبین که آب شُرب یعنی خوردنی، تا لبِ اتاق خواب و لالا و ماما و خاس خاسک ، لوله کشی شده. آن دوره ی ما، همه یه غور افتو بلند و جول دله داشتن و آب خوردنی را از این قنات، با آب خنک و سالم و زلالش تهیه می کردند. آب گرفتن نیز بر عهده ی دختر ها بود. که بسی محجوب و آبرو خواه و پاکدامن و مظلوم و مهربان و کاری بودند نه مثل بعضی ها الآنه نغ نغی. و همین، آری همین آب آوری دختر ها و آبرو داری آنها، این قنات را عشقی و مشقی کرده بود حسابی. بیشتر ازدواج های آن زمان جوان های دارابکلا ریشه وصالش از این آب و خاک و سبزه و دیبایی اطرافش به نموّ رسیده. اول قنات پشون را صرف و معنی کنم، سپس به عشق بازی آن زمانه، البته عشق غیورانه و ایدءآل بپردازم. قنات یعنی کاریز. یعنی مجرائی زیر زمینی که آب جاری را از دور دست به صورت شبکه ای از چاه ها و کانالی دراز و عمیق به محل مورد استفاده می رساند. این قنات هم  آبشخورش انار قلعت بوده که تاج این تپه ی زیبا و زمین مُشرف به همه دارابکلا، انار باغی ماست. من از خشک شدن و ویران شدن و محو شدنش دلم بسی می گیره. و اگر زیاد هم حرّافی کنم از غم آن همه زیبایی شاید هم دقّ!  و داغ کنم. بذارید این یک آه را خودم به تنهایی در ته دلم بکشم تا شما نفسی آسان بیابید. و البته دارابکلا دو تا قنات داشته یکی این و دیگری در انجیر دولنگه بوده که داستان مجزّایی دارد.

پشون هم یعنی پیش آن. چون در ترکیبات به گویش زبان دارابکلایی صفت و موصوف و یا مضاف و مضاف الیه وارونه است لذا قنات پشون یعنی : پیش آن قنات. آری از همه دردهای این قنات می گذرم فقط عشقش را بر ملا می کنم. الآن نبین که قرارگاه و وعده گاه و مبداء عشق و عاشقی شده : یا صفحه تنگ موبایل. یا صفحه نور در نور رایانه. و یا پستو مستوی اتاقی که مثلا می شه یه سوتی در تلفنی، یا سوراخ شیشه ی پنجره ای کشید و پیمان الستی و ازلی بست!!!! این موش موشک بازی عصر مدرن بسی بی ذوق و شوقه. با یه عطسه ای همه چیز عبَث می شه و زحمت ها هدر. آن زمان میدان عشق و تبادل مزه ی دوستی، به زلالی قنات و به جاری بودن آبش و به سرسبزی راه قنات پشون بوده. تو آن وقت ها نبودی تا ببینی غروب که می شد ما که بچه بودیم از این همه ازدحام پسر و دختر آن زمان، که الآن همه شان نوه دارشدن، در اطراف و اکناف و اسباب و اسبان قنات پشون متعجب می شدیم. و گاه هم، آنچنان سرَک می کشیدیم که مثلا کی امروز با کی در قنات پشون آشتی و آشنایی و اشتهایی و رمز و رازی و مول مولی کار می کنه و می کنه و می کنه!؟ هر کدام از سه تا به یک معنای ویژه اشه البته. و تو هم نیز البته در البته خوب بلدی معناهاشه.

یکی با اسب زین کرده اش می آمد از پایین محله. یکی با شلوار جین آبی رنگ دمپا گشادش می رسید از بالا مله. یکی با تیپ کلاه چرخی و کرواتش سر می رسید از وسط محله. یکی با کمی نوشیدن نجسی شرابش با قهقهه های کف کرده لبانش می آمد. که این یکی را من نمی گم که  کی بوده و چی حوار می کشیده و با کی مشت و لگد بر پا می ساخته. همه چیز را یه جا می خواهی بدانی؟ نه آقا. نه خانم. بذار آنهایی که می دانن بگویند که : کی بود کی بود؟ من نبودم، لُطفعلی خان بود. یکی با چهار دوجین یار و کوپالش برای نبردی به سبک جبّارسینگ قنات را قُرُق می کرد تا رقیبش را غرق و خود را در عیش غرقه کند. یکی با کارد و قمه میدان داری می کرد. چون کار به نزاع و یقه جمع کنی می رسید. تا اینجا را بخوانید. دنباله ی عشقی تر و اکشِن تر و نیز داغ و داغ ترش را در قسمت دوم قنات پشون می آورم. اگر البته طالب داشت.85 .

چهارشنبه ٩ بهمن ۱۳٩٢ ، ۱٠:٠۱ ‎ب.ظ

5000 کلمه

در دامنه ی امروز دارابکلا به سراغ سخن بسی حکیمانه ی شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی می رویم. این مرد بزرگ تاریخ دینی و سیاسی ایران و اسلام با هزاران تاسّف و غبطه و غصه ی آنوقت و حالا و بعدهای ماها ، ابتداء شخصیتش به دست جرثومه های تباهی و فساد سازمان منافقین ( که به سرکردگی بُزدل روزگار و کلّه شقّ دهر، مسعود رجوی به سرازیری انحطاط و التقاط رسید ) ترور شد و سپس شخص و جسم و فکر قوی و بازش بمب باران گردید و با 72 یار انقلابی اش به شهادت رسید؛ سخنی زیبا و درس آموز و نیز نیاز امروزمان دارد که باور به آن، بخش بزرگی از مشکلات ریشه ای جامعه دارابکلا را حل می کند. و آن این است : باید پنج هزار کلمه خواند، تا پنج کلمه نوشتاین فرهنگ که در بسیاری از عالمان و روشنفکران و دانایان و جوانان و زنان وارسته و پروا پیشه دیده می شود، نه مشخّصه ای تصنُّعی، که نیازی فوری ست. و همه باید به آن خو کنیم و خود را نزد حق و خلق، خوش نام نماییم. پیش نیاز این آزمون بزرگ، فقط و فقط مطالعه کتاب های دینی و اخلاقی و تربیتی و عرفانی و انسانی و مباحثات اساسی ست. باید آنچنان به فراست و تدبیر و توان اندیشیدن برسیم، که روزگار بر ما مستولی نباشد، بلکه ما بر آن مسلط شویم. جوان امروز باید راهبر فردا باشد. و یکی از اساسی ترین مقدماتش خواندن و خواندن و خواندن است و با کتاب و گفتار و بحث و تبادل و مراوده ی فکری انیس شدن. و این راهی ست که پیامبر مکرم (ص) و ائمه ی اطهار ‌(ع) به ما فرمودند که امروز باید داناتر از دیروزتان شوید و فردا عاقل تر از امروز. 84 .

سه‌شنبه ۸ بهمن ۱۳٩٢ ، ٤:٤٠ ‎ب.ظ

لیف روح بیست و سوم

در لیف روح 23 بر پله ی بداء توقف کنیم تا به بازسازی درونی خود اهتمام کنیم. لغت بداء که ظهور و آشکار شدن است، از امتیازات مهم مکتب تشیّع است. یعنی آدمی در پرتو رفتار چرخشی به سمت خدا، مسیر طبیعی خود را دگرگون کند. و این فرصتی سرنوشت ساز برای بشر است. آیات 11 و 96 و 143 سوره های مبارکه ی رعد و اعراف و صافات از استنادهای قرآنی این پدیده است. رفتار شایسته و تسبیح گوی حضرت یونس (ع)، مسیر سرنوشت این پیامبر خدا را دگرگون کرد و از محبَس ماهی، رهایی یافت. آری، آدمی مطابق این سنت الهی، به رخصت خدا می تواند با چرخشی ناگهانی، رفتاری شایسته در پیش گیرد و مسیر سرنوشت خود را تغییر دهد و بر عمرش بیفزاید. این فرصت بازسازی، بر اساس همین اصل بداء است که فرجام آدمی به حکم خدا دگرگون می شود.

انسان با عصیان ها و رفتارهای کژتابش دچار انواعی از محرومیت ها می شود، و بداء به او مدد می کند که باز نیز، در حیاتش چرخشی امیدوارکننده و سعادت بخش پدید آورد. نبی مکرّم اسلام (ص) فرموده : آدمی به سبب گناه از روزی محروم می شود و هیچ چیز نمی تواند این تقدیر را دگرگون کند، مگر نیکی کردن. بداء موجب شادی و نشاط بشر است. زیرا انسان اجازه می یابد گناهان و خطاها و مسیرهای باطل و هلاکتی خود را در پرتو  بداء که راه کاری مهم در شیعه است، بازسازی کند. و فرجامش را فرهام سازد. چرا که اساسا انسان فرهمند (یعنی هوشمند و عاقل) آفریده شد. و بداء در سیر و صیرورت انسان به مانند توبه و شفاعت، به سود آدمی و به زیان شیطان است.

روح هایی که بازسازی گرا هستند از این فرصت و فرجام دهی به نفع آینده ی روشن و دور از اضطراب خود سود می جویند. و البته خدای رحمان از همان ازل، از این دگرگونی ها و بداء آگاه است. ای روح های مستعد و مهیای لیف و طهارت، بداء را فرصتی به سمت و سوی باز هم خدا، باز هم خدا  و باز هم خدا مبدّل سازیم و با این ساز چرخشیبر دور کعبه معنوی و حقیقی حق تعالی بچرخیم. تا در مدار قرار گیریم. تا بعد. ان شاء الله تعالی. 83 .

یکشنبه ٦ بهمن ۱۳٩٢ ، ۱۱:٢٥ ‎ب.ظ

خاطرات من (4)

سحرگاه امروز شنبه 5 بهمن 1392 از منزلم راه افتادم. نماز صبح را در مسجد قبا قم اقامه کردم. نزدیک 7صبح در تهران، بیشتر بزرگراه امام علی (ع) را به سمت شمال طی نمودم و به زیر پل اتصال بزرگراه شهید همت به بزرگراه شهید زین الدین رسیدم. پیچ رادیو جوان را باز نمودم. درست در همین نقطه اتصال دو شهید، گوینده ی رادیو با اعجابی شدید دو خبر را در لابلای برنامه شاد صبح، ماهرانه پردازش کرد: مدیر یک بانکی برای فرزند نوزادش 40000000 آری چهل میلیون تومان وام!! گرفت. خوب، من در این خاطره امروزم می پرسم، در درون انقلاب اسلامی که انقلابی علیه ی هر نوع تبعیض و فساد، و تلاشی بزرگ برای احیاء ارزش های اسلامی و انسانی بوده و نیز اصلاح هر آنچه شاه برای کشور به ارمغان آورده بود، چرا یک مدیر بانکی که تحت اشراف و نظارت حراست است، این گونه بی مهابا پول امانتی مردم را به جیب نوزادش می زند؟ حال اگر از پسِ غیب، همین دو شهید جاویدان، همت و زین الدین این خبر را در همان آنی که من شنیدم، آنها هم شنیده باشند (که می شنوند) چه حالی یافته اند؟ خون دادند که این تیپ افراد بی درد و دور از اصل انقلاب به آسانی بچاپند؟ انقلاب برای چپاول و غارت بود؟ یا برای خدمت به خلق که عین عبادت است. و نوکری مردم که تمام فلسفه تاسیس حکومت اسلامی ست؟

این همه عروس و داماد به صف کشیده و نوبت زده برای اخذ وام ناچیز ازدواج، این نوع اجحاف آشکار و چپاول و کلاهبرداری ها را تا کی برای حفظ مصالح انفلاب نادیده انگارند؟من خود، بارها از خیلی کسان شنیدم این شهیدان و شهدای عزیز دیگر حقوق ماه شان را به اندازه نیاز از تحویل دار بانک می گرفتند، مابقی حقوق ناچیزشان را برای مستضعفین جامعه هدیه می کردند. چرا باید به این زودی زود، تا اینقدر میان اخلاق این شهدا با این نوع بانکداران تشنه ی پول و سهام و مال و بال فاصله باشد!؟

خبر دوم اما این بوده استخوان های مردان متاهل یعنی اهل و عیال و زن و بچه دار، از استخوان های مردان مجرد و عزَب محکم تر و مقاوم تر و آینده دار تر است. این دیگه تفسیری جز تفسیری جوانانه و غیورانه شماها نیاز ندارد. فقط بگویم من به بزرگراه شهید بابایی به سمت غرب رسیده بودم تا به کامرانیه (یعنی همان مِلک طِلق کامران میرزا و باغ عیشش) بروم، این خبر را از همان گوینده شنیدم. اما همچنان غرق غصه و قصه و غبطه! و غَور بر روی همان وام 40000000 میلیونی آن بانکی مثلا! ضد یانکی! (یعنی آمریکا و به قول اوائل انقلاب امپریالیسم) بودم، که به یُمن خون های جویبار شده ی شهیدان ایران، مدارج بالای مدیریتی را در فضای انقلاب اسلامی در نوَردیدند. این فقط یک قلم کوچولو، از هزاران چپاولی ست که عده ای آن را ساز و برگ معاش بی معاد! شان نمودند. و مانند خوره افتادند به جان انقلاب اسلامی. من چون تحلیل بلد نیستم، پس تحلیل را به شما وا می گذارم. تا وامدار کسی همچنان نباشم. که نبودم و هرگز نخواهم بود. 82 .

شنبه ٥ بهمن ۱۳٩٢ ، ۱۱:٠٥ ‎ب.ظ

آمار آرمان

خدا. شهیدان ایران : 220 هزار انسان. جانبازان ایران : 550 هزار انسان. آزادگان ایران : 50 هزار  انسان. اولی ها نزد خدای رحمان اند. دومی ها تحت اُنس و مهراوه ی زنان عطوف و پرستاران اند. و سومی ها با خاطرات زجرآور و مکافات اسیری در کنار هر دو آمارند. حالا ماها در جواب این آرمان : یا خدمت یا خیانت. یا افتخار یا اختلاس. یا استجاب یا اجتناب. خواه پند و خواه ملال. همین و بس. 81 .

جمعه ٤ بهمن ۱۳٩٢ ، ٥:٤٠ ‎ب.ظ

لیلا منم غسّال خانه دارابکلا 

حالا در دل ماه ربیع، لیلا به او جواب می ده. لیلا منم. خیال نکن خامم. یا خوابم. یا خائن ام. نه. من، هم با قرآن سر و سِرّ دارم و هم مثنوی مولوی را بر بالین می گذارم، که به عشق و حُبّ و صفا به رویا روم. پس اول در جوابت، از مثنوی مولوی ام بگویم. از دفتر پنجم، ابیات 2735 و 2736 : عشق جوشد بحر را مانند دیگ - عشق ساید کوه را مانند ریگ. عشق بشکافد فلک را صد شکاف - عشق لرزاند زمین را از گزاف. و یک آیه ی بسی عالی و عبرت آمیز قرآن هم دارم. که با آن به سراغت می آیم. اما پیش از آن، فاش سازم که من خود واقف و عاشق به عشق پاک ام. و به قید و تقوای تو بسی غَرّه و غالب شدم. و گویی من در قالبت، می گنجم. پس من به تو آری می گویم و جفت و جورت می شوم. از فرد، به زوج می رسم. یک نیَم. بل، دو می شوم. اما بگذار ناگفته ی کوتاه ام را صاف و زلال بگویم: اول آن که راست بگو و با قول شرف نیز ندا بده : اینجایی؟ یا بر خلاف قول ات و وفای عشق ات، آنجایی!؟ باید رُک به من بگی اینجایی؟ یا آنجایی؟ کجایی؟ دوم این که من، یعنی لیلای تو، در مطالعات و مکاشفاتم خواندم و دریافتم که آینه به مثابه ی کُلّ است. می دانی یعنی چه؟ یعنی حتی وقتی هم می شکند، باز نیز همه ی مرا نشانم می دهد. نه گوشه ای از مرا. در هر تکّه اش، باز همان آینه ی کُل و صاف و راست است. تو اگه در زندگی ام از سر هر درد و الَمی بشکنی. یعنی از زورت. از بیکاری ات. از بیگاری ات. از آزادی ات. و حتی از عشق الآنه ات، و یا از آزار زمانه ات، و از هر بلا و بلیّه ات، آیا مثل آینه به مثابه کُلّ، با من، یعنی همین لیلایت، عمل می کنی؟ و در پشت جیوه و جِلوه ات مرا به درستی نشانم می دهی؟ یا نه، مثل لبه های تیغ اش، بُرّان می شوی و لب و لُوچه ام را خُرد و خمیر می کنی!؟ و به جای نازم، گازم می گیری؟ و من البته می دانم تو همان کف صاف آینه ای. زلال و صاف. نه لبه ی تیز و تیغ اش. بُرّنده و ناصاف. پس باز هم به تو آری می گویم. سوم این که  تا به آیه ی مهم نرسیدم، این را به یادت آورم که از دیدگاه و عقاید دینی من هم مثل نظرگاه اسلامی تو ، زن و شوهر به قول قرآن جفت و زوج می شوند. و من می خواهم عمق شناخت و معرفت درونی ام از ازدواج دو جنس ناهمگِن را کمی شرح کنم. زن و شوهر با هم ترکیب می شوند نه مخلوط . همدیگر را مثل نعمت مغناطیس هستی، جذب می کنند نه دفع. زن و شوهر مانند لامپ روشنایی اند، که از دو رشته ی فاز و نول null به کانون واحد نور افکنی و پرتو آفرینی می رسند. بنا بر این، یقین کن زن و مرد ترکیب می شوند، عین آب. که از اکسیژن و هیدروژن پدید می آید. نه اینکه مخلوط شوند مثل لوبیا و نخود. یا بُراده ی آهن و ارّه خاک . زن و شوهر را، هیچ چیزی نباید به ورطه ی جدایی و تفاریق بکشاند. ترکیب، خاصیتش اینه که به آسانی از هم نمی گُسلند. بُراده آهن و ارّه خاک را به فوریتِ یک  قورتِ دادن آب، می توان از هم تفکیک و تفریق کرد. و با آهن رُبا به آسانی می توان براده های آهن را از ارّه خاک گرفت. و نیز با مقداری آب ، به راحتیِ قورت دادن یه هلوی ناب، می شود، ارّه خاک را از براده ی آهن گسست. اما زن و مرد چون ترکیبی از دو عنصرحیاتی جهان اند ، چندان به سهولت نمی توان و نباید هم بتوان، آن دو را از هم گُسلاند. پس من و تو ترکیب باشیم نه مخلوط. و حالا در چهارمین نکته این جوابیه ی من، یعنی لیلای شب و روز تو ؛ به آیه ی قرآن ام ورود می کنم. و جانم را به آن شست و شوی می دهم. تا به شوی خوبی مثل تو، نائل شوم. آمین. در آیه های 15 و 16 سوره مبارکه غافر، که نام دیگرش مومن است، چنین آمده است، که لیلای تو، قرار و مدار و قرارداد و قول و فعلش را از آن می گیرد : رَفیعُ الدَّرَجاتِ ذُو العَرشِ یُلقِی الرّوحَ مِن اَمرِه عَلی مَن یَشاءُ مِن عِبادِه لِیُذِرَ یَومَ التَّلاق. یَومَ هُم بارزونَ لایَخفی عَلَی اللّهِ مِنهُم شَیءٌ یعنی او دارای مرتبه های بلند و صاحب عرش است. وحی بر خاسته از امر خود را بر هر کس از بندگانش که بخواهد القاء می کند، تا (مردم را) از روز دیدار و ملاقات بیم دهد. روزی که آنان آشکارند و چیزی از آنها بر خدا پوشیده نیست. حالا لیلای تو هم می رود سوی المیزان قرآن. که عین تو، هم به تدبُرش خو کند. و هم به خواندن تفسیرش خصال آفریند. خوب است تو فکر نکنی من، یعنی لیلا، از تفسیر و بحث های عمیق قرآنی و دینی و حتی مکاشفه ای به دورم و بیگانه. نه.

علامه طباطبایی در تفسیر این آیه می گوید : مراد از رفیع درجات، توصیف ملک خداوند بر مخلوقش می باشد. با این بیان، که خداوند از عرشی برخوردار است، که زمام امور آفریدگانش در دستان او و از آنجا به مخلوق ارجاع می گردد. پس مراد از درجات، درجاتی ست که از آنجا به به سوی عرش خدا بالا می روند. پس خدایی را بخوانید که درجاتش بلند، ذوالعرش و بر خوردار از عرش است، که از بندگانش تا پیش از قیامت مخفی ست. تا مردم را از یوم التلاق یعنی روز ملاقات و دیدار بیم دهد. و یوم التّلاق روزی ست که به تفسیر آیه ی بعدی یوم هم بارزون است. یعنی آن روزی که باطن مردم ظاهر می شود. گر چه خداوند در همین دنیا هم از باطن ها با خبر است، اما این آیه، بدین معناست که روز قیامت، به خاطر از کار افتادن سبب های موهوم، باطن و پشت پرده ها بروز می کند : یوم هم بارزون. و نیز لایخفی... یعنی برای خدا هیچ چیز از بندگانش مخفی نیست. این آیه را از این لحاظ استناد و تبرُّک و توسُّل کردم، تا به تو بگویم، لیلای تو به خدا و روز جزا و مجازات و پاداش ها هم فکر می کند. به مکافات عمل واقف است. به بدی دوری از قرآن و آثار وخیم آن یقین دارد. چون لیلایت می داند که اگر تو را به آیه ی یوم التلاق تحذیر و تنذیرت نکند. و وادارت نسازد که عمیقا به آن بیندیشی، خدای ناکرده، زبانم لال، و گوش شیطان کَر و وساوس خنّاسان باطل و گِره ی کور گِره زنان وا بادا، یوم الطلاق برای مان شکل می گیرد، که بدترین  و قبیح ترین و زشت ترین عمل مباح در دین محمدی هاست. و پنجم آن که بدان، لیلا هم، بسی بلده تا تو را به سنفونی واژگان به رقص آرَد. اما همان طور تو از بزرگان قول آوردی که زن جِلوه ی نازه و مرد اسیر نیاز . پس من دَم فرو می بندم تا تو از پسِِ من، چون خاک رُس چسبنده و جاذب و قِوام دهنده، راهی به سوی استحکامات حیات و حیاء ات بر گیری. و مرا به جان خود در آمیزی. و این لیلای به دور از هر کُفت و بلای تو، از میان همه ابیات اقیانوسی مثنوی مولوی، این بیت قفنوسی و عشقی و حُبّی و ذوقی و عرفانی را از دفتر پنجم بیت 1932 به تو هدیه و بر قلبت برچسب می کند : عشق دان ای فُندُقِ تن دوستش- جانت جوید مغز و کوبد پوستت. یعنی تو ای تن، که مانند میوه ی فندق کوچک و کم مقداری، عشق را دوست خود بدان. زیرا عشق می خواهد تا روح تو، مثل مغز باشد و پوستت را بکوبد. گرچه تنها عشق به حضرت سبحان است، که چنین شایسته است. اما عشق من یعنی لیلا و تو هم پُلی به همان سوست. که به خوبی به من نوشته بودی  لیلای من، غسّال من، کیجایی، کجایی؟ کجایی؟ لیلای تو، از سر همه ی دردها و درک هایش، فقط به یک بستر با یک رویا می اندیشد. نه یک بام و  دو هوا. و یک قلب و هزاران سودا. الها! شب و روزمان ، با عشق ناب به تو و عشق صاف به همدیگر، زناشویی ای عاشقانه و عارفانه بادا80 .

چهارشنبه ٢ بهمن ۱۳٩٢ ، ٩:٤٢ ‎ب.ظ

فامیلی های سیاسی (4)

28- حجت الاسلام و المسلمین آشیخ عبدالحمید معادیخواه وزیر ارشاد دولت آقای مهندس میر حسین موسوی و رئیس فعلی بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی دائی آقای غلامحسین کرباسچی  استاندار دهه هفتاد استان اصفهان و شهردار تهران در دولت آیت الله آشیخ  اکبر هاشمی رفشنجانی. کرباسچی از بنیانگذران حزب کارگزاران سازندگی ست. او علاوه بر مسائل سیاسی، در حوزه علمیه قم به مدارج علمی رسیده و معمّم نیز گردیده بود. اما بنا مصالحی، امام خمینی به وی اجازه در آوردن لباس روحانی را داد تا وارد مسائل اجرائی شود.

29- حجت الاسلام و المسلمین شهید آسید عبدالکریم هاشمی نژاد = دائی حجت الاسلام  آسید محمدعلی ابطحی رئیس دفتر دولت حجت الاسلام والمسلمین آسید محمد خاتمی. در ضمن پدر آقای ابطحی نیز از مقامات بالای انجمن حجتیه بوده و ...


30- مرحوم آیت الله فاضل هرندی = دائی آقای دکتر سید مصطفی تاج زاده از اعضای رده بالای  دو حزب سیاسی مشارکت و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ایران ( که هر دو حزب از سوی جامعه مدرسین حوزه علمیه قم و با بیانیه رسمی آیت الله آشیخ محمد یزدی رئیس اسبق قوه قضاییه و رئیس فعلی جامعه مدرسین، نامشروع و منحله اعلان شد و دادگاه انقلاب هم بر آن صحّه گذاشت) و نیز معاون سیاسی وزیر کشور حجت الاسلام والمسلمین آشیخ عبدالله نوری. (عبدالله نوری نیز نماینده سابق امام در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود)

31- آقای عمادالدین باقی معروف به ع. باقی نویسنده چند جلد کتاب سیاسی ازجمله حزب قاعدین و انقلاب اسلامی ایران و کاوشی در باره روحانیت، = پدر خانم آقای محمد قوچانی. گر  چه فامیلی اش قوچانی ست، اما زاده ی شهرستان رشت است. وی از جوان های فعال در عرصه روزنامه و ماهنامه های سیاسی ست که بیشتر آن توقیف گردید. و هم اینک دو ماهنامه ی مهرنامه و آسمان را به شیوه خاص خود مدیریت می کند.

32- حجت الاسلام والمسلمین آسید محمد کاظم خوانساری سفیر سابق ایران و مدیرکل خاورمیانه وزارت خارجه = فرزند مرحوم آیت الله آسید محمد باقر خوانساری فرزند مرحوم آیت الله  آسید محمد تقی خوانساری از مراجع ثلاث.


33- خانم کیان کاتوزیان خواهر ( آقای دکتر ناصر کاتوزیان از حقوق دانان بنام کشور و استاد برجسته حقوق دانشگاه تهران) نویسنده یک کتاب خاطره از تاریخ انقلاب اسلامی ایران = همسر اصغر صدرحاج سید جوادی. لازم به توضیح است اصغر حاج سید جوادی از اعضای اصلی سازمان منافقین و دوست و متحد مسعود رجوی خائن، برادر آقای دکتر احمد صدرحاج سید جوادی وزیر کشور دولت مرحوم مهدی بازرگان و نیز شمس الدین صدر حاج سید جوادی ست.

34- مرحوم آیت الله آشیخ صادق خلخالی نماینده اسبق قم و حاکم شرع دادگاه انقلاب در اوائل انقلاب با حکم امام و از اعضای اصلی مجمع روحانیون مبارز تهران = پدر خانم حجت الاسلام و المسلمین آشیخ جواد کیان ارثی از اعضای اصلی مجمع روحانیون مبارز تهران. 79 .

سه‌شنبه ۱ بهمن ۱۳٩٢ ، ٧:٠٤ ‎ب.ظ

لیف روح بیست و دوم

در لیف روح بیست و دوم، به این پله صعود نماییم و باور کنیم که ترکیب اعتقاد با تردید، ذاتا ناپایدار است. آدمی باید در ایمان، تعبُّد کند. و تردید و شکّ بی جا، این وضع و حال را، از آدمی می رُباید. روح آدمی با اعتقادات دینی و تعبّدات شرعی از بربریّت و توحُّش بیرون می رود. هیچ اندیشیده اید که چرا اروپا، بی توجه به پیام حضرت مسیح (ع) و بی اعتناء به پاره ای از متالّهان و فیلسوفان مآل اندیش و درست کار خود، در طول 4 سال جنگ ویرانگر و هولناک در 69 سال پیش،(معروف به جنگ جهانی دوم) 50 میلیون انسان را به قتل و کشتار رساند؟ و خساراتی بس سنگین و غیر قابل فراموش شدن، در روی زمین و ذهن انسان به بار آورد؟ تمام این خوی و خصال ها، از بربریّت بشر ناشی می شود. که خوف از خدا را کنار نهاده و خائن به خود و ملت خود و دین خود و وجدان خود و خدای خود گردیده. و در یک کلمه، تردید ها را جایگزین اعتقادات راسخ خود نموده.

و لذاست با این خصال بدسگالش، تا می تواند از کشت و کشتار و شکار آدمی، واهمه ای در دل و تشویشی در عقلش ندارد. این انحطاط است یا انقلاب؟ این شکّ است یا یقین؟ این آدمیّت است یا سبُعیّت؟ این آزادی ست یا آوارگی؟ تا به حال کدام روح متعالی شده و قلب یقین یافته و روان رونق گرفته و وجدان خائف شده از محضر خداوند، جانِ انسان بی گناهی را، حتی انسان گناه کاری را به عبُث و بَخس و خَس، گرفته و خون رنگینش را بر کف بیابان ریخته؟ و حیاتش را تباه ساخته؟

کدام روح لیف زده  و پاک شده، گمان ها و شکّ ها و انکارها و تردیدها و زیر سوال بردن ها و سُخره گرفتن ها و بر همه چیز ایرادگرفتن ها را، به عناصر متعالی بخش آدمی، یعنی یقین به غیب و ایمان به آخرت و عشق به خداوند و اعتقاد به خبرهای انبیاء و تعبّد به شرعیات، معاوضه و معامله ی ننگین کرده؟ و وَهمیات به جای وحیّیات، بر دل و مُخ اش مُهر نهاده؟ حتی ایمانوئل کانت، فیلسوف بزرگ و قَدَر غرب، که بارها ندا داده، که ایمان با معرفت قابل جمع نیست؛ با فریادی رسا برای ماندن در صف عبودیت و میزانی از عشق به پروردگار عالم و نیز باقی و قرار یافتن در اعتقادات وَحیانی و فرار از شک و تردید و انکار های مُهلک گفته است : من لازم دیده ام شناخت را کنار بزنم تا برای ایمان جا باز کنم.

باور نماییم که کنار نهادن اعتقادات که بسی حکمت ها و اَسرار در آن نهفته و نهان است، و ما از کشف و فهم و درک آسان آن عاجزیم، انسان را از ظفر و فلاح و رستگاری، به بدترین وضع، به سوی ضرر و بلا و رسوایی می کشاند. مگر در همان سرآغاز سوره مبارکه بقره، یعنی آیات 2 تا 5 به جان و دل نسپُرده ایم که خدای رحمان تاکید نموده، مومنان و پروا پیشگان دارای 6 ویژگی اساسی اند؟

1- ایمان به غَیب. 2- اقامه ی نماز 3- اِنفاق رزق 4- ایمان به آنچه بر محمد رسول الله (ص) نازل شده یعنی تسلیم 5- باور به آنچه بر انبیای گذشته فرو آمده یعنی تصدیق 6- و نیز یقین آری یقین به آخرت و معاد یعنی بازگشت دوباره روح و جسم در قیامت. در همین شش وجه است، که بشر با بشارت قرآن، به هدایت می رسد. و نیز به فرموده ی حضرت حق تعالی ظفرمند می گردد. 77 .

سه‌شنبه ۱ بهمن ۱۳٩٢ ، ٦:۱۱ ‎ق.ظ


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد