دامنه دارابکلا

اعتقاد، جهان را آباد می کند، انسان را آزاد ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

دامنه دارابکلا

اعتقاد، جهان را آباد می کند، انسان را آزاد ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

مطالب آبان ۱۴۰۱ دامنه

چند سطری با روزنامه‌ی «جمهوری اسلامی»

به قلم دامنه: مسائل روز: چند سطر با روزنامه‌ی «جمهوری اسلامی». به نام خدا. سلام. من از چند تا (نه همه) از روزنامه‌هایی که مدعی «اصلاح» هستند، مثال نمی‌زنم؛ زیرا حال و روزشان دیرزمانی‌ست اثبات گردیده در برابر غرب خود را باخته‌اند و تغییر ماهیت دینی و سیاسی و حتی حرفه‌ای داده‌اند و لانه‌ی یک عده معدود (اعم از غاقل، جاهل، عامل) از عمله‌های دشمن شده‌اند، بلکه عمدا" از روزنامه‌ی «جمهوری اسلامی» مثال می‌زنم که مدیرمسئول و ستون‌نویسی به اسم حجت الاسلام آقای مسیح مهاجری دارد که زمانی نماینده‌ی اعزامی شهید بهشتی به ژاپن بود و پیوسته خود را پیروش می‌پنداشت و مدتی طولانی هم، روزنامه‌اش را طوری اداره می‌کرد که انگار «ولی فقیه ثانی» بوده و اختیاردار همه. و او هنوز هم حاضر نشد جای خود را به دیگران بسپارد؛ از آغاز یعنی اوائل انقلاب تا حالا رئیس این روزنامه مانده است و به این میز (مثل آیت‌الله آقای احمد جنتی و آقای دکتر علی اکبر ولایتی و پیش ازین حجت‌الاسلام آقای سیدمحمود دعایی) چسبیده است! و هزارها بار مواضع متضاد از خود بر جای گذاشته‌است، حتی در سیاست خارجی و موضعگیری منطقه‌ای و امنیت ملی. و درین دو ماهه‌ی اخیر هم، گونه‌ای چندچهره ظاهر شد که اگر کسی پیشینه‌ی این فرد را نشناسد خیال می‌کند، مقرّ و مفرّ و ممرّ این روزنامه، دفتر بچه‌های مرحوم رفسنجانی شده است، که "چاپ" را با "بچاپ" !! تمیز نمی‌دهد.

 

 

اینان در چاپ‌های اخیر پر کردند روزنامه را از حرف‌های نه فقط دوپهلو، که وارو. و تروریست‌ها و آتش‌افروزان و اغشتاشگران قمه‌به‌دست را -که خون بسیجی مظلوم و مأمور محترم انتظامی و نیروهای گمنام امام زمان عح را در شهرهای مختلف به زمین ریختند- به اسم "معترضان" جا می‌زدند. اگر به قول شما اینان "معترضان"اند پس چرا در چاپ امروز (۳۰ آبان ۱۴۰۱ : عکس بالا) روزنامه‌ی‌تان تیتر و عکس زدید "وداع باشکوه مردم قدرشناس اصفهان با شهدای حافظ امنیت". مگر "معترض" انسان می‌کُشد؟! که چندین شهید از ما بگیرد. کجای جهان به افراد اسلحه‌به‌دست و دشنه‌به‌جیب و چاقوبه‌آستین، فرصت حضور در معابر و خیابان می‌دهند و اسمش را معترضان می‌گویند؟! اعتراض که جزوی از جمهوری اسلامی است و حقی خداداد به بشر. و فرد معترض حتی طبق اصول دینی و اخلاقی با رعایت چارچوب و نظم و قواعد، می‌تواند ائمه‌ی مسلمین را نصیحت کند چه رسد به درخواست مطالبه و نقد و انتقاد. این رفتارهای شریر، کجایش با مفهوم اعتراض سنخیت دارد؟! آقای مدیر مسئول روزنامه‌ی «جمهوری اسلامی» دست بردارید ازین رفتاری که اسمش را نمی‌دانم چیست و انگ هم نمی‌زنم. خود اگر گنگ و گمراه شدید و در شک اَشدّ به گِل زده‌اید و نمی‌توانید از آن دربیایید، دست‌کم مردم متدین را با نوشته‌ها و مواضع غلط و بی‌شرمانه‌ی خود به خشم نیاورید.

 

روزی امام ره جمله‌ای سرنوشت‌ساز به چند نماینده‌ی مجلس و روزنامه‌ی رسالت نمادی از جناح راست عتاب کردند که از ذهن مردم ایران محو نمی‌شود: «لحن شما... از لحن اسرائیل تندتر است... توجه کنید به قدرت خودتان. نشکنید این قدرت را... چرا این قدر غربزده باشیم یا شیطان‌زده؟.. چرا می‌خواهید دو دستگی ایجاد کنید؟ چه شده است شما را؟ کجا دارید می‌روید؟ اینَ تذهبون؟» و حضرت امام ره حتی مقطعی دستور داده بودند روزنامه رسالت را به خاطر مشیء اختلاف‌افکنانه در جبهه توزیع نکنند؛ حال آیا همان عتاب امام را باید برای شما آورَم؟! : «اینَ تذهبون؟» کجا دارید می‌روید؟!!! چرا از شکیبایی شگفت‌انگیز رهبری معظم، سوءاستفاده دارید می‌کنید؟! به سرِ عقل بیایید و برگردید و انقلاب اسلامی را بیش ازین حراج نفسانیات خود نکنید.

مریوان نصب آنتن پشت بام

به قلم دامنه. ۲۹ آبان ۱۴۰۱ : خاطرات جبهه و جنگ. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۳ ) به نام خدا. سلام. تا عکسی که در لای متن این قسمت خاطره‌ی جبهه گذاشتم دیده نشود، متن چندان فایده ندارد. حالا مدتی طولانی پس از قبول قطعنامه است جوّ جبهه هم آرام و آتش‌بس برقرار. ما (من و آقای صدیقی و آق سید اسماعیل بیکایی) توی قرارگاه‌مان در ساختمانی در شمال غربی شهر مریوان، فکری به سرمان زده؛ آنتن. آری آنتن. از بس تلویزیون ندیده بودیم دل‌مان برای آن پَر می‌کشید. لینگچی کردیم و رفتیم پشت‌بام. یک آنتن درب داغون نصب کردیم تا گیرنده‌ی ما بتواند کارتونی، مسابقه‌هفته‌ی منوچهر نوذری‌یی، سریال مخمصه‌یی را صاف بگیرد که کمی از عارضه‌ی تک بُعدیِ رزمندگی که اگر در یک اعزامی، طولانی‌مدت در جبهه می‌بودی بر تو غلبه می‌کرد، بکاهد. کاهید.

 

 

 

  

 

مریوان. ۱۳۶۷. پشت بام ساختمان عقیدتی سیاسی

سپاه مریوان. از راست: آقای صدیقی و بنده

عکاس: سید اسماعیل بیکایی بابلی

 

آقا سید اسماعیل بیکایی گفتم و یاد او افتادم. بابلی بود، مذهبی، باسواد و اهل مطالعه و کتاب. مدتی که ساری بودم دیدم از آن سوی خیابان دولت نزدیکی میدان امام یکی با یک خروار کتاب به‌دست دارد به سمت من می‌آید. من هم داشتم می‌رفتم دورِ شرقی میدان امام از دکّه‌ی جراید، روزنامه‌ی اطلاعات بخرم. آن سال‌ها چند روزنامه‌ی مختلف‌الاضلاع را همه‌روزه می‌خریدم و یک واوش را سر نمی‌گذاشتم؛ اطلاعات، کیهان، رسالت، و سپس سلام که آمده بود. روزنامه‌ی جمهوری اسلامی که مفت به محل کارها می‌آمد و حرفه‌ای هم نبود ولی مدتی‌ست مسیر این روزنامه تغییر ناگهانی کرد تا حدی تغییر، که از صراط منحرف و منصرف شده است.بگذرم.

 

داشتم می‌گفتم. آنقدر کتاب دستش بود که از سرش بالا زده بود و کجکی جلوِ پایش را می‌دید. مثل کسی که سی شانه تخم‌مرغ را یکجا از اول شکمش تا روی ابرویش حمل کند. راستی سی شانه تخم‌مرغ حالا پولش چند می‌شود؟! اندازه‌ی سه چهار و پنج پیکان و ژیان آن زمان. یعنی وسط‌های دهه‌ی شصت. ای بابا من چرا امروز در خاطره از مسیر، کج می‌شوم؟!

 

رسید به من سلام کرد و خنده‌ی خاصش را هم نمود که وقتی هم می‌خندید تِک، میم می‌شد؛ شبیه اون قسمتِ مرغ‌های چاق. گفتم این‌همه کتاب؟ گفت برای تو آوردم. هدیه. آقا، بانو، من هم از خداخواسته، چون عاشق کتابم سپس اگر وقت کردم عاشق چیزهای دگر!!!، از ذوق دست و بالم را گم کردم. کتاب‌ها را با نخ نایلونی که کاهو و سبزی‌خوردن را با آن می‌بندند، بسته بود و لبه‌ی چند کتاب را خم ساخته بود. اولین کتاب که روی بسته بود و چشمم افتاد دیدم "نفت" است. آری نفت. همان مایه‌ی غلیظ سیاه که سازمان سیا و انتلیجنت‌سرویس انگلیس و شرکت شل و توتال و هراز کوفت و زهرمار دیگر را به فکر غارتش انداخت که رهبری معظم هم دیروز حسابی لیبرال‌دموکراسیِ سارق را رسوا کردند. درین فراز از سخنان‌شان:

 

"با منطق لیبرال‌دموکراسی، غربی‌ها توانستند حدود سه قرن همه‌ی دنیا را غارت کنند؛ یک جا گفتند اینجا آزادی نیست، وارد شدند؛ یک جا گفتند دموکراسی نیست، وارد شدند؛ به بهانه‌ی ایجاد دموکراسی و به بهانه‌هایی مانند این، اموال آن کشور را، خزائن آن کشور را، منابع آن کشور را غارت کردند بردند؛ اروپای فقیر ثروتمند شد، به قیمت به گِل نشستن بسیاری از کشورهای ثروتمند مثل هند. هند را اینها بیچاره کردند؛ شما این کتاب نهرو ــ نگاهی به تاریخ جهان ــ را اگر بخوانید درست توجّه میکنید که چه اتّفاقی افتاده؛ و خیلی کشورهای دیگر؛ چین را، جاهای دیگر را [بیچاره کردند]. حالا ایران، استعمارِ مستقیمِ به آن صورت نشد، امّا اینجا هم هر چه توانستند کردند، با منطق لیبرال‌دموکراسی؛ یعنی گفتند آزادی و دموکراسی، آزادی و مردمی؛ با این عنوان، کشورها را تسخیر کردند؛ هم علیه آزادی، هم علیه مردمی بودن کشورها، هر چه توانستند کردند."

 

جالب این که همین روز هم آقای «جیانی اینفانتینو» رئیس فیفا موضع مهمی نسبت به غرب گرفت که قصاری ماندگار در قصه‌ی پرغُصه‌ی غرب خواهد شد؛ این جمله‌اش، که عرق شرم بر پیشانی غرب‌باختگان وطنی جاری می‌کند البته اگر نخواهند همچنان بی‌شرم! و جاده‌صاف‌کن غرب باشند:

 

"من اروپایی هستم. این قاره در طول ۳۰۰۰ سال گذشته رفتارهای بدی در سراسر دنیا داشته و باید تا ۳۰۰۰ سال آینده به عذرخواهی ادامه دهد، پیش از آن که بخواهد به بقیه درس اخلاقی بدهد."

 

صحبت از سخن رهبری معظم شد، خاطره‌ام به راه راست آمد، چون جناب سید اسماعیل بیکایی از دهه‌ی هفتاد به بعد به دفتر رهبری در تهران منتقل شد و روزی هم در خیابان صفائیه‌ی قم مرا دید و راسخ دعوتم کرد که برم آنجا مشغول شِم. نمی‌دانست کارم پژوهش‌محور است. بگذرم. یاد او کردم حیف است نگویم به خانه‌ی هم در بابل و او هم به خانه‌ی ما در محل شدوآمد داشتیم. آنقدر هم این خانواده، مذهبی و متشرّع و دانا که همسرش آن دهه، پوشه می‌بست. از پاروی نانوانی سنگکی هم پیشی گرفت نوشته‌ام چه رسد به حد دو کف دست.

جامعه‌ی ایران به چه پرسشی رسیده؟

به قلم دامنه. ۲۸ ابان ۱۴۰۱ : مسائل روز: جامعه به چه پرسشی رسیده؟ به نام خدا. سلام. امنیت مطلق در هیچ شرائطی و در هیچ حکومتی پدیدار نمی‌شود. به همین علت، هدف از تأسیس حکومت در درجه‌ی نخست ایجاد امنیت و نظم است تا مردم آن کشور آسوده و ایمن به کار خود بپردازند. و منظور از به وجود آمدن نیروهای مسلح در درون هر حکومتی، نگهبانی از همین امنیت و نظم اجتماعی و حفظ مرزها از احتمال تجاوزها و جنگ‌هاست. بنابرین؛ حتی اگر عالی‌ترین و بی‌نقص‌ترین دموکراسی هم در جایی شکل بگیرد (که نمی‌گیرد زیرا همیشه عیب و نقص‌ها دنباله‌ی انسان پیوست است) باز نیز در کنارش ارتش شکل می‌دهند تا در سایه‌ی قدرت آن، بقیه‌ی کارهای اجتماعی، علمی، سیاسی، دینی، فرهنگی و حتی امور شخصی شهروندی در روالی عادی و باثبات انجام گیرد و به عبارت ساده همه‌نوع داد و ستَد میان مردم برقرار باشد. خلاصه این که، چون هرگز امنیت مطلق رخ نمی‌دهد به ضرورت عقلی نیروی مسلح در کنار حاکمیت و حکومت ایجاد می‌شود تا قدرتِ مؤثرِ روزِ مبادا باشد. ازین رویکرد عقلانی، دین هم پشتیبانی نموده است و در سخنان امیرالمؤمنین علی ع نیز -که خود نزدیک پنج سال حکومت را رهبری و مردم را امامت کرد- این مفهوم مهم در فرازهای مختلف آمده است.

 

در جمهوری اسلامی ایران نیز این قاعده، مستثنی نیست، یعنی حکومتی از ناحیه‌ی دینی و مردمی که در خود می‌تواند هم جامعه‌ی مدنی فعال داشته باشد، هم احزاب سیاسی قانونی قائل به بازی بر اساس تئوری و آزادی و نیز نیروهای مسلح قوی شامل پنج سازمان رزم و اِشراف (ارتش، سپاه، انتظامی، بسیج مردمی و دو سازمان اطلاعات سپاه و وزارت) که هدف از آن ثبات، بازدارندگی و توانِ پیش‌دستی‌ست. این نظام سیاسی را اولا" مردم با رأی مستقیم خود تأسیس کرده‌ند. ثانیا" در کمتر از چند ماه بعد به چشم خود دیدند که خاک میهن مورد تجاورز و یک جنگ تمام‌عیار و بی‌رحم صدام به سرکردگی غرب قرار گرفته است و نیز همزمان مشاهده کردند که تقریبا" کل شهرهای کشور دچار نبرد مسلحانه‌ی گروهک‌های تروریستی و تجزیه‌طلب شده است. یک چنین نظام نوپا و مورد حسادت، که هر آن ممکن است مورد رَشک و دسیسه‌چینی دشمن شود و عده‌ای هم از نوع خواص و عادی، همه‌وقت حاضرند بازیچه‌ی اتاق‌عملیات‌های براندازان شوند و به روی انقلاب و مردم و حتی نیروهای مسلح قانونیِ تأمین امنیت مردم و دفاع کشور، تیغ و دشنه و قمه و اسلحه و آتش بکشند و هزاران دروغ و جنگ روانی را هم به آن پیوست کنند و زیر پای "تلویزیون تروریستی" و بنگاه‌های سلطنتی سخن‌پراکن هر نقلی را به عنوان خبر واثق قبول کنند، نه فقط باید نقش نیروهای انتظامی و بسیج مستضعفین را برای حراست از آسایش مردم و حفظ انقلاب اسلامی برجسته‌تر دید، بلکه باید و باید حضور آنان را در معابر عمومی و گذرگاه‌ها، با تصویب بودجه‌های مکفی و سرشار، دائمی و ماندگار تعریف نمود و باید از بودجه‌هایی که راحت و مفت هزینه‌ی جاهایی من‌درآوردی می‌شود، بُرید و به آنان اختصاص داد تا مردم در اثر نظم اجتماعی قانونی، زندگی طبیعی و آرام و مسئولیت‌شناسانه‌ی خود را با آسودگی خیال طی کنند.

 

امروز جامعه به چه پرسشی رسیده؟ به نظرم به پرسش سرنوشت‌ساز: با این قماش آشوبگر تروریست چگونه می‌خواهند برخورد کنند؟ منِ شهروند عادی این مملکت پاسخم این است: همه چیز در ذات خود صنعت دارد؛ مثلا": صنعتِ کِشت، صنعتِ ماشین، صنعتِ کتاب، صنعتِ گردشگر، صنعتِ کالا. حالا قیاس کن مفهوم قدرت را با صنعت. از نظر من همه چیز علاوه بر این‌که در خود صنعت دارد، قدرت هم دارد. مثلا": قدرتِ فکر، قدرتِ نفوذ، قدرتِ کاریزما، قدرتِ حزب، قدرتِ اشخاص، قدرتِ تظاهرات، قدرتِ نمازجمعه، قدرتِ حوزه، قدرتِ معتمدین، قدرتِ مطالعه که به دانش منجر می‌شود، و... در رأس همه، قدرتِ فائقه‌ی حاکمیت است که تبلور قانونی همه‌ی قدرت‌هاست و در نظام ما این قدرتِ مافوق اقتداری جنبه‌ی شرعی هم دارد که در نظریه‌ی «ولایت فقیه» جمع است. پس، به کارگیری قدرت در وقت خود، جزوِ ذات و فلسفه‌ی حکومت است. الگوی نظام، تز شهید بهشتی باید باشد: "جاذبه در حد اعلا، دافعه در اندازه‌ی ضرورت". همان جاذبه و دافعه‌ای که امام علی ع مظهرش بود. وقتی خودِ آشوبگر با رفتار شَریرش بر پالایش خود امضاء زد، حکومت برای حفظ جان مردم و چنگ‌آویختن صددرصد به امنیت وظیفه دارد قدرت را کنار خدمت پیش ببرد. هیچ حکومتی نه با صِرف خدمت می‌مانَد و نه با صِرف قدرت. این دو باید باهم باشد. این شکاف، که خود آشوبگرها و خواص خائن، پدیدارش کردند (چون در ضمیرشان این صفت حک بود) در جای خود یک فرصت بود، مردم به ماهیت کریه آنان رسیدند و اینک از خود می‌پرسند پس چرا وارد برخورد نمی‌شوند؟! بگذرم. روزهایی دارد می‌رسد که این پرسش جوابش آشکارِ آشکار می‌شود.

اهمیت استراتژیک خلیج فارس

۲۸ ابان ۱۴۰۱

عکس دامنه از صفحه‌ی  ۴۱ کتابِ

"چغرافیای عملیات ماندگار دفاع مقدس"

نوشته‌ی: آقای احمد پوراحمد. پژوهشکده علوم دفاع مقدس

به این نوشته‌ی بنده هم به آدرس زیر رجوع شود:

چرا مهار ایران ؟!!

که سه شنبه, ۵ مهر ۱۴۰۱، در همین تارنمای دامنه منتشر شد

گزارش شرکت در کنگره‌ی شهدای قم

به قلم دامنه. ۲۶ آبان ۱۴۰۱ : به نام خدا. سلام. به کنگره‌ی ملی شش هزار و نود شهیدِ استان قم دعوت بودم و صبح از ۹ به بعد در یک روز بارانی شدید که حس و انگیزه می‌فزود، خود را رساندم و در نشستش نشستم، البته از یک لیوان شیر کاکائوی داغ که بخارش در صحن اصلی مسجد جمکران به هوا برمی‌خاست، نگذشتم. خُب، فضای معنوی حاکم بر نشست، چیزی شبیه علم عرفان است که آسان نمی‌توان در قالب واژگان به دیگران رساند. برنامه‌های فشرده‌ای از چشمانمان عبور داده شد. پیش از سخن آقای حسین سلامی صحبت‌های رهبری معظم پخش شد که از نظر من جزو ادبیات نوین انقلاب اسلامی خواهد شد، زیرا چنین جملات سنگین با محتوایی بسیار وزین در گوش هر آشنا به مسائل سیاسی‌یی، بکر و نوپدید خواهد نُمود. عادتم هست این‌طور کنگره‌ها را یادداشت‌برداری کنم. کردم. فشرده‌اش این بود به نظرم:

همه‌ی شهدای ایران شهیدان قم هستند، منظور رهبری معظم این بود چون قم این انقلاب و روشنگری را به امامت امام ره آغاز کرد و ایشان بود که راه را به روی همه‌ی ما باز نمود. از نظر رهبری شهید کلمه نیست، کتاب است با مجموعه‌ای دینی، ملی، اخلاقی. و مثل نخ تسبیح ایرانِ پر از اقوام را به هم پیوند زد. البته در صحبت رهبری معظم یک نقل مستقیمی هم بود که هنوز قطع نیافتم منظور کدام طباطبایی بود. وقتی شاه فشار آورد به امام، مردم قم بلند شدند و رفتند دور امام حلقه زدند که مرحوم طباطبایی برخاستند و از امام ادامه‌ی نهضت را خواستار شدند که امام تصدیق فرمودند حرکت را ادامه می‌دهند.
 
 
جمکران
 
 
کنگره‌ی شش هزار و نود شهیدِ استان قم
پنج‌شنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۱ عکاس و نشر: دامنه
 
 
نمادی علیه‌ی شیطان بزرگ آمریکا
 
 
 نمایشگاه شهیدان قم
پرونده‌ی شهدای روضه‌ی آخر در قم
 
شاعر و ذاکری هم که سروده‌ای را آهنگین خواند، دو گزاره‌ی خوش‌قواره دیدم در بیانش، زیرا شخصاً معتقدم، شعر فن ریزه‌کاری شاعر در امور است. او در شعری گفت «حسین [ع] پشت سر مادر است در محشر» و نیز از شهید چنین پنداشت درستی داشت: شهید واژه نیست، اندیشه است.
 
من قصد کردم از نشست در سالن ضلع غربی برخیزم و بروم داخل مسجد جمکران نماز تحیتی گزارم و برای امواتم ذکری را به زمزمه رفته باشم، اما دیدم سخنان آقای حسین سلامی فرمانده کل سپاه را پیش انداختند. آشنا هستم با سبک سخن‌ورزی‌اش و چندان هم نمی‌پسندم آدم‌هایی درین وزن و وضع، سخنران عام باشند. دلیلم این است در اثر سخنان عام، چارچوب منافع ملی فراموش شود و از زبان آدم مهم، حرف درز کند که در درازمدت به سود ما نباشد. اما چه کنم اغلب آنچه می‌بینم منجر به این می‌شود که کمتر به این دغدغه‌ام فکری کنم، زیرا مجاری تصمیم‌گیر، مگر حرف مثلِ منِ پرِ پیاز را گوش می‌کنند؟! به قول پدرم: اصلا و ابدا. لذاست که همچنان میدان برای سخن راندن باز باز است و این مناسب و رفتاری فریس نیست. منصرف شدم و ماندم و ببینم کجای حرفش، درز می‌دهد. دیدم داد که من فاش نکنم، شاید هیاهوکنندگان متوجه‌ی آن نشوند و در لای فراوانیِ تولید خبرهای کذب بنگاه‌های ستیزه‌جو، گم گردد.
 
ناهار نگرفتم، نه این که نخواسته باشم، یا اهل پرهیز باشم، نه، اهل ایستادن در صف نیستم. تازه، شکمم هم به قارّ و غور افتاده بود. گرچه نذری مردم خیّر و از خوان مسجد تاریخی جمکران بود ولی حوصله‌ام درین دریافت‌ها پایین است. زیر باران، البته در برگشت، کم و منقطع، به بیت برگشتم که از هر کجا بیشترش می‌خواهم و از همه چیز آسایشی‌ترش. به قول آیت الله جوادی آملی -البته اگر درست بتوانم از حافظه‌ام نقلی‌اش کنم- خداوند به جاهلیت عرب، حَمیت داد اما به ایمان‌آورندگان، سَکینت. و حتی سکنیت را جعل نکرد بلکه از سوی خود نازل کرد. و خیلی فرق است میان جعل و نازل‌کردن. پس، قدر منزل را به عنوان محل سکونت و سکنیت بدانیم.
 
سه‌چندی هم عکس انداختم که در بالا منعکسش کردم، تصویر صحن جمکران را فکر کنم عالی‌تر انداخته باشم. می‌دانم با خواندن این گزارش وقت خود را ضایع کردین البته شاید، اما بر من ببخشایید. جمکران. کنگره‌ی ملی شش هزار و نود شهیدِ استان قم. پنج‌شنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه

در سمنوپزان کهک چه گذشت؟

به قلم دامنه: مسائل ایران: در کهک گذشت. چی؟! باید حوصله کنی بخونی. به نام خدا. سلام. به روستای کهک رفته بود -الان البته شهر شد- برای تهیه‌ی فیلم از سمَنوپزون. مردمی معتقد که سمَنو نذری می‌پختند. باید به نوبت، از تمام مراحل پخت، فیلم می‌گرفت. دیگ بزرگ را بار گذاشتند و هر کس به‌نوبت دیگ را باورمند هَم می‌زد. هم‌زدن هم، از نیمه‌شب گذشت. ازین جا به بعد است که مرحله‌ی مهم آغاز گشت. گفتند دیگر هیچ «مرد» (=نامحرم)  نباید سرِ دیگ حضور داشته باشد؛ چون می‌بایست دیگ را دَم می‌گذاشتند و ژرف معتقد بودند حضرت فاطمه زهرا -سلام الله علیها- می‌آیند و انگشت بر سمَنو می‌زنند تا باعث مزه و شیرین‌شدنش شود و بامداد که دیگ را از حرارت آتش برداشتند جای انگشت حضرت صدیقه‌ی کبرا (س) روی سمَنو خواهد ماند. و اگر مردی (=نامَحرمی) در سرِ صحنه باشد آن حضرت تشریف نمی‌آورند و لذاست که او -مستندساز- هم، که مرد بود لزوما" باید مثل سایر مردان صحنه را ترک می‌نمود. اما یک مستند باید تمام مراحل سمَنوپزون را فیلم می‌کرد حتی هنگام برداشتن آخرین گام، یعنی برداشتنِ درِ دیگ.

هیچ راهی نداشت، این طور، مستندش ناقص می‌ماند. باید هم می‌رفت. اما فکری سرش رفت و بهانه‌ای زیبا پیدا کرد. (از اینجا به بعدِ نوشته‌ام ای اهالی محترم صحن دامنه و رزمندگان اگر اهل سوز و گداز فاطمی باشی، شاید چشمانِ خیسی یابی و زبان به زمزمه‌ی ثنا و دعا بگشایی) گفت: من «سیّد» هستم و چون سیّدم وجود من برای تشریف‌فرمایی حضرت زهرای مرضیّه (س) منعی ندارد. یعنی اوی سیّد، مَحرم «حضرت زهرا»ست. او با این دلیل توانست حضورش را موجه کند، خوشبختانه زنان مؤمنه‌ی پارساپیشه‌ی کهکیِ سرِ سمَنو نذری، متقاعد شدند او چون «سیّد» است و از نسل آن حضرت مقدسه، در صحنه بمانَد. ماند. سیّدِ مستندساز کارش را به انجام رساند و خود با چشمش دید خوشبختانه جای انگشت حضرت فاطمه (س) بر روی سمَنو بود. و سمَنو هم بسیار خوشمزه گردید. نفسی راحت کشید و از جانب اهالی کهکی بسیار هم، احترام و تعظیم دید.

سه درس این مردم‌شناسی از دید بنده: یکی این‌که تفکر نذر، میان ایرانیان مسلمان (حتی با هر مذهب و مرام) یک فرهنگ حنیفی ابراهیمی و الهی است که همچنان موجب تقرّب از راه توسل توحیدی می‌شود، یعنی گرایش ژرفِ نزدیکی با خدای باری‌تعالی از راه وسیله‌قراردادنِ معصومین سلام الله علیهم اجمعین. دومی این‌که مردم (هم مردان، هم زنان) همواره حریم مَحرم و نامَحرم را برای پاکیزه‌زیستن مدّ نظر دارند و برای آنان، عفت و طهارت یک اصل پایه‌ای هست، که هم از اسلام ریشه می‌گیرد و هم در دیرینه‌ی ایرانی، پوشش و عفیفه‌گری رسمی قطعی بود. و سومی این‌که باورمندان ایرانی، به سیادت و ساداتیِ «سیّد»ها -که نُماد و بازآوره‌ی خاندان حضرت رسول الله (ص) هستند- حُرمت، شرافت، و تقدّم خاصی قائل‌اند. حتی این آداب در فرهنگ نماز هم دیده می‌شود؛ آن پیشنمازی که عمامه‌ی مشکی به نشانه‌ی «سیّد»بودن دارد، بر پیشنماز عمامه‌سفید، معمولا" مقدّم است. البته امام‌جماعت راتب حکمش سواست.
 
آیا بر مقدّرات چنین مردم مؤمنی می‌شود عیّاش‌ها و فاحشه‌ها و ولگردها و ولنگارها که به هیچ مرزی از مرزهای فراوانِ آفریدگار متعال -که دستورها و حکم‌هایی قطعی و وَحیانی‌ست- پایبند نیستند، تسلط یابند؟! واقعا" به یک شوخی شبیه است! زنهار! زهی خیال باطل!

من این نوشته‌ام را بر اساس کتاب «خاطرات مردم‌شناسان ایران» که در دست مطالعه دارم نوشتم (برای دیدن کامل رجوع شود به ص ۱۲۲ کتاب) و سعی کردم طوری قلم بزنم که از روایتگریِ امانت‌دار خارج نشوم. امید است توانسته باشم آن سخنِ اصلی‌ام را در قالب این پیش‌آمد واقعی در کهکِ قم، برسانم.

پهلوی به نقل از آیت الله پسندیده

توضیح دامنه: به نام خدا. سلام. درین پست چند صفحه از تاریخ مربوط به ممنوع‌کردن لباس روحانیت توسط حکومت رضاخان، قدغن‌شدن مراسم روضه‌خوانی و عزاداری ماه محرم به دستور رضاشاه، قضیه‌ی کشف حجاب اجباری و همچنین ملاقات علمل با پاکروان رئیس ساواک برای آزادی امام خمینی ره از حصر قیطریه  از کتاب "خاطرات مرحوم آیت الله آسیدمرتضی پسندیده  که زندگی و شرح احوال ایشان است به کوشش آقای محمدجواد مرادی‌نیا. عکس‌ها از دامنه:

 

 

ممنوع‌کردن لباس روحانیت

توسط حکومت رضاخان میرپنج

 

 

بقیه‌ی تصاویر در ادامه

مگر آقای سیدمحمد خاتمی سرِ عقل آمده؟!

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. مسائل روز: مگر آقای سیدمحمد خاتمی سرِ عقل آمده است؟! حجت الاسلام آقای سیدمحمد خاتمی دیروز (۲۳ آبان ۱۴۰۱) گفت: "این روز‌ها... بدخواهان و دشمنان از بیرون و درون پیشرفت و سربلندی آن [ایران] را مورد تهدید قرار داده‌اند... البته بیگانگان و بدخواهان و دشمنان عزت ملت و استقامت و پیشرفت کشور بیکار نمی‌نشینند، ولی نقش و کار آن‌ها بیشتر بهره‌برداری سوء از نارضایتی مردم و تلاش برای سوق‌دادن این اعتراض‌ها به سوی ناآرامی است و حتی ابزار قراردادن خون و رنج مردم برای نیل به مقاصد شومی است که دارند... وضع گریزناپذیر ارتباطات در آن، زمینه بهره‌برداری سوء از نارضایتی‌ها و استفاده ابزاری از آن برای رسیدن به مقاصد شوم را آسان کرده است. براندازی نه ممکن است نه مطلوب؛... اعتراض گرچه با مرگ ناگوار خانم مهسا امینی دخترخانم کُرد سنی آغاز شد، ولی خوشبختانه در اثر هوشیاری مردم و برغم تلاش مذبوحانه‌ای که بخصوص از خارج هدایت می‌شد، اعتراض رنگ و بوی قومی و مذهبی نگرفت."

 

ابتدا همین چند جمله‌ی انتخابی را بررسی محتوایی کنم، آنگاه چندسطری هم در نقادی دیدگاه وی بنویسم:

 

همین‌که ظاهرا" فهمید ایران تهدید واقع شده است، خود یک اعتراف بزرگی‌ست که البته با استخدام دو لغت "بدخواهان" و "دشمنان"، به صورت ناخودگاه بر تفکری صحّه گذاشته است که سالهاست رهبری معظم آن را وارد ادبیات سیاسی ایران کرده‌اند و تیپ امثال آقای خاتمی آن را به سُخره می‌گرفتند. تازه، آقای خاتمی قید تصریح "از بیرون و درون" را هم در بیان خود صراحت داده که نشان دهد این تهدید، هم از سوی کشورهای خارجی و مزدوران آنهاست و هم از جانب عوامل‌شان در درون ایران.

 

خوش‌خیالانی که غرب را قبله‌ی آمال خود پنداشته بودند و بر تنِ ایران می‌خواسته‌اند جامه‌ی چرکین غرب بپوشانند، اینک با این سخن اعتراف‌واره‌ی آقای سیدمحمد خاتمی به خماری زودهنگام می‌روند؛ زیرا وی رسما" پذیرفته در آشوب‌های وحوش‌واره‌ی اخیر عده‌ای گوش‌به‌فرمانِ فاحشه‌های فاسدِ ایرانی اما لانه‌کرده و جیره‌گیر در خودکامه‌ترین دولت‌های متظاهر به دموکراسی دروغین مغرب‌زمین، " بهره‌برداری سوء"یی صورت گرفته، آن هم به تعبیر جدیدش توسط "بیگانگان و بدخواهان و دشمنان" که جناب خاتمی اغلب اِبا داشته ازین واژگان در ساختمان زبانی خود به کار گیرد. علاوه این‌که "نیل به مقاصد شُوم"شان را هم در جملاتش آذین ساخته تا نشان دهد کسانی که هر چیزی را با نسبت‌دادن به "تئوری توطئه"، تخطئه می‌کنند، داخل در حباب‌اند و خود متوهّم و غرقه در آن. آیا خودِ خاتمی از آثار این موضع نُوِش، متنبّه و بهرمند شده است و درسی گرفته؟

 

از اینجاست که سیدمحمد خاتمی بالاخره حرف نگفته‌ی خود را -که دیری‌ست از سرِ آسایش، یا آزار، یا هراس، بر زبان نمی‌آورده و مخفی می‌داشته تا شاید از چشم عده‌ای نیفتد- بروز داده است؛ این حرف: "براندازی نه ممکن است، نه مطلوب." همه‌ی روشنگری‌های سه‌دهه‌ی متوالی رهبری معظم همین بوده است که تحذیر خردمندانه می‌دادند دشمن در پی "براندازی" انقلاب اسلامی است که برخی نابخردان و غافلان، آن را "توهّم" فرض می‌کردند. اینک با تأخیری طولانی و خودداری عمدی و یا کتمان پشیمان‌بخش، سرانجام جناب خاتمی همانی را علنی کرد که رهبری معظم خبیرانه صدها بار گوشزد می‌کرد.

 

خوشحالم کسی که خود را رأس جریانی به اسم "اصلاحات" می‌داند (=لفظی معیوب و مبهم و گنگ) مستقیم صحبت از "هوشیاری مردم" کرد و تخریب‌گری‌های اخیر را "تلاش مذبوحانه‌ای" توصیف نمود که به ضرسِ قاطعِ خودِ خاتمی: "بخصوص از خارج هدایت می‌شد." لابد اهل فن می‌دانند چرا آقای خاتمی از اصطلاح "مذبوحانه‌" در ادبیات خود علیه‌ی غرب استفاده کرد و حرکت دشمن عنود خارجی را "تلاشی مذبوحانه‌" وصف کرد؟ زیرا مذبوحانه‌ آن جنبش و حرکتی است که گوسفند یا مرغ و پرنده پس از سر بریده شدن (=ذبح) به دست و پا می‌افتند و تا زنده بمانند. یعنی تلاش بی‌سود و نومیدی‌یی حتما" مأیوس.

 

در بالا قول داده بودم "آنگاه چندسطری هم در نقادی دیدگاه آقای خاتمی بنویسم" که دیدم متنم از دو سه کف دست گذشت. پس به قول علمایی: مصدّع نمی‌شوم. بنابرین بگذرم و عنوان پرسشی متنم "مگر آقای سیدمحمد خاتمی سر عقل آمده است؟!" را خود خوانندگان محاسبه فرمایند و حدس یا قطع زنند.

نقش خاطره در دانش بشری

به قلم دامنه: دامنه‌ی کتاب. نقش خاطره در دانش بشری. به نام خدا. سلام. از کارکردهای اساسی خاطره، نقش تعلیمی آن است. افزون بر آن خاطره نوعی آموزش است. همین دو کارکرد خاطره، آن را گنج گران می‌سازد که کارشناسان پژوهش‌های اجتماعی و دانش مردم‌شناسی آن را از شعر و داستان بسیار بالاتر می‌دانند. بنده که در زمینه‌ی تاریخ معاصر و انقلاب اسلامی مقداری پژوهش صورت دادم (و بهتر است صحیح‌تر بگویم: مطالعاتی داشتم) معتقدم خاطره برترین انتقال ذخایر فکری و تجربی به آیندگان و مخاطبان است. دو روز است به خاطر اقتضائات ایران با این کتاب -که عکسی از آن در بالا انداختم- سروکار دارم.

 

 

خاطرات مردم‌شناسان ایران

به کوشش خانم ژیلا مشیری. نشر افکار

 

در روش‌شناسی باید دانست دانش مردم‌شناسی از رویکرد درونی سخن می‌گوید به معنای تشخیص ادراک واقعیات از منظری که جامعه و فردِ موردِ مطالعه، به آن نظر می‌افکنَد. شاید به همین علت است زندگی تحقیقی مردم‌شناس از یادمان‌ها و خاطرات بی‌شماری که با مردم مناطق مختلف دارد، لبریز و آکنده است.

 

این موردی را که طرح کردم بهتر از هر کس، روحانیون محترمی که سالیان دراز در شهرها و قصبات ایران به تبلیغ و منبر و تدریس رفته‌اند، لمس می‌کنند. خواستم گفته باشم نقش خاطره در دانش بشری فراوان است. خداوند در جاهایی از قرآن به نقل خاطره برای پیامبر خدا ص پرداخته. اگر این ادعایم کجی دارد روحانیان محترم که قرآن‌شناسان ماهری هستند حذرم دهند. از سوی دیگر به عزیزانی درین جمع صمیمی خواستم اطمینان ببخشم قُرص باشید در بیان خاطرات، زیرا کاری دانش‌ورانه می‌کنید. از تعَب نرنجید که در سیره‌ی دینی ما کاری که با دانش آمیخته باشد ستوده شده است.

مزه‌ی گوشت شتر جبهه

به قلم دامنه: خاطرات جبهه و جنگ. مزه‌ی گوشت شتر جبهه. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۱ ) به نام خدا. سلام. اولین اعزامان -که بهار سال ۱۳۶۱ بود- مستقیم برده شدیم پادگان «الله اکبر» ارتش در اسلام‌آباد غرب نزدیک کِرند کرمانشاه، باختران آن زمان. چون جوان نوپا بودم دو چیز بیش از هر چیز دقتم را به خود جذب کرد و حس کنجکاوی‌ام را شکوفا ساخته بود و یک چیز هم هنوز مزّه‌اش زیر زبانم درک می‌شود؛ مزه‌ی گوشت شتر جبهه که ذائقه‌ی من در آن روز، مزه‌اش را شیرین چشِش می‌کرد. نخستین بار بود در عمرم گوشت شتر را در وعده‌ی ناهارم دیده بودم. و واقعا" ارتش آن را به خوشمزگی هرچه‌تمامتر پخت می‌کرد. یادم است زردچوبه‌ای بسیارمعطر زده شده بود و بو و طعمش چندمتر آن‌طرف‌تر را پُر می‌نمود. حسابی سیرمان می‌کرد.

 

  

 

پادگان الله اکبر ارتش. اسلام‌آباد غرب

۱۳۶۱. راست بنده، بقیه همرزمان مرزن‌آبادی

 

چند روزی بودیم و تجهیزات جنگی را هم می‌رفتیم می‌دیدیم. یک عکس هم گذاشتم که نفر سمت راستی ریزه‌میزه! بغل نفربر زرهی بنده هستم و بقیه هم، همرزمان مرزن‌آبادی ما. همه خیال می‌کردیم با دادن شُترگوشت! می‌خواهند سرِ ما را خَن (=سرگرم) کنند ببَرند عملیات و شربت شهادت نوش کنیم یا خرزهره‌ی اسارت را چون جام زهر به خوردمان دهند. اما تخیّل ما واقع نیفتاد و صاف برده شدیدم مریوان که آن سال شدیدا" تحت شرارت‌های مسلّحین وطن‌فروش شَریر بود؛ گروهک‌هایی که از آبشخور غرب و شرق می‌خوردند و رزمندگان میهن خود را سلاخی می‌نمودند و اسم خود را هم خلقی می‌گذاشتند حتی با مته پیشانی رزمنده را سوراخ می‌کردند تا زجرکُش به شهادت برسانند. بگذرم.

 

اما آن دو چیز که بیش از هر چیز دقتم را به خود جذب کرده بود، چه بود؟ یکی این بود نظامی‌های ارتشی با آن که در حال جنگ با دشمن بودند، نظم و آرایه‌های فردی خود را عین زمان صلح رعایت می‌کردند و ما در داخل پادگان از کنارشان که رد می‌شدیم و سلام و احترام خاص هم می‌نمودیم خود را جیکا! در برابر شاهین! می‌دیدیم؛ تنومند، خوش‌قواره، تیپِ درست و لباسی صاف و صوف. اما همآنان با مای بسیجی‌ها (به قول مشهور: ترمزبریده!) بسیار مهربان رفتار داشتند و حتی احترام‌آمیز؛ تا جایی احترام که انگاری ما ارشد هستیم! و آنها زیرِ دست. دومی هم این بود ذاتا" کنجکاوم و می‌خواستم از جغرافیای منطقه سر در بیاورم. هنوز هم وقتی وارد شهری می‌شوم سعی دارم زیروبم شهر رابشناسم و به عبارت فنی "شهرشناسی" کنم که جزوِ اصول دفاع شهری هم هست. آنجا هم ذوقم گل می‌کرد تمام پادگان را زیر پا می‌گذاشتم و می‌گشتم تا از طریق طلوع آفتاب و غروب دقیق بدانم چه سمت و سویی هستیم و حتی جاده‌ی منتهی به پادگان را می‌رفتم نظاره که ببینم از کنار ما چه نوع ماشین‌های جنگی آمدوشد دارند. همین بود که با انواع تجهیزات جنگی در داخل پادگان روبرو شدم و تا به حال با چشمم ندیده بودم. خیلی بود. تمام پادگان را احاطه کرده بود. هنوزم درین فکرم چرا این تانک و نفربرها و سایر پدافندها را به خط نمی‌بردند. لابد برای پشتیبانی روز مبادا بود. نمی‌دانم.

هم کوفی نباید بود و هم طائفی!

به قلم دامنه: مسائل روز: دنبال چی هستند؟!!! چرا فقط نباید کوفی بود؟ باید طائفی هم نبود! به نام خدا. کوفی‌ها از صدای خوفناک جنگ روانی ابن زیاد که با فریب گفته بود تا صبح بر سِندان‌ها بکوبند تا حامیان امام حسین ع -که شورمندانه گرد حضرت مسلم بن عقیل ع حلقه زده بودند- خیال کنند دارند شمشیر تیز می‌کنند. و یکی از عامل‌های دخیل در آن برگشتگی تاریخی و فضاحت‌آمیز برخی کوفی‌ها، همین کوبیدن بر سِندان در دل شب بود که غُرّش‌های آن خوف و هراس به دل آنان افکنده بود و جاخالی تاریخی دادند و امامی نمونه و برحق و اُسوه‌ی حق را در مَصاف پیروان یزید با اُمت و اهل بیتِ حضرت رسول الله ص تنها گذاشتند و بدترین رفتار را به نام خود ثبت نمودند که زبانزد عام و خاص شدند.

 

اما طائفی‌ها فقط با یک تحریک ساده، خام شدند و بر سر رسول خدا ص -که برای تبلیغ دین اسلام و دعوت مردم شهر طائف به آن دیار رفته بودند- خاک و خاشاک و پشکل و سنگ‌ریزه ریختند و و بر عمامه و دستارش جسارت به خرج دادند و اگر حامیان و محافظان آن حضرت نبودند شاید به جانش تعرض هم می‌کردند. طائف‌نشینان حتی نگذاشتند پیامبر خدا ص حرف خود را ادا کند. گرچه طائف مرکز بُت بزرگ "لات" بود اما از همان شهر، در آخر، بزرگانی ظهور کردند و به دین اسلام درآمدند و برجسته هم شدند؛ مثل مختار ثقفی.

 

حالا چرا فقط نباید کوفی بود؟ باید طائفی هم نبود! به این پرسش محوری، این‌گونه پاسخ می‌دهم:

 

صبح و شب، عوامل دشمن بیرونی با همان سبک کوبیدن بر سندان بر طبلی می‌کوبند که مردم متدین و حامی انقلاب اسلامی را عین مردم کوفه، بهراسانند و از مدار نظامِ برآمده از آرمان شهیدان، دور نمایند، و مثلا" عنان را به دست فاحشه‌هایی مفسد و مشهوره! بسپارند، اما شرمسارانه نمی‌توانند؛ زیرا مردم متدین خط و ربط و سرسپردگیِ این مزدوران وطن‌فروش را که برخی در رسانه‌های تلویزیونی تروریستی فارسی‌زبان جمع شده‌اند و شَریرانه دروغ و کذب و توهین می‌پراکنانند، به وضوح می‌دانند. پس مردم ما هرگز مانند مردم شهر-پادگانِ کوفه‌ی آن زمان نخواهند شد که از هراس تیزشدن خیالی شمشیرهای دشمن، ترس پیشه ساخته و «امام علی ع» و «امام حسین ع» را تنها و بی‌یار گذاشته بودند؛ برقِ درهم و دینار چشمشان را سخت زده بود!

 

اگر تحریک‌کنندگان بیرونی آشوب و تأییدکنندگان داخلی آنان (که متأسفانه نفوذ در آنان بیداد کرده و می‌کند) خیال می‌کنند می‌توانند عین عوام شهر طائف که با تحریک خواص آن شهر، مردمِ مؤمن و پایبند به دین مبین و مذاهب دیگر در ایران قوی را قادرند علیه‌ی عمامه‌ی پیامبر خدا ص که به امانت و حرمت بر سر روحانیت وارسته نهاده شده است، جسارت کنند و بپّرانند، کور خوانده‌اند و یقین کنند به خبط و خطای راهبردی مبتلا شدند و همین بزه نابخشودنی، آنان را رسوای شُهره و عام می‌کند.

 

روحانیت اگر نمی‌بود نه منبر بود، نه شناخت احکام، نه احیاداری مصائب امام حسین ع و نه حتی نشان از اصل اسلام. از تاک و تاک‌نشان هیچ نشان نبود. روحانیت تالی‌تِلو خط رسالت و امامت است و هر کس ریشه‌ی روحانیت را بزند و اسلام را از آنان منها کند بداند در خط خلاء فکری گرفتار شده است و چندذرّه ایمان خود را هم به مرور از کف خواهد داد. این روحانیت بود که از هزار و اندی سال پیش با آموختن در مکتب حوزه، فداکارانه و با نهایت زیِ طلبگی دین خدا را برای مؤمنین تروتازه و حیات‌وار نگه داشت. جسارت چند آدم رذل به عمامه‌ی مقدس روحانیت، نشان بارز فرومایگی انسانی و پستی فکری و انحطاط اخلاقی‌ست. آری؛ مردم ایران نه کوفی‌مسلک می‌شوند که صحنه را ترک کنند و نه طائفی‌تبار که شکمبه‌ی شتر و خاک و خاکروبه بر سر رسول رحمت حضرت ربّ بیندازد و بپاشانند. این هم می‌گذرد؛ مثل صدها خیانت و جنایت که علیه‌ی این نهضت روحانیت و ملت صورت گرفت. جاهل نمی‌داند اگر ولی‌فقیه زمان رهبری معظم یک گزاره‌ی نیم‌سطری خطاب عتاب‌آلود کند سیل حق کفِ باطل را خواهد بُرد. پاسخ «دنبال چی هستند؟!!!» را بازم موکول می‌کنم به وقت خودش.

شش گامی که برای آدمی حیاتی‌ست

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. در کتاب "سالک صلح" -که روایت یک زن مذهبی شهیر در مغرب‌زمین از انسان و مذهب و دنیاست- خوانده‌ام که انسان برای بهترزیستن دست‌کم به شش گام نیازمند است. چکیده‌ای از آن در دفتر یادداشت نوشتم که درین صحن به عرض می‌رسانم شاید مثمر و مؤثر واقع شود:

 

اولین گام این است از کسانی نباید بود که در سطح، زندگی می‌کنند و از ظاهر زندگی فراتر نمی‌روند. دومین گام همآهنگ‌کردن خود با قوانین طبیعی حاکم برین جهان است. سومین گام -که به نظرم گام برتر است- گوش‌دادن به ندای درون است. گام چهارم ساده‌کردن زندگی است برای توازن روحی. گام پنج خلوص است و ششمین گام هم -که آخرین قدم است- رهایش است؛ رهایی نفس.

 

علت این است انسان دارای دو خود است: یکی "خودِ فُروزین" است یعنی آن نیروی درونی که انسان را به ماده و دنیا و بدی سوق می‌دهد. دیگری "خودِ فرازین" است که انسان را به سمت خدا می‌برَد. مثلا" از حضرت عیسی علیه السلام نقل شده است که "قلمرو خدا در درون شماست." روی همین قاعده است که علمای مذهبی نام‌های شگفتی به «خودِ فرازین» داده‌اند؛ مثل: خودِ برتر، قدرت حاکم درون، نورِ درون، مسیح درون. خلاصه این‌که، این درون و دل ماست که قوانین خدا را می‌شناسد و همیشه باید پذیرای دریافت هدایت‌های الهی باشد.

آن روز چرا یوسف مرا به سنگرشان فرا خواند؟!

به قلم دامنه: خاطرات جبهه و جنگ. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۰ ) به نام خدا. سلام. بی‌علت نبود مقامات لشگر اصرار کردند سر را تیغ کنیم. سِری سِری، چندتا چندتا از قرارگاه‌مان هفت‌تپه می‌بردند فاو عراق در عملیات والفجر ۸. شب رسیدیم اروندکنار. بعد برده شدیدم به فاو. یوسف و سید علی‌اصغر با یک معلم کردکویی آقای محمدی توی یک سنگر تهاجمی، من و دو نفر رزمنده‌ی دیگر ملایی و دیگری اسمش ذهنم نیست، توی یک سنگر تهاجمی دیگر. سنگر که چه عرض کنم شبیه لانه‌ی شال بود، حتی نماز را نشسته هم نمی‌شد دقیق خواند، از بس سقفش کوتاه بود و باید درازکش توش بودیم. هر سه‌ی‌مان مسؤول قبضه بودیم. یوسف و سید علی‌اصغر مسؤول قبضه‌ی خمپاره ۱۲۰ و من مسؤول قبضه‌ی خمپاره ۸۰. روزی یوسف به باسیم من -که موقعیت "حسن" نام داشت- زنگ زد. البته یک لیست اسم رمز داشتیم و باید از روی آن سخن می‌گفتیم. گفت ابراهیم بیا پیش ما. نود و اندی متر از هم فاصله داشتیم. رفتم. موقع رفتن باید بِدو بِدو می‌رفتی. گاه بمب و گلوله عین وارش می‌بارید.

 

از راست: من. یوسف. سید علی‌اصغر

 

چرا یوسف دعوتم کرد؟ وقتی رفتم معلوم گشت. او صبح زود دل به خطر زده بود و جندین متر جلوتر گشت زد چیزی از سنگرهای بجامانده‌ی بعثی‌ها پیدا کند به شکم زنَد؛ چون جیره‌ی غذایی ما در آن عملیات، آنی و توی وقت‌های معین بود و بسیار هم کم و دیردیر می‌رسید. یوسف هم، شکمو و بِخور، لذا رفت گشت و گشت و گشت، خیلی هم کار خطری کرد، بلاخره یک تانک عراقی یا نفربر زیر خاک پیدا کرد و از برجکش رفت داخل. یک کیسه سه‌خطی از انواع کنسرو و کمپوت و خشکبار و تربار! جامانده‌ی عراقی‌ها را پُر کرد و کول گرفت و خندان‌خندان خود را رساند توی سنگرشان. دلش نیامد تیناری (=تنهایی) بخورند، مرا صدا کردند و رفتم خوردم و شاید به اندازه‌ی یک سال خندیدم. هنگام آمدن هم، زیر سیل توپ و تفنگ به حالت فرار (=جیم) رسیدم سنگرم و آن دو رفیق آنقدر دم سنگرشان ایستاندند تا من سالم برسم به سنگرم.

 

اینجا کمی عقب برگردم و بگویم آن سال، اعزام دسته‌جمعی‌مان توی داراب‌کلا عجیب سروصدایی کرده بود. مردم (مردان و زنان) از روی حسّ دوستی عاطفی و پیوستگی دینی، تا سپاه سورک (شهرک جهاد) هم، خود را رسانده و بدرقه‌ی عظیمی کرده بودند. حتی داخل اتوبوس هم -که مثل قطار ردیف شده بود- ما را ول نمی‌کردند و کَش و خاش می‌کردند. یادم هست حسن آهنگر -که در دو اعزام قبلی به جبهه آمده بود- اما در آن اعزام، به علت شغل اداری یا نبودن موقعیت نیامده بود، به‌شدت تحت احساساتش غرق شده بود. حسن‌ی که دیردیر گریه می‌آمد، آن روز تا آخرین لحظه، دست از سرِ ما بر نمی‌داشت و سخت می‌گریست. آمد داخل اتوبوس یک جوری دیگر با ما وداع کرد. آقا، بانو، آن هم چه وداعی. طوری بوسمان می‌داد که بر ما یقین شده بود عمودی می‌رویم ولی افقی برمی‌گردیم! وصی ناظر را هم گفتیم! حسن آغوش‌مان گرفت و کیپ و سفت، زبان من و یوسف و سید علی‌اصغر را یکی یکی به دهانش گرفت و از روی حزن فِراق و دلتنگی دوری و شاید یک عمر احتمال جدایی! خالیک ما را می‌خورد و قورت می‌داد و هِق هِق بِرمه (=به قول شهری‌ها: گریه) سر می‌داد. منِ مجرّد، ازین بوس‌ها ! هیچ نمی‌دانستم. لابد یوسف و سید علی‌اصغر بلد بودند و من بگذرم. آن اعزام ۲۵ نفر فقط دارابکلایی‌ها بودیم و سیل رزمنده چنان راه افتاده بود که ... . یک عکس هم از ما سه تا درین پست گذاشتم به یاد زنده‌یاد رزمنده‌ی جانباز و دلاور یوسف رزاقی.

خاطرات جنگی‌ام

به قلم دامنه: خاطرات جبهه. چرا سرمان را تیغ زدند؟! به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۹ ) به نام خدا. سلام. در یکی از اعزام‌های‌مان در سال ۱۳۶۴، از بس صدام به بکارگیری سلاح شیمیایی علیه‌ی رزمندگان روی آورده بود، تا می‌رسیدی جبهه در جا یا با کمی تأخیر می‌گفتند حتما" سر را با تیغ صاف و صوف کنند. آن روز هم که بهمن‌ماه بود و هوا هم نیمه‌سرد، من و یوسف و سیدعلی‌اصغر و سیدابوالحسن شفیعی و سیدابراهیم حسینی و شایدم سیدمحمد اندیک رفتیم آرایشگاه لشگر، بهتر است بگویم تراشگاه لشگر، چند کیلومتر از گردان ادوات ما، آن‌طرف‌تر تا سرمان را از بیخ بزنیم به قول محلی: سِلوپ شویم، آن هم با تیغ سوسمارنشان! عین حَلق در حج؛ این جا البته بدون «تقصیر» (=کوتاه‌کردن ناخن) و صد البته مثل حاجیان به قصد قربت و در اینجا نه فقط قربت که اَقرب و نیز به یک نیّت نزدیک‌تر به حضرت خالق  یعنی به قصد نوشیدن شربت شهادت که اکبر عبدی هم زیاد در «اخراجی‌های یک تا سه»ی آقای مسعود ده‌نمکی ازین شربت‌ها خورد و شهید هم نشد هیچ، یک زخم یک سانتی هم برنداشت. آقا، بانو، یکی‌یکی ردیف شدیدم و سلمانی‌ها هم، عین میرغضبان، سریع سریع سرمان را کچل کردند و شدیم عین چوکَهی مازندران و رَش‌کهی گیلان.

 

 

من و حسن آهنگر کل مرتضی

قرارگاه مرکزی سپاه. سال ۱۳۶۲ سمت ابوقریب

 

 

من و آق سیدکاظم صباغ

سال ۱۳۶۱. عکاس حاج عباسعلی قلی‌زاده

 

 

اشاره‌ام به این کلاه و زیرپیراهنی

از چپ: من، مرحوم آق سید ابوالحسن شفیعی

و زنده‌یاد یوسف رزاقی. ۱۳۶۴ بالای زیگورات چغازنبیل

و عکاس آق سید علی اصغر شفیعی دارابی

 


وداع خواهرم حاجیه طاهره طالبی با بنده

سال ۱۳۶۴ حیاط مسجد جامع داراب‌کلا

پشت عکس نمای تکیه است. عکاس: حاج نقی طالبی

در عکس مادر گرامی حاج احمد آهنگر در سمت راست من که بسیار نگران و گریان ماست. خدا رحمت کند. آن روز نیمی از مردم محل آمده بودند برای بدرقه‌ی‌مان که بالای ۲۵ نفر یکجا رهسپار جبهه شده بودیم. یاد یوسف رزاقی و سید ابوالحسن و سید ابراهیم حسینی و آق سید محمد اندیک جاویدان. خدت رحمت‌شان کناد

 

علت روشن است؛ چون اگر موی سر باشد و بدتر از آن بلند و گیسومانند هم شود، ماسک جنگی ضد شیمیایی در کاسه‌ی سر جا نمی‌گرفت و گازهای شیمیایی و میکروبی و بدتر از همه گاز خردَل -که بر پوست بدن را پِله می‌بست و بدتر از آبله- از مَنفذ مو، نفوذ می‌کرد و خاصیت ماسک جنگی را کاملا"زائل می‌ساخت و آن‌گاه نه فقط رزمنده نمی‌بودی که می‌شدی یک نعش بی‌هوش بر سر راه رزمندگان که بدتر می‌بودی از عدو. ما با سرِ تیغ‌زده مثل حاجی‌های منا وارد گردان ادوات شدیم و سخت شدیم موجب خنده‌ی این و آن. دیدیم نه نمی‌شه مضحکه!! باشیم همین‌طور. لشگر هم البسه در آن حد نمی‌دهد به رزمنده. یک روز که همان روز بعد بود یوسف گفت بریم دزفول. رفتیم. چی خریدیم؟! هر کدام یک کلاه جنگی درجه‌ی عالی و یک زیرپوش نخی رنگی. آن هم از جیب خود. عکسی از آن روزها انداختم و گذاشتم در زیر این پست تا ثبت با سند برابر باشد. بگذرم. زیرا خاطره‌ی آن روز و چندین روز بعد، که رفتیم زیگورات چغازنبیل چنان زیاد است که اگر ادامه دهم از چندین کف دست بیشتر می‌شود. راستی! در رود کارون شعبه‌ی دزفول هم آن روز یوسف به‌زور ما را برد شنا و آب‌تنی به گویش محلی سَنو و اوه‌لی. ماسک جنگی هم واقعا" در والفجر ۸ به دادمان آمده بود و یوسف می‌زد به سر و دماغش و ادا و اطوار و مسخره‌بازی قهّاری در می‌آوُرد که حقیقتا" پمپاژ روحیه و خنده آن هم در گیرودار جنگ، بود.

نظرات در هیئت رزمندگان داراب‌کلا ق۴

قسمت چهارم

نوشته‌های متنوع، مسائل‌روز و نظرات ردوبدل شده:

 

مسائل روز: عین آن ۷۲ تن. به نام خدا. سلام. به نظر من رهبر معظم در سخنان تحلیلی امروز ( ۱۱ آبان ۱۴۰۱ ) از یک آینده‌ی در حال وقوع خبر دادند. آینده‌ای به سود آسیا و پیشروبودن ایران در آن. و این را نه از روی حدس و احساس که از روی محاسبه و مطالعه و اِشراف مطرح فرمودند که دست‌کم سه خط از خطوط پیچیده‌ی در حال شکل‌گیری جهان آینده را رونمایی کردند، که بنده با شنیدن سخنان، این‌گونه فهمیده‌ام: یکم: انزوای آمریکا از جهان و جمع‌شدن بساط قدرت سلطه‌گری غرب. دوم: انتقال قدرت به آسیا. و سوم: برجسته‌تر شدن خط مقاومت. ازین‌رو از همگان خواستند هر پیامی که در فضای مجازی و واقعی می‌سازند متوجه باشند که چه اثر و بازتاب در جهان می‌گذارد، یعنی طوری باید وارد مواجهه‌ی فکری شویم که پیام قدرت مقاومت ملت ایران را رسا برساند.

اما این‌که نظام ایران به حساب آن دسته از جنایتکاران که در توطئه‌ی بی‌شرمانه‌ی جنگ ترکیبی اخیر شرکت کردند و جنایات و اغتشاشات آفریدند، برداشت من این است که این فرمان رهبری یک دستور شرعی و ولایی‌ست که باید بی‌کم‌وکاست عملی شود تا دیگر احدی جرئت نیابد جای انتقاد و اعتراض مدنی را (که همراه با اخلاق و قانون و آرامش و شعار مشخص و قبول مسئولیت است و از حقوق خدادادی مردم محسوب می‌شود) با آشوب و آتش و کشتن مأموران امنیت و پلیس و بسیج و طلبه و اموال مردم و کشور عوض کند.

ما ایران، بیشمارانیم که عین آن ۷۲ تنِ روز عاشورا با امام امت و رهبری معظم به آخرین عزم خواهیم ماند تا آمریکا و غربی‌مآب‌های همدست دسیسه، هیچ غلطی نتوانند بکنند. خرسندم که رهبر معظم همچنان چهره‌ی بی‌همتای ماست که در برابر آمریکای جنایتکارِ رو به زوال و زباله‌دان، هیچ کم ندارد و شجاع و آگاه و تیزبین جلوِ امپریالیسم ایستاده است. ما هم، پیروانه و آگاهانه پشت این خط اصلی انقلاب که خط حضرت امام امت (ره) است و آرمان برآمده از اصول انقلاب، ایستاده‌ایم و ایده‌ی مقاومت و منطق و تمدن‌سازی و پیشرفت و زندگی معنوی و مسالمت‌آمیز با هم را لحظه‌ای ترک نمی‌کنیم و نمی‌گذاریم هیچ خنّاسی بر چهره‌ی "ایران قوی و معنوی" خش بیندازد چه رسد به جراحت. ما این الگوی بی‌بدیل را از قهرمان ایران و جهان اسلام شهید حاج قاسم سلیمانی داریم که در جان ما نفوذ دارد و رسما" اعلان کرد "جمهوری اسلامی حرم است" و ما با تبعیت از مکتب حاج قاسم تا آخرین نفس برای حراست "حرم جمهوری اسلامی ایران" این امانت گرانسنگ امام تحت زعامت رهبری معظم، حی و حاضر و آماده‌ایم و جهان غرب و سلطه را به رفتار درست و منطق و ترک جنایات فرا می‌خوانیم.

مقایسه‌ی انسان کامل از دیدگاه بیدل و حافظ

به قلم دامنه: مسائل عرفان و معنویت : به نام خدا. سلام. چندی پیش کتاب «مقایسه‌ی انسان کامل از دیدگاه بیدل و حافظ» نوشته‌ی آقای عبدالغفور آرزو را تمام کردم و حالا خواستم شمّه‌ی بنوسم تا شاید برای خِرمن خرَد بزرگوارهای این صحن با این سفر پژوهشی‌ام خوشه‌هایی پردانه آورده باشم که به نشئه و نشاط بینجامد؛ زیرا به علت این که انسان موجودی هستی‌مند است از آورده‌های تازه استقبال دارد. اساسا" سخن راندن از بیدل دهلوی (قرن ۱۱) -که عارفی‌ست شاعر- و حرف زدن از حافظ شیرازی (قرن ۸) -که شاعری‌ست عارف- کاری‌ست دلنشین، چراکه پرورشگاه انسان معنوی، معرفت عارفانه‌ی دینی‌ست و دین مبین این خوراکِ روح را به‌تمامه و شگفت‌انگیز در خود دارد.

 

 

تا جایی که بنده فهمیده، شمس‌الدین محمد حافظ -که «طرح نو دراندازیم» را مطرح کرده- هدفی جزین نداشته که انسان به قلمرو هستی‌شناختی و شناختِ انسان ورود کند. ممکن است پرسیده شود از کجا مطمئنی؟ از این صورت‌مسئله که حافظ دادِ سخن سر داده که انسان ظاهری سرشار از ملامت دارد و باطنی از سلامت. و چنین موجودی پاک‌سرشت، باید هم، دنبال کمالِ خود باشد تا به تعبیرم به جای عصیان، به عرفان برسد. حالا وقتی به عبدالقادر بیدل دهلوی برسیم این مسئله، اوجی عجیب می‌گیرد و با این که پیرو حافظ است و قدر وی را از روی دلباختگی می‌داند، از حافظ غنی‌تر می‌شود، مثل این حرفش:

چیست انسان، کمال قدرت عشق
معنی کائنات و صورت عشق

 

او در کتابش «چهار عنصر» با فراست شهودی نوشته است: "اَبجدِ دبستان عشق، قل هوالله احد است، نه تعداد بزرگی‌های اَب و جَد". یعنی بیدل دارد به ما به رمز و راز می‌فهماند همان توحید و یگانه‌خواهی و یکتاپرستی اصالت دارد، نه تفاخر و غَرّه بر پدر و مادر و تیره و تبار و قبور و قبیله و خون و خویشاوند، اینها همه در جای خود، اما ابجد وجودی انسانِ نائل و نالان اهل ندا و ندبه و ندامت، همان "قل هوالله احد" است. فکر کنم همین مقدار شرح، بس باشد؛ زیرا آنقدر یادداشت‌ها ازین کتاب زیبا برداشته‌ام که بخواهم بگویم صدها ساعت وقت شما را می‌خواهد که مزاحمت بیش ازین نکنم.

نظری بر "به سمت حکمرانی نو"

به قلم دامنه: مسائل روز : "به سمت حکمرانی نو" و "اینا کی‌اند" ؟!!! به نام خدا. سلام. آقای محمدباقر قالیباف رئیس قوه‌ی مقننه حرف تازه‌ای زد که خواستم گفته باشم روی این گفته‌ی وی چه برداشتی دارم. اول اصل حرف آقای قالیباف به نقل از منابعی که خواندم:

 

«امیدوارم هرچه زودتر امنیت در کشور بصورت کامل تثبیت شود تا تغییرات مشروع و لازم به سمت حکمرانی نو در عرصه های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی در چارچوب نظام سیاسی جمهوری اسلامی آغاز شود.» منبع

 

سه پیام مهم درین گفته آشکار است یکی "تغییرات مشروع و لازم"، دومی رفتن "به سمت حکمرانی نو" و مهمتر از همه قید "چارچوب نظام" است. من اطلاعات دقیق ندارم قالیباف این سخن را از ناحیه‌ای گفته و یا از اراده‌ی خود. اما برداشت و تحلیلم این است این حرف جدید شاید نتیجه‌ی نشست دیروز سران سه قوه باشد که بنا را برین گذاشتند که از زبان ایشان به مردم رسانده شود و بی‌تردید این پیام از صلاحدید مدار و بالای نظام عبور کرده و به میان مردم آورده شده است. این قصد هم، قصد منحط، منحرف و بدعت نیست. یعنی در خودِ شاکله‌ی انقلاب اسلامی چنین بازسازی‌یی وجود دارد و نشان عقب‌نشینی و دست‌برداری از آرمان انقلاب نیست؛ کما اینکه تئوریسین انقلاب شهید استاد مطهری اساس تفکر دینی شیعه را منطبق‌بودن بر مقتضیات زمان معرفی کرده است. و همین، علامت بالندگی مکتب اهل بیت ع است. از نظر بنده این ندای نو، اراده‌ی مدرن و مکتبی‌یی هست و باید روی آن تفکر و اندیشه و البته احتیاط و خردورزی کرد.

 

اما همه‌ی این تصمیم تازه از نگاه بنده به عنوان یک شهروند که معیار انقلابی‌ام ماندن در ظل رهبری معظم (به عنوان ولی فقیه این محصول، عصاره، نماد، نماینده، هدایتگر، قدرت مشروع دینی و نافذ مردمی در مکتب امامت) باید زمانی وارد عمل جدی و مردم‌گرایانه شود که آن حرف مهم رهبری معظم (منبع) در سخنرانی اخیرشان دقیقا" پیاده و عملیاتی شود؛ آنجا که از روی درد و شناخت و اشراف بر اوضاع فرمودند:

 

"اینها چه کسانی‌اند؟ باید فکر کرد... از کجا دستور می‌گیرند؟... اینها را بشناسیم؛ اینها را بشناسید. البتّه ما یقه‌ی اینها را رها نخواهیم کرد."

 

این را بدانیم رهبری معظم چرا مردم را به استفهام و پیش‌شناخت فرا خواندند. ایشان به نظرم دقیقا" و موبه‌مو می‌شناسد، اما با جملات پرسشی تعجبی فقط خواست مردم را دعوت به شناخت و مشاهیر و نخبه‌ها را تحریص به تبیین کنند. بنابرین تصمیم جدید نظام باید هر سه ضلع را به یک میزان پیش ببرَد: ضلع خدمت به مردم و بازسازی سیاسی. ضلع اقتدار قاطع که همان گرفتن "یقه‌ی" جنایتکاران و خیانت‌پیشگان است و ضلع سوم هم ایجاد امنیت بر پایه‌ی ورود همیشگی و قانونی و مشروع نهادهای امنیتی و انتظامی است که باید برای مردم به یک باور و هنجار تبدیل شود تا کسی خیال نکند  هر وقت و هر جا می‌تواند خدشه بر پلیس و بسیج این حافظان نوامیس و امنیت پایدار وارد کرد. این جُرم بزرگ باید نزد ملت به عنوان یک بزه قبیح و نابخشودنی و خیلی خطرناک تعریف شود.

اولین اعزامم به جبهه بر من چه گذشت؟

به قلم دامنه: خاطرات جبهه: اولین اعزامم به جبهه بر من چه گذشت؟ به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۸ ) به نام خدا. سلام. اسفند یا بهمن سال ۱۳۶۰ بود که بدجوری فکر جبهه‌رفتن به سرم افتاده بود. فضای خاص آن سال، جوان را به غیرت و سلحشوری فرا می‌خواند؛ خصوصا" برای ماهایی که از همان سال ۱۳۵۸ بعد از پیروزی انقلاب عضو بسیج ملی شده بودیم و چند باری برای آموزش نظامی کوتاه‌مدت یک‌هفته‌ای، به پلاژ گوهرباران و اردوگاه بادله تحت تعلیم مربیان نظامی و عقیدتی سپاه برده شده بودیم. فکر کنم در داراب‌کلا اولین داوطلب بسیجی‌یی که آن سال یا شاید همان سال نخست جنگ (یعنی سال ۱۳۵۹  که هنوز اعزام‌های مردمی رسم نشده بود و زودتر از همه و برای اولین بار به جبهه اعزام شده بود، محمدباقر مهاجر بود که ایشان هم در اعزام بعدی اولین شهید داراب‌کلا شد؛ انسانی آرام، باسواد، عارف‌پیشه و باتقوا. (اگر درباره‌ی اولین اعزام اطلاعاتم ناقص است و کسی از اعزام زودترِ بسیجی‌یی از محل، خبر دارد اصلاح بفرماید)

 

 

یکی از اولین کارت‌های عضویتم

در بسیج ملی در آغازین روزهای انقلاب

 

کارت اولین اعزامم به جبهه  ( بهار ۱۳۶۱ )

 

به هر حال زمستان ۱۳۶۰ داوطلب شدم و فرم‌های ثبت‌نام را تهیه و پر کردم. مانده بود موافقت شرعی والدین که پدرم چنان یک‌کَش شده بود که هرگز زیر بار امضا و انگشت‌مُهر پای ورقه‌ی رضایت‌نامه‌ی اعزام به جبهه نرفت که نرفت. به حیله! (شما بخوانید: فن‌وفنون) افتادم که چگونه ازین سدّ عبور کنم که سپاه هم آن را شرط الزامی و صددرصد اعلان کرده بود که اگر کسی ازین امضاء عبور نمی‌کرد به‌آسانی نمی‌توانست به جبهه برود. (بر خلاف شایعه و دروغ‌افکنی بی‌شرمانه‌ی مخالفین نظام در آن زمان که با هدف تضعیف انقلاب اسلامی پخش می‌کردند حکومت جوانان را به‌زور !!! به جبهه می‌برَد که حتی یک مورد هم این تهمت نانجیبان صحت نداشت) خلاصه پدرم نه فقط امضاء نکرد بلکه مرا کم نمانده بود تَپچو بگیرد، ولی دنبالم کرد! و گفت: «پدِسّوخته گردن‌کلفت! بور خاش درسِه ره بَخون؛ جبهه‌!! جبهه!!» ترسیدم و حین فرار گفتم: "تِه مگه خاش درسِ ره بخوندسی قم جِه راه دکتی بمویی سرِه؟!" حالا که دارم می‌نویسم دلم به یاد پدرم هست و سخت دلتنگش. کشکولی هم شده بگویم: خدایا وچگی کردم و هم‌جوابی به پدر کردم، مرا ببخش!

 

حیله‌ام کارگر افتاده بود؛ برادر ارشدم -که در منزل آق‌داداش صدایش می‌کردیم- آن سالها در دانشسرای دکتر علی شریعتی ساری واقع در لب دریای خزرآباد به عنوان یک روحانی تدریس می‌کرد و در پلاژی در همان دانشسرا خانه‌ی سازمانی داشت. صبح صِوی مدارک و فرم را چَپوندم کَشبِن‌جیب و آمدم تکیه‌پیش و فکر کنم سوار پشت وانت مرحوم حاج حسین رجبی که پرده برزنتی داشت و مسافرکشی می‌کرد، راهی سه‌راه و از آنجا ساری و خزرآباد شدم. آن هفته مادرم هم پیش آق‌داداش بود. به زن‌داداشم گفتم آمدم برای امضای تأیید جبهه. گفت تا ظهر از کلاس برمی‌گرده. من هم تا ظهر پیچ‌پلیج گرفتم و بی‌قرار؛ از اشتها هم افتادم که لااقل این‌همه راه رفتم سر یخچال برم و شکمی سیر بنوشم و بخورم. به هر حال آدم وقتی از دِه به شهر می‌ره هوس خوردن سرش می‌زند. مثل آق سیدعسکری شفیعی که وقتی ساری می‌رفت امکان نداشت کوبیده‌ی بازار نرگیسه را نخورد و روزنامه‌ی "جمهوری اسلامی" آن زمان را نخرد که این روزنامه نماد ماها مکتبی‌ها بود که حالا چند سالی‌ست از خط اصلی خارج شده است و هوا و زمین می‌تراشد و سردرگم گردیده. بگذرم.

 

ساعت دوِ عصر بود آق‌داداش -که آن زمان اسمش به «شیخ وحدت» شهرت داشت، رسید. خُب پیش ما سهم (=سهمناکی) داشت و ازو حساب می‌بردیم! با تِته‌پِته طرح مسئله کردم (آن سال البته اصطلاح طرح مسئله را بلد نبودم!) حالا می‌گویم. ماها را خیلی دوست می‌داشت. نه فقط مخالفت نکرد بلکه هم امضاء و هم تشویق و حرکتم انقلابی‌ام را تأیید کرد. امضائه را گرفتم و بی‌مَطّلی درآمدم تا کار بیخ پیدا نکند. خودم را غروب رساندم نمازجماعت پشت سر مرحوم آیت‌الله آقا، که بتوانم شهید محمدحسین آهنگر را ببینم و به او خبر دهم من امضای پدرم را گرفتم. در واقع امضای آق‌داداش را به جای پدر جا زدم و با این فریب! به جبهه رفتم. یعنی اول رهسپار آموزش نظامی دوماهه در المهدی چالوس (کاخ شمس خواهر شاه) شدیم و سپس از راه رشت منجیل قزوین تهران به جبهه. که این مسیر خود داستان دارد. خدا خواست خواهم گفت. که ما را پیش از بردن به جبهه بردند (فکر کنم اول برای دیدار با امام) اما نشد و بردند مقر ریاست‌جمهوری پیش ... . تا بعد. چه امضای سرنوشت‌سازی کرده بود آقای ابوطالب طالبی. و البته پدرم ضد جبهه نبود؛ گاناهی! برین بود جوانان مردم بروند جبهه و فرزندش خونه لَم بدهد! قسِر در روَد! این هم کشکولی!

شالیزار شمال

  

 

شالیزار شمال ایران

 

  

 

نپار شالیزار برای شوپه (=شب‌پایی)

خاطرات از جبهه‌ی جوفیر

به قلم دامنه: خاطرات جبهه: به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۷ ) به نام خدا. سلام. طی نزدیک پنج ماه داغِ متوالی، یعنی تمام تابستان و بخشی از بهار را در جبهه‌ی جوفیر خوزستان به سر بردیم. کی؟ سال ۱۳۶۲. کم پیش می‌آمد روز و شبی غُرّش شلیک توپ و تفنگ نشنویم. محور ما البته آرام‌تر از سمت چپ ما بود که نزدیک کوشک و طلائیه بود و درگیری شبانه‌ی‌شان، بر تاریکیِ سنگر ما برق می‌انداخت و صدای درگیری در گوش‌مان طنین. سمت راست ما "شط علی" بود که صدام آن را از ترس آب بسته بود و پر از سَپل بود؛ سَپل در زبان محلی ما نوعی مگس گزنده است که از سگ‌مَغِز بدتره و از زیزم و زنبور پِچاک‌تر و موذی‌تر که اگر رزمنده را می‌گَزید تا سه روز باید پوست بدنش را می‌رِکید (=می‌خاراند) و خونِ خوندار می‌کرد. ما که در جوفیر از دست بارش توپ و خمپاره‌ی بعثی‌های عفلَقی، هر شب وصی ناظر را می‌گفتیم و هیچ امیدی به بازگشت پیش پدرومادر نداشتیم، وای اگر کسی زن و نومزه داشت که دیگر مَپرس و مگو. ما که مجرّدا" اندر مجرّد بودیم و خیالمان ازین دلشوره و بستر فِراق! راحت راحت! بود. وقتی هم، شب جزوِ دسته‌ی مخصوص کانال‌کَنی برای عملیات شناسایی باشی دیگر این هنوز بدتر. جلوِ چشم‌مان حتی کناردستِ خود، در نزدیکی خاکریز عراقی‌ها، دیدیم همرزمان را که گلوله‌ی خمپاره تکه‌پاره‌شان کرده و گوشت تنشان بر بدن ما پاشیده.

 

خوزستان، مرداد ۱۳۶۲ ، جبهه‌ی جوفیر

درین دوره‌ی پرحادثه -که البته سرانجام سالم و فقط کمی فکر کنم با استنشاق گازهای شیمیایی و آلودگی‌های منطقه- به خانه برگشتیم با جاگذاشتن صدها خاطره. آق سیدعسکری شفیعی فرمانده دسته بود سمت چپ عکس. پاسدار منصوری گرگانی فرمانده گروهان ما بود نفر سوم از چپ در عکس. بنده هم معاون دسته بودم نفر راست در عکس. کنار سیدعسکری هم محمد بازاری جامخانه است که کلا" یک پای خود را از دست داد و جانباز مطلق شد. مردم و نسل آتی بدانند که هر استان ایران اینک میزبان هزاران شهید است که خون دادند تا انقلاب اسلامی سالم بماند و خدمت و اقتدار باقی گذارَد؛ آمار مازندران را نمی‌دانم (اگر کسی می‌داند مرقوم بفرماید) اما قم را خبر دارم که ۶۰۹۰ شهید تقدیم دین و میهن کرد.

شرحی بر جنگ ترکیبی (=هیبریدی)

به قلم دامنه: مسائل سیاسی و جهانی: به نام خدا. سلام. اول جنگ ترکیبی (=هیبریدی) را باز کنم. فکر می‌کنم با تمثیلی از قدرت انتقال خودرو، ساده‌تر تبیین شود. لطفا" هر بار هنگام خواندن این متن به تصویر هیبریدی که گذاشتم نگاه بیندازید. خودِ هیبرید ( Hybrid ) یعنی ترکیب عنصرهای مختلف حتی متفاوت. مثلا" در ماشین‌های نوین و مدرنِ هیبریدی، به جای یک موتورِ پایه، از دو موتور مکمّل یکدیگر استفاده می‌شود: موتور بنزینی یا دیزل گازوئیلی و موتور الکتریکی برقی. ازین‌رو، خودروهای هیبریدی با وسیله‌ی موتور برقی، انرژی جنبشی هدررفته را به صورت الکتریسیته در باتری‌ها ذخیره می‌کند و آن را در سربالایی‌ها و جاهای مورد نیاز وارد مدار می‌سازد. به چنین پیشرانه‌ای هیبریدی می‌گویند. حالا به تصویر بنگرید: جلو یک موتور بنزینی، پشتش یک موتور الکتریکی، وسطش یک مدار الکتریکی، عقب ماشین هم یک باک بنزین و یک پکیج باتری تعبیه شده است که وقتی ترکیب می‌شوند قدرت در مدار بیشتر می‌شود و جنبش موتور شدیدتر.

 

 

اینک می‌توانم یک مثال دیگر هم بزنم تا طرح مسئله جا بیفتد. لابد با خودروهایی که توبوشارژ (=پُرخوران) دارند، آشنایید، مثلا" خودرویم توبوشارژ دارد که وقتی دورِ موتور را از دنده‌ی دو به سه به بالای ۳هزار دور ببرم، قدرت توربو از طریق سنسور (=حسگر) وارد مدار می‌شود و شتاب موتور را جهشی می‌کند؛ یعنی یک توربین حلزونی کنار موتور و نزدیک لوله‌ی اگزوز، گازهای خروجی را می‌مَکد و آن را به جای این‌که از اگزوز به بیرون هدر برود، جذب می‌کند و به صورت یک انژری جهشی و ترکیب هوای اضافی، وارد پیستون می‌کند و قدرت موتور را دوچندان.

 

در جنگ ترکیبی (=هیبریدی) اخیر آمریکا علیه‌ی ایران نیز -که رهبری معظم، هوشمندانه متوجه شدند و بر مقابله‌ی همه‌جانبه با آن تأکید و بر تبیین دقیق آن فراخوان کردند- نحوه‌ی کار دشمن همین‌گونه است. از یک سو نبردِ دروغین مذاکره را وارد مدار می‌کند که در واقع برجام خیانت‌بار را بر ما تحمیل کند و مردم را دو دسته سازد و به شکاف فعال و رودرروی هم بگُسلانَد. بلافاصله در مرزهای کُردنشین تلاش می‌کند مسلّحین دست‌کم یک نقطه مثلا" اُشنویه را اشغال کنند تا رسما" جنگ داخلی کلید بخورد. وقتی هم فهمید باک بنزین این پیشرانه، ریپ می‌زند، فوری قضه‌ی پهپادها را با بقیه‌ی فشارها ترکیب می‌کند. باز برای این‌که موتور جنگ خاموش نشود با حرکت سمبولیک سه‌چهار مورد تحریم جدید اشخاص و سازمان‌ها، جوّ ناامیدی و نوسان بر قیمت دلار را دامن می‌زند. برای این‌که نظام و مردم را گیج کند، از یک سمت با بنگاه‌های سخن‌پراکن فارسی -که شوربختانه یکی از آن‌ها توسط علی اصغر رمضان‌پور معاون مطبوعاتی آقای احمد مسجدجامعی در دوره‌ی وزارت ارشاد دولت حجت الاسلام آقای سید محمد خاتمی اداره می‌شود- ناآرامی‌ها و بهتر است بگوییم محاربه‌ی مسلحین (سرد و گرم) را در چند جای کشور دامن می‌زنند. باز برای این‌که فاز ترکیبی را کامل‌تر کند در فضای دیپلماتیک، حرکت‌های سیاسی می‌کند مثل اقدام مشترک با آلبانی که ما را متهم به حمله‌ی سایبری می‌کند و همزمان به اوکراین فشار می‌آورد با فرستادگان ایران در لهستان بر سر روشن‌شدن مسئله‌ی پهپاد ننشیند تا با این رفتارها میان مردم خوف و هراس بیفکند و جالب‌تر این‌که گروه هفت را با خود همراه می‌کند و در بیانیه می‌نویسند ایران در برجام تعلل کرد! آن قدر بی‌آبرو که یادشان رفته خود آمریکا توسط آن رئیس دیوانه از آن خارج شد. به همین موارد بسنده نمی‌کند. ترکیب را بازهم تشدید می‌کند و با موارد دیگر درهم می‌ریزد یعنی پشت پرده به نظام پیام می‌فرستد بیایید با هم رودررو حل کنیم تا بین مردم با مردم و مسؤولین با مسؤولین شقاق بیافریند.

 

به این جنگ ترکیبی چیزهای دیگر را هم اضافه کنید که همه را توی همین یک ماه و اندی وارد مدار کرد مانند همان مثال خودروی هیبریدی و توربوشارژ. مثل این مسائل: کشف حجاب، هجوم با باورهای دینی، به تردیدانداختن  ساکتین، به گیجی‌کشاندن مرددّینِ ماجراهای اخیر، شکاف خشونتی در سطوح دانشجویی، دستور شکستن حفاظ عذاخوری میان دانشجویان دختر و پسر که ریختن حریم شرعی است و آغاز یک حرکت ضد عرفی و ضد دینی، و نیز تهییج مسلّحین، اختلاف‌افکنی استان سنی‌نشین بلوچی که البته مفتضح شدند زیرا اتحاد سنی و شیعه در آنجا پایدارتر از آن است که تُرد و شکننده شود. و بشمار برو بالا و بیاب نقش شایعه‌ساز و دروغ‌افکن سازمان رجوی را. آری،  واقعا" عجیب ترکیبی کردند. اما نمی‌دانند شکیبایی استراتژیک رهبری معظم با این شلیک‌های ترکیبی شکسته نمی‌شود و اگر روزی فرا رسد که صبر باید شکسته شود، یقین بدانند کافی‌ست یک جمله‌ی کوتاهِ یک سطری در قواره‌ی همان فتوای میرزای بزرگ صادر کنند که آن روزگار نه نی باقی مانده بود، نه قلیان، حتی در کاخ گلستان و این اقتدار شرعی و سیاسی از نظریه‌ی امامت و امت است که از ولایت نشئت دارد و در «ولی فقیه» متعیّن و نافذ شده است که مردم را در پیروی و اطاعت عامدانه، عقیدتی بار آورده است. دنبال چی هستند؟!!! را در قسمت‌های دیگر خواهم پی گرفت.

قیام ضدآمریکایی قم

به قلم دامنه: مسائل روز: قیام ضدآمریکایی قم. به نام خدا. سلام. انگیزه‌ای برانگیزاننده‌تر مردم قم را در ۱۳ آبان ۱۴۰۱ امسال به حرم و خیابان کشانده؛ اول زیارت بارگاه معنوی حضرت معصومه (س) در آستانه‌ی شب وفات غمبارش و آنگاه شرکت از سرِ عقیده و انقلابی‌ماندن، برای فریاد علیه‌ی آمریکا آن بنیاد تباهی‌ها. شگفت‌زده شدم این‌همه مردم مؤمن در میدان دیدم که اول از روی ادب و تسلیت، محضر کریمه‌ی اهل بیت (س) حاضر و سپس راهی مسیر تظاهرات ضدامپریالیستی می‌شدند، از همان مبداء یعنی حرم و حتی کمی عقب‌تر سرِ چهارمردان، مردم پرشور و شعور (زن و مرد و نوجوان و نونهال) به صف شدند تا مقصد یعنی مصلّی و میدان جانبازان و حتی روی پل بلوار امین. من هم یکی ازین مردم ایمن.

 

اول در سردرگاه قبر مرحوم آیت‌الله بروجردی عرض ادب کرده و از مسجد بالاسر رهسپار زیارت قبر منور حضرت بی‌بی فاطمه‌ی معصومه (س) شدم که از نوجوانی پابه‌پای مرحوم پدرم به این حرم قدم می‌گذاشتم و التیام را می‌دیدم. امروز مثل هیچ روزم اینقدر دلفِسُرد به حرم ورود نکردم؛ معلوم است چرا؛ مایه‌ی ننگ شدن فرومایه‌هایی که آسان و بی‌شرم حاضر می‌شوند دست بر روی پلیس و بسیج و طلبه بلند کنند، نه فقط دست که تیغ و دشنه و شلیک. کاری که حتی در اروپا و آمریکا که خود را مهد آزادی جا زدند، منع شدید دارد و بازخواست قاطع. تیر و تیغ چیست! حتی اگر کسی رفتاری از خود بروز دهد و حدس زده شود طرف قصدش تعرّض و زدنِ پلیس است، بی‌تردید دستگیر و محاکمه می‌شود و به جریمه‌ی سنگین و محرومیت قطعی‌یی محکوم می‌شود؛ اما اینجا بر اساس دستور جنگ ترکیبی و به اسم اعتراض و کشف حجاب و درنوردیدنِ حریم عفاف! با بدترین شعار و رفتار بدتر از کفتار، با کسانی به ستیزه می‌رسند که اساس و فلسفه‌ی کارش ایجاد نظم و امنیت و آسایش و مقابله‌ی با آشوب و آتش‌افروزی‌ست.

 

 

صحن امام هادی (ع)

روضه‌ی غمبار طلبه‌ی شهید "آرمان عزیز"

 

 

اجرای سرود زیبا

در حاشیه‌ی قیام ضدآمریکایی قم

 

 

مقبره‌الشهداء حرم

شهدای محافظ شهید حاج قاسم سلیمانی

 

 

انبوه مردم

 

 

حضور مادران مؤمن با کودک خردسال‌شان

 

 

قیام ضدآمریکایی قم در ۱۳ آبان ۱۴۰۱

که همه‌ساله درین تظاهرات ضدامپریالیستی شرکت می‌کنم

 

انقلابیون و متدیّنان ذرّه‌ای شک و شبهه ندارند که پشت همه‌ی این کارها، سازمان سیا قرار دارد با ترکیبی از سازمان‌های ضدانقلاب و تجزیه‌طلب که با دلار آمریکا و ریال سعودی تغذیه و تسلیح شدند و تقسیم کار کردند که اگرچه می‌دانند بساط این انقلاب را نمی‌توانند برچینند، اما دستور دارند صدماتی هیجانی وارد کنند که مردم را به هم بدبین نمایند و طرفداران انقلاب را که جرئت شفاف‌شدن علیه‌ی اغتشاشات را ندارند و ملاحظه‌ی یک سری همفکران خود را می‌کنند که مثلا" پیششان شرمگین!!! نشوند، به سوی سکوت و در واقع همراهی با خود بکشانند. از نظر من اختیار با خود فرد است اما اینان بدانند سکوت امروزشان و احیانا" در خفا ذوق و خوشحالی‌شان از این روند، یک رفتار خیانت‌بار است که در فردای روشن و روبه‌پیش انقلاب اسلامی، رسوایی عجیبی در لای پرونده‌ی خود گذاشته‌اند. ملت سرنوشت نگون‌بار سازمان ترور و رعب را خوب به یاد دارد که دربه‌در شدند و سرآخر با خفت و خواری و دریوزگی سربازکوچولوهای سازمان سیا تبدیل شدند. سرانجام این حرکات جدید هم، که عملیات نسخه‌ی هجوم ترکیبی دشمن دنی‌ست، بی‌درنگ همان است که آن بی‌شرم‌ها مبتلا شدند. مردم با آمدن به میدان، قلم نفی بر مماشات بی‌حد کشیدند و میزان حرارت انقلابی و اخلاقی و شکیبایی خود را نشان دادند. امروز من فکر می‌کردم و حتی حسّ که در روز عاشورا میان مردمِ تظاهرات‌کننده‌ی غیور هستم. هم فریاد و هم فکر و ذکر و هم میثاق با امام امت ره و رهبر معظم که سد محکم و پولادین در برابر آمریکا و خائنین است.

 

خالی نگذارم در صحن امام هادی (ع) هم در روضه‌ی غمبار طلبه‌ی شهید "آرمان عزیز" شرکت کردم که بسیار سوزناک بود (عکس بالا) و بعد از آن به زیارت مقبره‌الشهداء حرم یعنی شهدای محافظ و همراه شهید حاج قاسم سلیمانی نائل آمدم (عکس بالا)  و از آنجا وارد آغاز راهپیمایی عظیم ضدآمریکایی قم شدم و از صحن امام رضا (ع) تا خود میدان جانبازان مصلّی، زیر پایم زمین خالی برای ایستادن ندیدم. مرحبا ملت. مرحبا عفت. مرحبا عزت. برقرار ولایت. الحق قیام ضدآمریکایی قم بود امروز. چند عکس هم انداختم و در بالا گذاشتم.

داستان درّه‌ی های‌قِر استان فارس

به قلم دامنه: مسائل سیاسی: های قِر !!! به نام خدا. سلام. یک درّه‌ی عمیق با پرتگاهی حدود چهارصد متر در استان فارس است که دو نام اجتماعی و تاریخی به خود پذیرفته. یکی زمانی بود عروسی را با اسب می‌بردند، اسب کاروان شتر را دید رم کرد و با عروس افتاد تَهِ درّه و از آن زمان به درّه‌ی "عروس افتاد" -که گویش محلی قشقایی آن یادم نماند- مشهور شد. اما نامی که همچنان برین درّه مانده "های قِر" است. قضیه و پیشآمدش چیست؟ این است که عرض می‌کنم، چکیده:

 

 

سربازان اشغالگر انگلیس در داخل ایران وقتی فرمان می‌یابند به کمک نیروهای خود بشتابند تا نیروهای رئیسعلی دلواری را که در قیام تنگستان علیه‌ی تجاوز انگلیسی‌ها شجاعانه ظاهر شده بودند، شکست دهند، از شمال استان فارس حرکت کردند تا خود را به خلیج فارس برسانند و از پشت بر نیروهای دلاور دلواری‌ها و تنگستانی‌ها یورش ببرند که برخورد می‌کنند با این درّه‌ی مِه‌گرفته در حوزه‌ی ایل قشقایی‌ها. نیروهای قشقایی‌ در برابر آنان می‌ایستند. دو نفر از چابکان قشقاقی در آن غبار مِه فرمانده‌ی انگلیسی را می‌بینند. یکی از آنها به دیگری با فریاد بلند پشت سرِ هم می‌گوید: های قِر. های قِر. های قِر. یعنی شلیک کن. شلیک کن. شلیک کن. این صدا در اعماق دره می‌پیچد و فرمانده‌ی انگلیسی سرآسیمه می‌شود و گیج، که با شلیک تفنگ قهرمان قشقاقی، کشته و به ته درّه پرتاب می‌شود. از آن زمان تا الآن این حرکت قهرمانانه‌ی آن قشقاقی‌ها جاویدان می‌مانَد و نام این درّه هم می‌شود: "های قِر" که در زبان قشقاقی یعنی: شلیک کن.

 

آری؛ اگر آن دو قشقاقی با هنرِ رزم و و ایده‌ی مقاومت خود به فرمانده‌ی انگلیسی متجاوز در خاک ایران شلیک نمی‌کردند، ارتش انگلیس خیلی آسان خود را به دریا می‌رساندند و قیام رئیسعلی دلواری و یاران وی در برابر اشغالگران انگلیس را سرکوب می‌کردند. گاه اگر به‌هنگام و از سرِ غیرت و کیاست شلیک نکنی، کیان ایران را به خطر می‌اندازی. افتخار داشتم در نجف اشرف سر قبر شهید قهرمان ایران رئیسعلی دلواری در وادی‌السلام حضور یافتم و با عزم و عقیده ادای احترام نمودم. عکس "درّه‌ی های قِر" را نیز خودم از روی مستند ایرانگرد آقای جواد قارایی انداختم که مشاهده می‌کنید قشقاقی‌ها به یاد آن روز، در لبه‌ی همان درّه‌، دارند می‌نوازند. پایان. ۱۱ آبان ۱۴۰۱ ، ابراهیم طالبی دارابی دامنه.

 

ییوست : "سال ۱۲۹۴، در پی تجاوز انگلیس به جنوب ایران و تصرف قسمت بزرگی از بنادر و منطقه نفت‌خیز و در اثر ناتوانی دولت مشروطه، قیامی محلی بر ضد نیروهای تجاوزگر شکل گرفت. نیروهای انگلیس در اوایل شوال، بندر دلوار را به تصرف خود در آوردند. مجاهدین به رهبری رئیس‌علی دلواری طی یک عملیات متهورانه با شش شهید، پانصد نفر از نیروهای متجاور را از پا در آوردند و مقادیر زیادی مهمات به غنیمت گرفتند... ."

سلمانی صلواتی جبهه

به قلم دامنه: خاطرات جبهه:  به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۶ ) به نام خدا. سلام. سلمانی صلواتی جبهه ازجمله جاهای قشنگی بود که رزمنده وقتی روی صندلی چوبی آن -که از صندوق مهمّات ساخته می‌شد- می‌نشست هم خاش‌خاشی‌اش می‌آمد و هم لذت یک آسایش نیم‌ساعته در نتیجه‌ی چندین روز خستگی را می‌چشید. پیش ما اما این حاج عباسعلی قلی‌زاده بود که با این‌که با او عضو گروه کمین شب بودیم، روزهایی خاص کنار همسنگران دیگر جمع می‌شدیم و او با شونه و قیچی که در ملزومات انفرادی خود همراه داشت، شروع می‌کرد موی سر ماها را سلمانی کردن؛ در عکسی که در زیر گذاشتم کاملا" معلوم است. آن روز، اول سرِ مرا اصلاح کرد. پیش از شروع، تن نمی‌دادم؛ چون به موی سرم خیلی حساس بودم. گفتم نه، مرا مارو می‌کنی! (در محل ما، به موی سر افرادی که شبیه چرخه‌ی پشم گوسفندان اصلاح شود که مثل مرزبندی شالیزار می‌شود، می‌گویند: مارو، یا کچّل‌مارو) گفت: نه ابراهیم، بشین حالا می‌بینی بهترین اصلاح را می‌کنم.

 

جبهه‌ی مریوان، بوریدر- چشمیدر. تابستان سال ۶۱

ایستاده از چپ: عباسعلی قلی‌زاد. قلی‌پور. بنده. چالپلی نکا

نشسته در حال اصلاح: حاج آقا اسماعیل قربانی میانگاله‌ی نکا

این دو نکایی بزرگوار هر دو از معتمدین مشهور محل‌شان

بودند و صاحب کوره‌ی آجرپزی. عکاس: آقاسیدکاظم صباغ دارابی

 

آق سیدکاظم هم تضمین کرد ابراهیم قبول کن، مارو نمی‌کند. آقا، بانو، نشستیم روی صندوق خالی مهمّات، که حکم صندلی را داشت و رویش پتویی بود و نرمی نرمی می‌نمود. آفتاب هم زده بود، صبح جمعه هم بود و پرندگان هم نغمه سر می‌دادند. وقتی سر و ریشم را (که اون زمان تازه پشم نوج زده بود و صورتم شبیه ریش‌کوسه‌ها بود) زد، آینه آورد (همان آینه‌ی مشهور و رایجی که پشتش عکس تمثال امام علی ع داشت و مصرع مولوی نوشته بود: "از علی آموز اخلاص عمل") دیدیم چه اصلاحی هم کرد، من که موهایم را همش چپ می‌گرفتم، طوری مرا مارو کرد که دیگر مویم نه چپ می‌رفت و نه راست. شونه را گرفتم مویم را اولین بار زدم بالایی! که آن زمان رسم بود هر کس مویش را بالایی می‌دهد یعنی عاشق شده است! اگر دقت کنید به موی سرم در عکس (پیراهن زرد برزیلی) دقیقاً معلوم است.

 

چه روزهای سخت ولی مزه‌داری بوده است در رزم. بی‌جهت نیست دین مبین خط مقاومت را برای مؤمنان صراط حق دانسته است و پیوست و ملحق به حضرت حق. برای مرد مؤمن و مبارز و خالص یعنی دوست قدیمی و همرزم‌مان حاج عباسعلی قلی‌زاده بلند یا به زمزمه صلوات که دیرزمانی‌ست از نزدیک ندیدمش. از نوشته‌های روزانه‌ام در هیئت رزمندگان اسلام داراب‌کلا.

قابل توجه‌ی شهرداری قم یا هر شهر و دِه دیگر

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. مسائل اجتماعی: قابل توجه‌ی شهرداری قم یا هر شهر و دِه دیگر. مدتی‌ست می‌بینیم -همه یا اغلب- که در هر خیابان و کوچه و بوستان، و در جوف پارک و پارکینگ، موش‌ها (به زبان محلی‌مان: "گَل") که جدیدا" چنان تناور شده که از جثّه‌ی گربه هم (به گویش محلی‌مان: "پیشی یا بامشی") پیشی و بیشی گرفته، جولان می‌دهند و راست راست راه می‌روند و هر چه خواستند می‌جَوند و هر وقت خواستند راحت می‌رَمند. بشر، گربه را به حیاط، حتی گاه به اتاق خود راه داده و به او خدمت عاطفی و غذایی روا داشته که به ازای آن، هر گاه موش و اَشنیک (= بزرگ‌جثّه‌تر از موش و دُم‌دراز تر از گَل) دست به جویدن و تاراج و دستبرد زدند، گربه‌ها امان‌شان ندهند و بر دهن گیرند و غذای صید و شکار خود کنند. اما گربه‌ها یا چنان تن‌پرور شدند و تنبل و خواب‌آلو که حال دنبال‌کردن موش و گرفتن آن ندارند. و یا چنان آت‌وآشغال و مونده‌غذا خور شدند که وقتی موش را می‌بینند از بس از استخوان! و لاشه و پی و غضروف خورده‌اند از موش متنفر و سیرند.

 

 

وقتی گربه فقط نظاره‌گر باشد و موش نگیرد، از وظیفه‌ی موش‌گیری‌اش شانه خالی کند، دیری نمی‌پاید که روزی فرا می‌رسد موش، گربه می‌گیرد! نه موش، گربه. حالا شهرداری قم یا هر شهر و دِه دیگر وقتی مشاهده می‌کنند سطح شهر و دِه و قصبه و قریه و روستا، این‌گونه جولانگاه موش شده، جَست‌وخیز ماهرانه کنند با سم دفع حشرات و حیوانات موذی، آز آمارشان بکاهند و تا اذیت این جوندگان در زندگی آدمی کاسته شود و با این اقدام چرخه و سیکل طبیعی حیات را میزان نگه دارند. سگ‌های ولگرد کم بود، موش و اشنیک اضافه شد. بگذرم که اگر ادامه دهم از رساله‌ی دلگشای عُبید زاکانی ایضا" از "موش و گربه‌ی" ایشان و هکذا از "ویس و رامین" فخرالدین اسعد گرگان، پیشی می‌گیرد!

 

راستی برای همه‌ی خدمات خوب و چشمگیر شهرداری قم یا هر شهر و دِه دیگر، از صمیم دل ممنونم و به دست‌اندرکاران کرام و به‌ویژه به پاکبان‌های خَدوم و محترم خداقوت می‌گویم. برای این نوشته‌ام استناد هم دارم؛ عکس. آن هم عکس تازه و به‌روز و بکر: یعنی موش، همان اَشنیک که به گربه پهلو می‌زند: ( ۹ آبان ۱۴۰۱ ) عکس را خودم انداختم که داشتم به جایی می‌رفتم و با همین سوژه به نوشتن فوری این پست شائق شدم. خلاصه این‌که گربه‌ها اگر گربگی خود را نکنند موش‌ها شهر و کشور را اشغال می‌کنند و آت و آشغال‌ها هم بوم‌زیست‌های آدمی را احاطه!

چگونگی شهادت نعمت‌الله یاری جویباری

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. خاطرات جبهه: به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۵ ) در اوج سختی‌های نبرد در تابستان ۱۳۶۱ با سه گروهک وطن‌فروش کومله، دموکرات و رزگاری به انضمام متجاوزان بعثی در روستای بوریدر و چشمیدر مریوان در سمت پایگلان و بیساران، نعمت‌الله یاری جویباری همه‌روزه با نغمه‌ی خوش‌اِلحانش "شهید وطن، افتخار میهن" را برای ما می‌خواند. این آهنگ زیرا را که هر عصر رادیو در برنامه‌ی شهید پخش می‌کرد: «شهید وطن، افتخار میهن / گل پَرپَر لاله‌زار میهن . خون پاک تو در رگ‌های ما / برقِ مهر تو، در سیمای ما . به ولای رهبر، همه هم‌‌سوگندیم / به نظام اسلام، همه هم‌پیوندیم»

 

شهید پیرمرد اما سلحشور و قوی‌ پیشمرگه‌ی کُرد و بنده.
پشت سر، شهید نعمت یاری و همسنگران. عکاس: حاج عباسعلی قلی‌زاده

 

راست: شهید رمضان ذکریایی در حال خواندن دعا و بنده.

بالای همان قله. عکاس این صحنه: شهید نعمت‌الله یاری جویباری

 

جبهه‌ی مریوان، بوریدر. تابستان سال ۶۱

نشسته سمت راست شهید نعمت‌الله یاری جویباری

ایستاده از چپ: حاح عباسعلی قلی‌زاده. نفر وسط کلاه‌آهنی بنده

بقیه سایر همسنگران از جاهای دیگر مازندران. عکاس: آقاسیدکاظم صباغ

 

نعمت‌الله توی جنگ رفیق صمیمی‌مان شده بود. خیلی به هم دلبسته شده بودیم. جوانی خوش‌سیما و در نهایتِ اخلاق خدایی. نیز اهل راز و نیاز و در عین حال مثل اغلب جویباری‌ها چابک و تیزپا. گواهی می‌دهم او انسانی پاک و دست‌یافته به حب الهی بود؛ برای همین توی دل همه جای می‌گرفت. آن صبح شُوم هرگز یادم نمی‌رود و هنوز هم وقتی تصورش می‌کنم روح و کالبدم می‌لرزد. آن سپیده‌دم نوبت ضدِ کمین رفتنِ من بود تا جاده و منطقه و جغرافیای کار و کشاورزی مردم بومی و آمدوشد ایمن رزمندگان را به سایر جبهه‌های درگیری تأمین کنیم. اما نمی‌دانم چه شد او گفت من به جای تو می‌روم و من در سنگر بالای قله ماندم و دقایقی نگذشت صدای شلیک تیربار و پژواک آن در شیارها را شنیدیم و از جای پریدیم. فوری اسلحه برداشتیم و زدیم بیرون سنگر. درین هنگام از قله‌ی آلوده‌ی روبرو به سوی ما هم، بی‌امان شلیک می‌کردند و اگر آقاسیدکاظم صباغ آن لحظه نبود و مرا نمی‌گرفت و نمی‌کِشید گلوله‌هایی که بیخ گوش‌هایم زوزه‌کنان عبور می‌کرد، صددرصد پیکرم یا مغز سرم را سوراخ‌سوراخ می‌کرد. بگذرم. کومله‌های کمونیست مسلح زیر بوته‌ی بلوط در شب جاکَن کرده بودند و سرِ سپیده، به سوی نعمت‌الله و رمضان ذکریایی و دو کُرد پیشمرگه که برای حفظ جان مردم بومی برای تأمین می‌رفتند و تا غروب باید می‌ماندند تا دیگران نفس راحت بکشند، شلیک کردند و همگی را شهید و غرق در خون. نعمت ما، یپیشانی‌اش شلیک شده بود و خون پاک این نجیب از شکاف سرش فوّاره کرد و پیکرش خون‌بار و معصوم بر قعر بوته افتاده. رفتیم جای کمین و شهادت‌گاه این همسنگران را از نزدیک دیدیم تا تجربه بیاموزیم و شیوه‌ها و حربه‌های دشمن را بشناسیم. بر پیکر این شهیدان در محوطه‌ی سنگر فرماندهی وداع کردیم و تا مدتی با غمی که ناراحت‌بار بر وجود ما باریدن داشت، کلنجار می‌رفتیم؛ آن هم در سن هفده سالگی. آری آن شهید چه زیبا صدا سر می‌داد: "به ولای رهبر، همه هم‌‌سوگندیم / به نظام اسلام، همه هم‌پیوندیم".

متن آهنگ "شهید وطن، افتخار میهن" در ادامه‌ی مطلب

بررسی بیانیه‌ی بد آقای خاتمی

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. مسائل روز: بررسی بیانیه‌ی بد آقای سیدمحمد خاتمی. حجت الاسلام آقای سیدمحمد خاتمی که همان آغاز قضیه‌ی مشکوک "ژینا امینی" طی بیانیه‌ی تحریک‌آمیز و خطاآلود خود، زودهنگام گفته بود تا "مغز استخوان"ش سوخته! حالا پس از مدتی سکوت و پرهیز خائفانه از محکوم‌کردن رفتار خشن و ویرانگر عده‌ای اندک‌شمار از نوکران و مواجب‌بگیرانِ براندازان، اینک که یکی از هولناک‌ترین رفتار جریان به‌هم‌پیوسته‌ی آشوب و آشوبگران در حرم مقدس و قابل حرمت ایرانیان، حضرت شاهچراغ شیراز ( ع ) رخ نموده که تروریستی اسحله‌به‌دست تغذیه‌شده از جریانی منفور و بدنام خون پاک بی‌گناهان که زائران و نمازگزاران و خردسالان بودند به بدترین عمل شناعت‌بار و الگوگرفته از رفتارهای تبهکاران آمریکایی، بر زمین حرم ریخته و دل هر انسان اهل مروت را فسُرده، جناب آقای خاتمی چهره‌ی مطرح جناح چپ، دست به نوشتن شده و بیانیه‌ی بد و بینابین صادر کرده که گرچه در آن خواستار سرکوب خشونت‌گران و مقابله‌ی با آنان شده، اما طوری سخن خود را در لفّافه پیچیده که هر کس آن را با فراست بخواند می‌فهمد می‌خواهد از تحلیل درستِ توطئه‌ها شانه خالی کند. وقتی مانند آفتاب روشن است که این حرکات کور و وحشیانه در کف خیابان‌های چند شهر مخصوص و نشان‌شده، عملیات مستقیم سازمان سیا علیه‌ی انقلاب اسلامی است، چرا باید چندپهلو نوشت و خود را وجیه جا زد تا مثلا" چند طرفدار ازو نرَمند!؟ این در حافظه‌ی تاریخ خواهد ماند که در برابر ننگ براندازان، حاضر شد سکوت کند و یا اگر بیانیه‌ای نوشت طوری چینش کرد که به خیال خود نه سیخ بسوزد نه کباب!
 
نوشته است: "تقاضای زندگی خوب، امن و عادلانه از سوی مردم، تقاضای طبیعی است."
 
خوب الان توی این جنایات و اغتشاشات چه جای این جمله است که آقای خاتمی نگاشته است؟! آیا این عبارت نمی‌خواهد خط دهد که آنچه در کف خیابان‌ها، آن هم نه در روز روشن و ساعات خوب روز، که در تاریکی شب و به بدترین حالت، شکل می‌گیرد، تقاضایی برای "زندگی خوب، امن و عادلانه" است؛ ولی هر عاقلی با ذرّه‌ای فهم می‌فهمد رفتارهای دونِ شأن آدمی و خشونت‌بارترین کارها از طرف اغتشاش‌گران علیه‌ی مراکز عمومی و خصوصی مردم و شعارهای زشت و حتی خلاف دین و اهانت به قرآن و نوامیس مردم، جایی برای این "تقاضای طبیعی" باقی نگذاشته است که ایشان واژه‌ی تقاضای طبیعی را علَم می‌کند.
 
 
طرح عکس مادر شهید و فرزند شهیدش در حرم شاهچراغ ع شیراز
 
آقای سیدمحمد خاتمی در ادامه نوشته است: "و اگر ببینند شرایط این زندگی فراهم نیست، حق دارند انتقاد و حتی اعتراض کنند. ولی در همه حال انتقاد و اعتراض باید متوجه نفی خشونت هم باشد و نباید خود به خشونت آلوده شود. مخصوصاً در شرایطی که بدخواهان ایران و ایرانی در بیرون مرزهای کشور با حربه‌های غیرانسانی مانند تحریم و یا تشویق خشونت برای بهره‌گیری از خون پاک جوانان کشور امیدهای واهی در سر دارند».
 
بله "حق دارند انتقاد و حتی اعتراض کنند" اما آیا این شیوه‌ای که این عده در شب برگزیدند تا اهداف عملیات سازمان سیا را تسهیل و هموارسازی کنند، به معنای انتقاد و اعتراض است؟ یا اِعمال موبه‌موی دستورالعمل آن سوی آب برای ریشه‌کنی انقلاب اسلامی؟! چرا "هر سخن جایی دارد و هر نکته مکانی" درین بیانیه اصلا" رعایت نشده است؟! روشن است، چون نخواسته موضعی بگیرد که از سوی آن جریان، تحت فشار قرار گیرد؛ اما مکتب امام خمینی -که جناح چپ سنتی نماینده‌ی آن بوده است- به ما آموخته در برابر براندازی، باید موضع قاطع و شجاعانه داشته باشیم، نه مذبذب و بینابیی. خوف در این بیانیه موج می‌زند؛ خوف از این‌که نکوهیده شود، از سوی کیا؟ همان کسانی که حتی دین را به لقلقه‌ی زبان خود تقلیل داده‌اند و جامه‌ی غربگرایی کورکورانه را پوشیده‌اند.
 
و آنگاه جناب آقای خاتمی با کش و قوس فراوان در متن بیانیه‌ی خود سرانجام اذعان کرد و تأکید که باید "با خشونت‌گران مقابله کرد" ولی باز هم درین جمله با اما و اگر رفتار کرد. ببینید جمله‌اش را: «تأکید می‌کنم که خشونت را با خشونت نمی‌توان پاسخ داد، هرچند باید با خشونت‌گران مقابله کرد."
 
اگر خشونت آشوبگران را "با خشونت نمی‌توان پاسخ داد" پس بفرمایید چگونه می‌توان این بساط ناآمنی و آتش‌افروزی و رفتارهای خشن و خونبار آنان را در معابر عام و مکان‌های مردمی که محل کسب و کار و آمدوشد روزمره‌ی مردم است، جمع کرد؟! آیا مماشات و کوتاه‌آمدن و نظاره‌کردن در برابر این‌همه قساوت و آتش‌افروزی، راه حل و راهکار محسوب می‌شود؟ مردم در چند راهپیمای گسترده و میلیونی خواستار جمع‌کردن این بساط ناامنی شدند. مگر در فلسفه‌ی سیاسی -که از قضا آقای خاتمی در دانشگاه تربیت مدرس تدریس می‌کرد و کتابش هم کرد- قوه‌ی قهریه‌ی قانونی برای دفاع از کیان کشور و امنیت عمومی مردم جایی ندارد؟! آیا قرآن مقابله با این نوع قضایا را حکم نداده است؟ معلوم است آقای خاتمی با خیال این بیانیه را نوشته و بیشتر احتیاط به خرج داد تا اعلان موضع روشن و قاطع. اما تاریخ به راست‌نگفتن‌ها و واقع‌گویی‌نکردن‌ها، روزی گواهی خواهد داد. دور ندارم بابت همه‌ی واژه‌های مثبت در بیانیه متشکرم، ولی از چندپهلوی‌های درهم‌تنیده‌ی آن بیزار. هنوز امید دارم به دامن حقیقت و واقعیت بازگردند. درین‌باره رجوع به بیانیه تبیینی مشترک وزارت اطلاعات و سازمان اطلاعات سپاه پاسداران لازم می‌نماید.

تار امنیتی و تور امنیتی

به قلم دامنه: نام خدا. سلام. ترور در حرم حضرت شاهچراغ شیراز (احمدبن‌موسی برادر آقا امام رضا علیهماالسلام) یکی از شریف‌ترین مکان‌های مذهبی، در درجه‌ی نخست نشان زبون‌بودن مخالفین انقلاب اسلامی ایران است که چون از عجز خود در براندازی جمهوری اسلامی ایران مطمئن شدند، دست به رفتاری می‌زنند که بالاترین بازتاب در ایران و جهان بیافریند. چنین رفتاری آنچنان به‌دور از اخلاق و کردار انسانی‌ست که برای دلخوشی خود حاضرند زائر و نمازگزار را به تیر تفنگ ببندند.

 

عکس حرم شاهچراغ شیراز

لابد (البته شاید) منتقدان داخلی به سر عقل می‌آیند و ازین حرکت کور دشمنان به این نتیجه می‌رسند که هدف برهم‌زنندگان نظم و آسایش و امنیت ایران، نه رسیدن به مطلوب و مطالبات، که مانع‌تراشی برای پیشرفت ایران است که با رفتارهای جنون‌آمیز و دنائت بی‌حد، قصد متلاشی کردن انسجام اجتماعی و ایجاد رعب و هراس در دل ملت دارند. محکوم‌بودن این اقدام خونین، بر هر عقل سلیمی بدیهی و واضح است؛ مگر بر افرادی که کینه‌ای ازین نظام به دل دارند که ممکن است هر کار کثیفی علیه‌ی این مرزوبوم دل آنان را شاد و خنک کند تا اگر به دست ناپاک گروهک‌های مسلح باشد، که احتمال می‌دهم تعداد این افراد دارای حَقد نسبت به نظام، قلیلاً اندر قلیل باشد.

 

جدا ازین، صاحبان حریم امنیت کشور و مردم بدانند تار امنیتی آنان رسوخ‌پذیر شد و تورهای امنیتی‌شان نیز مشکل پیدا کرده است. تار امنیتی مفهومی عام است که تمام حریم کشور باید دارای این تار باشد تا کسی نتواند از این تار عبور کند. شبیه تار چسبناک عنکبوت که به وسعت بزرگ از دهن خود بر گذرگاه می‌تنَد تا بتواند بر روی این تار دایره‌ای، هم شکار کند و تور بیندازد، و هم از نفوذ و رسوخ دشمنش جلوگیری کند. بنده معتقدم تار امنیتی ایران می‌بایست محکم‌تر از پیش شود تا چنین زبون‌های خائفی، جرئت نورزند در حرمی مقدس بر روی زائر و نمازگزار تیر بیفکنند و خون بی‌گناهانی را بی‌رحمانه زمین ریزند.

 

توضیحاً عرض کنم تور امنیتی، موردی است و خاص، که فرد یا سوژه‌ی مورد نظر، تحت تعقیب و اِشراف اطلاعاتی قرار می‌گیرد و تمام حرکات و سکناتش تا رسیدن به سرنخ زیر نظر گمنامان امام زمان -عج- قرار دارد. اما تار امنیتی، عام است و شامل تمام تاروپود کشور می‌شود. تا تار امنیتی محکم و گسترده و پهن‌شده نباشد، تور امنیتی هم صدمه می‌بیند.

 

امید است گمنامان امام زمان -عج- تار و تور را بیش از پیش مواظبت کنند تا پاره نشود و رسوخ شکل نگیرد و یا دست‌کم کمتر شکل گیرد. مردم هنوز سلّاخی سه روحانی خدوم در حرم رضوی ع توسط یک نفوذی خارجی با ضربات چاقو را از یاد نبردند، که باز، یک درد تازه رخ داد. این رویداد نیازمند بازنگری فوری در ساختارهای امنیتی است.

 

این رویداد غمبار را به ایرانیان عزادار تسلیت عرض می‌کنم. امید است انقلاب اسلامی مثل تمام این سالیان، بر خائنین غالب آید و ملت دغدغه‌ی آسایش نداشته باشد و نظام در خدمت و اقتدار توأمان و بازسازی خود کوتاهی نکند. همه باید ازین  پیچیدگی‌های ضدامنینی درس بگیریم و قدر نعمتِ عظیم «امنیت» را بدانیم که تمام تلاش دشمنِ عنود این است این فضای امنیت پایدار ایران را -که پیش‌زمینه‌ی اصلی و حتمی پیشرفت‌ها و تمدن‌سازی‌هاست- زائل کند.

یک خاطره از بازگشت از جبهه

به چه تکیه کنیم؟! ( قسمت ۱۰۲ ) به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. پس از چندی، از هفت‌تپه تسویه‌حساب کردیم؛ چون عملیات والفجر ۸ به نفع رزمندگان تثبیت شده بود. هنگام تسویه‌حساب، ارزیاب گردان ادوات -که رزمنده‌ای زیرک و مبادی به آداب بود- از ما سه تا (شاید هم از بقیه‌ی دارابکلایی‌های اعزامی که من خبر ندارم) خواست به علت نمره‌ی بالای ارزیابی اخلاقی و رزمی، در لشگر ۲۵ کربلا ماندگارِ رسمی شویم و به عضویت سپاه درآییم. نپذیرفتیم. اول به اتفاق همگی وارد قم شدیم و زیارت کردیم و شب در خوابگاه طلبگی کوچه‌ی ارگ خوابیدیم. صبح روز بعد به منزل اخوی وارد و از آنجا با پیکان سواری مرحوم سیدحسین هاشمی -که شانس ما به قم آمده و در منزل ایشان بود- رهسپار داراب‌کلا شدیم. خداخدا می‌کردیم سیدحسین ما را رَف و رام نیندازد! با آن شتاب مشهورش در راندن و جَستن و سبقت‌جُستن. جبهه چیزی نشدیم حالا این توراه گدوک این ما را تلف نکند. بِرام‌ِبرام (=تند و سریع) ما را رساند. به محل که رسیدیم، شنیدیم سرِ مزار، مراسم شهیدان عیسی ملایی و محمدحسین آهنگری‌ست که توی همین فاو عراق، پیش از اعزام ما، شهید شده بودند. از پیچ پاسگاه، پیاده لنگ‌لنگان از درِ پشتی مزار وارد شدیم. مراسم باشکوه و حزن‌انگیزی دیدیم که شاید تمام مزار انبوهی از مردم نشسته بودند و زار زار می‌گریستند. نه فقط برای ما، که از میدان جنگ، ظفرمند و سربلند برگشته بودیم، بلکه بر دیدگان همه، سیل اشک روان بود و اندوه فراق فوَران داشت. از خصوصیات مردم دیار داراب‌کلا یکی این است که به اهل قبور، حرمت عجیبی قائل‌اند، اخَص برای یادبود شهداء. صلوات بر روح آنها. ۱ آبان ۱۴۰۱ . دو قطعه عکس هم می‌گذارم در پایین:

 

 

نشر عکس: دامنه

 

 

 

شرح عکس اول : روز اعزام به جبهه دارابکلایی‌های غیور سلحشور. ( بهمن ۱۳۶۴ ) سپاه سورک. ایستاده از راست: سیداسدالله سجادی. حاج سیدمحسن سجادی. سیدکاظم صباغ. سید علی‌اصغر شفیعی. علی رزاقی. من. حسن صادقی. نشسته از راست: سیدرضی سجادی. سیدرسول هاشمی. روانشاد یوسف رزاقی.
 
شرح عکس دوم: همه‌ی این افراد اعزامی این عکس دارابکلایی هستیم: ( بهمن ۱۳۶۴ ) سربندداران از جلو:. سمت راست علی‌بابا حسینی. پشت از راست: یوسف رزاقی. مرحوم سیدابراهیم حسینی. سید علی‌اصغر. مرحوم سید ابوالحسن شفیعی. سیدرسول هاشمی. نفر وسط من. علی رزاقی. اسحاق رجبی. موسی رجبی. گال‌محمد رمضانی. مرحوم حسینی. سیدهاشم هاشمی. حاج سیدتقی شفیعی. قاسم دباغیان. حسین ملایی. اِسّامجید چلویی. احمد رمضانی. شیخ‌باقر طالبی. عبدالله رمضانی ممسِن. سیدموسی صباغ. مهدی آهنگری. عیسی رزاقی. بقیه را نشناختم. این رزمندگان به عملیات والفجر ۸ رسیده بودند.

عکس‌های مناظر داراب‌کلا و عاشورا

 

 

بالاتکیه‌ی داراب‌کلا

 

   

 

عکس‌ها در اینجا

 

   

 

پل حموم‌پیش داراب‌کلا و نمای انارقلت

 

عکاس: جناب یک دوست

 

 

قدیمی‌ترین دسته‌ی کفن‌پوش داراب‌کلا 

 

 

عاشورای روستای داراب‌کلا. روز ۱۷ مرداد ۱۴۰۱ . سمت تکیه‌پیش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد