دامنه دارابکلا

اعتقاد، جهان را آباد می کند، انسان را آزاد ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

دامنه دارابکلا

اعتقاد، جهان را آباد می کند، انسان را آزاد ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

مطالب دی 1399 دامنه

به قلم جواد نوائیان رودسری: تأسیس مدارس، یکی از اقدامات عام‌المنفعه‌ای بود که از قرون اولیه اسلامی، در ایران رواج یافت و مؤمنانی که توانایی احداث آن را داشتند، به این امر اهتمام ‌ورزیدند. در مشهد، به‌ویژه در دوره تیموری و به‌طور خاص، از عهد شاهرخ به بعد، مدرسه‌سازی رواج فراوانی یافت. دلیل این موضوع را باید در رویکرد مثبت و سازنده شاهرخ و همسرش گوهرشاد خاتون، به توسعه عمرانی شهر مشهد و حرم مطهر بدانیم. در همین دوره است که بناهایی مانند مسجد جامع گوهرشاد ساخته و طرح ایجاد باغی مصفا، موسوم به «چهارباغ» در این شهر ریخته شد. اقدامات عمرانی گوهرشاد خاتون، مشوقی برای دیگر بزرگان بود تا در این مسیر گام‌های مؤثر بردارند. پریزادخانم، ندیمه گوهرشاد، یکی از افرادی بود که وارد این عرصه شد و یادگاری از خود به جا گذاشت که امروزه در حرم رضوی قرار دارد و ما آن را با نام «مدرسه پریزاد» می‌شناسیم؛ مکانی که امروزه محل پاسخگویی به مسائل شرعی و برگزاری گعده‌های معرفتی در حرم رضوی است. دسترسی به این مدرسه، از محل کفشداری شماره 13 حرم مطهر، واقع در انتهای بست شیخ‌بهایی ممکن است.

 

مدرسه پریزاد مشهد

 

درباره پریزادخانم و مدرسه‌اش: درباره پریزاد خانم، اطلاعات زیادی در اختیار نداریم. می‌دانیم که او، ندیمه و دوست صمیمی گوهرشاد خاتون و همسر میرزامحمد میرک حسینی، متولی بقعه خواجه‌ربیع و از رجال محترم دوره تیموری بوده‌است. چنان‌که برخی متون تاریخی اشاره می‌کنند، ظاهراً پریزادخانم از نوادگان خواجه‌ربیع بن خثیم، مشهور به خواجه‌ربیع، از زهاد مشهور قرن اول هجری است که مدفن وی در شهر مشهد، شهرت فراوانی دارد و ساختمان مقبره او، در دوره صفویه، احتمالاً توسط شیخ بهایی، تجدیدبنا و در دوره قاجار، به دلیل قرارگرفتن قبر محمدحسن‌خان، جد شاهان قاجار در آرامگاه خواجه‌ربیع، ترمیم شد و رونق بیشتری یافت. متأسفانه مدرسه پریزاد به دلیل ترمیم و بازسازی‌های متعدد، لوح اصلی بنای خود را از دست داده، اما بر اساس وقف‌نامه‌ای که از پریزادخانم موجود است و برخی در سندیت آن تردید دارد، ساخت بنای مدرسه، در سال 823 هـ.ق (799 خورشیدی)، یعنی حدود 600 سال قبل به پایان رسید. با این حال، بنای مدرسه و سبک معماری آن که مانند دیگر مدارس دوره تیموری به صورت چهار ایوانی و در دو طبقه بنا شده‌است و 22 حجره دارد، نشان می‌دهد که به احتمال زیاد، سال ثبت‌شده در وقف‌نامه مقرون به صحت است.

 

نمای مدرسه؛ 600 سال قبل: محل مدرسه پریزاد در دوران اولیه آن، پشت مسجد جامع گوهرشاد و در حاشیه بازار شهر مشهد بود که در آن زمان، از کنار مسجد عبور می‌کرد و پس از گذشتن از کنار صحن عتیق که یک‌چهارم اندازه فعلی وسعت داشت، به بخش شمالی شهر امتداد می‌یافت. اگر سال آغاز ساخت مسجد گوهرشاد را 821 هـ.ق (797 خورشیدی) بدانیم و این روایت را صحیح تلقی کنیم که احداث مسجد که معمار آن قوام‌الدین شیرازی بوده‌است، 12 سال طول کشید، می‌توان گفت که ساخت مدرسه پریزاد، همزمان با مسجد گوهرشاد آغاز شده و پیش از بنای معظم گوهرشادخاتون، خاتمه یافته است. بنابراین، نقلی که بر آن است مدرسه را از بقایای مصالح مسجد گوهرشاد ساخته‌اند، چندان درست به نظر نمی‌رسد. به هر حال، محرک اصلی پریزادخانم برای احداث مدرسه، همراهی و همسویی با گوهرشاد خاتون و شرکت در امور خیری بود که در این دوره تاریخی تشویق می‌شد. پریزادخانم که همسرش متولی بقعه خواجه‌ربیع بود، مغازه‌هایی را در حاشیه بازار مشهد که از کنار مسجد می‌گذشت، خریداری و وقف مدرسه‌ای کرد که به یاد او، «پریزاد» خوانده شد. طبق وقف‌نامه، متولی این موقوفه، شوهر پریزادخانم، میرزا محمد میرک حسینی بوده‌است.

 

نکته جالب‌توجهی که باید درباره مدرسه پریزاد بدانیم، این است که بنای تاریخی آن، تقریباً با قدیمی‌ترین ابنیه شهر مشهد که عموماً متعلق به دوره تیموری است، هم‌سن و سال است. حدود هفت‌سال بعد از ساخت مدرسه، در 829 هـ.ق، یکی از بزرگان دربار تیموری، موسوم به «شاه ملک» درگذشت؛ وی برای خود مقبره‌ای زیبا در مجاورت بازار مشهد بنا کرده‌بود که امروزه با نام «مسجد هفتاد و دوتن» مشهور است و در کنار حمام مهدیقلی‌بیک، در انتهای راسته بازار فرش مشهد(اندرزگوی 13) قرار دارد.

 

تجدید بنا و مرمت: مدرسه پریزاد، ظاهراً نخستین‌بار در سال 1091 هـ.ق (1059 خورشیدی)، در دوره صفویه، به فرمان نجفقلی‌خان، بیگلربیگی قندهار و به اهتمام دو نفر به نام‌های محمدباقربیگ و میرزا شکرا... ، مرمت و بازسازی شده است. این مسئله، از روی کتیبه‌ای قابل فهم است که امروزه در سردر مدرسه قرار دارد. در سال 1354 خورشیدی و در پی تخریب بازار و اتصال آن به فضاهای داخلی حرم مطهر، مدرسه پریزاد نیز رونق گذشته را از دست داد و حتی رو به خرابی گذاشت. اما در سال 1363 خورشیدی و به اهتمام تولیت وقت آستان‌قدس رضوی، مرمت مدرسه آغاز شد و در سال 1368 پایان یافت. از این زمان به بعد بود که یادگار نواده خواجه‌ربیع، در زمره ساختمان‌هایی قرار گرفت که داخل حرم رضوی قرار دارند. (منبع)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۹ ، ۱۳:۳۳
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

نوشته‌ی مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا ( لغت‌های ۹۰۴ تا ۱۱۰۲ )

 
پِشت زیک: یک نوع حلوا که چون رنگش شبیه پرنده‌ی سینه‌سرخ است که در گویش محلی زیک نام دارد و بیشتر برای چای‌خوردن به جای قند مصرف می‌شود. یا تفنّنی درست می‌کنند. حلوایی بومی که با کنجد و شکر درست می‌شود. خیلی هواخواه دارد. ولی برای برخی جذاب نیست و به جای آن به سیوحلوا علاقه دارند. یا اسبه‌حلوا.
 
گج گمرا: گیج و راه‌گم کرده.
 
آسمون غار غاره: رعدوبرق. البته آسمون غُره هم می‌گویند.
 
ماده: ماده یعنی جنس مؤنث. مادّه‌ی قانونی هم ریشه در مادگی دارد چون زایش دارد. مادّیت از این واژه می‌آد چون زایندگی دارد. جهان مادی هم از جنس ماده می‌آید چون زائو است. ماده، از آن رو ماده است چون زاینده است. مقابل نر. زایش. مادّه‌ی طبیعت. مادیات. حتی لغت مادر از آن رو مادر است که ماده است و زایندگی دارد. ماده با جانور یا گیاه هم ترکیب می‌شود: مثال‌هایی چون: ماده‌اِشکنی. ماده‌سگ. و اگر قصد تحقیر کسی را بکنند واژه‌ی ماده را به ماچه برمی‌گردانند که شکننده و خفّت‌بار است. و فرد را شرم می‌گیرد خصوصاً وقتی بگویند: ماچه‌سگ. معنی ماده در دارکلا همان مادّه یا مؤنث در مقابل نر است. مثلاً ماده‌گو یعنی گاو ماده. یا ماده‌سیکا یعنی اردک ماده. به دختر، ماده‌وچه هم گفته می‌شود بیشتر در مواقعی که می‌خواهند تأکید کنند که نیاز به مراقبت دارد. مثلاً ماده‌وچه تیناری بوره؟ یعنی دختر تنهایی بره بیرون؟! برای توهین هم از این واژه استفاده می‌شود. اگر کسی نتواند از حقش دفاع کند می گویند مگه ماده‌ای؟! به فرد کمرو و خجالتی هم به طعنه می‌گویند وه مادوئه. ماچه هم بسیار به کار‌می رود و هم بار منفی‌اش هم بیشتره.
 
ته تِک دور: یعنی دور لبت بگردم که سخن حق را گفتی. قربان دهنت که چنین حرف درستی زدی. تأیید کامل سخن کسی.
 
جرِب: جوراب.
 
خِریب: خیلی خراب. خراب خریب.
 
بَمِرده: هم مرد. فوت کرد. هم مردار. بستگی به طرز بیان دارد.
 
وا: باد. گشاد. باز در برابر بسته. مثال: بور خادر ره وا هاده گند در بوره! دررفتن. او وا داد. خراب کرد کار را.
 
خالیک: آب دهن. خدو. تُف. خالیک قورت دنه. یعنی چشمش به غذا است.
 

لیفا: مثل فییه از چوب است، ولی یک شاخ کج دارد. تک شاخه است. از جنس چوب سبک است. برای خرمن و جمع‌آوری علف هرز یا هوادادن علوفه. شکل مثل r انگلیسی است. عکس زیر:

 

لیفا: عکاس: دکتر عارف‌زاده

 
اع خاک بر سری: جمله‌ای‌ست با حالت تلنگه به نشانه‌ی افسوس، تأسف. خاک بر سرم! نیز:  ناتوانی. بی‌عرضه هستی.
 
روس سوخته: روح سوخته. نفرین علیه‌ی کسی که بد کند. روحش بسوزه. نابود بشه. وجودش بسوزه.
 
خامیر: خاموش. فروخفته. از خامی می آید. کم‌جان. کم رمق. آخرای آتش.

سُخته: سوخته. زغال‌شده. جیزشده. سوخته‌ی تریاک.
 
خارد و خامیر: درب و داغون. زدن تا حد زیاد. له و لورده. شکسته. ریزریز شده. خُرد و نرم شده.
 
جا دکون: بریز داخل بشقاب. پلا ره جا دکون. غذا را بکش. هر چیز را در جایش بریز.
 
حِورستی: غاپیدی حسابی. حوردی یا هوردی حرکت‌ها همه کسره. زدی. کوبوندی. کوبیدیش.
 
اوممسن: اون وقت. آن موسم. آن هنگام. آن دوره. آن زمان. و نیز یا اسم «محمدحسن» را به محلی صدازدن.
 
سیمکاکورَک: دُمل چرکین. کورک یا دمل دردناک عفونی سفت.
 
مه چش اوه نخاننه: امیدوار نیستم که از دست فلانی کاری صورت پذیرد. ناامیدی. مأیوس. امید ندارم. انتظار ندارم. احتمال چندانی نمی‌دم.
 
کت سولاخی: یا کلسوراخی. کَت یعنی دیوار. روزنه. شکاف دیوار برای پاییدن کسی یا سرَک کشیدن. روزنه ای در دیوار به اندازه‌ای که بتوان طرف دیگرش را دید یا دید زد ولی از طرف دیگر متوجه تماشاگر نمی‌شوند.
 
وره مغِز دکته: مبتلا به مرض شده و مگس اونو گرفته. متعفّن شده. از فرط ماندن فاسد شد.
 
گر بیته: کُرک و پشمش ریخته. گری گرفته. گری بیماری پوستی حیوانات و عاملش نوعی انگل پوستی ریز است از خانواده گال و جرب. باعث خارش و ریزش مو و کنده‌شدن لایه‌ی پوست می‌شه.
 
کورماز: مگس. از بس کوره هر جا می‌نشینه!
 
غاتّیک: غُده و گره‌ی بافتی.
 
آردکرکود: یا آردکل‌کود: شاید هم تلفظی دیگر. نوعی خوراکی که با آرد و روغن و زردچوبه درست می‌شه.
 
سُخته: باقیمانده‌ی تریاک کشیده.
 
موشی: نوعی چراغ برای روشنایی در قدیم. نوعی چراغ روشنایی قدیمی که با نفت یا پیه کار می‌کرد.
 
گَلی: گلو. حلق.

شیرگلی: بالاآوردن شیر توسط بچه. گلو را تر کردن. نرم کردن حلق.
 
خاشکه‌گلی: بی‌آب و خشک‌شدن گلو. گلوی خشک. تشنه. آب یا مایعات نخورده.
 
اَیی: عئی.دوباره. بازم. بعداً. مِن بعد. دوباره. باشه بعدها. 
 
‌ونگ و وا: صداکردن. داد و بیداد. داد و آواز. بانگ و صدا.
 
فییه: پارو تخته‌ای برای جداکردن پخو از جو و گندم.  وسیله‌ی چوبی پارومانند برای جمع‌آوری و تمیزکردن غلات و خرمن.
 
دسبراز: دست بالا کردن. از حالت نشسته روی دست به حالت نیم‌خیز بلندشدن و گردن و سپس دست را به قصد برداشتن چیزی دراز کردن. دست به راست. دست بلند.
 
سر به کاری: همباز. سر و کار داشتن با هم. ارتباط متقابل داشتن.
 
دست نکن، کار نداره: آدم ضعیف. هر آن مردنی. حساسه، ضعیفه، شکننده است.
 
زاززازی: به زور و سختی. به‌سختی. بازحمت. با رنج و مشقت. مثلاً: من زارزاری پول جمع کردم خونه و ماشین بخرینیم، ته همه را تش بزوهی بوردی!
 
قابضی! : از قبض و قابض جان می‌آد. گیرنده. مگه مفتّشی؟ به تو چه مربوط؟ مسئولی؟
 
یارو دانّه: کسی را می‌خواد. همذات دانّه. نوعی خیانت زناشویی می‌کنه، با فرد دیگری رابطه نامشروع دارد.
 
شِطون: شیطان. شیطون. بازیگوش، ناقلا، شرِ، بدکار.
 
شَتونگ: دو بین. لوچ. چشم‌چپ، چپه. چشم معیوب که اشتباه می‌بیند.
 
قیلناهار: قبل از ناهار چیزی خوردن. غذای اصلی میان روز. ناهار امروزی. قلیون و ناهار هم هست. مخفّف ناهار به علاوه قلیان است. ابتدا تصور می‌شد قلیان مفیده.
 
دار هایته: زیاد شد. فرا گرفت. پِر بیه. دوش هایته. مثلاً زیزم اما ره دار هایته.

رِد دوندِسه: وه ره کینگ بکشیه بَورده. به زور او را بُرد.
 
پچّیم په: کناره‌های پرچین. پی پرچیم. کناره‌ی پرچیم. پشت پرچین.
 
دره پِه: اطراف رودخانه. حریم رودخانه. کنار رودخانه. لب رودخانه.
 
سِس:  تُرد. بی‌بنیه. سست. اشکن.
 

را دَکف: راه بیفت برو. حرکت کن. شروع کن. بُور دیگه. مثلاً حیوانی با گسیختن یا کشاندن افسارش، صاحبش را به وضع ناهنجاری به دنبال خود بکشد. رم کردن حیوان در حالی‌که شخصی را دنبال خود می‌کشد.

 

رد کانده: می‌افتد. نیز رد می‌کند، پس می‌زند. می‌گذراند. سپری می‌کند. عبور می‌کند. جان سالم به در می‌برد. می‌افتد. کفنه پایین.  افتادن با تلفظ رت هاکاردن معنی میدهد نه رد. مه کمر رت هاکارده. دار چله همون بالاجه رت هاکارده دکته پایین. همان انداختن و افکندن و بر زمین زدن می‌شود.

 

شِرت: پخش و پلا. پرت کرد. پهن کرد. شرد. پاشیدن. پاشاندن. پخش‌کردن. ریختن و پرت کردن.

 

مه دل شرت بزوهه: یعنی دلم به من خبر داد. آگاه‌دل شدم. دلم رفت. دلم به آن شک کرد. به دلم برات شد. دلم حدس زد آن حادثه یا نوید را.

 

تا چک دکته: هی دمادم. چک هم زمان است در اینجا و هم شک. به محض کوچکترین چیزی. زود. هنوز هیچی نشده. تا مسئله کوچکی پیش بیاد.

 

دم تولّه: همراه مزاحم. فرد اضافی همراه کسی. فردی که چسبیده و دنبال کسی برود. مثل توله‌ای که دنبال مادرش می‌ره، طُفیلی.

 

چَکّه: ون دیم چَکّه بیّه. یعنی لاغر و نحیف و فرو رفت. کف‌زدن. دست‌زدن. شادی‌کردن با دست. این معنا با کف زدن همخوانی دارد: لایه‌ها یا اجزای یک دستگاه یا عضو به هم می‌چسبند. دو دست به هم (با صدا) می‌چسبند و لایه‌های پوست از لاغری به بافت‌های زیرشان می‌چسبند.

 

مَما: غذا. پلو. برنج پخته‌شده.

 

مَمه: شیر پستان مادر را ممه می‌گفتند. چون از مادر تغذیه می‌شه.

 

مِما: مامای زن برای زاییدن. ماما. قابله.

 

پیس مما: غذا نیس. غذا تمام شد. پلو تمام شد. غذا تمام شد.تمام شد،دیگه چیزی نیست و نمانده. پلو یا غذای خوشمزه. کاربردش برای ترغیب بچه‌ها به خوردن غذا. مما برای پلو و برنج پخته شده بکار می‌رود و برای نان بکار نمی‌رود ولی پیس‌مما که به معنای تمام‌شدن مما است مجازاً برای هر چیز از جمله پلو و نان و میوه و خلاصه هر چیز حتی پول و ..... هم بکار می‌رود. مما، مستقلاً برای نان به کار نمی‌رود. در لغت مَما وقتی به بچه می‌گوییم پیس‌مَما، این شامل کُلیتِ غذا می‌شود، چه نون باشد و چه پلو. مثلاً داخل چای شیرین به قول محلی: شیرین‌دار، نون می‌ریزند وقتی که تمام بشه و بچه همچنان منتظر لقمه‌ی بعدی باشد، با زبانی نرم و با تلِنگه می‌گن: پیس‌مَما. پیس‌مَما. ولی به تنهایی شامل نان نمی‌شود.

 

بسم‌الله: با لحن خاص برای تعارف غذا. برای تعجب از حرف و کار کسی. برای شروع حرکت. برای آغاز یک مسابقه. عجیبه. عجب. دوباره فکر کن، واقعا!؟

 

لااله‌الا‌الله: (با صوت شگفتی) یعنی عجب کاری. عجب حرفی. یعنی چه؟ هیچی نگم بهتره. در واقع با این عبارت می‌خواهد حرفش را عوض کند تا آرامتر شود بدون آن که موضوع را پذیرفته باشد.

 

اینگننده: یعنی زمین‌گیر می‌کند. مثلاً این مریضی وره اینگننده. این ستم وره اینگننده. می‌اندازد، می‌گذارد،

 

دِم دِنه بِنه: می‌اندازی زمین، احتیاط کن. می‌اندازد زمین، پرت می‌کند پایین.

 

آ گودوش: صوتی جهت آغوش‌کشیدن و ناز. برای مسخره هم هست گاهی با لحن خاص. نازی، چقدر خوشگله. واژه‌ای معمولاً زنانه برای نازکردن.

 

رَگ: هر بند از بنایی دیوار. رگه. رج. رجه. ردیف.

 

رِگ: ریگ. ماسه. شنِ ریز.

 

وِ: وی. او.

 

بیزباز: بازی با بچه. پیشواز، استقبال.

 

شِن: شن و ماسه. شنگ.حیوانی درنده و گوشتخوار در حواشی رودخانه‌ها مانند سمور که شب دنبال شکار می‌رود. شبیه  سگ آبی. شاید هم سمور آبی.

 

هکته: افتاده. زمین‌گیر شده. ناتوان. افتاد. زمینگیر شد. خانه‌نشین شد.

 

چش ره جا دینگومه: ون چش زهره (چش زله) ره بیتمه. ترساندمش حسابی.

 

پِره: پر است. باسواد است. پر است، فراوان است، آنتریک و تحریک شده است. مخش را زدند.

 

گی بو گلی بیّه: سر ته. وارونه. آویزان. به غلط‌کردن افتاد، بیچاره شد. زندگی بر او زهر شد.

 

بریم: بیرون. ظاهر. رو. حیاط. خیابان. متضاد داخل.

 

آب‌چک: کونسول خانه. کانسول. آب چکان بام،حریم ریزش آب از بام منزل، کنسول پشت بام سقفهای شیروانی.


کونسول: لبه‌ی بیرون‌زده از هر بنا و ساختار. پیش‌خوان. باران‌گیر خانه.

 

تلِخ: جا خوش کرده. آدمِ مزاحم. لفظ غیرمؤدبانه برای شکم.

 

تلخِن: چاق. بی‌ریخت. شکم‌گنده. شکمو. پرخور. شکم بزرگ. گت بطین.

 

سر اینگن: چوب افقی روی شیروانی خانه. جاگذارنده. برجا گذارنده. ناقص کار. جوساز.غلو در نقل قول.

 

دوش هایته:  فراگرفتگی. سرهائیته. پرشدگی. محاط کامل.
 
پلخ یا پلق: فشار محکم. هول‌دادن.محل مثلاً میگن: هول هاده. یا هول هاده در واز وونه. پلق هاده وه ره. مثلاً فلانی فلانی را پلق هداهه.
 
پندیر: پنیر. شکل غلط ادای واژه‌ی پنیر.

 

گردن گنّی: به گردن می‌گیری. زیر بار کاری رفتن و تاوان آن را پذیرفتن. ناشی از باور مردم به روز بازخواست و رستاخیز است. مسئولیش را می‌پذیری؟ متعهد می‌شی؟ متقبل می‌شی؟ لابد یادتان هست در بچگی در مواقع چالش و کشمکش بر سر مالکیت، فرد مغلوب چنانچه همچنان حق را از آن خود می‌دانست، دو انگشت کوچک هر دو دست را کنار هم جفت می‌کرد و مختصراً با نوک زبان تر می‌نمود، سپس با یک حرکت سریع، دور گردن فرد غالب و پیروز را مثل پرگار با رسم نیمدایره به وسیله‌ی هر انگشت از پشت گردنش شروع و به جلوی گردنش ختم می‌کرد تا یک دایره کامل دور گردنش در هوا رسم شود و در پایان می‌گفت ته گردن تا قیامت؟ آن خالیک حکم طوق بر گردن بود. حتی سر نازلترین بازی‌ها هم این کار را صورت می‌دادیم.

 

تِه گردن: به گردن تو. یعنی تاوان این کار را خودت باید پیش خدا پاسخگو باشی. گردن در اینجا به معنی پذیرفتن است .به گردن تو، گناه تو. خوب و بدش با تو.

 

چم: هم به معنای شیوه و شگرد است که با چم و خم می‌آید. هم به معنی جوربودن با کسی است. مثلاً مره چم هسه با فلانی رفق هسمه. یا مرا چم نیه شم سره بخواسم.

 

چمی: نوعی حشره ریز که در لانه‌ی مرغان می‌افتد. مثلاً کالی‌دله نشویی ته ره چمی کفنه. شپش یا یکی از انگل‌های حیوانی پوستی دیگر. مثال: کِرک‌کالی دله نشویی وچه، تِه رِه چَمی کفِنه. چمی هم نوعی انگل یا حشره است که هم‌سن و سال‌های ما ده‌ها بار رفتن کاه‌بِن مِرغانه گرفتن و چمی افتادند که بدن خارش و کوش می‌آمد.

 

حروم‌هلِشت: هدری. نادرست. تخریب. بی‌فایده. زائل. فنا. پایمال.

 

ونه آمپر بزوئه بالا: به اوج ناراحتی و عصبانیت رسیدن و از کوره در رفتن، از دست دادن بردباری در هر زمینه.

 

درازقوا: واژه‌ای معادل لولو و یک‌سر دِگوش. برای ترساندن و یا آموزش احتیاطی بچه‌ها که مراقب خود باشند. معنای لغوی‌اش: کت بلند. کسی که کت بلند پوشیده.

 

زلف: مو. موی بلند. زلف. پشته‌ی مو. گیس.

 

واشون اوه اتا کیله دله نشونه: آبشون توی یک جوی نمی‌ره، با هم نمی‌سازند. با هم جور نیستند. اخلاقشون به هم نمی‌خورَد.

 

پالونه: برای قنات و چاه. کلافهای بتونی خمیده که برای پیشگیری از ریزش، درون چاه یا قنات یا کانال‌ها به کار می‌برند. مانند پالان اسب قوس دارد.

 

لینگ‌چَک: پشت پای کسی را غافلگیرانه زدن. پشت پا انداختن کسی به شوخی تا جدی که تا تعادلش را از دست بدهد.

 

دس بِنه کفِنه: می‌افته زیر دست. مغلوب می‌شه. توی دست و پا نیفت. مانع کار نشو. مزاحم کار نشو. هم به کسی که وشیل کانده خود را می‌ره دور و بر افراد.

 

چوپِل: و پل چوبی بر روی رود یا جوی آب.

 

پِشتل: پشتل نوعی پرنده است اندازه‌ی گنجشک. چون پشتش تیره‌رنگ است، شده پشتل. خوردنی هم هست، بر خلاف زنجیلک یا زنجیرک.

 

وه رِه درِه: سر ِ دعوا داره. دلش دردسر و دعوا می‌خواهد. دلش پره. عقده و کینه و مسایلی در درونش هست که دنبال بهانه می‌گردد.

 

کوروچّه ‌کوروچّه‌: یا قروچه قروچه، صدایی که از خوردن خوردنی‌هایی مثل آلوچه و سیب سفت و ... پیدا می‌شه. هم صدایی برای رام‌کردن اسب و یا نزدیک کشاندن اسب که تقریباً می‌خواد رم کند.

 

اِسخاط: اسقاط. اسم خاد. همینجور خودش اسما (اسمن) هست. شل. سست. لرزان. الکی. مثلاً ته همطی اسخاط مگه اونجه اسابیی که ته برار بزونه. تماشاگر. بی‌عرضه.


سر خاد: خودسر. خودسرانه. بی‌اجازه کاری مرتکب‌شدن.

 

موروک موروک: صدایی که از خوردن چیزهایی مثل قند، مغز و ساقه کاهو، هویج و .... ایجاد می‌شود که بعضی‌ها حساس‌اند و می‌گن ریکا انده موروک موروک نده. موروکه موروکه هم می‌گویند.یعنی مؤنث ادا می‌شد. خصوصاً موقع خوردن رندی برشته: وه هی موروکّه موروکّه صدا دنه خانّه.

 

توره: مخفف توبره است. معمولاً پارچه‌ای از جنس سخت. دو مدل دارد. دو قلو و تک قلو. تک برای آخور سیار حیوان مصرف دارد اما دوقلو برای درویش‌های دوره‌گرد. محفظه‌ای است برای جمع‌آوری. از ملزومات ضروری خانه‌هایی است که دام دارند.

 

تور: هم یعنی ابزار نخی صید. هم به معنی رندی. هم تبر هیزم. نیز آدم کم‌توجه و کم‌حرف است که هر چی بگی اون فقط کار خودش را می‌کنه و راه خودش را می‌ره و با دیگران ارتباط گرمی ندارد و بیشتری توی خودشه. به چنین آدمی می‌گن فلانی تور هست. الان می‌دانم که چنین شخصیتی زمینه‌ی اوتیسم دارد. یک بیماری روانی است. درخودمانده. ژنتیک نقش دارد. از بچگی ارتباطش ضعیف است. سرد و کم حرف. ارتباط چشمی حتی با مادرش ندارد و چشم برمیگرداند.در برابر پرسشها مرتبا یک حرکت تیک مانند نشستن و پاشدن متوالی انجام میدهند. هوش پایینتر است. تشنج و برخی بیماریهای جسمی دیگر در اینها بیشترست. شانس بزه بالاست. نیاز به درمان درازمدت دارند. اگر ندانی،رفتارشان خون آدم را بجوش می آورد.

 

خارخاری: خندکردن. آرام آرام. لس لس ذهن کسی را با خود همراه کردن. اندک‌اندک.

 

دیم‌لت: صورت پهن. لد یا لت .شیب و تپه و سربالایی. دیم: صورت. رو. رخ. ناحیه جلوی گوش تا لپ و لبه فک تحتانی.  جایی به اندازه‌ی حدود کف دست.

 

مارِک مارِک: از ریشه‌ی مار و مادر است و با زبان نرم و نرمی مخاطب را سر کل  می‌آره. یا حیوان سرکش را رام می‌کند.

 

کوش: خارش.

 

مَچ مَچ: صدادان در خوردن غذا.

 

موروخه موروخه: مثلاً حمله‌ی گله‌ی ملخ یا حشرات به خانه و مزرعه که به علت برخاستن صدای وز وز و صدای بالشان می‌گفتند اینجه ملخ موروخّه موروخّه کانّه. اشاره است به هجوم و انبوه ملخ.

 

کُلِه: خشک. بدون نرمی و خمیر. مثل نان خیلی‌برشته. پوسته‌ی خشک. وقتی دست کورک می‌زد و زیاد جراحت می‌شد و سپس رویش سلول‌های پوست می‌مُرد، می‌گفتند کُله زد. نیز سر کسی زیاد کچلی داشت، گاه، کُله می‌داد و طرف دائم سرش را می‌رکید. باقیمانده‌ی نون تنوری بر دیواره‌ی تنور خانگی که برشته می‌شد و تقریباً می‌سوخت و خوردنش مزه داشت.

 

گگِه:  برادر. داداش. اخوی. همچنین به صمیمی بودن بیش از حد هم می‌گن.

 

دِدا: آبجی. خواهر . دده.

 

نِنا: ننه. مادر. مامان. والده.

 

بَوا: بابا. پدر. والد.

 

خالشی: شوهر خاله.

 

خارچی: چیز خوب. یه چیز خوب. حرف خوب.

 

جا بدا:  پنهان کرده. مخفی کرده. قایم کرده. در جایی که فقط خودش و افرادی‌که او تعیین کرده، می‌دانند. چیزی یا سخنی را نهان‌کرده.

 

سرخاد: مختار. آزاد. مستقل. سرخود . رها. خودسر.

 

پیچاک: چابک. فردی که بسیار می‌پیچد. ورزیده، قوی. واژه‌ی پیچ در این واژه مهم است.

 

زیوار: یا زوار. تنهایی. مالکیت منحصر یک فرد بر ملک و شیئ. جداکردن انبازی قبلی. فلانی خاش زمین و کشت و کار ره زیوار یا زوار کرد. در واقع متضاد همباز و انباز و شریک است. از لغت‌های اصیل و شکوهمند بود. ذهن من خلجان نداشت. با آن‌که زیاد بکار می‌بردیم خصوصاً موقع مثلاً آغوز چینی و پنبه‌چینی و بازی‌های اشتراکی.

 

ویشت بکارده: ویشت یعنی به‌سرعت. سریع در رفت. مثلاً اشنیک ویشت بکارده در بورده. فلانی نال‌پیش جه ویشت بکارده غِب بیّه. شاید شبیه لغت فرانسوی ویراژ باشد. لغت نابی است. پرکاربرد. متلک هم هست. ویشت کانده در شونه.


شریک: البته ممکن است همزمان صفت هم باشد. نخی که نازکتر از طناب باشد البته به طناب‌های خیلی نازک هم گفته می‌شود.جالب است شریک چون با چیز دیگر شرکت می‌کند شریک است. مثلاً با توتون شریک می‌شود. خود واژه‌ی شرک در برابر توحید یا احَد، ناشی از همین شریک و شرکت است. این لغت شامل کسی که افتاده شود و در جایی بیفتد و لاغر و نحیف گردد هم جاری‌ست. فلانی شریک هسه اونجه کته. یعنی بی‌حال و زار. یا ته چه وه شریک بیی حرف نزندی؟ تشبیه فرد لاغر مفرط به شریک و نخ، بیشتر به جهت و به علت کاهش قطر بدن اوست. همان طور که می‌گویند خاشکه چو بئیه. به عبارت دیگر: شریک نخی از جنس کتان به ضخامت چند میلیمتر است و کاربرد عمده‌اش برای خشک‌کردن توتون و بستن سر کیسه و نیز به معنی از حال رفته و دچار ضعف جسمی شدید شده است که در اصطلاح می‌گویند شریک بیه. همچنین مانند کاربردش در فارسی در مال یا کاری سهیم بودن است؛  مثلاً واشون با هم شریک هسنه.

 

رمِت: رمِت مخفف رحمت است. رحمت. رحمت الله. . نام مردانه است. لطف. مثلاً: خدایا رمت را برسن. نام باران و برکت هم هست. مثال بسیار رایج: خدا شم اموات ره رمت هاکانه. حقیقتاً از معدن غنیِ زبان محلی دارابکلا هر چه بیشتر استخراج می‌کنیم توره‌ی لغت و واژگان پرتر بازگردد زیرا این کان و مخزن ثروتمند است.

 

پِر کانده وه ره: تحریک می‌کند. آنتریکش می‌کنه. پُرش می‌کنه. با سخنانی، ذهنش را برای کاری آماده می‌کند. فریب می‌دهد. شست‌وشوی مغزی می‌دهد.

 

وره ره اینطی نشه! : این‌جوری نبینش. به ظاهرش نگاه نکن. (درون و باطنش خیلی چیزها بیش از ظاهرش دارد). تواناییش را همین‌قدر نبین، بلکه خیلی بیشتره. نیز کسی که الکی خودشو جلو می‌اندازد و یا خودعقل‌ِ کل‌پنداریی داره می‌خواهد خودی نشون بده.

 

هِدی هِرشا: چشم و هم چشمی. رقابت. از روی رفتار همدیگر تقلید کردن.

 

وره سر مرگه ! : انگار موقع مرگش فرارسیده. مثل اینکه می‌خواد کشته بشه. مرگه وره کانده.

 

شپِل: سوت بلند دهانی بدون کاربرد دست یا با کاربرد دست و متفاوت و بلندتر از شیشم.

 

شیشم: سوت دهانی و حتماً بدون کاربرد دست است و فقط با غنچه‌کردن لب‌ها تولید می‌شود. در شپل دو لب‌ غنچه نیست.

 

گلِن: یا گلند: دور. جای پرت برای دور ریختن چیزهای به درد نخور. هع دمبِده گلن. بنداز دور. البته دوری که زیاد دوردست باشد. جای دور. گلند از مناطق ترکمن صحراست. از حدود صد سال پیش به آن طرف به علت بی‌توجهی و تبعیض شدید دولتهای مرکزی بر علیه‌ی ترکمن‌ها، متأسفانه برخی‌شان ناچار راهزنی کاروان‌ها را می‌کردند. شاید گلند، گردنه و جای مخوفی بود ضرب‌المثل شد.

 

هر که برنده بیّه، شاه: هرکس بَوردِه شاه هسه. عالی‌ترین جایگاهی که می‌شد تصور کرد را برای برنده‌شدن شرط می‌کردند تا بازی‌های کودکانه جدی‌تر گرفته شود و هیجان بیشتری ایجاد شود.

 

مه چش فرق نکانده: خوب نمی‌بیند که بشناسم. خوب نمی‌بینم. چشمم تار می‌بیند. چشمم دید درست ندارد.

 

پشتیم پلی: زیر و رو. پشت و پهلو. پشت و رو شدن. این پهلو و آن پهلو شدن . زیر و رو کردن یا شدن.

 

دِ تایی: دو نفره. دوبله.

 

ظُر: همان ظهر هم که یعنی آفتاب پُشت می‌افتد و سایه لس‌لس به سمت خَمیدگی می‌رود. ظّر بایتنه؟ یعنی اذان ظهر را گفتند؟

 

دفرازن: چوب یا درپوش یا اشیاء را به جایی تکیه‌دادن. معمولاً هم  کمی کج و مورّب می‌گذارند.

 

پِراز هادِه: از همان ریشه‌ی لغت دفرازن است. یعنی کج کرد و تکیه‌اش داد. دراز کرد. به فرد قرین‌السریر که در بستر بیماری هم گرفتار باشه، این لغت به کار می‌رود. گاه هم فردی را که انگار به احتضار افتاد و قبله گذاشتنش هم شامل می‌شود.

 

هزِن: بزن. بذار که معلوم نباشه. ویژه‌ی درپوش دیگ است. اما ممکن است جای دیگه هم ظهور داشته باشد. کاربردش کمی دوپهلوست و گاهی باید احتیاط کرد و جمله‌اش را باید کامل گفت تا برداشت بد نشود. مثلاًَ اتا نون هاده این آغوزخارش دله هزنم؟ پس معنای آغشته‌کردن و فرو بردن در چیزی می‌دهد که گاهی تعبیر دیگر هم ممکن است.

 

کلبنکبیر یا کلونکبیر: اشاره دارد به یک لغز خشن نسبت به دو یا سه نفر مرد که تنبل هستند و کاری ازشان ساخته نیست.

 

مِزّیر: به کسانی گفته می‌شود که می‌رفتند بیگاری. یا بیغاری. مزدبه‌گیر بودند. شاید مخفف مزدور یعنی مزدگیرنده هم باشد. همچنین به پسری اطلاق می‌شود که کمال جسمی رسیده باشد و قادر به درآمد و کار باشد. نیز باید خود را از محفل زنان جدا می‌کرد چون قوه‌ی تمیز یافته بود. کسی که به اندازه‌ی قد و سنّش کار یا رفتار نمی‌کند، این لغز نثارش می‌شود. مثلاً پسر گُنده‌ای که با بچه‌ها بازی می‌کند و آنها را می‌زند. به عبارت دیگر: مزّیر معنی لغوی‌اش مزدبگیر است که به این معنی استفاده نمی‌شه. و در اصطلاح به معنی جوان نیرومند، توانا و کاری و نیز پسربچه‌ای که از نوجوانی درآمده و وارد دوره‌ی جوانی شده و می‌گویند دیگه مزیر بیّه.

 

ماچکِل: همان مرماشکِل. به مارمولک می‌گن مرماچکل یا مرماشکل ولی بسیاری از افراد قدیمی فقط میگن ماچکل. مر ماشکل هم یعنی شکل آن مانند مار است. شبیه مار.


چنگک: چند شاخه است. چوبی و فلزی هم رسم شد. پنچه دارد.

 

شال: مخفف شغال. نیز شال‌گردن.

 

ریک: خنده‌ای که لثه و اری می‌زند بیرون. ریک به چهره‌ی فرد هم اطلاق می‌شود که بیشتر دهن و کتار را شامل می‌گردد.

 

بالِسکنی: قسمت بازویی دست از کتف تا ساعد. آرنج. بال یعنی دست. اسکنی هم به نظرم ریشه در اسکلت دارد. برخی هم فکر می‌کنند قسمت فوقانی دو سمت بازوست که نادرست است.

 

کلَندوش: دوش‌په که بچه را کلن‌دوش می‌گیرند. پشت گردن.

 

سازه: جارویی که از جنس بوته است. چون خانه را با آن تمیز می‌کنند سازه نام گرفت.

 

رسِن: مخفف ریسمان. اغلب پنبه‌ای.

 

کلَک: نوعی دروازه‌ی ورودی باغ و حیاط با دو پایه‌ی پنج طبقه و پنج چوب بلند و صاف که به صورت افقی و عرضی لای آن پایه‌ها می‌رفت. دیگر کمتر دیده می‌شود.جالب این‌که کلک بساطش از سردرگاه منازل جمع شد (هرچند هنوز در باغ‌ها کاربرد دارد) اما مفهوم زیبای کلک‌سر، کلک‌سری بر اساس ریشه‌ی کلک باقی و جاری‌ست. مثلاً شم کلک‌سر خله آدم جمع بینه! خوَر موِری هسه؟! و یا این مثال: ون کلک را باید کَند. به روضه‌خوان که زیاد کش برود می‌گن: جان برار تموم هاکون کلک ره بکن دیگه. به عبارتی دیگر: کلک برای بستن محل رفت و آمد خونه یا زمین چند چوب را که ضخامتش به اندازه‌ی ساق پا است به طور موازی و تا ارتفاع تقریبی یک و نیم متر قرار می‌دهند و دو سر این چوب‌ها از دو طرف روی پایه‌های مخصوص قرار می‌گیرد به این سازه که در حکم دروازه می‌باشد کلک می‌گویند. همچنین معنی دیگرش حُقه، نیرنگ و نیز پایان‌بخشیدن است معنی ویژه‌ی کلک طلاق است ون کلکه بکن یعنی این خانم را طلاق بده.

 

کلک. باغی در اوسا. عکاس: جناب یک دوست

 

کلک‌سری: قربانی‌کردن حیوان یا مرغ پای کسی در پیش دروازه که کلک هم می‌گویند که با نرده و چوب درست می‌شد. قربانی‌کردن حیوان در آستانه‌ی در منزل به مناسبت‌های گوناگون جشن، مثل عروسی، بازگشت از مسافرت و زیارت و ادای نذری. که البته برخی با دلسوزی به حیوان مخالف این کار هستند و آن را به نوعی حیوان‎‌آزاری و کودک‌آزاری و کاری غیرضرور می‌دانند. مردم هم سعی می‌کنند کمتر در ملا عام چنین کنند. خودم هم اساساً با کشتن حیوان در ملا عام مخالف سرسخت بوده و هستم حتی روز عاشورا. که الحمدلله مدیریت شد و نذری‌ها در یک منزل قربانی می‌شوند.

 

لُش: پیشرفته‌تر از کلَک و شبکه‌بندی‌تر از آن. و گاه دارای لولا برای بازشدن کلک از آن رو کلک است که سرهای چوب به کل هم می‌روند. لوش لولای چوبی و شاخه‌ای دارد و باز و بست می‌شود ولی کلک همان طور که می‌دانید ثابت است و برای عبور از آن باید آن چوب‌های عرضی را برداشت و رفت.

 

دسچال: هم چاله‌ای که توسط دست بشر کنده شده باشد و هم یعنی چاله‌ای که کوچک باشد. و دس به معنای دست و علامت حجم کم است.

 

دَئیل: دو کف دست وقتی چالوک شود تا چیزی در آن جای گیرد. خود حرف د در واژه‌ی دئیل یعنی عدد ۲ .

 

میس: حالتی از دست گره‌کرده که بتوان با آن بر جایی یا چیزی یا کسی کوفت. البته کنایه از فرد خسیس هم هست که انگار دل ندارد جیبش باز شود و خرج کند.

 

کیلّاک: ظرف پیمانه‌ای چوبی که گندم را با آن خروار می‌کردند، یا بین همبازها رسِد (تقسیم) می‌نمودند. یک کیله شش کیلوست.

 

کیکاک: گوسفند کیکاک. مدفوع گوسفند که گرد و اندازه‌ی عناب است. به انسان که نتواند خوب دفع انجام دهد و خیلی کم  و سفت و گرد گرد باشد می‌گویند» کیکاک کرد.

 

تشکش: آتش کش است ولی کاربرد عام دارد: خاک، خاکستر، زغال، و... را هم با آن بر می‌داشتند؛ حتی گوگی حیاط را.

 

پور: لانه‌ و لی حیوان هم باشد. یعنی زاده. مثل روسی، اُف. مثل: رحمان علی اف. اف یعنی پور و زاده. لانه‌هایی که در زمین یا پرتگاه‌ها سوراخ می‌شود پور نام دارد. پثل تَشی‌پور.

 

تریک: پوست‌کندن آغوز. الوری‌کردن.

 

دِرگ: تُش. حسابی‌زدن. جرح. چوب‌کاری. کتک‌کاری. درگ جنبه‌ی تخفیف فرد هم هست. تخفیف فرد چوب‌خورنده و هزیم (شکست‌خورده). مثال محلی: آی وه درگ هداهه

 

پاکمیز: پاک + میز. بچه یا هرکس که اجابت مزاجش کامل شده باشد و دیگر نداشته باشد می‌گویند پاکمیز شد. مثال: بیئل وچه پاکمیز بووشه. یا حوونه کار ندار تا پاکمیز بووشه.

 

میزمیز: آه و ناله کوتاه و طولانی حاکی از درد و رنج. می‌تواند جزو دسته‌ی جنسی باشد ! حسابی میزمیز بیاره! اما این لغت گسترگی دارد یعنی چنان زد که طرف میزمیز آمد. به ستوه درآمد. گریه‌اش تا درازمدت ادامه یافت. نیمه‌گریه هم هست. گریه‌ی کسی که با صدای خفیف باشد.  صوت پس از گریه که همراه با هر صدای گریه، یک دم تنفسی انجام می‌ده و هر دقیقه حدوداً  15 تا 25 بار تکرار می‌شه تا کم‌کم با دلجویی حال بچه یا بزرگسال خوب بشه.

 

قالنجک: چیزی را با زحمت بلع‌کردن یا رفتارش را درآوردن و حرفی نزدن. مثلا می‌گن تو اون روز هر چی بمه ن گفتی (و جسارت کردی) من قالنجک دادم و به خاطر ملاحظاتی چیزی نگفتم. حرکتی با تداعی قورت‌دادن آب دهان به سختی. نیز بادی که در بدن انسان و جنبده‌ها می‌چرخد. شاید تبدّلات شیمایی بدن باشد.

 

تِخک: به بچه می‌گن تا لقمه‌ی مخاطره‌آمیز را بالا بیاورد و دور بریزد و نچسبدش. شاید منظورت صوت پس از برمه و گریه است که با قاف هم املا می‌شود.

 


تِخ هاکون: تِخ کن. تخ کن. خطاب به بچه که چیزی گلویش گیر نکند و نچسبد.

 

پِتخک: سکسکه.

 

پِه بیی : واز کن. پاییدن. په کنی. این نخ که کوگر افتاد را په بیی. یعنی واز کن. نیز په بئی، یعنی همان مسیر را برگرد.

 

شاب: گام بلند و غیرعادی. گام کامل. البته این لغت جزو باور و خرافه هم هست که فلان چیز را شاب بزنند، چی می‌شود. نوعی پرش هم هست از روی جوی. مثلاً مرحوم مادرم می‌فرمودند: نون ره شاب نیرین، گناه دارد. برگرد. پاک کن. دو معنی فوق درباره‌ی اصلاح رد‌شدن از روی سفره به کار می‌رود با این توضیح: مردم ما، اجازه نمی‌دن کسی از روی سفره، نان، غذا رد شود و به اصطلاح شاب بگیرد. اگر کسی غفلتاً مرتکب شاب‌گرفتن شود از او می‌خواهند شاب ره په بئی، یعنی همان مسیر را برگرد تا این اهانت پاک شود. این‌که دوباره شاب را برمی‌گشتند تا کار ناپسند خود را مثلاً محو کنند، یادآور احترام با باورها و برکات است.

 

وِل اُسار بوسِس: ول: رها. اوسار: افسار. بوسس: پاره‌شده جمع آن یعنی کسی که رها شده و ولگرد است. اوسار ونه رَت هاکارده. فرد آزاد و یلَه. مثل اسبی که اوسارش را می‌گیرند ول می‌کنند به دمَن و بیابان. و دیگه هم نمی‌خواهندش. واقعاً لغت مهمی است این لغت.

 

دیر دکتمه: یعنی دور افتادم و ذهنم یاری نکرد. حافظه‌ام قفل کرد و غلف شد.

 

نِز: مِه. مه غلیظ. نزِم هم می‌گن. همان نزم به معنای مه یا ابر پایین آمده. کسانی که این‌گونه لغات اصیل را بلدند الحق بومی مانده‌اند و باید نُقل و نباب بریزن رو سرشان.

 

نز: که ناز می‌آید: مثال» ته حالا ناز و نیز نده.

 

زِه: اوه زه. قطرات ریز نم آب در کنار رودخانه. کناره‌ی آب، حاشیه‌ی مرطوب، زمین آبکی که اکثر اوقات خیس و مرطوب است.

 

شونگ: جیغ. فریاد. شیون. شونگ و شیون معمولاً با هم می‌آید.با شیون دوقلو می‌شه.

 

دگِرد: دوباره برگرد. برگرد. دور بزن. باز گرد. دال در این واژه، معنای آن را تندتر و خشن‌تر می‌کند: دگرد دیگه! پس؛ دگرد یعنی دوباره برگرد. د در آن جنبه‌ی ثنویت دارد به مفهوم عدد ۲.

 

توتو: آویزان. تاب‌خوردن. رفت و برگشت پاندولی مکرر. توتو آویزان معنی می‌شود خصوصاً وقتی چیزی خیلی بی‌رخت آویزان و توتو بشه. مثل گوه گیون توتو شد از بس شیر افتاد. مثال تاب‌خوردن:  الان یکساته این خیک دره توتو خانّه ته وره مه دسجه نئینی؟ اسا وه اتّا اشتباه هاکارده، ته انده اوتو توتو نده.

 

تلی‌مسّک: چسبنده مثل بوته‌ی خاردار تمشک. سمج. سریش است. ول نمی‌کنه.

 

سُسه شونه: زیرآبزنی می‌کنه. برای  کسی نقشه می‌چینه. بدگویی می‌کنه. توطئه می‌کنه.

 

ون فنی لاپّه جه در بیاردی: برایش زهرمار کردی. نگذاشتی غذا یا خوشی برایش دوام داشته باشد. برایش تلخ کردی. لغوی: از دماغش در آوردی.

 

فنی‌زکِن: دماغو. کسی که بلوغ شخصیتی ندارد تا بینی‌اش را در انظار تمیز نگه دارد.

 

غش‌وضف: هلاک. نابود. غش کرد افتاد

 

وه دین ندانّه: به هیچ چیز اعتقادی ندارد. بی‌مرام. نامرد. خبیث چند وجهی. هی او بی‌دین است. دین ندارد. مقیّد نیست. پایبندی ندارد. منظور گویندگان هم همینه. نوعی حذردادن و برحذر داشتن هم هست.

 

گِمه: کوزه.

 

ماکّورو: بخش مرکزی غنجه. نوج را هم هست. لم ماکروه. کاهوی ماکرو..

 

غِب بیّه: غیبش زد. مخفیانه و سریع در رفت.

 

جیم بیّه: جیم شد. در رفت. یواشکی جا خالی کرد. بی سر وصدا از زیر کاری در رفت.

 

فله: نوکر.

 

ته اشکنی؟! : اگر واژه‌ی اِشکنی را به صورت فعل بخوانند یعنی می‌شکنی فلان کار را انجام هادی؟

 

پکِر: گرفته. غمگین. افسرده. ناراحت. پکر.

 

خیک: دلو. معمولاً از جنس چرم و لاستیک زمخت. ظرفی برای آب‌کشاندن از ته چاه یا حوض و قنات.

 

سی: ستیغو بلندی کوه. رأس تپه.

 

قارص: متضاد رقیق. خلاف شَل. سفت. متراکم. مثلاً: قارص دو. قارص ماست. مثل قارص ماست. قارص دو. قارص سمنو.

 

خر سر کاتاه: نوعی بورکردن و خیط بود. بازداشتن کسی از کاری که به نظر گوینده، به آنه کس مربوط نیست. دخالت نکن. برو عقب. فضولی نکن. رد بووش.

 

اِشکنی: نوعی علف با برگ‌های پهن و بلند معمولاً حدود نیم و حداکثر یک و نیم متر، در مزارع علف هرز و وجین محسوب می‌شود ولی غذای مورد علاقه‌ی دام هم هست. اشکنی دارای دو نوع است، نر اشکنی. ماده‌اشکنی. دومی را آش دله کاننه.

 

با تشکر ویژه از آقای دکتر اسماعیل عارف‌زاده
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۹ ، ۱۳:۲۸
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

به قلم دامنه

 

( ۱ )

 

خصوصیّات فاطمه (س) : به نام خدا. از خصوصیّات حضرت فاطمه زهرا (س) هر چه بگوییم کم است. آن بانوی پرورش‌یافته در دامان پاک حضرت خدیجه و حضرت خاتم الانبیا : اول این‌که : اَشبه‌النّاس به پیغمبر بود. شبیه‌ترین مردم به رسول خدا. دوم آن‌که : کانَت اِذا دَخَلَت عَلَیهِ رَحَّبَ بِها. یعنی هنگامی‌که فاطمه وارد بر منزل پیغمبر می‌شد، حضرت ترحیب می‌کردند. یعنی خوشامد می‌گفتند. سوم این‌که : وَ قَبَّل یَدَیها. پیغمبر دست مبارک فاطمه‌ی زهرا را می‌بوسید. چهارم آن‌که : وَ اَجلَسَها فی مَجلِسِه. رسول خدا او را در جای خودش می‌نشاند. (منبع)

 
مدینه‌ی منوره مسجدالنبی و قبرستان بقیع
 
نکته: آن‌گاه چنین انسان با این همه مقام و ارزش نزد پیامبر رحمت، اندک‌زمانی پس از رحلت پدر، مورد خشم و غضب آن «دومی» قرار می‌گیرد و در کمترین سنین زندگانی‌اش -یعنی ۱۸ سالگی- با بدنی مجروح و قلبی شکسته و در حالی که عزادار ارتحال پدر بود، به شهادت می‌رسد. خشم کور آن «دومی» ریشه در جاهلیت ندارد، پس ریشه در چی دارد؟ لابد قدرت! ریاست! رقابت! و بازگشت به همان فرهنگ غلط که پیامبر آن را طی ۱۳ سال سخت بعثت و طی ۱۰ سال سخت‌ترِ هجرت، محو و دفن کرد. از قضا، نکند اهلِ «رِدّه» همین کسان بودند که بر فاطمه خشم گرفتند و کینه ورزیدند! چرا؟ چون فاطمه با علی (ع) بود، همان امامی که حضرت نبی مکرم (ص) درباره‌اش فرموده بود: حق همواره با علی است و علی همواره با حق. علیٌّ معَ الْحقِّ وَالْحقُّ معَ عَلیٍّ.

 

 


( ۲ )

 

از خطبه‌ی فدکیه‌ی حضرت زهرا (س) در مسجد: با یاد و نام خدا. حضرت فاطمه (س) در سخنرانی مسجد مدینه نکاتی دارند که خواندن آن نه فقط موجب معرفت و ازیاد دانش دینی می‌شود، بلکه مودّت به اهلبیت (ع) و عشق به آن خاندان را تقویت می‌نماید که آن معصوم (س) در یک نگاه کوتاه و گذرا ما را به ژرفا و اعماق مفاهیم دینی می‌برند و این نشان می‌دهد آن بانوی مکرم تا چه حد از دانش و عرفان و معارف بلندی برخوردار بودند. تک تک آن را فشرده و خلاصه عرض می‌کنم:

 
ایمان از نظر فاطمه زهرا جهت تطهیر از شرک است. نماز از نظر فاطمه زهرا برای پاک‌شدن از تکبر است. زکات از نظر فاطمه زهرا برای پاکی جان و فزونی رزق است.
 
همچنین، روزه برای تثبیت اخلاص. حج برای قوت‌بخشیدنِ دین. عدل برای پیراستنِ دل. اطاعت از خدا و اهلبیت (ع) برای نظم‌یافتنِ ملت. امامت معصومین (ع) برای در امان‌ماندن از تفرقه. جهاد، جهت عزت اسلام است. صبر برای کمک در استحقاق مزد. امر به معروف برای مصلحت و منافع همگانی. نیکی‌کردن به پدر و مادر سپَر نگه‌داری از خشم. صله‌ی اَرحام وسیله‌ی ازدیاد نفرات. قصاص وسیله‌ی صیانت خون‌ها. وفای به نذر برای مغفرت قرار‌گرفتن. به اندازه‌دادن ترازو و پیمانه برای تغییر خوی کم‌فروشی‌ست. نهی از شرابخواری برای پاکیزگی از پلیدی. دوری از تهمت برای محفوظ‌ماندن از لعنت. ترک سرقت برای الزام به پاکدامنی. حرام‌بودن شرک برای اخلاص به پروردگاری خداست.
 
آنگاه حضرت فاطمه سخن خود را این‌گونه ادامه دادند: پس؛ از خدا آن‌گونه که شایسته است بترسید. و نمیرید مگر آن که مسلمان باشید. و خدا را درآنچه به آن امر کرده و آنچه از آن بازتان داشته است، اطاعت کنید؛ زیرا: «از بندگانش، فقط آگاهان از خدا می‌ترسند.» (منبع)
 
اشاره‌ی آن حضرت در عبارت بالا، به بخشی از آیه‌ی ۲۸ سوره‌ی فاطر است که برای تبرّک می‌نویسم: «...انَّما یَخشَى اللهَ مِن عِبادهِ الْعُلَماء ...» یعنی: تنها بندگان دانا و دانشمند، از خدا، ترسِ آمیخته با تعظیم دارند.
 

 

( ۳ )

 

مثَلَ امام : حضرت فاطمه (س) می‌فرمایند: «مثَلَ امام، مانند کعبه است. مردم باید در اطراف آن طواف کنند نه آن‌ که دور مردم طواف نماید.» (منبع)

 

نکته: یکی از ویژگی‌های امامت نسبت به پیامبری‌کردن این است که به قول مرحوم علامه طباطبایی (نقل به مضمون) امامت خود جلودار است و دست بشر را می‌گیرد به مقصد منتهی می‌کند. به نظر من، گویی در مفهوم اِمامت، اَمامت هم نهفته است. یعنی پیش‌بودن. جلوبودن. پیشگام‌شدن. پس باید نزد امام رفت. باید گِرد امام گشت. و به فرموده‌ی بانوی سرمشق بشریت حضرت فاطمه (س) امام را باید چونان کعبه دانست و دورِ فکر و عمل و فرمان و سیره‌ی او طواف و تبعیت داشت.

 

 

( ۴ )

 

دعای حضرت زهرا در حق شیعیان: خداوندا، به حقّ اولیاء و مقرّبانى که آن‌ها را برگزیده اى، و به گریه فرزندانم پس از مرگ و جدائى من با ایشان، از تو مى خواهم گناه خطاکاران شیعیان و پیروان ما را ببخشى. (منبع)

 

نکته: اصل شفاعت و میانجی در اسلام تصریح شده است. شفیع و شفاعت‌کنندگان مأذون از خداوندند و می‌توانند با آبرو و اعتبار والایی که در پیشگاه خداوند متعال دارند، برای درماندگان شفاعت کنند. این دعای حضرت نیز جزوِ شفاعت است. درود به روح مهربان حضرت فاطمه‌ که رهنما و راهبر و شفیعه و غمخوار شیعیان بوده‌اند.

 

 

( ۵ )

 

معرفی امام علی علیه السلام: در تعریف امام علی (ع) فرمود: او پیشوایى الهى و ربّانى است، تجسّم نور و روشنائى است، مرکز توجّه تمامى موجودات و عارفان است، فرزندى پاک از خانواده پاکان می‌باشد، گوینده‌اى حقّ گو و هدایتگر است، او مرکز و محور امامت و رهبریت است. (منبع)

 

نکته: هم باید فاطمیه داشت، هم فاطمه (س). یعنی هم سوگواری و هم پیروی. هم پاسداشت مقام فاطمه و هم پایداری در خط فاطمه. زیرا، به قول زیبای زنده‌یاد دکتر علی شریعتی: «فاطمه، فاطمه است.» یعنی او خود «راه» است، خط است، صراط است. و به قول استاد محمدرضا حکیمی: نمی‌شود فاطمیه داشت، ولی فاطمه نداشت. چراکه به قول قرآن مجید فاطمه «کوثر» است. و به فرموده‌ی ائمه‌ی اطهار (ع) فاطمه «لیلة‌القدر» است. اینک در سخن فاطمه در فراز فوق می‌بینیم که فاطمه با آن مقام عظیم‌الشأنش در حق امام علی (ع) ، وصی حضرت نبی (ص) چه فرموده‌اند. آری؛ امام علی، نور است. و وقتی نور نباشد، ظلمات خواهد شد. و شیعه سعادت دارد که علی دارد. کسی که واقعاً «علی» دارد، یعنی با حق و حقیقت است و نور، نمی‌گذارد او گمراه گردد. چنین باد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۹ ، ۱۱:۲۲
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

نوشته‌ی مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا ( لغت‌های ۷۱۴ تا ۹۰۳ )

 

گره: گهواره. گهواره که از جنس چوب بود. به نظر می‌رسد استفاده‌اش کار اشتباهی بود. شایع‌ترین مثال برای رو کم کنی این بود: اون وقت من فلان کار می‌کردم، ته گره دله دیهی شیر خاردی.

 

کِره: گردن‌کف. دعوایی. گریبان. گردن، خِر. خرخره. کره‌کف از همین واژه است. مثلاً فلانی کره‌کف است.

 
کَرب: انار کرب. قلَمه. کرب ترکه یا قلمه‌ای از درختان با شاخه‌های شکننده مثل کَلقو، انار، هلی و ... است. ترقه هم همین است.
 
کِرِه: کرایه. دستمزد. مخفف کرایه.
 
چرب کانده: چاپلوسی‌‌کردن. تملق می‌کند. چاپلوسی می‌کند. خودشیرینی می‌کند.
 
چیپا: حشره‌ی خونخوار که بر تن گاو و اسب می‌افتاد. مانند کنه، ولی بزرگ‌جثّه‌تر از آن. کنه، نوعی انگل خونخوار که به پوست می‌چسبد و سرش را در پوست فرو می‌کند و جدا کردنش در حالت معمول، ممکن نیست مگر سرش داخل پوست بر جای بمانَد.
 
لِچک: روسری کوتاه. سه گوشه. مثل لچکی شیشه‌ی در عقب ماشینِ سواری.
 
سرکالاه: نوعی کلاه پارچه‌ای که پیرزنان بعد از استحمام روی سر می‌گذاشتند تا آبِ مو‌های خیس را به خود جذب کند و سرما نخورند.
 
نازبند: نوعی دستمال پارچه‌ای رنگارنگ که زنان کهنسال بر روی چارقد می‌بستند تا هم روسری سُر نخورد و هم سربند باشد و زیبایی. پارچه‌ی نواری برای بستن پیشانی بود که موقع سردرد هم می‌بستند تا خوب بشن.
 
هاپِه: زیر نظر داشته باش. بپّا، مواظب باش.
 
راه‌پِه: کناره‌ی راه. یا راه پیموده‌شده. در مسیر راه. گوشه‌وکنار راه.  بین راه، در مسیر حرکت، سر راه.
 
چالوک: چاله‌ی کوچک. مثال: اون چالوک دله اوه جمع بیّه. گودی کوچک در هر جا از جمله حتی روی پوست.
 

جاده‌ی پر چاله و چوله

 
زیناد: تاروپوت. تمام وجود فرد. عصاره. مثلاً فلانی از بس خاش وچا را صحرا کار بکشیه واشون زیناد ره در بیارده.  کاربرد زیاد داره. خصوصاً با شیوع کشت توتون که زنان را بیچاره کرد. جنایت آمریکا بود که زمین‌های شمال را به زیر کشت توتون برد و با گسترش کشت دخّان بر کشت‌های آسان صدمه زد.
 
دسسنگ: سنگ‌ساب، سنگ دستی گرد و صاف و تمیز که در یک دست جا می‌شد و گردو و امثال آن‌ را با آن می‌سابیدند.
 
دُوا یا دوبا: نوعی آش محلی که با سبزی و دوغ درست می‌شد و از اول تا آخر، یکسره باید هم زده می‌شد. وگرنه تَه می‌گرفت و وا می‌رفت. اگه هم‌زدن را ول کنی، آش خراب می‌شود. معمولاً مردان خانه هر وقت فرا خوانده شوند برای کمک به هم‌زدن آش دوبا در می‌رند. چون دست بنه کفِنه!
 
تِشّک: با تشدید و کسره‌ی حرف ش، یعنی تُرشک، ترش‌شدن، ترش‌مزه و خراب‌شدن مواد غذایی. و بوی خیلی بد بدن.
 
تِشک: ولی با سکون حرفش یعنی گوساله‌ی نر نوجوان در حال بالغ‌شدن.
 
گَل: موش.
 
اَشنیک: موش بزرگ‌جثه.
 
پَلپلی: هی پلی‌پلی وونه ولی خو نشوونه. بی‌خواب. وول خوردن.
 
ذکِن: دماغو، کسی‌که در تمیز نگاه‌داشتن بینی خود در جمع، همیشه قصور دارد و بی‌نزاکت است.
 
رکنده:  چنگ زننده، کنایه از کسی‌ست که صفتش چاپیدن این و آن است و همیشه در حساب و کتاب، فقط خودش را در نظر می‌گیرد. رکنده یعنی می‌رکد و می‌رباید و می‌برَد.
 
سِرخ: قرمز. سرخ. به هر طریق که باشد. مثلاً از شرم سرخ شد.
 
کَهو: کبود. کاهو هم هست.
 
اَویا: پوعی پرنده‌ی حلال‌گوشت که منقار بلند دارد. کمیاب شد. پرنده‌ای تقریباً به اندازه‌ی کبوتر حتی کمی بزرگ‌تر.
 
برمه: گریه و زاری و اشک‌ریختن.
 
کاشِم: خزه‌ی سبز تنه‌ی درختان. خزه‌ی درختی، کنایه از ماندن و در شُرف پوسیدن هر چیز هم هست. این نون کاشم زد. یعنی کپَک زد. جالب اینه سمت شمالی تنه درختان کاشم می‌بندد و افراد سمت قبله را در جنگل با همین کاشم شناسایی می‌کنند.
 
کاشِم (=خزه‌ی درخت) بازنشر دامنه
 
چماز: سرخس. بوته‌ای که روی دیوار گلی قدیمی می‌گذاشتند تا باران در آن نفوذ نکند. نماز کسی دیر شود می‌گویند: نماز نیست، چماز است!
 
خا به درَک: درک یا به درک یعنی به جهنم. هر چی شد، شد. و کلاً معنای خشم و ناراحتی دارد؛ ولی در گویش دارابکلایی یک معنای پارادوکس هم دارد. خا درکه یعنی چه خوب شد، خدا رو شکر، چقدر خوب شد که این طور شد. غریبه‌ها اول تعجب می‌کنند که به جای دلسوزی می‌گیم خا درکّه.
 
تلپاس: بیرونی‌ترین لایه‌ی سبزرنگ پوست گردو و امثال آن که بسیار تلخ و رنگی‌ست. از رنگ آن هم در رنگرزی استفاده می‌شود.
 
وره کناری کانده: اشاره دارد به کسی که یک کهنسال و یا هر فردی که قادر به امور شخصی خود نباشد را تر و تمیز می‌کند. به او می‌رسد و پرستارش است. کناری کانده یعنی ادرار و مدفوع و لباس چرک او را می‌گیرد و کنار می‌ریزد و می‌شویدش. بهش رسیدگی می‌کند، تر و خشکش می‌کند، به کارهایش می‌رسد.
 
یک‌کَش: یکه‌تاز. قُد. روی حرف خود پافشار است. لجباز، یکدنده، لجوج. نیز یک کش یعنی شخص یک پهلو، شخصی که همیشه فقط به یک طرف می‌کشد.
 
یک‌ضرب: فوری. بی‌معطلی، فوراً، ناگهانی، با یک ضربه یک شاخه یا چوب را بریدن.
 
بنشِنه: هم یعنی می‌شه. هم یعنی نمی‌شه. می‌توان، نمی‌توان. بستگی به طرز اداکردن این لغت دارد. شبیه واژه‌ی بتومبه. که هم منفی است و هم مثبت. بنشنه از ریشه‌ی شدن و نشدن است.
 
کلًه ره بیشته بنه بورده: راحت و سریع‌خوابیدن یا مردن. آدم آسوده.
 
می چکّلنه: کار بیهوده می‌کند. بیکار. واژه‌ی نسبتاً ممنوعه‌ی عرفی. کنایه از کار عبث و بیهوده‌کردن که اعصاب دیگران را خرد می‌کند. معنای لغویش داخل موها را به‌هم زدن و گشتن است.  در قرآن مثال آمده که پیرزن رشته می‌کرد ولی همون را پنبه می‌نمود.
 
نیشته: نشسته است.
 
نیِشته: نگذاشت. اجازه نداد.
 
بپیسّه: پوسیده. پوک. کنایه از زشت.
 
کوفه بَوی: کنایه از جایی بد و خراب. خراب‌شده، ویران‌شده. نفرین است. نابود بشی الهی. خراب بشی.
 
اس گم بَوی: بی نام و نشان شدن. نوعی نفرین است: الهی اسمت گم بشه. یعنی نابود و فنا بشی. نامش گم شود، بمیرد، از بین برود، نابود شود.
 
فنا بَوی: فنا شوی. نفرین. نیست و نابود شود، فنا شود. از بین برود.
 
شاخلوس: مریضی بد. ته ره شاخلوس بیره. نفرین است. مثلاً یک نوع مرض ناشناخته دچار شوی. نوعی شِبه‌دشنام است.
 
تخته‌پشت ته را بَشورن: نفرین. مرده شور ببرنت. روی سنگ غسالخانه بشورنت. نفرین است.
 
سِخ هاده: یعنی برو گم شو. واژه‌ی ممنوعه است. یعنی برو گم شو. در رو. رد شو.
 
بی‌مِلایظه: بی‌توجه. بی‌منظور. بی‌ملاحظه. قدرنشناس. خشن. نمک‌نشناس.
 
مِلایزه: هم ملائکه. هم گوشه‌ی پیشانی کودک. ملاج. قسمت نرم جلوی جمجمه در بچه‌ها.
 
جِم: جنب و جوش. تکون. از ریشه جُنب است. تکان، حرکت ناگهانی و مختصر، حرکت کردن.
 
کِتار: قسمت بالا و جلوی گردن از زیر چانه تا روی آن. زیاد حرف می‌زند. ورّاجی می‌کند، خیلی ادامه می‌ده. کتار کشنه.
 
لِخ‌لِخی: لرزان. لغزان. سست. شل. ولو بودن. شل بودن پیچ و مهره های چیزی. شل بودن بند و بست‌های چیزی. چیز قُراضه و به‌درد نخور.
 
قَوِر سر: قبرستان. سر قبر. سر مزار، سر گور. آرامگاه.
 
سمباربِن: زیر سماور. ساقی. چای‌ساز. پای سماور، کنار سماور، جا و مکانی در کنار سماور که مسئول چای‌دادن مجلس آنجا می‌نشیند. محل نشیمن ساقی.
 
مال: حیوان. دام اهلی. دارایی. اشیاء و املاک متعلق به کسی. درست. با ارزش. بدرد بخور. باکیفیت. مثلاً وقتی بگویند: این مال نیه. یعنی ارزش ندارد.
 
حِوون: حیوان. شبیه لفظ گاناهی از سر دلسوزی.
 
همِن: مخفف هامون. بِنه.
 
سِرپیش: حیاط خانه. پیشِ سره (خانه). محوله‌ی جلویی خانه. حیاط پُشتی را پِش‌خانه می‌گویند.
 
بجوسّه: جوییده‌شده. جویده. له‌شده. خراب‌شده.
 
پنجه: نوبت. امروز ون پنجه هسه بوره خاش پیَر مار ره کمک هاکانه. نوبت. دوره. مرحله‌ی کامل.
 
چنگی زَنده: ناخن می‌کشد. گیر می‌دهد. می‌چسبد. دعوایی و شلوغ‌کن هست.
 
گی‌میزون: مستراح. دستشویی، دستشویی رفتن. مستراح رفتن. اجابت مزاج. محل ریزش مدفوع. محل ریزش ادرار و مدفوع. میزیدن، یا میشیدن دفع مدفوع و ادرار معنی می‌دهد که در گویش ما بیشتر مدفوع است. مثلا دَمیشته. یا میزنای یعنی حالب کلیه. یا میزراه یعنی مجرای ادرار. دمیز فعل امر است یعنی مدفوع کن. یا با این واژه غیرمحترمانه: برین. گویشش به معنای محل و جا است. مثلا ناهارخوران. باجگیران، شمیران به معنای جای خنک و سرد. تهران یا تهرون به معنای جای گرم.
 
هلاکِن: تکونش بده. بتکان. چنگ بزن. توی مشتت فشار بده. بچلان.
 
چنگ بیهی: قشنگ آب‌چکان کن لباس را. یا ون دوش را قشنگ مالش بده.
 
سُونه: می‌سابد.
 
بسوسّه: ساییده‌شده. سابید.
 
دل چنگ‌چینده: ناراحت می‌شم. قلبم می‌سوزه. خودمو می‌خورم. حاکی از فرطِ گرسنگی هم هست.
 
وره هلاک هاکاردی: کُشتیش. از بین بردیش. خسته‌اش کردی. نفسش را گرفتی.
 
بَشور: بشور. شستشو بده. تمیز کن.  شورش کن. اعتراض کن. قیام کن.
 
کلقو: درخت نیمه‌جنگلی. گویا همان خاروندی ماده است این درخت.
 
یاری: جاری. نسبت دو زنی که شوهران‌شان با هم برادر باشند.
 
تَش بیته: آتیش گرفت. نیز کنایه از عصبانی‌شدن یک فرد از کار یا حرف کسی. داغ‌شدن.
 
طَمرش: بوی بد از بدن کسی. از ریشه‌ی طعم می‌آید. طعم بد. بوی بد. کسی که از تنش بوی متعفن متساطع است. آدم‌هایی که عرق بد بو دارند.
 
دگش: دگرگونی. تعویض. عوض‌کردن. مثلاً دوندی را دگش نکانی عروسی‌دله.
 
دکش: بکن. سوزن را دکش. درزن ره تا دکش. نخ بذار سوراخش. بله داخل چیزی کردن. دله دکشی گاه معنای توی هم بودن و در هم رفتن و توی هم رفتن دارد و مثلا یکیش اینه که چند خانواده با هم ضربدری و درهم و برهم فامیل باشند، میگن اَ براه وِشون شه خله دله دکشینه که. اینجا معنای ممنوعه ندارد
 
تا: نخ. آرایش صورت با نخ به منظور پاک‌کردن صورت زنان از موهای ظریف و کُرک‌مانند.
 
زنان تا زنّه: صورت را با نخ آرایش می‌کنند. کُرک و پشم صورت را با تا می‌کَنند.
 
بور بکش: واژه اعتراضی به معنای خراب‌شده. بدرد نخور. بدشانسی. بد بیاری. بر وفق مراد نبودن اوضاع. حالا که این طوره برو هر بلایی خواستی سر خودت بیار. ته اوسار ته پشت.
 
دَنغور: یه چیز برآمده و یوغور. چابک.
 
مالیک: همان کرم روده. گتیمک. مثلاً فلانی ره مالیک دکته.
 
پاس: چوب گوه‌ای یا هر تکه از جسم سفت که نگهدارنده یا ترمز یک شیء بزرگ باشد. به دماغ داخل بینی هم پاس می‌گویند: فنی‌پاس. تکه چوب مخصوصی هم بود برای مجازات مرگ افراد شرور اصلاح‌ناپذیر توسط اربابان قدیم از راه ماتحت مجرم.
 
هنیشکاهی: در حالت نشسته.
 
بوم‌لو: لبه‌ی بام. لبه‌ی پشت بام زیر شیروانی.
 
لَف: بلعیدن حریصانه غذا با لقمه های بزرگ. صدادادن. لف لف.
 
لِف: معطلی.
 
لپ: فرو رفتگی. خم شدن به قصد پنهان‌شدن.
 
پسو: تمام‌کردن. تمام شدن. برچیده شدن، ته کشیدن. خالی‌شدن از یک جنس یا متاعی. نوعی رندی هم درین مستتر هست.
 
عال زنده: شاید هم با آل هم املا کنند. ولی چون علیل با آن هم‌ریشه است، با حرف ع اولویت دارد. جن می‌زند. جن‌زده شدن. بد آمدن.
 
ون عاله ره دار: عائله. ریشه‌ی این کلمه به نظرم از عایله می‌آید. شاید هم با هاله هم املا کنند. هوایش را داشته باش. کمکش کن. دستش را بگیر. خودش به‌تنهایی نمی‌تواند.
 
زِنه: زاییدن. می‌زاد. می‌زاید، افزایش می‌بابد. زیاد می‌شود.
 
ونه: می‌خواد. میل داشتن. خواستن. اشتها داشتن. بایستی. فعل امر.
 
باربن کَشی: باربند و کشی. دو طناب ویژه بارکشی با حیوان بارکش برای بستن بار که اولی باریکتر است و ابتدا دو لنگه بار را می‌بندد و سپس دومی که طناب پهنتر است، لنگه‌ی سوم سرباری را که میان دولنگه قرار می‌گیرد، می‌بندند و همزمان آن دو لنگه نخست را هم محکم می‌گیرد.
 
انبس: انبوه. متراکم. نزدیک به هم، خیلی کنار هم بودن تعداد زیادی از هر چیز.
 
چک‌میون: میان پاها. بین دوپا. وسط دو تا چک و لینگ.
 
فِس: صدای واضح خروج باد از بینی که نمونه بارزش در گراز است. مثال: فلانی فس کانده شوونه سلام هم نکانده.
 
کلُو: کچل. دانه. حبه. واحد شمارش قند و زغال و ... . صفت مشبهه یا اسم تفضیل. برای کچلی یکسره‌شده پوست سر هم می‌گن. کلیشک هم می‌گن.
 
تمیر: مخفف تعمیر. واجبی، ماده موبر که از دور خارج شده است.
 
تمیرکش‌خانه: اتاقک ویژه تمیرکشی در حمبوم قدیم.
 
شروِت‌علف: علفی مغذی شبیه شبدر با برگ‌های ریز و پهن چند برگی برای خوراک دام. شاید شبدر وحشی.
 
تیم: تخم. بذر. دانه برای تکثیر انواع. مثال هم هست در محل: ون تیم ره مگه هند جه بیاردنه. یعنی او مگه فرق دارد. برای رفع تبعیض می‌گویند.
 
سربِن‌ سربِن: رو هم رو هم. روی هم بودن دو موجود هم هست. واژه‌ای است که عمومیت دارد. هر جا وسائل روی هم تلنبار بشه.
 
اون سر ون: اون موقع. اون زمان، آن دفعه. آن دوره.
 
بِف: صوت تعجب از دیدن چیزی. شگف‌زدگی از دیدن چیزی. عجب. مگر داریم؟ تا این حد؟ باور نکردنی.
 
لوب: برای سوختگی شدید به کار می‌رود. یا مثلاً حموم اوه زیاد گرم باشد، می‌گن اوخ اوخ تن را لوب کانده. یعنی می‌سوزانه و پوست می‌کَنه.
 
غول: کر و ناشنوا. در فارسی اشاره به موجود خیالی هیولایی. هیکل‌مند. محل تا کابوس خواب وحشت می‌بیند می‌گویند غول وره سر دخاته.
 
لم لم مر مر: لب‌لب مرمر هم تلفظ می‌کنند. یعنی یک فرد دست و پا چلفتی. یا بی‌خود. مثل اون شخصیت خنزر پنزز صادق هدایت. فرد نا آشنا به محیط طبیعت روستا را در نظر بگیرید که از کنار لم و لوار می‌گذره. ناگهان یکی بگه: هی مر ! مر ! مر! حالتی که بهش دست می‌ده، دستمایه‌ی این عبارت است: لب لب مر مر.
 
پسبندلوک: پ ب د هر سه با کسره. خیلی ریزه که حتی به چشم هم نیاید. طعنه هم هست. اشاره به بی‌مقداری فرد یا چیز.
 
عب: عیب. اشکال. عیب. نقص. بیماری، علت (معلولیت)
 
کِل: شیار و هر بار رفتن از قسمتی از زمین. یا با گوه‌ی خیش، یا تراکتور.
 
خال: هم لکه‌ی سرخ و سیاه تن انسان. هم وسط نشانه. هم برگ‌های شاخه‌ی درخت برای حیوانات. هم نام تیره و تبار است. نیز یعنی خالکوبی. خال انداختن و نشانه‌گذاری.
 
شِر: شیر آب. جفنگ. علاوه بر شیر آب. جفنگ هم هست. نیز مثلاً شِر نایی ته! یعنی بی‌ربط حرف نتاش.
 
مِر: بسم‌الله گفتن. مِهر هم تلفظ می‌شه که حرکت میم بین زبَر و زیر است. گفتن بسم الله تنها، یا گاه همراه الرحمن و الرحیم. جای خوفناک می‌گن: مِر بکون رد بَووش. اسم خدا برای در امان ماندن.
 
کِر کِر: خنده‌ی بی‌مزه. خنده با صدایی که معمولاً برای دیگران خوشایند نیست یا حاکی از بی‌دردی‌ست مگر مواردی مثل بچه یا خنده‌ی گروهی.
 
پیش دینگن: همراهی کن که نترسد. برسان. بدرقه کن. چه به طور کلی و چه در شب و بدرقه‌ی شخصی که از تاریکی ترس داشته باشد.
 
پیشی: بامشی.
 
تبَله: جعبه‌ی چوبی که توی آن بچه را سواری می‌دادند. جعبه. صندوق چوبی.
 
اودنگ: یکی از اجزای اسیو (=آسیاب.) حریم آسیاب می‌شه اودنگ‌ماله.
 
اَسیو: آسیاب گندم.
 
کَت: دیوار. معمولاً از نوع گلی‌اش.
 
کد دوشه: یا بل کت بوشه. بگذار باشه. بگذار باشد. بگذار بماند.
 
خرابی: آت و آشغال. زباله. خرابکاری، گندزدن، خیکی داشتن.
 
سوس: سبوس گندم و جو.
 
واری: مانند. مثل. ون واری غذا بپج. تیز یعنی شبیه. اونجوری. یا ون واری دست‌پا هاکون.
 
کال‌په: قدکوتاه. جمع‌وجور. کاتاه. پَر و پیِ کوتاه در افراد که باعث کوتاهی قد هم می‌شه.
 
کاتاه: کوتاه. کم. کسر.
 
کرِفت: بی‌حس. کِرخت.. بی‌حال، سست، شل.
 
اَخته: عقیم‌کردن گاو و اسب. عقیم. نازاکردن. کنایه از آدم ترسو. گاو را توکنینه که زورش واسه شخم‌زدن کم نشه. من دیدم. یک طرف سنگ می‌گذاشتند. از سمت دیگر می‌کوبیدند. خیلی هم دردناک. 
 
حَسول: پسران زن‌اخلاق. مردی با رفتار دخترصفتی. مرد با رفتار شبیه زنان. مردی که متناسب جنسیت خود رفتار نمی‌کند.
 
دَمی: کیسه‌ی پوستی برای دمیدن باد. خوانندگان لابد دمی را در جوگ‌منزل دیده‌اند. دمی را در جهت خلاف هم می‌زدند. یک دست وقتی می‌آمد جلو، دست بعدی می‌رفت عقب.وسیله‌ای چرمی از پوست بز و گوسفند برای دمیدن روی آتش توسط آهنگر و اغلب توسط جوگی‌ها (=کولی‌های مهاجر). یادآوری: یک کتاب مهم درین رابطه خواندم و چند سال پیش در دامنه به آن پرداختم. «جامعه‌شناسی کولی‌ها». کتاب شگفت‌انگیزی است. دو بار خواندم ولی خسته نشدم.
 
غِر: غیر، بیگانه. دیگری. مثال: این زمین ره خواستی بفروشی اعی به غر نفروش.
 
ماسوره: محوری برای قرار دادن قرقره نخ. چخ‌ماسوله هم می‌گن به تلفظ غلط. نیز متلک هم هست: ون ماسوره خفه است؟! یعنی سوراخ. سولاخ!
 
توکّنا: وسیله‌ی کوبیدن، گُرز. مثل: گوشت‌توکنا. همان گوشت‌کوب. زدن هم هست، ضرب‌وجرح.
 
حجار: اجار هم می‌گن. شاخه‌های نازک و بلند و قابل انعطاف که برای درست کردن حصار و پرچیم یا پرچین به صورت کلاف با استفاده از پایه‌هایی به نام «پاها» به کار می‌رفت. خشک‌شده‌اش به عنوان هیزم به کار می‌رود. بیشتر از انجیلی‌دار. نیز از ممرز. یا مرزدار.
 
دل بو دله: درهم. پیچیده. تو در تو. توی هم رفته. در هم فرو رفته. با هم قفل شده.
 
حاشی: لکه. هاشی یا آشی. آغشته. درگیر، آلوده‌شده، لکه‌دار شده. تماس. واژه‌ی لکه مهم است درین تعریف. چون نشان از کمی آغشتگی دارد.
 
رد بَوش: برو گم شو.
 
هرِس: راست بوش. بلند شو. نیز برای تعجب. مثلاً اگر به یک دختر به شوخی متلک یا لغز بگن: می‌گه: هرس! یعنی متعجب‌شدن. بایست. توقف کن. صبرکن. پاشو. بلند شو. بیدارش. بور و خیط‌کردن هم هست. البته با دو بار گفتن هرس هرس.
 
خواسه: جای استراحت. مثلاً اینجه گوسفندخواسه است. می‌خواست. جای همیشگی خواب. مثل ببر خواسِه.
 
خریب: مترادف خراب. داغون. ویران.
 
زِنا: زن او. زن وی. زن تو. زن. همسر. مؤنث بالغ. خانم.
 
زنیکه: نام بردن از زن از سر تخفیف و کوچک‌شمردن. اون زنه. خطاب غیرمؤدبانه برای زن که در برخی جاها مثل کرمان هنجار و عادی‌ست.
 
مردیکه: نام بردن از مرد از سر تخفیف و کوچک‌شمردن. اون مَرده یا مردی. خطاب غیرمؤدبانه برای مردان. در تلفظ مرتیکه هم می‌گن. ت به جای دال.
 
پِشت راه: راه فرعی. راه پشتی. راه دیگر. کنایه از کسی که ور می‌دهد. خلوت‌راه. راه پشتی. راه کمتر پیدا. راه نیمه‌آشکار.
 
لوکّی: ظرف پلاستیکی. مثل ظرف شیر.
 
لِه‌لِه: یک نوع بازی یک پایی.
 
تاس: کاسه. کچل. بی‌مو.
 
گل‌خواسک: پرنده‌ای که معمولاً لای گل پنهان می‌شود و چینه می‌کند. حیوان باشد. پرنده‌ایی که توی گل و لای می‌خوابد و چینه می‌کند.
 
چینه: خوردن. دانه‌ی غذای پرندگان.
 
چنیک: سینه. سمت چینه‌دان مرغ و پرندگان. چینه‌دان.
 
پریک: کم. ذره. اتا پریک خوارش دشِن. معنای خیلی‌کم می‌دهد. پندیک یا پندلیک هم می‌گویند.
 
پرجن: الّک آرد. صافی برای پودرهایی مثل آرد.
 
اِوون‌دله: اتاق مهمانی. ایوان. داخل اتاق پذیرایی.
 
دالون‌دله: جای باز منزل. داخل راهرو و هال. دالان.
 
تالوم: شاید هم تالون. یعنی زمین رهاشده از کشت. یا برداشت‌شده. جایی از کشتزار که پس از برداشت یا پیش از آن بنا به عللی رها شده باشد و حصارها برداشته شود و نوعی هرج‌ومرج باشه می‌گن: تالوم برده. به شلوار قشمت خشتک کسی پاره باشه و شرمگاهش پیدا باشه می‌گن تالوم داد! یعنی دیار کرد. تالوم در واقع آزاد‌شدن برداشت از مزرعه بعد از برداشت چندگانه مالک. البته همیشه «تالوم بورده» استفاده می‌شه و به‌تنهایی به کار نمی‌ره.
 
قارِق‌دله: جای قرق کرده‌شده برای چرای دام. داخل قرق، محصورکردن بقایای محصولات زراعی سبز برای چرای دام به صورت عمده. مساحتی از زمین کشاورزی زیر کشت که حدودش مشخص شده و کسی نباید واردش شود. طی یک قراداد هم هست. یا با اجاره‌بهاء.
 
عایش: زمین پس از برداشت کشت.
 
اسبه‌کرکیک: یا اسبه ککیک. رنگ پریده. سفیدی که چشم را می‌زند و نه سفیدی که جذاب باشد.
 
پِخو: میوه یا غله‌ی پوچ و توخالی یا حاوی بافت‌های بدرد نخور. پوک. هسته‌ و تیم داخل میوه‌ها هم پخو می‌گن.
 
دِشو: دیشو. دو شب پیش.  شب گذشته. دیشب.
 
اشون: یک شب پیش.
 
پرشو: پری‌ شب.
 
سه شو پیش: سه شب پیش.
 
الماجود: یک چیز برافراشته و بلندشده. کنایه از ارتفاع بلند. یک سد مانع.
 
دی کانده: دود می‌کند. دود ازش بلند شده.
 
دی راس بَیّه: دود بلند شد. حاکی از احتمال دعوا. دود بلند شد. دود به هوا رفت. کنایه از قصد دعوا هم هست.
 
اَکّیش: کثیف. آلوده. اخ. بد. زشت. ایف. پیف.
 
بول‌دله: چال. زغال‌چال. درون گودی. گودال، داخل فرو رفتگی و چاله‌ی صحرایی و جنگلی و نه چاله ‌یدستی و خانگی.
 
نخلاص: نقص و ناقص. نقص. ناقص. نفله. شاید ریشه در ناخالصی هم داشته باشد. نخاش هم هست. زشت.
 
نخس: نقص. تلفظ غلط واژه‌ی نقص. کاستی.
 
دِوری: دو طرفی. دوطرفی. از دو طرف. از دو طرف پخ بودن. آدمهای د دیم ارّه. نفاق‌چهره.
 
دِ: عدد دو.
 
هیش: صوتی برای ایستاندن اسب.
 
هیشته: صوتی برای فراردادن مرغ و جیکا. طعنه به فرد هنگام دادن پُز و مانور و اعلان قدرت! صدایی برای پرّاندن پرندگان که گاهی برای هشدار آدم‌ها هم هست.
 
وه نخواسه هوشه: کنایه از خنگ بودن طرف. عبارت کنایی برای گفتار یا رفتار عادی و بدیهی یک فرد که خودش فکر می‌کند فوق العاده است. می‌گن اگه نخوابه بیداره.
 
جول: شاهین شکاری. جول. پرنده‌ای در حد شاهین و عقاب. به آدم بد اخلاق هم اطلاق می‌شود: فلانی جول واری آدم ره گنّه و پر کانده.
 
جُل: گود. عمیق. ژرف.
 
جُل‌دله: کاسه‌ی گود. هر چیزی که داخلش گود باشد مثل بشقاب‌هایی که گودی بیشتری دارند.
 
خادر ره جونه: خودشو می‌خوره. خودخوری می‌کنه. حرص می‌خوره. خودشو می‌جوَد.
 
نوگر: نو بر. چشیدن و خوردن چیزی برای بار نخست رسیدن آن محصول. نوبر، از اولین محصول چشیدن یا خوردن.
 
بیِل: بگذار. اجازه بده. صبر کن. مهلت بده. مثلاً مرهم را بیِل زخم سر. یا بیل دله بوره.
 
بل: بگذار. بل کد دوشه. بل بایرم. بل بوره. بل بخاره. تلفظ بیه ل، بیهل، بیئل، هم داریم ولی در برخی شرایط فقط بِل تلفظ می‌شود. وقتی بِل تلفظ شود امری‌تر، جدی‌تر، و تندتر می‌شود. با سایر تلفظ‌ها نرم‌تر و خواهشی‌تر می‌شود.
 
زقّولوک: ترش زیاد. ترش شدید. شاید با درخت زقّوم در قرآن قرابت دارد.
 
دِمبِده:  بنداز. پرتاب کن.
 
دِمبده: بنداز. پرتاب کن، دور بریز. پرت کن.
 
تب زندِه: می‌گیره. غاپیدن.
 
تب‌بزه‌کاه: جایی که هر که می‌پرد غذا را می‌غاپد. ناگهانی ربودن غذا یا چیزی از جایی. بگیر بگیر. هر کی هر چقدر زودتر برداره. در شرایطی که در باره هر چیز عرضه‌ کم ولی تقاضا زیاد باشد و هرج و مرج شود این حالت رخ می‌دهد و هر کس تلاش می‌کند برای خودش بردارد. معمولاً پس از اتمام آن متاع یا هر مفهوم مثلا جایگاه و.... مسئله فیصله می‌یابد. تب بزه کاه به دستگیری افراد، و.... را هم گویند. تا اینحا ۹۰۳ تا لغت شد.
 
با تشکر ویژه از آقای دکتر اسماعیل عارف‌زاده
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۹ ، ۰۸:۱۲
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

وَ مِن آیاتهِ أَنّکَ تَرى الأَرضَ خَاشِعَةً فَاذا أَنزلنا عَلیها الْماءَ اهْتَزّتْ وَ رَبَتْ إِنَّ الَّذِی أَحیاها لَمُحْی الْمَوْتَىٰ إِنّهُ علىٰ کُل شَیء قَدیر

 

(آیه‌ی ٣٩ سوره‌ی فصلت)

 

ترجمه‌ و توضیح مرحوم مصطفی خرّم‌دل

 

و از نشانه‌های (قدرت) خدا این است که تو زمین را خشک و برهوت می‌بینی، امّا هنگامی که (قطره‌های حیات‌بخش) آب بر آن فرو می‌فرستیم، به جنبش درمی‌آید و آماسیده می‌گردد (و بعدها به صورت گل و گیاه و سبزه موج می‌زند). آن کس که این زمین خشک و برهوت را زنده می‌کند، هم او مردگان را نیز (در قیامت) زنده می‌گرداند. چرا که او بر هر چیزی توانا است.

 

خَاشِعَةً»: خشک و برهوت. ساکن و بدون حرکت. «إهْتَزَّتْ»: به جنبش درمی‌آید و تکان می‌خورد. «رَبَتْ»: بالا می‌آید و آماسیده می‌گردد. «إهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ ...»: (نگا: حجّ / 5). وقتی که آب به عناصر و ذرّات خاک می‌رسد، در داخل آب حل می‌گردند و جذب دانه‌ها یا ریشه‌های گیاهان می‌شوند و به سلولها و بافتها و اندامهای زنده‌ای تبدیل شده و رشد می‌کنند و افزایش می‌یابند. «مُحْیی»: زنده کننده (نگا: روم / 50). در رسم‌الخطّ قرآنی با یک یاء نوشته شده است.]

 

 

تفسیر علامه طباطبایی

 

کـلمه‌ی خاشعه از خشوع است که به معناى اظهار ذلت است. و کـلمه‌ی اهتزت از مـصـدر اهـتـزاز اسـت کـه بـه مـعـناى حرکت شدید است. و کـلمه‌ی ربت از مصدر ربـوه اسـت کـه بـه معناى نشو و نما و عُلو است. و منظور از اهتزاز زمین و ربوه آن، به حرکت در آمدنش به وسیله‌ی گیاهانى است که از آن سر درمى‌آورند، و بلند مى‌شوند. در ایـن آیـه‌ی شریفه استعاره‌اى تمثیلى به کار رفته، یعنى خشکى و بى‌گیاهى زمین در زمـسـتـان، و سـپـس سـرسـبـزشـدن و بـالاآمـدن گـیـاهـانـش، بـه کـسـى تـشبیه شده که قـبـل افتاده‌حال و داراى لباس‌هاى پاره و کهنه بوده، و خوارى و ذلت از سر و رویش مى‌بـاریده، و سپس ‍ به مالى رسیده که همه نارسایی‌هاى زندگیش را اصلاح کرده، و جامه‌هاى گرانبهاء بر تن نموده، و داراى نشاطى و تبختُرى شده است که خرّمى و ناز و نعمت از سر و رویش هویداست. و این آیه‌ی شریفه همان‌طور که گفتیم در مقام اثبات معاد، و احتجاج بر آن است. المیزان.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۹ ، ۰۸:۵۰
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

 

رشته‌‌کوه البرز و قله‌ی دماوند مازندران از زاویه‌ی هواپیما

 

 

ساری. از آسمان بادله. ۲۲ دی ۱۳۹۹. بازنشر دامنه

 

      

قله‌ی دماوند از آسمان. دی ۱۳۹۹. بازنشر دامنه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۹ ، ۱۱:۰۴
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

متن نقلی: تابستان ۱۳۶۳ که در شاهرود هنگام آموزش سربازان در صحرا، با مادری به همراه دو دخترش برخورد کردم که در حال دروکردن گندم‌هایشان بودند. فرمانده‌ی گروهان، ستوان آسیایی به من گفت: مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع کنیم و برویم گندم‌های آن پیرزن را درو کنیم. به او گفتم: چه بهتر از این! شما بروید گروهان خود را بیاورید تا با آن پیرزن صحبت کنم. جلو رفتم. پس از سلام و خسته نباشید، گفتم: مادر شما به همراه دخترانتان از مزرعه بیرون بروید تا به کمک سربازان گندم‌هایتان را درو کنیم. شما فقط محدوده‌ی زمین خودتان را به ما نشان دهید و دیگر کاری نداشته باشید. پیرزن پس از تشکر و قدردانی گفت: پس من می‌روم برای کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا (سلام الله علیها) مقداری هندوانه بیاورم.

 

 

ما از ساعت ۹ الی ۱۱ و نیم صبح توسط پانصد سرباز تمام گندم‌ها را درو کردیم. بعد از اتمام کار، سربازان مشغول خوردن هندوانه شدند. من هم از این فرصت استفاده کردم. و رفتم کنار پیرزن، به او گفتم: مادر چرا صبح گفتید می‌روم تا برای کارگران حضرت فاطمه (س) هندوانه بیاورم. شما به چه منظور این عبارت را استفاده کردید؟ گفت: دیشب حضرت فاطمه‌ی زهرا (سلام الله علیها) به خوابم آمد و گفت: چرا کارگر نمی‌گیری تا گندم‌هایت را درو کند دیگر از تو گذشته این کارهای طاقت‌فرسا را انجام دهی. من هم به آن حضرت عرض کردم: ای بانو تو که می‌دانی تنها پسر و مرد خانواده‌ی ما به شهادت رسیده است و درآمدمان نیز کفاف هزینه‌‌ی کارگر را نمی‌دهد، پس مجبوریم خودمان این کار را انجام دهیم. بانو حضرت زهرا (س) فرمودند: غصه نخور! فردا کارگران از راه خواهند رسید. بعد از این جمله از خواب پریدم. امروز هم که شما این پیشنهاد را دادید، فهمیدم این سربازان، همان کارگران حضرت می‌باشند. پس وظیفه‌ی خود دیدم از آنها پذیرایی کنم. بعد از عنوان این مطلب، ناخودآگاه قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد و گفتم: سلام بر تو ای دخت گرامی پیامبر (سلام الله علیها) فدایت شوم که ما را به کارگری خود قابل دانستی.

راوی: سرگرد مسلم جوادی ‌منش
منبع: کتاب «نبرد میمک»، احمد حسینا، مرکز اسناد انقلاب اسلامی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۹ ، ۱۴:۵۲
ابراهیم طالبی دارابی دامنه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۹ ، ۰۹:۳۰
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

انسان در نگاه بابا افضل

 
ای نسخه‌ی نامه‌ی الهی که تویی
وی آینه‌ی جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
از خود بطلب هر آن چه خواهی که تویی
 
 
 
 
 
به قلم دامنه: با یاد و نام خدا. هر چهار مصرع این رباعی پیامی رسا و روشن دارد. انسان، هم نسخه‌ی خداست، هم آینه‌ی جمال خدا. و تمام عالم در وجود انسان جمع است. پس؛ آدمی هر چه می‌خواهد از درون خود باید جست‌وجو کند. به فرموده‌ی پیامبر خدا (ص) و امام علی -علیه‌السلام- مَن «مَن‏ عرفَ‏ نَفسَهُ‏ فقَد عرفَ رَبَّهُ»؛ هر کس خود را بشناسد، قطعاً خدایش را خواهد شناخت.
 
یادآوری: باباافضل کاشانی (درگذشته‌ی حدود ۶۱۰ قمری) فیلسوف و حکیم بزرگ ایرانی‌ست که در حمله‌ی سراسری چنگیز به ایران در سن کهولت بود. گفته می‌شود خواجه نصیر طوسی ریاضیات را نزد شاگرد باباافضل یعنی کمال‌الدین محمد حاسب خواند. یکی از ویژگی‌های باباافضل، ابداع (=نوآوری) اصطلاحات نوین فلسفی بود.
 
اشاره: یکی از انگیزه‌هایم در نوشتن این گونه‌ها پست‌ها، جدا از علایق شخصی به شعر، معرفی چهره‌ها و مفاخر و شُعرای ایران و پرداختن به مفاهیم ارزنده‌ی شعرها و نیز ایران‌شناسی است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۹ ، ۱۱:۱۲
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

متن نقلی به تنظیم و ویرایش دامنه: انواع قلبها در قرآن: ۱. القلب السلیم: و آن قلبی‌ست مخلص برای خدا و خالی از کفر و نفاق و هرگونه پَستی. إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ.   ۲. القلب المنیب: و آن قلبی‌ست که همیشه در حال برگشت و توبه به سوی خدا و از آن سو ثابت و پابرجاست بر طاعت خدا. مَنْ خَشِیَ الرَّحْمَن بِالْغَیْبِ وَجَاء بِقَلْبٍ مُّنِیبٍ.   ۳. القلب المخبت: و آن قلبی‌ست فروتن و آرام به ذکر خدا. فتُخْبِتَ لَهُ قلُوبُهُمْ.   ۴. القلب الوجل: و آن قلبی‌ست که از یاد خدا می‌لرزد که مبادا عمل وی به درگاه خدا قبول نشود و از عذاب خدا نجات نیابد. وَالَّذِینَ یُؤْتُونَ مَا آتَوا وَّقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ أَنَّهُمْ إِلَى رَبِّهِمْ رَاجِعُونَ.   ۵. القلب التقی: و آن قلبی‌ست که به احکام خدا احترام می‌گذارد. ذَلِکَ وَمَن یُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِن تَقْوَى الْقُلُوبِ.   ۶. القلب المهدی: و آن قلبی‌ست که تسلیم امر خدا و راضی به قضا و قدر پروردگار است. وَمَن یُؤْمِن بِاللَّهِ یَهْدِ قَلْبَهُ.   ۷. القلب المطمئن: و آن قلبی‌ست که با یاد خدا و توحیدش آرام می‌گیرد. وتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّه.   ۸. القلب الحی: و آن قلب زنده‌ای است که از شنیدن داستان‌های امت‌های گذشته -که با گناه و طغیان هلاک شدند- پند و اندرز می‌گیرد. إِنَّ فِی ذَلِکَ لَذِکْرَى لِمَن کَانَ لَهُ قَلْبٌ.   ۹. القلب المریض: و آن قلبی‌ست که دچار بیماری شک و نفاق شده و مبتلا شده به فسق و فجور و شهوت‌های حرام. فَیَطْمَعَ الَّذِی فِی قَلْبِهِ مَرَضٌ.   ۱۰. القلب الأعمى: و آن دل کوری‌ست که حق را نمی‌بیند و در نتیجه پند و اندرز نمی‌گیرد. وَلَکِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ.   ۱۱. القلب اللاهی: و آن دلی‌ست که از قرآن غافل و مشغول لهو و لعب و شهوت‌های دنیاست. لاهِیَةً قُلُوبُهُمْ.    ۱۲. االقلب الآثم: و آن دلی‌ست که گواهی حق را کتمان می‌کند و می‌پوشاند. وَلاَ تَکْتُمُواْ الشَّهَادَةَ وَمَن یَکْتُمْهَا فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ.   ۱۳. القلب المتکبر: و آن دل مغرور و متکبری‌ست که از توحید و طاعت خداوند رویگردان است، زورگو و جبار است به خاطر ظلم و طغیان. قلْبِ مُتَکَبِّرٍ جَبَّارٍ.    ۱۴. القلب الغلیظ: و آن دلی‌ست که عطوفت و رحمت و رأفت از آن برداشته شده. وَلَوْ کُنتَ فَظّاً غَلِیظَ الْقَلْبِ لاَنفَضُّواْ مِنْ حَوْلِکَ.  ۱۵. القلب المختوم: و آن قلبی‌ست که هدایت را نمی‌شنود و تعقل نمی‌کند. وَخَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ.   ۱۶. القلب القاسی: و آن دلی‌ست که به عقیده و ایمان نرم نمی‌شود و وعظ و ارشاد در آن تأثیری ندارد و از یاد خداوند رویگردان است. وَجَعَلْنَا قُلُوبَهُمْ قَاسِیَةً.    ۱۷. القلب الغافل: و آن قلبی‌ست که مانع ذکر و یاد پروردگار است و هوا و هوسش را بر طاعت حق تعالی ترجیح می‌دهد. وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَن ذِکْرِنَا.   ۱۸. الَقلب الأغلف: و آن دلی‌ست که پوشیده شده است به‌طوری که اقوال و فرمایشات رسول اکرم -صلى الله علیه و آله- در آن نفوذ و رسوخ نمی‌کند. وَقَالُواْ قُلُوبُنَا غُلْفٌ.   ۱۹. القلب الزائغ: و آن قلبی‌ست که از حق و حقیقت اعراض می کند. فأَمَّا الَّذِینَ فی قُلُوبِهِمْ زَیْغٌ.   ۲۰. القلب المریب: و آن قلبی است که در شک و شکوک متحیر و سرگردان است. وَارْتَابَتْ قُلُوبُهُمْ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۹ ، ۱۷:۱۱
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

محصول مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا ( لغت ۵۳۱ تا ۷۱۳ )

 

دسکینگ: نوعی آزمایش قسمت تحتانی مرغ و غاز و سیکا که آیا تخم برای گذاشتن دارد یا نه؟ که اغلب توسط خانم‌های خانه‌دار منزل صورت می‌گرفت. ترکیبی‌ست از دست + کینگ (=ما تحت). توضیح بیشتر: حالا چه لزومی داشت؟ مرغ که تخم داشته باشه می‌ذاره، وگرنه که هیچ. پس چرا این تست انجام می‌شد؟ مرغ‌های تخمگذار دو نوع رفتار داشتند. برخی در یک جای ثابت تخم می‌گذاشتند و برخی دیگر در جاهای گوناگون، حتی منزل دیگران و داخل کالوم (=طویله)ی همسایه. بانوی خانه برای اینکه مرغ تخمگذار نوع دوم را در لانه و برای تخم‌گذاشتن حبس کند، از قبل باید مطمئن می‌شد که حتماً تخم دارد و کار بیهوده برای خود و آزار اضافه برای مرغ درست نکند مرغ را دسکینگ می‌زد تا تشخیص دهد تخم دارد یا نه.

 

دسگاه: یعنی مسخره. ترکیبی از دست و گاه یه مفهوم دست‌انداختن است. گاه جنبه‌ی شگفتی دارد. مثال: الان بور گوشت بخرین! جواب: ته مه ره دسگاه کاندی! دست می‌اندازی.

 

بَچفته: مکیده شده. زیاد مصرف دارد این لغت، مثلاً کسی که تمام غذا را بخورد و برای کسی باقی نگذارد. یا سینه‌ی مادر از شیر خالی شود. یا گیون گوسفند بچفته بیه و.... چنین کاربردی در باره غذا و جامدات شاید کمتر باشد. مثلاً لوِه بن رندی را بچفته در بورده. یا لاقالی بِن را بچفته و بلِشته دربورده. ولی در باره‌ی شیر و مایعات بیشتر رایج است.

 

بلشته: بلشته هم می‌گن. بلشته قشنگ غذا ره. لیسیدن.

 

بَلفته: در مورد غذا، بیشتر، بلفته به کار می‌برند.

 

چف‌چفی: پستانک، وسیله‌ای برای مکیدن. هر چه را که بچفند.

 

کوفا: با کوت هم می‌آید. این کوت در فارسی هم هست. انبوه، انباشت، جمع، پر، لبالب، لبریز. برجستگی‌ها و برآمدگی‌ها.

 

چَفت: هم یعنی آغل گوسفند. منگل‌سر. هم یعنی باد افتادن. مثلاً پای فلانی چفت دکته. یعنی باد افتاد. جایگاه صحرایی یا جنگلی محصور و مملوک، ساخته‌شده از چوب و شاخه‌ها و علف‌ها، دارای محوطه و بخش‌های روباز و مسقّف برای نگهداری دام. یک معنی دقیق‌ترش یعنی پای آدم چاق باد بیفتد می‌گن چفت افتاد. یا محلی‌تر: فلانی ره چف دکته. یا فلانی از بس خوابید ون صورت چفت دکته. مثلاً اون زنا یا آن کیجا دیم چفت دکته از بس بخواته.

 

حَع اَع: حیف، افسوس، کاش. نوعی جمله‌صوت. دریغا.

 

مافور: پوزه. کنار بور زنده ته نافور ره! داغون کانده. بینی حیوانات و نیز اطلاق غیرمحترمانه برای بینی یا دماغ انسان به‌ویژه وقتی‌که شاخص، یا معیوب و یا بزرگ باشد.

 

مافور: پوزه‌ی شُتر

 

پاش‌بخارده: پوکیده، واداده، پاشیده، پخش‌شده، از هم باز شده. گشاد. خیلی‌چاق. بی‌ریخت. بدقواره. همه‌جا را بیته از بس پاش‌بخارده هسّه.

 

قندال‌انگیر: انگور بومی که از انگور ریش‌بابا کوچکتر و از انگور عسگری بزرگتر است. دارای چند هسته‌ی ریز است و رسیده‌اش به رنگ سرخ و صورتی. قنددله انگور هم می‌گویند.

 

کرگِ دل قایده: به اندازه‌ی دل مرغ، کوچک، کم. ازین‌که پشت‌بند قندال‌انگور یا انگیر، اصطلاح کرگِ دل قایده را آوردم، خواستم رسانده باشم در محل به این نوع انگور کرگ دل هم می‌گن، چون هم‌شکل و هم‌اندازه‌ی دل مرغ است. و نیز مثل آن برّاق و آویز.

 

دستِش: ناتوانی به حدی که برای همه یا اکثر کارهای ضروری یا نیازها و مخارج، چشمت به دست دیگران باشد. وضعیتی اسفناک و بیچارگی. احتمالاً علاوه بر نیازمند به دست و کمک دیگران، ریشه‌اش دست اش است یعنی نگاه (=اِش) او به دست دیگران است. دست اِش، نگران و منتظر به دست کمک دیگران.

 

جفِر: جعفر. حتی جافر هم می‌گویند. مثلاً: امامزاده جافر داراب‌کلا.

 

جِل: پارچه‌ی کم‌ارزش. دل جِل بیِه. یعنی کدورت. یا این غذا مه دل را جل هاکارده. یا: دل چنگ چینده.  ویشتر وشنا کرد. جل‌شدن دل، بیش از معنی کدورت، معنی ناراحتی و چنگ‌زده و غم و بسته‌شدن می‌دهد. و عجیب این که ما می‌گیم جل (پارچه) عرب هم ازین لغت، «جِلباب» دارد شامل روسری و چادر و پوشش و پیراهن. اشتراک لغات ایران با اعراب یک علتش اصل مجاورت است. مثلاً ما با بولیوی شاید اشتراک لغات نداشته، یا به‌ندرت، اتفاقی داشته باشیم، اما با عرب، نه، چون همسایه بوده و مراوده وجود داشته.

 

جول: عمیق، ژرف، گود.

 

خُل: با چِل هم می‌آید خُل و چل. یعنی کم‌عقل. مَچول هم می‌گویند.

 

مَچول: خُل. کم‌عقل.

 

خارمبِه: صفت است. بخور، خورنده، شکمو،  غذاخور حسابی. خیلی‌دلیک از روی رندی. مفت‌خور هم معنی می‌دهد.

 

دیم: چهره، صورت. برخورد دو ماشین از روبرو به هم را هم می‌گن دیم به دیم شد. رخ به رخ با هم خورد. یا اگر دو نفر در غیاب هم علیه‌ی هم دروغ و لیچار ببفاند، می‌گویند شِما دِتا ره دیم به دیم بکنیم؟ یعنی چهره به چهره.

 

دقضی‌کار: دوباره‌کاری. اَعی دِه‌مرتبه. دوباره. خود قضی یعنی زمان.

 

ناتّرینگ: یک ضربه با انگشت وسط با کمک شصت بر فرق طرف. معمولاً به صورت ناغافلی، و غافلگیرکننده؛ یا شوخی یا اذیت.

 

غورتپوس: بزرگ. گُنده. به معنای فرد خیلی‌چاق و شکم‌گنده. حجیم

 

قق و قاق: یعنی طرف را به شکست فاحش کشاندن. قاق فکر کنم مختص داراب‌کلاست. ولی قِق حالت کیپ و سفت مثل لباس تنگ که حس یا احتمال خفگی بدهد. مثلا لباسش خیلی تنگ باشه می‌گه داخل این لباس خیلی قق هستم. یا هنگامی‌که دگمه‌ی آخر پیراهن را تا روی پوست گردن ببندند می‌گن قق شد.

 

تلنگه: صدای خوش. آواز. تلگنه سر داد. تغییر لحن صدا که غمزه و ناز و دلبری را القاء کند. نازک‌تر کردن صدا به قصد ناز و ادا. سخنی را با نغمه و صوت خواندن. توی حموم بیشتر رخ می‌دهد. چون صدا می‌پیچد و پژواک و طنین دارد. نوازش عزادار در سر قبر هم با تلنگه است. تلنگه ممکن است با دلتنگی هم‌مفهوم باشد.

 

دپیته: مثلاً کولک بو دپیته. هوا دپیته. ابری سیاه شد. پیچیده، درهم فرورفته. مثلاً مار تنِ ملَ درخت خادر ره دپیته. یا این آقا هم هی به فلانی دپیته. گیر می‌دهد. نوعی اشکال‌تراشی است.

 

زِلکا: هلی تازه در حال رشد. همان آلوچه‌ی ریز که تلخ است. میوه‌ی خیلی نارَس در مرحله‌ای که برای همه قابل خوردن نیست. به‌ویژه  آلوچه یا گوجه‌سبز نارس در مرحله‌ای که هنوز هسته‌اش هم تشکیل نشد و تل است.

 

تنگ‌لولو: دلتنگی شدید که تشبیه به تنگی لوله شده. بسیار تنگ و لوله‌ای به حدی که اندازه نباشد و تنگی‌اش نمایان باشد. بیشتر برای لباس چسبان به کار می‌رود.

 

چنگال‌وگ: برگ چغندر. که برگ را در تلفظ، وگ یا ورگ می‌گن. خانم‌های خانه‌دار لابد یادشان است. چنگال‌پر هم می‌گین. نیز چنگال ورگ هم گفته می‌شد. شاید به علت سرعت تلفظ، گاهی حرف «ر« را می اندازند. آش آن مشهوره با با دوو (=دوغ) و یا ماست.

 

فَخس: فسخ معامله که در گویش محلی این‌گونه نیمه‌وارونه ادا می‌شود. لغو و ابطال. به‌هم‌خوردن معامله. ابطال معامله و قرارداد.

 

لیت: له و فشرده. مثل تُرشی لیته. یا مثلاً سیب زیر پا له شد. یا مثلاً: مواظب بوشین بچه‌ها زیر دست‌وپای جمعیت له نووشن؟ له، لگدمال.

 

زیگ: سینه‌سرخ. کنایه از آدم لاغر و خیلی‌نحیف و باریک‌اندام. و نیز به معنی آسیب‌پذیر و ضعیف. پرنده‌ی کوچک ولی زیرک تقریباً به اندازه‌ی گنجشک با پرهای سرخرنگ روی سینه‌اش. سینه‌سرخ. در محل به افراد حقیقی از سر استهزاء هم اطلاق می‌شود که رسم نادرستی‌ست، ولی رایج.

 

ترِه: از ریشه‌ی «راه» است. ت + ره. رهیدن. رهاندن، راندن. مهمان‌ها شو تره بینه شینه مردم ِسره شونیشتن. تره از ریشه‌ی راه است، راهی‌شدن. روانه‌گردیدن. البته گوسفند را چوپان تره می‌کند به چَرا و چریدن. هدایت یا راندن کنترل شده‌ی معمولًا گروهی دام و طیور در مسیر دلخواه. از مصدر تاراندن هم هست.

 

جانِ خدای قاروُن: قاربون. قربان خداجانم برم. عبارت شگفتی یا بُخل یا حسادت یا حسرت نسبت به یک موضوع خارق‌الانتظار. مثلاً نسبت به مال یا سواد یا مدرک یا جایگاه یا جمال یا برجستگی کسی.

 

زِوُن کِره: زبان کرایه. دستمزد. مزد زبان. حقی که برای راهنمایی زبانی مطالبه شود. کرایه‌ی زبان. گاه در لورفتن هم کاربرد دارد. اگر کسی سرّی را برملا کند، شخص ثالث منّت می‌کنه ته مگه زبون کره داشتی گفتی!

 

تُش: کتک‌کاری شدید. تنبیه بدنی قابل توجه و جدی. حسابی زدن. ناگهان محکم‌زدن.

 

کینگ‌کلک: بخش تحتانی انسان. نشیمن‌گاه هر فرد. کلَک جنبه‌ی محکم‌بودن و حریم است. کاربرد این واژه به این صورت، کلک همان دروغ است و در کل پاپوش درست‌کردن می‌شود. مثلاً اگه با فلان سیستم همکاری نکند ونه وسه اتّا کینگ کلک درست کانّه. تهمت، افتراء.

 

شِه: نم باران. وارش خیلی‌خفیف. همان مخفف شبنم و ژاله. ضمیر هم هست. مثلاً وه شِه وری گجه! پس؛ واژه‌ی رؤیایی و شگفتی‌آور. معنای هر شش ضمیر فاعلی و مفعولی و ملکی می‌دهد. خودم، خودت، مال من، مال تو. مثلاً من شِه شومبه. به نظرم شه همان جانشین «شخص خودم» اس. در مجموع شه: من، تو، او، ما، شما، ایشان، خودم، خودت، خودش، خودمان، خودتان، خودشان، مال من، مال تو، مال او، مال ما، مال شما، مال آنها. یعنی همه‌ی ضمایر فاعلی و مفعولی و ملکی. به همین دلیل در ابتدا این واژه  شگفت‌انگیز است. شه در عبارات : شه مواظب بش. وچه‌ها شه درسه بخوندین. شه تکلیفه دُمبی. به ترتیب به جای خودت، مال خودتان، مال خودمان است. یک مثال رایج: شه حواس ره جمع هاکون.

 

ششکه: پاشش باران از ناودان و چکه‌ی آن به اطراف.

 

تِسا: تا ساعت قبل. تازه. تسا ساعت هِرشامه یازده بود. یعنی تا ساعت قبل. اخیراً. ت + سا ( مخفف ساعت) عریان، برهنه، لخت، بدون پوشش. تساپه لینگ. تسا یا تیسا در گویش دارابکلایی به جای تاسا به کار نمی‌رود. تاسا: تا اسا = تا همین ساعت = اخیراً.

 

تیسا: تنها. بی‌خورشت. تیساپلا، خالی. برنج خالی و بدون خورشت. تسا و تیسا ممکن است گاهی جای هم بکار روند.

 

خرابه: جنگل. در زبان بومی ما این واژه برای جنگل کاربرد داشت. البته معنای معمول خودش را هم داشت ،هر بنا  یا جای خراب. مَزبله.

 

نِسوم: جنگل. همان خرابه است با این تفاوت که  نسوم باید به اندازه‌ی کافی پرپشت و مخوف باشد. بیغوله و پر از گیاه و درخت.

 

دِم: دم، دنباله، زائده. یک مثل معروف: تا مادیون دِم نزنه، یابو سِم نزنده.

 

سِم: سُم، ناخن چارپایان مثل گاو و اسب و خوک که کف دست و پا را برای راه رفتن تشکیل می‌دهد.

 

بعو: هم به معنی حشره، هم به حالت ترس که افراد یا بچه را می‌ترسانند: این جوری: بَعوووووو.

 

پیربعو: این لفظ برای سخره‌ی برخی پیران به‌کار می‌رفت که خشن بودند و یا اخلاق تند داشتند. بعو همان انواع حشره است. بعو برای هشدار و ترس به طور عام، بووووو می‌گویند هر چند خود بعوو هم جداگانه و به طور خاص به معنای حشرات زمینی باعث ترس است. بعوو به هر نوع حشره زمینی و خانگی که پرواز نمی‌کند گفته می‌شود هر چند بعضی‌شان گاهی به میزان محدود می‌پرند. فارسی زبان بجای بوووو، جیز، یا اوفه، یا اوف می‌گوید.

 

انواع بَعو (=حشرات)

 

شِت: نوعی تخم‌مرغ که زرده‌اش نابکار و یا در سفیده مخلوط شود. یا یک غذایی که بی‌مزه پخته شود. تخم مرغ فاسد‌شده که نه قابلیت مصرف دارد و نه جوجه‌شدن. شاخص هنر مرغ مادر را کمتر شت‌شدن تخم مرغ‌هایی که روی‌شان خوابیده بود، تعیین می‌کند چراکه در طی مدت کُرچی اش، صبر و پایداری بیشتری داشته است.

 

شَت: اگر به شت فتحه هم بدیم می‌شه فرد دوبین.

 

گوزل: خنگ. بی‌عقل. شبیه گاو. واژه توهین‌آمیز است، گاوی، گاوطوری، گاومانند.

 

تِک‌بزه: دهنی، لقمه‌ی دهن‌زده. پیش‌مونده. تِک یعنی دهن. بزه یعنی زده‌شده. که جمع آن می‌شود»: دهن‌زده. نیم‌خورده‌ی کسی. می‌گفتن تک‌بزه را نخورین لاقمی می‌گیرین. نوعی زخم کنار دو سمت دهن.

دنباله در اینجا  و در اینجا

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۹ ، ۰۹:۵۶
ابراهیم طالبی دارابی دامنه
به قلم دامنه: با یاد و نام خدا. فایز شاعر دشتی ماست. اگر سال ۱۴۱۲ برآید، او ۲۰۰ ساله می‌شود. اهل کالی بوشهر، که نامش "زائر محمدعلی دشتی" است. حدود ۳۳۳ دوبیتی سُرود. «پری» و هجران پری، اوج شعرهای اوست. بگذرم. بپردازم به یکی از دوبیتی‌های مهم فایز که قریب ۱۸۰ سال پیش، از مفهوم «بی‌بصیرت» پرده برداشت، ناله سر داد، و با واژگان غمبار «گرفتار و بیمار و کار» قافیه‌ای اندوهبار ساخت؛ به‌شدت پربار و حاوی پیام‌های گوهربار!
 
مسلمانان گرفتار دلستم
ضعیف‌المال و بیمار دلستم
نبود اینقدر فایز بی‌بصیرت
کنون درمانده در کار دلستم
 
 

زائر محمدعلی فائز دشتی

(۱۲۱۳-۱۲۸۹ ه ش)

 
 
بشر اگر بیمارِ «دل» اگر شد، حرفی نیست؛ زیرا ندای دل را الّا و لابد باید شنید. گرفتارِ دل هم چنانچه گشت، گلایه‌ای نیست؛ چون‌که آوای دل باید در سر پژواک اندازد. و نیز درمانده‌ی کارِ دل هم اگر گردید، باکی نیست؛ چراکه دل، طلبی دارد که از دستِ سر و تن برنمی‌آید. به قول حافظ:
 
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
 
....
 
بنمای رخ که خلقی والِه شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
 
 
آری؛ همه‌ی اینا خوب است، فقط بیماردل شدن و به تعبیر فائز «بی‌بصیرت» شدن هرگز نشایَد، چون روح را می‌رُباید، بر قلب سوهان می‌کشد، جان را جریحه‌دار و تن را مجروح می‌کند و اساساً شاکله‌ی بشر را به سرقت و استراق می‌برَد. پس درست عنوان زدم به پستم: بیمارِ دل بِشاید، بیماردل نَشاید.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۹ ، ۰۹:۵۵
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

محصول مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا ( لغت ۵۳۱ تا ۷۱۳ )

 

خِنی: حکایت از فشار و واردکردن نیروست، فرو می‌کنی، می‌چپانی، جای می‌دهی. لقمه را به‌زور فروکردن به دهن کسی. به‌زور خوراندن علی‌رغم نداشتن اشتهاء. بیشتر برای سیراندن بچه کاربرد دارد و پیران ناتوان.

 

خِمبه: همان از ریشه‌ی خنه است اما با ضمیر متکلم وحده. مثلاً طرف می‌گوید: لقمه را خمبه یعنی به‌زور فرو کردم دهنش. همان معانی بالا برای اول شخص مفرد.

 

دَخسّه: پُر. تا گلو غذاخورده. تا حِخ خورد. اگر فعل باشد همان معانی خنی برای سوم شخص مفرد است و اگر صفت باشد به معنای متراکم و سفت و خوب جاسازی شده است، هم برای فرد و هم برای شیء.

 

دَخِه: بریز حلقومش. داخل کن. فعل امر همان معنای خنی که آمده است. مثلا فلان کارمندِ کش دخه، ته کارجه رِسنه. یعنی زیر بغل کارمند پول بذار به کار تو رسیدگی می‌کنه.

 

آبدزدک (=پشول). بازنشر دامنه

 

پشول: آبدزدک، از حشرات نسبتاً درشت و بزرگتر از سوسک که زمین را سوراخ می‌کند و هویج را هم زیاد دوست دارد. در بازی‌های کامپیوتری و آتاری بعنوان حریف و رقیب بازیگر نقش دارد. آفت محصولات کشاورزی بویژه زیرزمینی‌ها به حساب می‌آد ولی لابد سوراخ‌کردن زمین فوائدی دارد. بچه‌هام وقتی کوچیک بودند با دستگاه سگا بازی می‌کردم. پشول هم در داخل بازی‌ها بود. الان انگار کمیاب‌اند پشول. جای مرطوب و‌ گلی زیست داشتند، خصوصاً در جوب اطراف حموم‌پیش یا نزدیک خاک رودخانه.

 

وَر هایی: یعنی بچه رو بغل کن بخوابد. در آغوشش بکش. کنار خودت بخوابان. معمولاً برای خواباندن بچه. بگیر بئیر. هاییر.

 

ور: بر، کنار، پهلو. بغل. کنار. مثلاً : ام زمین ور. کنار زمین ما. ور یعنی شریک: ور همباز، انباز. نیز بالاآمدن هم هست، از ریشه‌ی ورم و تورم. مثلا: خمیر ور آمد. و نیز چند معنی دیگر. مثلا پهلو. اون ور بخواس. این ور ره هارش. یعنی سمت و سو. یک معنی دیگر که هدف من بود: کنارزدن و ندید گرفتن و زیرپاگذاشتن است. مثل حق ره ور نده. این معنری ور هم عمیق است. یک معنای دیگر ور: فلانی با فلانی قهره، ور دنده اون راه جه شوونه خاش سره.

 

دس‌دامون: دست به دامن، ملتمس،خواهش، عجز و ناله. دست به دامان کسی درازکردن برای کمک و یا راه‌حل مسئله و مشکل. مثلاً: فلانی دید کاری نمی‌تواند بکند، فلانی را دس‌دامون گرفت! که ناشی از عجز طرف و پناه‌بردن است.

 

پلخّه‌پلخّه: جوش‌آمدن غذا. جوشیدن درحد غلغل و در آستانه‌ی سر رفتن.

 

رگ‌هاده: خطاب به فرد از سرِ اعتراض، یعنی برو گم شو.

 

رُش: یعنی حرکت. مثلاً این ماشین رش دکته. یا این مار رش دکته. یا فلانی تازه رش دکته. فلان مریض اسا دیگه رش دکته. رش از ریشه‌ی رشد است.

 

ترقه: به سکون حرف ر. یعنی ضربه. مثلاً هندل موتور ره یک ترقه بزنی زود روشن وونه.

 

پوش: کود حیوانی.

 

نار: یعنی مار بورده، مثلاً آفتاب نار بورده، غروب کرد. یا مه دل نار بوده. تازه خو رفت. نوعی سرخی خفیف است.

 

پور: حتماً به یاد خواهید داشت به لانه‌ی حیواناتی گفته می‌شود که در زمین حفره درست می‌کنند و نه یک سوراخ ساده. مثلاً: تشی پور.

 

لی: لانه که بیشتر به لانه‌های سوراخ درون زمین و لای دیواره‌ها اطلاق می‌شود و ظاهراً مخفف لانه هم هست. کالی واژه کلی‌تر است و برای لانه‌ی پرندگان و جوندگان و....کاربرد دارد. لی عمدتاً برای مار به کار می‌رود که سوراخ لانه‌اش دارای پیچ و خم‌های غیرقابل دسترس است. مثال برای عامه هم داریم: ون چش لی دکته. یعنی نحیف شده. چال دکته. تَه بورده.

 

دَزه: پُرِ پر. لب و لغز. مثلاً انبار دله بار دخسّه هسّه.

 

پرتّوش: این لغت یعنی اوف‌اوف تعفُّن آمد. مثلاً: ون تن پرتوش گند کانده. بوی بد و مشمئزکننده. گندوبوی برآمده.

 

پرتوک: با پرتّوش فرق دارد. کاربرد اصلی‌اش برای پرتاب ادرار پسران بود؛ ولی مجازاً برای پرتاب آب یا مایعات از یک مجرای باریک هم گفته می‌شود.

 

رگ هاده: رک هاده هم گفته می‌شود. رک مخفف اورک است که بندی‌ست وصل به پایه‌ی ثابت برای نگه‌داشتن و ثابت نگاه‌داشتن دام‌ها در یک مکان خاص. رک هاده هم مخفف رک ره سر هاده یا رک ره ول هاده است که یعنی رک را ول کن یعنی بدو و در رو. دور شو. گم شو. فنا بَووش.

 

اورِک: یک بند چوبی یا فلزی است وصل به پایه‌ی ثابت برای نگه‌داشتن و ثابت نگاه‌داشتن دام‌ها در یک مکان خاص تا حیوان فرار نکند.

 

تجیل: همان تعجیل ثلاثی مزید است. که مخفف آن شده تجیل. عجله‌کردن. این لغت هم برای منفی و هم برای مثبت به کار می‌رود. مثلاً تجیل هاکونبور شیرنی بخرین آبروی مجلس عروسی در خطره. شتاب. با همین تلفظ امر به شتابکردن هم هست به‌ویژه هنگام کار بنّایی و کشاورزی.

 

پِف: سبک. بی‌خاصیت. توخالی،پوچ، ضعیف با وجود درشت هیکل بودن، هر فرد یا شئ بزرگ یا درشت ولی کم اثر و کم خاصیت و با درون مایه کم

 

جانکندی: یک آن. یک لحظه. یا اتّا کم. جان+ کندن = جان کندن. ریشه‌اش این است. چون در جان‌دادن هم زیاد وقت نمی‌برد. مثلاً اتا جان‌کندی چای دشن. یا جانکندی چپّلیک بیته وره. مادر خدابیامرزم می‌گفت پسر گوشم را پاک می‌کنی؟ می‌گفتم چشم ننه‌آقا. الان. می‌گفتم چرا پاک کنم؟ می‌گفت: پسِه (پسر) من اتا جانکندی اِشنامبه. در تعریف این واژه روی زمان تأکید زیاد نیاز نیست بلکه مقدار و حجم و اندازه و درجه مهم است. جانکندی، به اندازه یا حجم یا درجه و شدت کم اشاره می‌کند طوری‌که یا ناکافی‌ست یا به زحمت به اندازه‌ی حداقلی می‌رسد. در اینجا هم کم‌شدن درجه‌ی شنوایی معنا می‌دهد.

 

حموم کَله: جمله‌ی خبری است. مثلا جار می‌زدند از بلندگوی مسجد محل: توجه هاکانین امشو حموم کله. یعنی خراب است، خاموشه. پس مواظب باشین غسل گردن نکفه.

 

چِس‌قریبون بند دانّه: گاه آن را با غریبون املا می‌کنند. از غریب. کنایه از ضعیف می‌آید. ضعیف، سست، شکننده، شل، وارفته. اما من روی غ و ق تردید داشتم، ولی قریبون را ترجیح دادم چون مفهوم نزدیک می‌دهد! یعنی نزدیک به ضعف. سستی. باز هم روی این لغت باید اندیشید شاید هر دو وجه را ثبت کردم.

 

فِک: درخت بید، فکر، خیال. مخفف فکر.

 

گالخن:حموم گالخن. جای کوره‌ی حموم. نیز اجاق زغالی داخل حمام که حمامی برای مشتریان،چای یا آبگرم آماده میکرد. کله به معنای یه تکه جای کوچک محصور است و معنای آن، هر یک از بخش‌های تکه‌تکه شده یک مساحت است. قاعدتاً آتش و شعله آتش هم باید باشد.

 

پَتِک: تخته‌پاره، تخته‌هایی که با آنها سقف یا پشت بام را می‌پوشاندند.

 

هِلا: چوب‌هایی از جنس محکم‌تر از پتک و در ابعاد ۸ در ۱۰ در طول تا ۴ و ۵ متر که بر تیرگ و لبه‌ی کنسول خانه‌ها در فاصله‌ی ۷۰ سانتی میخ می‌کردند تا پتک روی آن کوبانده شود و حلب سر شود. این لغت را عالی آوردی در موازات پتک.

 

کشبِن: زیر بغل. کش (پهلو و کمر)+ بن (زیر)

 

جیکا: گنجشک (از بس جیک‌جیک می‌کند). در بسیار نقاط دیگر استان به آن میچکا، مچکا یا اسامی دیگر اطلاق می‌شود. به فرد حرّاف می‌گن مگه جیکا کله بخاردی؟ اصلا اسم جیکا هم همینه، پرنده‌ای که جیکه‌جیکه کانده.

 

پسّون: با تشدید حرف سین. ممکن است ترکیب پس+ تامون بوده، در تلفظ خمیده شد به پسّون. یک تازدن کِش شلوار بندی برای پنهان‌کردن اشیاء حتی میوه. اعتراف کنم پسون من همش آغوز بود در کودکی. پسون جا و محل دزدی هم بود جهت نهان‌کردن. لغت جون‌داری است این. پسّون شلوار برای چیزهایی عادی و پسون شورت برای دزی‌مال بود.

 

کَشه:بغل. روی سینه، درآغوشی. مثلاً: سازه‌خرین جویبار می‌آمدن محل: سازه خریمبی، سازه. چنگ زمبی اتنده، منگ زمبی اوتنده، کشه زمبی اِتنده. هم به معنی در آغوش‌گرفتن است و هم گرفتن دو طرف لبه‌های پیراهن، که حجمی درست می‌کردند برای حمل چیزها در مسافت‌های کوتاه. من خودم زیاد با کشه آغوز جمع کردم آغوزدار بِن.

 

چنگر: چنگ‌افتادن پا و شلوارلینگه به بوته، به جایی، یا کنایه از لورفتن فرد. یا کسی که بی‌جهت حرفی را باخت.

 

دبّه: کسی که بیضه‌هایش متورم بشه. البته بهانه‌جویی هم هست. مخصوص آدم‌های تنبل که تن به کار نمی‌دهند. مثلاً می‌گویند برو اون فارغون را بیار. نمی‌ره و بهانه می‌آوره. به چنین فردی می‌گن: مگه دبّه هستی نمی‌ری!؟ و نیز نام خیک آب هم هست.

 

لو: لب، لبه، نزدیک. وقتی که به معنای لب به کار می‌رود، محترمانه و مؤدبانه نیست. لب و لوچه هم معادلش است. نیز رف لو. یعنی تا نزدیک پرتگاهِ رودخانه. پرکاربرد است لغت لو. که واردش نمی‌شم.

 

رونکی: رانکی، بند چرمی پهن که از جلو به دو سمت زین حیوان بارکش وصل است و در پشت،از زیر دُمش و از پشت ران‌هایش می‌گذرد تا مانع سُرخوردن زین و پالان حیوان به جلو و روی گردن و سر او شود.

 

تلخو: تل، مخف تلخ است. خو، مخفف خواب. جمع‌اش می‌شود تلخ‌شدن خواب. اشاره دارد به کسی که خوابش کامل نشده، حالا یا از تشویش‌خاطر خود و یا از سر و صدای دیگران و یا در اثر هر متغیّر بیرونی دیگر. خیلی خودمونی‌ترش می‌شود: چکّکو. خوابش چکّکو شد.

 

تلکو: غوزک غنچه‌ی پنبه. بویژه برای پنبه بکار می‌ره. غوزه پنبه که پوستش هنوز باز نشده و طی چند روز در کنار منبع گرمایی مانند بخاری کم کم باز میشود. رای برخی محصولات دیگر نارس هم بکار میرود. مثل نماد غوزه‌ی پنبه است. در ابتدای گرگان. چون گرگان شهر پنبه و طلای سفید است.

 

زِ: مخفف زور است. اسا هی زِ بزن.  زورزدن همراه با سختی و ناتوانی زیر بار سنگین. شاید مخفف و از ریشه ی زهوار باشد. مخفف زور است. اسا هی ز بزن. البته از خانواده‌ی زهوار هم هست. مثلاً، در امتحان ریاضی، فلانی ز زد.

 

ماله: ابزار منظور نیست. یعنی جا. مکان. جاماله هم می‌آد. نشان. جای چیزی، رد پا یا رد چیزی ، اثر برجای مانده از شئ یا بر بدن شخص مثل جای زخم یا جراحی یا جای فشار بر بستر نرم. بستر معادل جالب آن است. وقتی با جا ترکیب شود هنوز قشنگ‌تر: جاماله. مثلاً کورک خار بیه ولی جاماله بموندسه.

 

جندم: به جهنم. به درک. به تشدید نون: جهنم، درک، جندم، جهندم.

 

نِخار: متضاد خوار. یا خار. به معنی خوب‌نبودن وضع بدن و یا حال عمومی فرد. مثل، مه تن نخواری کانده. کسالت. یا جنس نامرغوب. این دونه (برنج) نخاره.

 

تَسک: اگر به سکون سین منظورته، یعنی کوتاه‌قد. تسکه هم می‌گن. خیلی‌کوتاه. پِچوک.

 

شیش: یک چوب صاف بلند معمولاً از شاخه‌های تازه روییده مثل انار شیش. یا ترکه برای دوندان اسب.

 

شلپت: همان شیش ولی تاب بیشتری دارد و در مکتبخانه و مدرسه کاربرد داشت. البته در محل به آدم‌های بلندقد لاغر تقریباً دست‌وپا چلفتی را هم شلپت می‌گن. که استهزاه و سخره است.

 

چو: مخفف چو. ولی اشاره دارد به چوبی که به درد ساختمان و... بیاید. مثلا انجیلی‌دار چو ندارد، فقط چله دارد، ولی ملج آی چو دارد. نیز به کسی گفته می‌شود که تحرک کمی دارد: هی ته خاشک‌چو واری اسّایی چوه؟ کتک زدن،تنبیه کردن، زدن. مثلاً: ونه دله چو ونه. چو خانی؟

 

الوار: هم ردیف هلا و پتک. قطورتر که مابین دو سمت دیوار خانه گذاشته می‌شود. با فاصله‌ی ۸۰ سانتی. روی آن تخته و ننگ‌تیل می‌کردند پشت بام می‌شد. زیرش را معمولاً سقف‌کوبی نمی‌کردند تا میخ‌های زیاد را تا نیمه بکوبند، شقه‌ی توتم را آویزان کنند. ابعاد بزرگتری دارد که قابلیت پلور یا هلا یا چارچوب در و پنجره می‌شد.

 

میس: مشابه‌سازی واژه‌ی مشت است. گال‌میس دردش بیستر. نیز یک مثال است واسه کسانی که دندان‌گرد هستند و پول خرج نمی‌کنند.

 

سوقولمه: یک کلوخ‌مانند غذا که خوب دم نکشیده باشد. نیز لقمه‌ای در حد سه لقمه. نیز گلوگیر. سوقولمه حالت فشار با دست در حالیکه دست مشت است ولی مانند مشت‌زدن حالت ضرب ندارد بلکه از پهلو یا پشت طوری با نیرو فشار وارد می‌شود که بقیه‌ی اطرافیان متوجه نشوند بلکه فقط زننده و فرد هدف متوجه می‌شوند. نشانه هشدار و اخطار و تذکر عملی است و هنگامی که فردی حرفی یا حرکتی انجام دهد که خوشایند فرد کناری‌اش نباشد، ناگهان متوجه این فشار مشت از کناری اش می‌شود.

 

سرتپ: کشیده‌زدن به پشت سر کسی که صدا و غرش کند. شاید تاپ هم از تپ باشد.

 

کیکاک: فضله‌ی گوسفند. اما اشاره دارد به کسی که هر چه زور می‌زند، نمی‌تواند و در اثر یبوست مدفوع‌اش مثل کیکاک می‌شود.

 

میوه: در داراب‌کلا فقط به گلابی می‌گن میوه. شگفته!

 

فومئی یا فومئه: فومئی، فی مئی، فی بئی، فنی بئی، واژه‌ای برای تمسخر، تحقیر، دفع تهدید، به رخ کشیدن عدم ترس از مخاطب، و نوعی کُری خواندن و رجزخوانی کوچه بازاری در میان نوجوانان نسل ما بود. مثلا یکی تهدید می‌کرد، مخاطبش می‌گفت فومئی. یعنی تو مگه کی هستی؟! اول برو دماغتو بگیر (تمیز کن) این کاملاً مجزاست. برای رجز و شوخی و ترور شخصیت کاربرد داشت. همردیف ایوووو eyooo بود. و نیز این جمله‌ی صوتی: ها تیک بیهیییییییی..... ییی

 

سرتپوک: افتادن با سر به زمین. سر تو گرفتن. چخ گرفتن سر.‌ گیجی. سرتپوک همان سرتپ کنترل‌شده تر است. سرتپ نشانه خشم و تنفر بیشتر است و در سرتپوک یک فرصت به مضروب داده میشود که کارش را تکرار نکند.در سرتپوک جنبه روانی و در سرتپ جنبه فیزیکی فعل غلبه دارد.

 

هخیشته: لیز خورد، سَر خورد، زیر پایش خالی شد، به دردسر افتاد. فروریختن. افتادن. لغزیدن جایی از دیوار.

 

بلارم: شاید بلا + دارم باشد. شاید هم بلا + روَم. یعنی فدای تو بشم فدایت بروم، بلای تو را من داشته باشم. دورت بگردم. نوعی محبت زائدالوصف. دی بلال لرها هم همین معنا را دارد. دی در لری یعنی مادر.

 

لقیز: مترادف لب و لغیز. پر. سرشار. لبریز. به محلی سرشور. این لوه لب و لغیزه.

 

رِم: تاختن، کارکشیدن، دواندن، خسته کردن، بیگاری‌کشیدن. رم کشنده. نوعی رندی برای بیگاری افراد هم هست. خصوصاً افرادی که مردم را برای کار رم می‌کشن. این لغت پرباری است.

 

مازکندل: کندل همان کندو ست. ماز هم زنبور و مگس. کندوی زنبور عسل.

 

اُتول: اتومبیل، ماشین متحرک از هر نوعش به‌ویژه مسافربَر.

 

گوش بن قار: ورم زیر گوش. شاید غار نزدیک‌تر باشد. یعنی گوش بِن باد افتاد و غار شد. درد بدی هم داشت. من البته نگرفته بودم. شاید هم گرفتم یادم نیست. اوریون. ویروسی‌ست. اوریون را چقدر زور زدم ذهنم نیامد که نیامد. سنگ مخصوص هم می‌بستند گردن تا خوب بشه. این ربطی به درمان نداشت. این کارها را میکردند برای امید دادن و آرامتر شدن و کاهش اضطراب،هر چند هدفی ناخودآگاهانه بود. نوعی باور بوده. خرافه زورش از عقیده بیشتره نزد برخی.

 

 دنباله‌ی این در اینجا  و  در اینجا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۹ ، ۰۹:۵۵
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

دکتر اسماعیل عارف‌زاده. دی ماه ۱۳۹۹. داراب‌کلا

فوق تخصص گوش و حلق و بینی

 

پسرش مهندس احسان عارف‌زاده رشته‌ی مهندسی برق تبریز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۹ ، ۰۹:۵۳
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

محصول مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا ( لغت ۵۳۱ تا ۷۱۳ )

 

دُخله: ریشه‌اش هم داخل است. پاهای پرچیم. دوخاله، دوشاخه، تیر چوبی بلند که نوکش بیش از یک شاخه باشد یا چند خار تعبیه شده باشد و به‌ویژه برای کابل برق‌رسانی و خطوط تلفن کاربرد دارد. داخله با سکون خ هم تلفظ می‌شه. ریشه‌اش هم داخل است.

 

اَری: لثه. بویژه لثه بی‌دندان مثل شیرخوارها و سالمندان.

 

سو: سو دکته سر ره بتاشیهی. سو، سمت، جهت، کشش، شبیه، مانند، در تشبیه بچه به یکی از بستگان نسبی بیشتر بکار می‌رود. نور هم هست. نیز تمیزی. فلانی از حموم در آمد سو افتاد. ریش رو زد سو افتاد. باغ تاشش شد سو افتاد. ماشین ره بشسّه سو دکته.

 

یع یع: اشاره به دور. اونهاش،ببین، نگاه کن. آنجاست. برای نشان‌دادن هواپیما در آسمان هم زیاد کاربرد داشت.

 

اِنه اِنه: اشاره به نزدیک. اینهاش، اینجاست، اینجا رو ببین، اینو ببین.

 

وِسّه: بایستی. حتماً. می‌خواست، لازم بود، می‌بایست. از ریشه‌ی بایست هم هست. بسه، کافیه، تمام کن.

 

خوبله: خواب‌وبیدار. نیمه‌هوش. خواب‌آلود، نه کاملاً بیدار، منگ.

 

گوش ‌در وِن: زیر گوش. گوش در بِن، زیر در گوش، زیر مجرای گوش، صورت، تقریباً معادل دیم لَد.

 

دیم لَد: سراسر صورت. رُخ. چهره. مثلاً بیل‌دسته را زد ون دیم‌لَد ره خون بیارده.

 

چَک: کشیده، سیلی، پا. لینگ. کشیده، سیلی محکم با صدای واضح.

 

چوبلاخ: زائده‌ی گردو و غوزک پنبه. پوسته بیرونی خشک و چوبی میوه ها و محصولاتی که دو یا چند لایه دارند مثل پوست گردو و غوزه‌ی پنبه.

 

سرتاش: سلمانی و آرایشگر مردانه.

 

سرتاس: پیمانه برای غلات مثل گندم و آرد.

 

بتاش: تاش از تراشیدن است. بتراش، ببُر، صاف کن، درو کن. تاشش کردن زمین ناهموار و پوشیده از لم و لوار.

 

زیر: نعلبکی.

 

زیر دسّی: نعلبکی. زیر نعلبکی زیردستی قرار می‌گرفت که معمولًا لوزی‌شکل و از جنس استیل بود. معمولاً اون زیر را با ترشی و خاکستر می‌شستند که برّاق می‌شد.

 

لمه: نمد. کنایه از هر چیز کوبیده و پرس شده و مالیده و له شده.

 

دمج: لگدمال کن. داغان کرده، متورّم کرده، ملتهب و کلافه کرده. معمولاً از کتک یا کار زیاد و سنگین چنین حالتی رخ می‌دهد. لگد کن، زیر پا بگذار، پایمال کن، له کن. مثال: حسابی مِه پِشت ره دمج قولنجم در بوره.

 

دمِر:  رو به زمین، رو به زمین خوابیدن، دمرو خوابیدن.

 

اَنگیلی: انگولک. یک حرکت تهاجمی‌ست که انگشت به ماتحت فرد دیگر کردن است. انگولک اطلاق عام‌تر دارد و شامل انگشت به هر جای شخص یا غذا یا هر چیز می‌شود. مثلاً خورشت ره انگولک نکن.

 

پسخو: کمین. مثلاً دزدها پسخو می‌نشینند تا موقعیت یابند شروع به سرقت.

 

باد بیارده: به آدم دلیک هم می‌گن: غذا را باد بیاره. یعنی ملاحظه نکرد و همه رو چاپو کرد.

 

درزِن: درز زن. سوزن. از ریشه درز است. سوزن دوزندگی. درز را می‌زند.

 

تامون: شلوار. تنبان، تُمبان، شلوار زنانه در گویش دارابکلایی. شورت.

 

پسخود: پس‌مانده‌ی چای. تفاله بجا مانده از چای دم‌کشیده یا هر چیزی شبیه آن.

 

تَپوق: تُپق. سکندری، گیرکردن پا به لبه چیزی و بهم خوردن تعادل و در شُرف زمین‌خوردن قرار گرفتن.

 

پَخ: کج. مورّب. هر وسیله یا شیء پهن و صاف که از همان شئ، نوع غیر پهن هم بالقوه یا بالفعل وجود داشته باشد. مثلا معمولاً به فرش یا تخته و سکه نمی‌گن پخ، ولی به پس سر اگر صاف باشد، پخ می‌گویند چون پس سر غیرپخ هم وجود دارد.

 

زین‌دراز: زیرانداز. یک شق دیگر تلفظ زیرانداز. شکل وارونه و غلط لفظ زیرانداز.

 

پوست‌تخت: پوست گوسفند یا بز که کمی فرآوری‌شده و زیر نشیمن برای نشستن به کار می‌رود. من خودم نمی‌دانم، بستر خیلی راحتی هم نبود بازم چرا خواهان داشت و تا حدی تشریفاتی محسوب می‌شد و برای مهمان پهن می‌کردند.

 

پوس‌کالاه: کلاهی که با پوست گوسفند و بز درست شده باشد.

 

بی‌وِر: مانده، بیات، پلاسیده، شل. بیشتر برای علف و غذای حیوان بویژه واش بکار می‌رود. کالوم در واش بی وِره.

 

کالوم: طویله. اصطبل.

 

کوک‌کلاج: کلاغ. شاید هم ریشه‌اش از کورکلاغ بوده باشد و بعد شد کوک‌کلاج.

 

رِق: اسهالی. رقیق. رق هکده. اسهال، شلی اجابت مزاج.

 

تاچه: واحد شمارش توتون. یک لنگه از یک بار غلات و محصولات کشاورزی که معمولاً یک کیسه یا بسته‌بندی بزرگ است. یک تاچه گندم، جو.  در باره‌ی توتون کاربرد ویژه داشت و صندوق مخصوص بسته بندی‌های بزرگ بود به ظرفیت حدود 15 تا30  کیلوگرم.

 

ماچه: ماده. کنایه از آدم بی‌جَنم و ترسو و زن‌صفت. جنس ماده حیوانات پستاندار درشت مثل سگ و الاغ.

 

ماچ: بوسه. خاش. بوس، بوسه، خاش.

 

خاش: بوسه. بوس و ماچ. خوش، خوب. خودش.

 

تُوه: درد. توتون توه بیموهه یعنی گرم شد عرق کرد. این آفتاب توه دانّه. یعنی داغه. ریشه‌اش از مصدر تابیدن و حاصل مصدر تابش است. از ریشه‌ی تب هم هست. داغ‌شدن و سوختن وسط چیزی به علت گرما و عدم تهویه.

 

تِوه: تِ وِه. ته وسِ.ه برای تو، به خاطر تو.

 

گاله: کنایه از بو دادن. انتشار بوی بد. و نیز باغ و محوطه و تجمع درختان. مثل آغوزگاله.

 

می: مو.

 

گِسه: گیسه، پشته یا دسته ی مو.

 

تاسوک: کاسه‌ی کوچک. مصغّر تاس. کاسه ی کوچک.

 

مجمِع یا مجمه: سینی بزرگ. سینی گرد بزرگ از جنس روی یا مس یا آلومینیوم. خیلی‌بزرگش را روی کُرسی هم می‌گذاشتند و نون‌جا را روی آن قرار می‌دادند.

 

سینی مجمع قدیمی. بازنشر دامنه

 

دُمپاش: الّک دستی. تخته‌ی بزرگ چوبی. دونه پاش، دانپاش، دانه پاش، سینی بزرگ اغلب چوبی، برای پاک‌کردن زواید از غلات یا دانه‌های دیگر از راه ریختن غلّه یا دانه درون این سینی و به طور مکرر و منظم به هوا دادن.

 

دَم‌بِره: دم تبر را تیز و بُرّان کردن. تیز کردن لبه داز و تبَر و امثال اینها. بِره از بُرّان و تیزکردن می‌آید. دم هم یعنی نوک و لبه.

 

گلِس: بزاقی که بی اختیار از دهان جاری می‌شود و آزاردهنده است. برای کنایه جنسی هم محل به کار می‌برند.

 

گسک: گردن‌زدن به علامت تمسخر یا اعتراض یا نارضایی.

 

گِس: گردن، تبعیت‌کردن. به عهده‌گرفتن. مثلاً می‌گن: من ون گاناه را گردن گِرمه.

 

گلغُراب: آروغ. چون از گلو مرتعش می‌شود به این نام درآمده.

 

کوت: انباشته. کوپا. کوفا. پر، بالا آمده. بشقاب برنج کوت هست. انباشته.

 

جیزلاغی: فرد قِلقلکی که با دست زدن به ناحیه‌ی کف پا و شکم و پهلو به خنده می‌افتد.

 

جور نکش: جره نکش، شونگ نزن، جیغ نزن. اصلش اینه دماغ را بالا نکش. هی فنی جور نکش. جور اینجا هورت هم هست یا هورد. نیز دماسّه وره.

 

دماسّه: گیرکرده. چسبیده، گیرکرده، دیرکرده، چفت شده، دیر کرد، چسبید. مثلاً می‌گویند: وه هم بورده دماسّه نیومهه.

 

تمنِه: سوزن بزرگ. درفش. گوالدوز، جوالدوز.

 

بوسسّه: پاره‌پوره. بوسسه بهیر. رها، بندپاره کرده، ول، هرزه، به قول سریال پایتخت: رد داده. فحش زنانه هم هست.

 

بوسِن: پاره کن. مثلاً طناب را، دنباله‌ی سخن و .... را قطع کن بوسِن، رها کن، تمام کن. بوسن از مصدر بریدن ریشه دارد با کمی تغییر در تلفظ.

 

بَییر: بگیر. بگیر، نگه داشته باش، بچسب.

 

بوسنهی: پاره کردی. پاره کردی،قطع کردی،تمام کردی،جداکردی

 

شِل: شُل، لغزان. نیز کسی که عاجز از راه‌رفتن است. شِل‌پلا یعنی پلوی نرم و غیرخشک و ‌آبکی. شل، سست، خسته، مضمحل، ضعیف. شلپنه هم می‌گن. و همچنین شل به معنی آبکی، نرم‌دست. مثلاً شل پلا. که کال نیست و راحت‌الحلقوم است. خانم‌های خانه ت این لغت را دقیق می‌دانند. مثلاً می‌گن پلا را نرم‌دست بپج.

 

بچا: سرد. خنک‌شده. مثل بچا پلا. چایید،سردش شد،یخ کرد، سرد. در باره هر چیز و شخص به کار می‌ره.

 

اُزار: آزار. آزاری، اذیت‌شده، تلخ شدن اوقات، ناراحت.

 

جوگ‌بازی: کولی بازی،مغلطه بازی، بازی درآوردن،گیردادن، درگیرشدنهای الکی

 

پوم: بادو. بادوبروت. جایی از هم محلیها دیدم که پمپ شدن هم گفته شد. در هر صورت پوم، یعنی شیرشدن، بادشدن، جوگیرشدن. بادو. باد و بروت کردن. پُخی.

 

پپاس: گیرکردن مدفوع در اثر یبوست شدید. یا بندآمدن آب پشت سد از بس با آت‌وآشغال پپاس گرفت. پ: یعنی پی و بُن. پاس: یعنی مانع. جمع آن گیرکردن می‌شود. لغت نابی بود.

 

لِشته: می‌لیسید، لیس می‌زد.

 

خارخاری: به زبان خوش،با نرمی صحبت‌کردن، ملایم رفتارکردن، بدون خشونت و تهدید.

 

خن یا خند: شیره‌مالیدن. گول زدن، فریب دادن،سر کسی کلاه‌گذاشتن،کلاهبرداری. این خن یا خند همیشه با هدف شر نیست گاهی بچه‌ها یا بیمار را با خار خاری ،خن می‌کنند تا دارو یا غذا بخورد خوب شود.

 

 دنباله‌ی این در اینجا و دنباله در اینجا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۹ ، ۰۹:۵۰
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

 

طبیعت مازندران پاییز 1399.

 

 

راه‌آهن شمال

 

 

نزدیک‌شدن گوزن‌های گرسنه به خودروی کنار جاده. انگلیس

 

 

معادن منگنز ایران در قم. روستای ونارچ شهرستان کهک


 

نماز مرزبان ایران لب مرز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۹ ، ۰۹:۲۶
ابراهیم طالبی دارابی دامنه
به قلم ابراهیم طالبی دارابی دامنه / ۱۵ دی  ۱۳۹۹ : با یاد و نام خدا. تبعیت از مقررات ستاد سلامت کشور ما را وا می‌دارد بکوشیم زنجیره‌ی ویروس مرموز را بگسلیم، تا ریشه‌کنی یا به‌کنترل‌درآمدن آن بر مجاهدان جبهه‌ی سلامت آسان‌تر شود. ازین‌رو زیارت حضرت معصومه (س) نیز تابع همین رعایت‌هاست. زیارت از راه دور و دلی برای ایرانیان و نیز زیارت از پشت‌بام‌های قم و نیر زیارت از بلندی‌های قم، مدت مدیدی است که راه جایگزینِ رفتن به حرم مطهر شده است. امروز نیز بر من زیارت از بلندی آوینی دست داد.
 
 
بزرگراه آوینی قم ۱۵ دی  ۱۳۹۹ : عکس نمای دور حرم حضرت معصومه (س)
 
 
 
لایق نمی‌دانستم خودم را که نائبِ زیارت اعضا شوم، اما درونم را خالی از یاد شیفتگان معنویت و اهل بیت -علیهم السلام- در مدرسه فکرت حس نمی‌کردم. عکسی هم انداختم؛ بالا : اگر تندیس پرنده‌ی قُمری در وسط بزرگراه شهید آوینی را امتداد دهید، گنبد حرم پیداست. سلام بر کریمه‌ی اهل‌بیت (ع)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۹ ، ۱۵:۰۶
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

 

شهید علی کمالی

 

 

معرفی شهید: شهید علی کمالی نیروی اطلاعاتی کارکشته ایران. او  یکی از عناصر اصلی شناسایی و پاکسازی خانه‌های تیمی سازمان تروریستی منافقین در سال‌های دفاع مقدس (از جمله خانه‌ی موسی خیابانی) است که شخصیت کمال در فیلم سینمایی «ماجرای نیمروز» الهام‌گرفته از این شخصیت است. انسانی رشید، شجاع، ایثارگر و ازجان‌گذشته. عملیات‌های دارخوین، حصر آبادان، طریق القدس، بیت المقدس، رمضان، کربلا و والفجر ۱۰ بود. خطبه‌ی عقدش چندماه پیش از شهادتش توسط امام خمینی -رهبر کبیر انقلاب اسلامی- خوانده شده بود اما در ۲۳ اسفند سال ۶۶ در سن ۲۵ سالگی در منطقه‌ی عملیاتی والفجر ۱۰ به شهادت رسید و به آسمان پر کشید. نامش جاودان باد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۹ ، ۱۰:۵۰
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

به قلم دامنه: به نام خدا. روحانی قدرتمندِ کادرساز. انا لله. درگذشت آیت‌الله محمدتقی مصباح یزدی بستری گشود تا بار دگر نام وی در محیط ایران ظاهر شود. او به سمت مرجعیت نرفت حال آن‌که سواد بالا و دانش فراوانی داشت. شاید بدین علت، که آن جایگاه در مذهب شیعه، حریم و مقام و شأنیت منحصری دارد که ممکن است دست فرد را از بسیاری از امور کوتاه یا محدود کند؛ ازین‌رو، آقای مصباح مسیری را رفت که بتواند کادرسازی کند. و او توانست با نیروسازی و اعزام آنان به درون حاکمیت و مجامع علمی و نظامی این مقصد را عملی سازد. به‌درستی نمی‌توان ارزیابی دقیقی از آن داشت، چون مؤسسه‌ی مصباح با آن‌که نماینده‌ی تمام فکر و سلایق حوزه نیست، اما از این امتیاز برخوردار بود که ردیف بودجه‌ی دولتی داشته باشد و نیز به علت برخورداری از حمایت حاکمیتی، چندین سر و گردن از مابقی مؤسسات در قم، سرتر باشد. اما با این‌همه نمی‌توان دست به مطالعه‌ی تطبیقی زد و میزان رشد و اثر واقعی آن را تعیین نمود، زیرا می‌توان با خاطرجمعی گفت رقیبی نداشت که در برابرش عرض اندام کند تا مقایسه شود که نظریه‌های دینی و سیاسی مؤسسه‌ی وی به واقع نزدیک‌تر است یا آراء مؤسسه‌ی مقابل، که اساساً وجود خارجی نداشت و یا شاید امکان وجود نداشت و نمی‌گذاشتند. بگذرم، اما خودم حدس می‌زنم مؤسسه‌ی اسراء آیت‌الله جوادی آملی جاذبه‌های عمومی‌تر و تخصصی‌تری در میان حوزه و ملت باقی گذاشته باشد، کما این‌که خود آقای جوادی آملی نیز وجاهت بالایی میان عامه‌ی مردم دارند و حتی در عصر امام، به عنوان حامل و ابلاغ و مفسر پیام دینی آن حضرت، به میخائیل گورپاچف برگزیده می‌شوند.

 
مرحوم مصباح یزدی را می‌توان در پنج دهه‌ی مجزّا مطالعه کرد: از دهه‌ی ۵۰ تا دهه‌ی ۹۰. اما اوج او در دهه‌ی ۷۰ بود که حاضر شد دانش دینی و گرایش سیاسی خود را عمومی کند. سختی راه قم تا تهران را می‌پیمود تا هر جمعه «پیش از خطبه» سخن بگوید. عمومی‌شدن افکار ایشان موجب بازخوردهای متفاوت شد، زیرا پاره‌ای از نگاه‌های سیاسی وی، برای پاره‌ای گرایش‌ها، عجیب و شگفت می‌نمود و همین باعث می‌شد هم سبک مباحثه از حالت تخصصی به وضع عمومی درآید و هم انتقاد یا اعتماد را برانگیزاند. گاه هم از هر دو سو، فضای گفت‌وگو به تندی می‌گرایید. و این البته لازمه‌ی هر مباحثه‌ی جدّی می‌باشد و دور از انتظار نبود. چیزی که فضا را متشنج و تیره‌وتار می‌ساخت این بود تریبون عمومی نمی‌بایست یک‌طرفه واگذار می‌شد. مثلاً کسی نمی‌توانست از همان تریبون نمازجمعه پاسخ نظریات ایشان را بدهد. زمان به جلو آمد و ایشان -که توان «کادرسازی» بالایی داشت و ارادتمندان وی از او به عنوان رهبری معنوی خط و ربط می‌گرفتند- کم‌کم نقش خود را ژرف‌تر یافت و گاه در نبود رقیب قدَر در میدان، حرف او تمام‌کننده بود. چیزی که به ایشان صدمه‌ی شدیدی وارد کرد افتادن تمام قدرت در دست جناح متبوع و مورد حمایت و تأیید وی بود: دولت ۹ + ۱۰ و مجلس ۷ و ۸ و قوه‌ی قضاییه‌ی دوره‌ی ثلاث: مرحوم یزدی، مرحوم شاهرودی، آقای لاریجانی. (که اینک آقای رئیسی راه جدید و جدا از آن دوره‌ی ثلاثه را آغاز کردند) بلاخره، جامعه‌ی آن دوره، چونان «گوگرد» می‌توانست گُر بگیرد و گرفته بود. و سرانجام، دولت ۹ + ۱۰ ماهیتش برملا و بر همگان حتی حامیان روشن شد که افکار بیهوده دارند. گویا مرحوم مصباح دست‌آخر از آن فرد مأیوس و ناراحت شد و شاید هم برائت جست.
 
گرچه در دو دوره‌ی امام و رهبری پست‌های حکومتی و اجرایی و انتصابی به آقای مصباح واگذار نشد اما ایشان توانست از طریق چهره‌ی علمی و وزن بالایی که از خود بروز داده بود، گستره‌ای از سیاست و حوزه و حتی دانشگاه و نهادهای ویژه‌ی حکومتی را در تصرف خود داشته باشد. از او این انتظار رفته بود که جای بزرگان حوزه و فلسفه را پر کند، اما به نظر من خلأ مرحوم علامه طباطبایی و استاد شهید مطهری هرگز پر نشد. شاید تا دیرزمان هم نشود. آن دو قابلیت‌های ویژه‌ای داشتند که کمتر پیش می‌آید در دیگری نموّ کند. از زیبایی‌های انقلاب اسلامی ایران این است که علمایی با دیدگاه‌های متفاوت را در خود جای داده است. امید است این خاصیت از از آن ستانده نشود؛ مثلاً نگاه شود به همین سه نظر:
 
آقای مصباح می‌گفتند «رأی مردم برای ما مشروعیت نمی‌‌آورد؛ مقبولیت می‌‌آورد.» (منبع) اما امام خمینی معتقد بودند نه فقط مشروعیت، حتی «میزان، رأی مردم است»؛ و شهید سیدمحمدباقر صدر نیز به ایده‌ی پیشرفته‌ی «منطقة الفراغ» اعتقاد داشتند که امور آن به عهده‌ی مردم است، زیرا خداوند متعال در آن جاها تصریحی نکرد.
 
درگذشت آیت‌الله مصباح به‌یقین بر شاگردان و پیروانش -که با او خو گرفته، از وی آموخته و در دامان دانشش پرویده و زبده شدند- تألّم دارد، فقدان ایشان بر آنان تسلیت. با طلب رحمت و مغفرت. آمرزش همه دست آفریدگار مهربان است. همه، به سوی او بازمی‌گردیم: و انّا الیه راجعون.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۹ ، ۱۲:۵۰
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

 

رهبری. سید حسن نصرالله. شهید سلیمانی

 

    

 

(منبع عکس)

 

 

جمله‌ای ناب از شهید قاسم سلیمانی: باید دیده نشویم

 

 

شهیدان: سلیمانی و ابومهدی المهندس

 

    

 

دست مطهر حاج قاسم در محل جنایت آمریکا. و تشییع  در مشهد

 

 

شهید سلیمانی و سید حسن نصرالله

 

 

رهبری. شهید سلیمانی. سال ۸۴ . کرمان. کوه‌پیمایی

 

 

همه‌ی تقوای سلیمانی

 

به قلم دامنه. با یاد و نام خدا. پیامبر خدا -صلی الله علیه و آله- در باره‌ی مفهوم تقوا سخن مهمی دارند که گرچه بخش اول آن شیرین و حرکت‌آفرین است، اما به کاربستن بخش دوم آن حقیقتاً برای بشریت سخت و طاقت‌فرساست، مگر برای بزرگان و وارستگان و پارساسیان؛ هرچند راز زندگی حقیقی، همین است. و به نظر من، قهرمان ملت ایران و امت اسلام و مبارزان جهان یعنی «سرباز شهید» حاج قاسم سلیمانی یک نمونه‌ی بارز و تمام‌عیار از این نوع تقوا و پارسایی بودند، زیرا حیات او حیاتی طیّبه،آگاهی‌بخش و رهایی‌بخش بود و این را ملت، به‌خوبی در حق آن راست‌قامتِ شیفته‌ی خدمت، گواهی و شهادت داده است. این بیان گوهربار رسول‌الله (ص) را تقدیم می‌نمایم: "همه‌ی تقوا این است که آنچه را نمی‌‏دانی بیاموزی و آنچه را می‌دانی به کار بندی." ( تنبیه الخواطر: ج ۲، ص۱۲۰) (منبع)

 

نکته: چندی‌پیش (۱۰ دی ۱۳۹۹) فرمانده‌ی لایق سپاه قدس، آقای اسماعیل قاآنی -که با یقین می‌دانم و می‌شناسم که روح و ریح حاج قاسم در تاروپودش دمیده شده- جملات مهمی ادا فرمودند (منبع) که دو جمله‌اش بار معنایی و پیام مهمی در بر داشت. یکی این‌که «هدف اصلی انتقام خون حاج قاسم سلیمانی» را «ازاله‌ [=محو و نابودی و زدودنِ] آمریکا از منطقه» معرفی کردند. و دوم این‌که به «عوامل آمریکایی دخیل در ترور شهید سلیمانی» اخطار دادند که باید «سبک زندگی مخفی سلمان رشدی را یاد بگیرند.» و این حرف قاآنی یعنی آن جنایتکاران یا روزی به چنگ سربازان ایران خواهند افتاد و یا اگر امکان انتقام فراهم نبود و مقابله‌به‌مثل به‌زودی تحقق نیافت، دست‌کم آنان مطلع باشند که باید مانند آن جرثومه‌ی هتّاکِ «سلمان رشدی» ملحد، بزدلانه زندگی کنند و از هراسِ و هیبتِ دستِ غیبِ نیروهای انقلابی، می‌بایست آنقدرها در سیاه‌چاله‌ها و مخفیگاه‌ها بمانند تا مثل او بپوسند و ذلیلانه به زباله‌دان بیفتند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۹ ، ۱۴:۵۶
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

به قلم دامنه: رضا و صبوره. با یاد و نام خدا. رضا مجروح جنگی‌ست، صبوره همسرش. داستان این دو، در رمان «دخیلِ عشق» آمده است. خانم مریم بصیری می‌توانست درین رمان بهتر ازین ظاهر شود ولی نشد، شاید من حوصله نکردم و خوب هضمم نشد. خواندم ولی، اما چندان جالب نوشته نشد. خواستم گفته باشم «دخیل» یک مفهوم آشنا و مأنوس میان ماست؛ یعنی ایرانی‌ها. دخیل‌بستن -خصوصاً به پنجره‌فولاد صحن انقلاب- یک رسم دیرینه نزد مؤمنان در پیشگاه حرم حضرت رضا (ع) بوده و هست، زیرا مردم متدیّن، به مزار امامان (ع) به چشم یک پناهگاه می‌نگرند و به آن درگاه مقدّس داخل می‌شوند و با وسیله‌قراردادن آنان دخیل می‌بندند و التجاء (=پناه) می‌جویند تا از خداوند متعال رحمت و شفقت و شفا دشت کنند. اگر شب‌های ماه محرم محل به یاد آید روشن می‌شود که چرا در مزار امامزاده باقر و امامزاده جعفر و نیز در مزار امامزاده علی‌اکبر اوسا جوشی حماسی و عاطفی گرفته می‌شد: «ای مَلجاءِ درماندگان... گردی شَفیعِ شیعیان... و... .»

 
 
به نظر من دخیل‌شدن لزوماً به معنای بستن و گره‌زدن نخ یا پارچه‌ی سبز یا شال و روسری به ‌پنجره و مَنفذ حرم نیست، همین‌که انسان به حکم دل و به عشق خاندان عصمت و طهارت (ع) راهی حرم می‌شود، همان آن، دخیل بسته است. مرحوم علامه دهخدا واژه‌ی دخیل را «ملتجی‌شدن» معنی کرد و نیز پناه‌بردن. حتی در میان افغان، «چادر بر سر کسی انداختن، علامت دخیل‌شدن است.» پس؛ دل را داخل‌کردن و توسل‌جستن بالاترین دخیل است و دخل. امید است هر کس به آن پاکان و پارسایان معصوم (ع) داخل شد و با اخلاص و دلی، دخیل بست و پناه جست -حالا چه بخواهد از نزدیک باشد و چه از راه دور- حاجتش مستجاب شود و دخلش پُربار. زیرا زیارت در لغت نیز، یعنی مایل‌شدن، میل‌کردن، تمایل‌نمودن، خود را به سمت کسی کج‌کردن، عین تابش نور خورشید که بر زمین کج می‌شود و حرارت و زندگی می‌رساند. گرامی باد چنین میل و تمایلات که تأمّلات ضمیر انسان است و روح و دلش.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۹ ، ۱۱:۲۴
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

به قلم دامنه

 

فاطمیه‌ی اول

 
(۱)

مظهر لطف و عنایت بر همه عالَم تویی
خُلق و خویت عالمی را جمله زیبا می‌کند

مهر تو در جانِ شیعه ریشه دارد بی‌حساب
هرکجا نام تو آید ناله سودا می‌کند

سروده‌ی محمدتقی داروگر
 
با یاد و نام خدا.  بر آن بانوی نمونه‌ی جهان همین بس، که با آن‌که دُخت حضرت خاتم‌الانبیا (ص) بودند، اما از پیامبرزادگی‌اش، توقع هیچ امتیازی را نداشتند، پارسا می‌زیستند و حتی در زندگی‌اش با امام علی (ع) دچار تنگدستی بودند و مانند فرودستان جامعه‌ی آن روز، زندگی می‌کردند و روی گلیمی می‌خوابیدند که پای‌شان از آن بیرون می‌زد و در کوخ گلینی می‌زیستند که بر هر کاخی شرافت داشت. شاعر در بیت بالا چه خوب از واقعیت حضرت فاطمه‌ی زهرا (س) گفت؛ زیرا حقیقتاً عشق به زهرای مرضیه (س) در جان شیعه ریشه دارد و در سالروز شهادت مظلومانه‌اش، اندوهبارانه حرمت نگه می‌دارند و محزونند.
 
 

 

فاطمیه‌ی اول

 

(۲)
 
یا علی رفتم بقیع اما چه سود
هرچه گشتم فاطمه آنجا نبود
 
یا علی قبر پرستویت کجاست؟
آن گل صدبرگ خوش بویت کجاست؟
 
هرچه باشد من نمک‌پرورده ام
دل به عشق فاطمه خوش کرده‌ام
 
حج من بی فاطمه بی‌حاصل است
فاطمه حلّال صدها مشکل است
 
من طواف سنگ کردم، دل کجاست؟
راه‌ها پیموده‌ام، منزل کجاست؟
 
کعبه‌ی بی‌فاطمه مشتی گِل است
قبر زهرا کعبه‌ی اهلِ دل است
 
 
(نام شاعر؟ نمی‌دانم)
 
با یاد و نام خدا. یک فردی تنومند (که من سال‌ها پیش در کتاب مرحوم ذبیح‌الله منصوری سنندجی با عنوان «محمد؛ پیغمبری که از نو باید شناخت» اثر «گئورگیو» خوانده بودم که غُرّش صدایش از چندصدمتری هم شنیده می‌شد، چون از بس قوی‌پیکر بود) حالا، در امروز روزی ۸ دی ۱۳۹۹ که ما سوگوار غم آن ماتم‌ایم، خشمگینانه به درِ خانه‌ی گلین -همآن کوخ، که کعبه‌ی آمال مؤمنین است و بر تمام کاخ‌های دنیا، اَشرف است- روانه می‌شود و چون آن بزرگ‌بانو، فخر دو عاَلم را، معترض، آگاه، پشتیبان حق، در جبهه‌ی علی و از همه مهمتر در امتناع از بیعت و افشاگر اوضاع می‌بیند، بر او سیلی و لگد و تازیانه می‌زند و بر قلب دُخت رسول خدا جراحت می‌نهد. چرا به جای منطق و حجت، می‌زند؟ آن‌هم بر پیکر پاک کوثر و کانون شکل‌گیری سادات و جسم نحیف حاملِ کودکی به اسم محسن و دختر عزادار در رحلت جانگذار پدرش محمد رسول الله (ص)؛ چون نمی‌خواست آن یکتاپرست و مظهر اخلاص و عمل، علی (ع) وصی محمد (ص) پیشوا شود و راه رسول (ص) را پی بگیرد و تفکر جاهلیت و قریشی‌گرایی نژادی را همچنان به بایکوت بفرستد. شاید هم می‌خواست نفر دوم عرب بماند! هر چه بود، تاریخ پیش روست و دل‌های منصف و عقل‌های سلیم می‌دانند چرا. زیرا «چَرای قدرت» چرب است!
 

فاطمیه‌ی اول

 

(۳)

 

با یاد و نام خدا. در جریان غصب فدک و خلافت، وقتی زن‌‌های مدینه آمدند خدمت فاطمه‌ی زهرا (س)، حضرت فرمود: «من از دنیای شما بیزار هستم، از شوهران شما بیزار هستم، از شما بیزار هستم، دین را، قرآن را، عترت را، سفارش پیغمبر را، همه را شما تنها گذاشتید!» (منبع)

 

در این قسمت، چند فراز منتخب از خطبه‌ی فدکیه‌ی حضرت فاطمه زهرا -سلام الله علیها- را (که سخنرانی بسیارمهم ایشان در مسجد مدینه است و در آن تفکر و اندیشه‌ی الهی و اتمام حجت با عهدشکنان موج می‌زند و چونان دعای عرفات امام حسین (ع) یک منبع خداشناسی و جهان‌بینی است) به جان‌های شیفته‌ی عترت ارائه می‌کنم:

 

در باره‌ی حضرت محمد (ص) فرمودند: "دعوت پیامبرانش را از طریق هماهنگی تکوین و تشریع قوّت بخشد." ..."پیش از آن که او را بیافریند، برای این مقام نامزد فرمود."

 

در مورد جایگاه مهاجران و انصار انذار دادند: "و پیوسته از این می ترسیدید که دشمنان زورمند شما را بربایند و ببلعند!"

 

و به غاصبان فدک و خلافت و نیز به ساکتان هشدار دادند: "وَ کَیْفَ بِکُمْ؟ وَ أَنّی تُؤْفَکُونَ: راستی چه می‌کنید؟ و به کجا می‌روید؟" ... "آسیای اسلام بر محور وجود خاندان ما به گردش درآمد" ... "اکنون که چنین است این مَرکب خلافت و آن فدک، همه از آنِ شما، محکم بچسبید." ... "ولی بدانید این مَرکبی نیست که راه خود را بر آن ادامه دهید؛ پُشتش زخم و کف پایش شکسته است. داغِ ننگ بر آن خورده." (منبع)

 

 

ذکر مصیبت حضرت فاطمه (س) توسط آیت‌الله عبدالله جوادی آملی:

 

"فرشته‌‌ها صدا دادند یا علی! حسنین را از روی سینه‌ی مادر بردار! آن ندای ملکوتی آمد: اینها فرشته‌ی آسمان را به گریه درآوردند... «السلام علیک یا أبا عبدالله»! هیچ اجازه ندادند [در کربلا] دختر حسین (ع) روی سینه پدرش قرار بگیرد. خود حضرت [اباعبدالله] فرمود: خون چشمم را گرفته، من که تو را نمی‌شناسم هر کس هستی بدان جای بسیار بلندی نشستی، «طَالَمَا قَبَّلَهُ رَسُولُ الله»؛ اینجا را پیغمبر مکرّر می‌ بوسید." (منبع)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۹ ، ۱۴:۰۵
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

(روزنامه‌ی مردم‌سالاری. هفتم دی ۱۳۹۹)

(روزنامه سازندگی ۷ دی ۱۳۹۹)

به قلم دامنه: با یاد و نام خدا. سند تازه‌ی «تحول» در قوه‌ی قضاییه را مطالعه کرده‌ام، به تعبیر برخی ۱۶ تغییر اساسی پیش‌بینی شده است و در نگاه برخی ۷ مأموریت اصلی مدّ نظر است. اغلب روزنامه‌ها و سایت‌ها منعکسش کرده‌اند. نمونه، روزنامه‌ی مردم‌سالاری که تیتر تصویرش حرفه‌ای بود. من اما کار به شعار ندارم، به بخش «چرخش» می‌پردازم و می‌گذرم. خود سند از چرخش با این گزاره نام برده است: «چرخش‌های تحول‌آفرین، تغییرات در جهت‌گیری‌های کلان قوه قضائیه است که چارچوب اصلی تعیین راهبردها را تشکیل می‌دهند.» (منبع) من از ۱۵ چرخش در سند تحول قوه قضاییه به ۵ چرخش اشاره می‌کنم. طبق این سند -که گویا از زمان ابلاغ (دیروز ۶ دی ۱۳۹۹) تا ۱۴۰۴ باید عملی شود- می‌خواهد از وضع موجود به وضع مطلوب چرخش کند: مثلاً :

 

۱. قرار است از «مواجهه‌ی منفعل و پسینی در حکمرانی قضائی» به «مواجهه‌ی فعال و ایجابی» چرخش کند. ۲. قرار است از «غلبه‌ی رویکرد دادخواست‌­محور» به «غلبه رویکرد گسترش‌دهنده عدل و حامی حقوق عمومی و آزادی­های مشروع» چرخش کند.  ۳. قرار است از «نگرش­ قدیمی، غیر­پاسخگو و غیرشفاف» به «نگرش هوشمند، پاسخگو و شفاف» چرخش کند.۴. قرار است از «غلبه‌ی محافظه‌کاری و مصلحت‌اندیشی» به «غلبه‌ی قاطعیت و تصمیمات انقلابی» چرخش کنن. ۵. قرار است از «اکتفا به مقابله با مفسدین» به «شناسایی و حذف بسترهای فسادزا» چرخش کند.
 
یک توضیح و سه نکته:
 
توضیح: دو قوه‌ی مقنّنه و مجریه سال‌های متمادی اسیر تغییرات شکلی (بخوانید: دچار سرگرمی خود جهت سردرگمی مردم) بوده‌اند و می‌باشند؛ بی‌کم‌وکاست همه‌ی دولت‌ها. مجریه‌ای‌ها؛ یا بانک‌ها و مؤسسات مالی را تفکیک و ادغام کرده پ می‌کنند و یا تعداد وزارت‌خانه‌ها را کم یا زیاد، و مقننه‌ای‌ها هم؛ یا قانون انتخابات را دست‌کاری (بخوانید بچه‌بازی) کرده‌اند و می‌کنند، یا قانون تقسیمات کشوری را. گویا برای دو قوه، همه‌چیز مملکت به‌سامان است و تمام گرفتاری‌های مردم مرتفع، فقط همین «شُل کن، سفت کن» این چهار چیز ! کالایی استراتژیک! و منفعت‌آمیز دارد و متاعی ذی‌قیمت! آن‌هم هر مجلس، به سود باند و تیم خود، چه هم هنگفت!
سه نکته:
 
یکم: ادبیات به‌کارگرفته‌شده در سند تحول قوه قضائیه خود اعتراف آشکاری‌ست به نقص‌های بزرگ و عدیده در آن قوه؛ و همین خوداذعانی جای شکر باقی گذاشته که حجت‌الاسلام آقای رئیسی بدان اهتمام نظری نموده، تا اهتمام عملی را کلید بزند، هر چند از نظر من، داوری زودهنگام، بدتر از پیش‌داوریِ بدهنگام است، اما من این اقدام را گامِ به‌هنگام می‌دانم. آرزو می‌کنم، بتواند.
 
دوم: همین سند اثبات می‌دارد رئیسان پیشین دستگاه قضا از روی سند پیش نمی‌رفتند و چه بسا با قوانین معیوب و فاقد عنصر عدل، قوه را اداره می‌کردند؛ از ابتدا تا حالا، منهای شهید مظلوم بهشتی که جان خود را برای استیفای حق و حقوق مردم حتی مخالفین می‌داد. این نواقص -به‌ویژه- فَقد عدل در دو دوره‌ی حادّ بروز فاحش‌تر کرده بود که همان‌باره، پاره‌ای از اصحاب رکن چهارم دموکراسی زبان به نقد و انتقاد گشوده بودند اما گاه و بیگاه جواب شنیدند زبان‌شان را «باید بُرید». یکی زمان اوج‌گیری دستگیری کرباسچی و شهرداران او. دومی مقطع ویرانگر اوج‌گیری فاجعه‌ی بازداشتگاه کهریزگ در یکّه‌تازی قاضی سعید مرتضوی. خیلی‌ها ازین کاستی‌های ساختاری و کارکردی قوه قضاییه گفته بودند از عمادالدین باقیِ ملی‌مذهبی تا مراجع تقلید و روحانیان وارسته و از روشنفکران از هر دسته و پنجه تا مستمندانی که در پیچ سرسراهای دادسراها اسیر بیداد پاره‌ای قاضی‌های پولکی و بازپرس‌های جرینگی شده بودند. اما هیچ‌کدام از مسئولان دخیل قوه، گوش به ندای حق‌طلبی ندادند و تاریخ انقلاب اسلامی آنان را در دفترش به ثبت رساند. و اینک آقای سید ابراهیم رئیسی -که قدم پیش گذاشت- من فکر می‌کنم باید آرزو داشت بشود کاری کرد که عدل شرمنده‌ی دستگاه نگردد!
 
سوم: مرحوم شاهرودی «ویرانه» تحویل گرفت! خود آقای شاهرودی با گذاشتن حجت‌الاسلام «علیزاده» و «مرتضوی» و «...» چه‌ها که نکرد! حجت‌الاسلام شیخ صادق لاریجانی که شده بود «تمام» قوه! و «اکبر طبری»یی پروراند! که تبار قوه را تباه کرد. او بدون هیچ پاسخگویی‌یی رفت رأس مجمع مصلحت. بگذرم. و اینک جناب آقای رئیسی چه می‌خواهد بکند، باید دید چه با او می‌کنند؟! می‌گذارند پیش برود؟! یا نه، پیشش تله‌ها می‌گسترانند و صیدها می‌افکنند. بگذرم زیرا نمی‌دانم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۹ ، ۱۰:۳۱
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

 

       

 

برف 5 دی 99 داراب‌کلا: در اینجا

 

 

زغال‌انبار داراب‌کلا. برف غروب 5 دی 1399 .

 

      

 

برف 5 دی 99 داراب‌کلا: در اینجا

 

 

عکاس: جناب یک دوست

 

 

لاقالی ماهی. جمعه 5 دی 1399 . به  آشپزی جناب یک دوست

 

 

جناب یک دوست. ممنونم. عالی یود و دیدنی و شگفت‌انگیز
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۹ ، ۱۹:۵۲
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

به قلم دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا ( لغت‌های ۴۴۵ تا ۵۳۰ )

 
کَبیجه: وقتی با کباب بیاید بهتر فهمیده می‌شود: کبا‌ب‌کبیجه. یعین سوخته و زغال‌شده. دودکرده. مثلاً: اوخ‌اوخ غدا کبا‌ب‌کبیجه بیّه. یا وقتی مصیبت بر کسی آنقدر زیاد شود برای همدردی می‌گویند اَم دل کبا‌ب‌کبیجه بیّه.
 
 

بِصدا: بی‌صدا. ساکت. یواش. ساکت شو. خاموش. هیس هم هست. مثلاً: بصدا بَووش، هیس خرگوش اِشنانه پرّنه در شونه. یا بصدا،بصدا اسب رَم کانده. یا برای خاموش‌کردن طرف که جرّوبحث کرده یا چاخان بافته: خا بصدا‌بصدا. یعنی خفه شو. یا در برابر فرد خالی‌بند: بصدا،بصدا. یعنی داری دروغ می‌گی.

 

خانه‌ی گِلی. اشکورات رحیم‌آباد رودسر گیلان

 

کالخانه: خانه‌ی قدیمی گلی و خاکی و چوبی. که با کاه و نُنگ‌تیل می‌ساختند. در منزل اغلب داراب‌کلایی‌ها چنین خانه‌هایی هنوز هم باقی است و از آن به عنوان انباری یا سرداب استفاده می‌کنند. داخل این خانه‌ها طاق‌های زیادی دارد و به علت قطوربودن دیوار گلی، در فصل داغ خنک و و در فصل سرد، گرم است.

 
شِتِر: شُتر. کنایه از جنس یا بار قابل توجه و با ارزش. این هم هست: اشاره به کسی که بیگاری می‌کنه برای کسی. شِتر همان شُتر است که در تلفظ می‌شکند. مثلاً مرغانه دز شتِر دز وونه.
 
 
دِتِر: مخفف دختر. فرزند دختر با خطاب مهربانانه، خطاب با محبت به حیوان اهلی مؤنّث. خطاب به هر دختر یا مؤنث که به مانند دختر خودش دوستش دارد. دتر همان دختر بود که در زبان محلی حرف خ آن برای سهولت گفتار افتاد.
 
 
اِشنانِه: می‌شنوَد. از مصدر شنیدن. گوش می‌کند. پیروی می‌کند. جالب این‌که در مورد بوییدن هم همین فعل به‌کار می‌رود.
 
 
ناچ: نوچ. نه‌‌گفتن با صدا. نُچ. نا. نیز زیر چونه. مثال: ون ناچ بِن گندمو در آمد. تقریباً نای قهرطوری گفتن. مثلاً: هی! کاجه اینی! بیموهی مه ناچ بِن! یعنی خیلی آمدی جلو.
 
 
گندِمو: همان گندمک غده ریز روی پوست. زگیل پوستی.
 
 
دیار: معلوم. نمایان. نیز یعنی ده، محله، شهر. مثلاً این اتاق انده دود دکته، آدم دکّال دیار نیه.
 
 
لینگ: پا. سرپاکردن بچه برای دفع ادرار. لینگ هایتن. وچه ره بَور لینگ هایی کِش نزنه. سرپاش کردن، ادارکردن به صورت کمکی بچه.
 
 
پِک: بوی موندگی تخم مرغ و طبخ اردک و سیکا و غاز روی ظروف. بوی ناخوشایند معمولاً گوشت و تخم پرندگان که خوب نپخته باشد همراه با مزه‌ی ناخوشایند. شاید ریشه اش از صدایی باشد که افراد هنگام مواجهه با چنین بویی از خود در می آورند. مثلاً من خودم از پکِ تخم سیکا خیلی بدم می‌آید. تِک نمی‌زنم ظرف پِک‌دار را.
 
 
سَر: بیرون‌ریختن. مثلاً شیر سر بورده. نیز به معنی جلودار، سردسته. نوک. جلو. جاری‌شدن (مایعات)، وزیدن (باد)، برتربودن، منقضی‌شدن. تمام‌شدن. مثلاً مهلت سر بیّه. تعدّی جنسی، اول‌بودن. روی چیزی، خلاف پُشت و زیر. سرمنشاء، لبریزشدن. مثال‌ها: دَره اوه سر هاکارده. وا سر هاکارده. برتری‌داشتن: کیجا ریکا ره سره (یعنی برتر است) ونِه موعد سر بئیه. سر همه‌ی دزّا (دُزدان) خادشه. سرشیر. سرچشمه. سرسرا. اون کیجا سر هاکارده بورده. یعنی فرار دختر معشوق ( سر هاکاردن)  از خانه پدری به سوی عاشق که گاهی مرگبار است. و ممکن است به قتل و ستیزه بینجامد و یا به کینه‌ی ابدی. این مثال گرچه دردناک است ولی به هر حال وجود دارد. حیرت‌انگیزه که بگم واژه‌ی "سَر" معنای تمام‌شدن هم می‌ده: توتم سر بئیه. خربزه سر بئیه. به معنای پوشیدن هم هست: خانه را حلب سر کرد. یعنی بام خانه را با حلب پوشاند. و معنای خارج‌کردن و درآوردن هم می‌ده: پنبه ره سر بئیتیمی. یا برای عاشقی هم مصرف دارد: مثلاً مِه یار پنجره جِه سر در هاکارده: و شگفتا که چقدر ژرفا داره: نماشون‌سر باد سر هاکارده: در اینجا سر اولی به معنای ابتدا و نخست است ولی سر دومی به معنای وزیدن. شگفتا شگفتا. بی‌علت نبود این واژه‌ی سر، سر شد! بازم اگر جوشش کنیم، کشف بیشتری نصیب می‌بریم. مثلاً سردار. سرکرده، سرگروه. مثال‌های دیگر: سرِ کِل آمد. یعنی به عقل آمد. به سر آمد. یعنی پایان گرفت. سرصدا نکن. یعنی خاموش باش. سر آمد: بالاآمدن. حوصله سر بورده: یعنی ظرفیتش تمام شد. وچه جیش را سر هداهِه. یعنی ادرار را زد. کلاً یک باکس ویژه برای لغات «سر» باید درست شود. از بس این واژه‌ی ژرف محل کاربرد دارد. اساساً «سر» یک واژه‌ی پسوندساز و پیشوندساز عجیبی است. مثل آسیمه‌سر. سرآسیمه. حتی اسم مکان: سرآسیاب. واژه‌ی سر، سر مرا گرم گرد! این‌گونه. و نیز اوج مثال: طرف! صدا ره موقع استحمام سر هداهه! این هم کشکولی ناب! جالب است که من در علم صرف (شناخت لغات) و علم نحو (شناخت جملات) عاشق صرف بودم. اینه که شیفته‌ی لغات هستم. وقتی کشف می‌شود پَر در می‌آرم. اساساً لغت جانم را سیراب می‌کند. همینه که لغات محلی برایم مهمّ‌اند. و تا لغت را نشکافتم آرام نمی‌گیرم. علاقه‌مند هستم به لغات زبان مادری.
 
 
کشاورز: جمع کشت و ورز. کشتکار. زارع. زراعتگر. ریشه‌اش جمع کشت و ورز است. کشت و ورزکردن زمین. که سرهم می‌شود کشاورز.
 
 
بِسَّقر: به درک. به جهنّم. به مِن النّار هم می‌گویند. آتش جهنم.
 
 
همطی: پشت سر هم. مثلاً مصیبت همطی ون وسّه وارِنه. یعنی بلا و ناخوشی پشت سرهم بر او وارد می‌شود. همینطی ،همین‌طور. همچنان ادامه‌دادن. مستمر. هنوز هم؟! باوجود این.
 
 
ناخاشی: بلا. ناخاشی: ناخوشی. درد. بیماری. هم بطور حقیقی و هم برای نفرین: مثلاً : ناخاشی بوره تِه کَش.
 
 

ون جه مره رحم انه: وقتی با کسی خیلی اُخت و آشنا بشن اینو می‌گویند. ازین‌رو به رحم می‌افتن. محلی بگم بهتره و ژرف‌تر. مثلا: شِم ج رحم انه وه ره. یعنی نسبت به شما دلسوزی و مهر و محبت دارد. یک حس همسان‌سازی خواهر و برادری و مَحرمیت عاطفی نسبت به تعداد اندکی از افراد است و شاید زمان و علت دقیق پیدایشش مشخص نباشد و حتی علت متناسب یافت نشود و این حس در شرایط برابر و اُولی‌ نسبت به افراد دیگر رخ ندهد. یک حس درون‌زاد است.

 

بچیهی: می‌تواند از ریشه برچیدن و یا چاییدن، یا چیدن باشد. برچیدی. جمعش کردی. تمامش کردی. مثلا چای هنوز هست یا بچیهی؟ چاییدی. سردت شد. بچاهی. البته سمت محل ما بیشتر گفته می‌شود: بچایی. چیدی. کندی. جدا کردی. مثل چیدن میوه یا گل. اگر جرف چ را با تشدید تافظ کنیم معنی چیدن دارد. میوه را بچّیهی؟

 

هفتا خو دله دره: خواب عمیق. هوش نیه. هفتاد پادشاه ره دره خو وینده.

 

اون گادِر: اون وقت‌ها، آنگاه‌ها. آن دوره.

 

اوگر: انیس. جور.

 

تا دوو تِه ثوو گو مِه: یعنی تا دیزمان ثناگوت هستم. اشاره‌ است به سپاس و قدردانی و منظورداشن.

 

زردیجه: به رنگ زرد و مانند زردچوبه. وقتی کسی هول بخورد می‌گوین ون رنگ زردیجه واری بیّه.

 
دَشِن: هم بریز. هم دوربریز. هم پهن کن. مثل: چای دشن. یعنی بریز. این اشغال را دشن. یعنی دور بریز. گردو را دشن بنه. بَن هم هست.
 
 
قمبرپلا: غم‌بَر پلا. پلویی که غم را از بین می‌برد. نوعی باور و نذر است. شبیه لال‌پلا در هفتم‌شوی محرم محل. سلام. باشه. قمبرپلا: در اصل با غین است یعنی غم‌بَر پلا. پلویی که غم را از بین می‌برَد. نوعی باور و نذر است. شبیه لال‌پلا در هفتم‌شوی محرم محل. یک نوع باور است که با پخت و پخش آن امید می‌برند غم را می‌برد. با گوشت چرخ‌کرده، زرشک و کشمش و پر پر روغن.
 
 
سمِن پج لوِه: دیگ بزرگ با ۹ کیلو پخت. معمولاً مسی و رویی.
 
 
بَرِگ: خاراندن جابی که می‌خارد. بخاران، امر و خواهش خاراندن. تراشیدن یا چنگ‌زدن لایه‌ی رویی سطوحی که لایه دارند مثل سطح زمین، درخت، خارش، خاریدن.

 

کُش: خارش. مثلاً وچه ته تن کُش کانده؟ برخی جاها: کفش،کلوش. کلوش مخفف کلوش.

 

تلَب: تلَب هاکاردی بوردی بخواتی. خوابیدی. ولوشدن در بستر خواب.

 

چِش بیشتِن: فرار بر‌ق‌آسا و با سرعت و بدون توقف معمولًا ناشی از ترس. شاله رو دنبال هاکاردنه بدیمه چیتی باجگیرون تپه را چش بییشه بورده. به جای چش، گاه «گوز بیشته» هم می‌گن.

 

چیشی! : چیچی ،چه چیز، چه شد، علاوه برین حالت صوت هم دارد چیزی شبیه یاللعجب!

 

تَجِنه: تلاش می‌کند، جنب و جوش دارد، بی‌تابانه کار می‌کند. جوش و خروش دارد. شاید نام رود تجن ساری از این معنا باشد. یعنی رود تجن ناشی از همین است، بی‌تاب می‌خروشد.

 

سَپِل: مگسِ روی گاو ،کمی کوچکتر از مگس معمولی با بال‌های کوتاه‌تر ولی پهن‌تر، از بدن گاو و اسب و... تغذیه می‌کند. هر بار که دورش کنی برخلاف مگس معمولی خیلی دور نمی‌شود و دوباره زود می‌نشیند. انگار به آدم پیجنه. اگه صفت و اسم رو وارونه کینم بهتر فهم می‌شوود: مثل گو هلی. گوه مگس. شبیه گراند هتل.

 

موذبولو: دانه‌ی بلوط.  در شیراز و فارس و جنوب کلاً خوردنی است و در مغازه می‌فروشند. خودم خوردم. من هم بلوط شیرازی را می‌گرفتم و روی بخاری می‌پختم و پودرش را می‌خوردم. مال محل تل‌زهره. خوردم. ولی خیلی تل است.

 

گینگ‌گینگ: صدای نامفهوم و گنگ درهم، مانند صدای تعدادی مگس یا زنبور که از دور بیاید. اگر یکی باشد وزوز می‌شود. به سخنان فردی که واجد چنین ویژگی باشد هم اطلاق می‌شود.

 

بَوریهی؟: از بریدن است. بریدی؟ قطع کردی؟ تصمیمت را قطعی کردی؟ تمام کردی؟ حکم دادی؟ از بریدن است. بریدی؟ قطع کردی؟ تصمیمت را قطعی کردی؟ تمام کردی؟ حکم دادی؟ در دفع مدفوع، اگر آن قدرت بُرش نباشد، مدفوع هرگز قطع نمی‌شه و انسان ازین قدرت و نعمتش غافل است.

 

گاوآهن: منظور واضعان این لغت به نظرم این بوده، این آهن که خیش مدرن است همان کار گاو را می‌کند که شد گاو آهن.

 

گوِه: تیغه‌ی تیز ازّال.

 

 

وَره: بره، بچه گوسفند و بز. و مجازاً به طفل پاک و بی‌گناه و کوچک یا برای نوازش فرزند هم گفته می‌شود. در جنوب مثل کرمان و فارس به گوسفند بزرگ تا پیش از پیری، بره می‌گویند و به بره، کُره یا کهره می‌گویند. در متون مسیحیت بره کنایه از لقب مسیح (ع) است از بس که مظلوم و بی‌گناه شمرده می‌شود.

 

کاتِه: صورت کلی‌تر برای بچه حیوانات، چه اهلی چه وحشی بکار می‌رود. به همین منوال اطلاق آن برای انسان در موارد خوشایند نیست جهت تنفّر و تحقیر و یا اگر شوخی هم باشد تند. گاهی استثنائاً برای شوخی و خنده به شرط دوستی صمیمی و نزدیک و یا برای خود شخص بکار می‌رود. مثلا در معرفی فرزندان: این سه تا مه کاته هسنه.

 

بَوریه: بذار یک مثال مهم بزنم، در دفع مدفوع، اگر آن قدرت بُرش نباشد، مدفوع هرگز قطع نمی‌شه و انسان ازین قدرت و نعمتش غافل است.

 

ماره: مادر. محور. مثلاً در آغوزبازی هم ماره می‌گرفتند. من معمولًا سعی کرده‌ام در نوشتن والدین، اول نام مادر را مقدم کنم بعد پدر. حتی ناراحتم چرا در تعرفه‌های دولتی و حتی سنگ قبرها نمی‌نویسند فرزند مثلا عباس و لیلا. یا نرگس و نوید.

 

تلَب: بر جایی یا در جایی افتادن و ماندن به مدت و شدِتی بیش از مورد انتظار.  فلانی چکار می‌کنه؟ هیچی تلب بکارده سِره کَته.

 

خووزه: خواب‌زده. بدخواب شدن، کلافه‌ی خواب‌نرفتن شدن، هر کاری می‌کنه نمی‌تونه بخوابه. در واقع خووزه هموان خواب‌زده در فارسی است.

 

چَک‌وَن: شکسته‌بند پا. چک‌بند، چک‌ون، شکسته‌بندهای محلی.

 

بِصّاحاب: بی‌صاحب، لعنتی، بدگویی به یک شئ یا وسیله‌ایی که بی‌موقع خراب بشه، یا کار نکنه و مثلاً وقت هم تنگ باشه و شما انتظار داشتی الآن درست باشه.

 

پیرن‌کَش: پیراهنی که کش بغل را گرم می‌کند. یا پیراهنی که پیران می‌پوشند. یا پیراهن رویی.

 

پیشرف: پیش‌حرف. همان حرف تو دهن کسی انداختن. یا در معنی دوم مثلاً دختر را خواستگاری می‌کنن اما در حد پیشرف. مخفف پیش‌حرف که همان حرف‌پیش. این لغت جالب و یک نوع حفّاری از واژگان بود. شاید به یک معنا پیش‌داوری هم باشد که عیب بدی هست. به همه‌ی صوَر پیشرف، پیشحرف و پیش حرف تلفظ می‌شود. یک کاربرد دیگرش این است که پس از نیت‌خوانی متوجه نیتی که برای تو ناخوشایند است می‌شوی .سپس، پیش از طرح نیتش بدون آن‌که به روی خود بیاری که متوجه‌ی نیتش شدی، چنان سخنانی می‌گویی که او هم به روی خودش نمی‌آورَد که اصلاً چه می‌خواست بگوید. مثلاً آمده بود پول قرص بگیره شما با زیرکی بحث را به سمت مشکل مالی خودت می‌کشانی و.... فرضا ًپیش‌پیش می‌گی این وام من درست می‌شد بدهکاریم را صاف می‌کردم. این عبارت هم پیشحرف است.

 

گتی: گیتی. گت. گت.بَوا. بابابزرگ. پدربزرگ، اغلب پدر مادر. گت تری، اونی که گت تر است، گت‌تری، گتی. سمت پدری، بیشتر گت‌بوا یا آق‌بوا مرسومه. حرف ی در گتی اضافه‌ی نسبت است، گت+ ی. جدا ازین ریشه‌ی گت + ی که معنی بزرگ می‌دهد شاید بتوان آن را هم ردیف گیتی فرض کرد.

 

گَنّا: گت‌ننا.‌ گت‌ننه. مادربزرگ پدری. مادربزرگ، اغلب مادر پدر. چون سمت پدری می‌شه: آق‌ننه. گت ننا، گتننا، گئینا، گنا. گت+ ننا. یا ننه.

 

اُورِد: پشت‌ سر هم. اورد لقمه قورت داد. اورت، آشکار، مکرر، فراوان، زیاد، جالب است که با «overt» هم معناست. این لغت گاه مختوم به ت است. اما تلفظش با د است. شاید هم هم‌ریشه با اُرد در انگلیسی. البته شاید. من با دال می‌خوانم. ولی چون با ت هم می‌آید آن را در فرهنگ لغت داراب‌کلا آوردم.

 

سِندلِک: کوچیک. ریز. تکه یا  شیء ریز که ب‌ویژه روی سر آدم باشد و خبر نداشته باشد. کنایه از کمترین چیز. سندلک بیشتر هم در سُخره و استهزاء کاربرد دارد.

 

غورتَپّوس: چاق و چلّه. بزرگ. چاق و خپل، گردچاقه، شکم گنده . زیاد بزرگ. ریشه‌اش به گمانم پاس هم باشه، چون حجیم است و گنده.

 

سِوال یا سِفال: پیشانی، جای مُهر نماز. پیشانی. ناصیه معادل عربی. یک منظور دیگه هم هست. مُهرجای نماز. مثلاً طوری سجده بور ک مُهر ته سفال ره بند هایری.

 

حِخ: مخفف حلق. گلو، بالای گردن.

 

بِخ: بیخ. پَلی. کش پهلو. جالبه که واژه ی  کش به معنای پهلو، در شاهنامه هست. البته فردوسی داستان مازندران را مشتاقه سرود. زیر و ریشه هم هست. فارسی آن بیخ. 

 

رخِک: ناچیز. قل خوردن، غلتیدن. علاوه برین معنی کم هم دارد. مثلاً این صاوین حموم رخک شد. یعنی دیگه آخرشه. کوچیک شد. کم شد.

 

کتار: چانه. چانه و زیرش در خط وسط جلو و بالای گردن.

 

کتّرا: هم‌زن بزرگ چوبی. قاشق بزرگ چوبی مخصوص همزدن آش و غذاهای مایع و نرم.

 

آفساج !: خواستم رسانده باشم ازین پس روی واژه‌هایی که نادرست تلفظ می‌کنن هم کار می‌کنم. همون آفساید فوتبال است، ولی می‌گفتیم آفساج.  مثل در گویش قمی (0) می‌شه: صرف. اگر ازین جور واژه‌ها یافتم حتماً خواهم آورد.

 

سوزّی: سبزی به طور عام. اما به گشنیز هم سوزّی می‌گن محل. و نیز سوزی از ریشه‌ی سبزی است ولی وارونه شد و مشدد.  سبزشدنی رویدنی.

 

اِزبِنا: گیشنیز. جالب که بابلی‌ها، امزنا با کسره الف اول تلفظ می‌کنند.

 

پتَک: گلو، بالای گردن. پسِ گردن. پس گردن، پشت گردن. پ مخفف پشت است درین لغت. یا مخفف پی.

 

نَخاش: زشت. ناخوش. نازیبا. بدگل. خلاف خوشگل. بد. آدم بد هم.

 

وَرخاس: همسر. همدم. هم‌بستر. کنارخواس. کسی که بغل کسی بخواند، آغوش هم. نشانه‌ی اوج صمیمیتِ است و درهم تنیدگی.

 

خاسمبوک: خوتوکن، زودخاس. کسی که زود خو می‌ره. اشاره بر افراد خُمار هم هست. خواس یعنی خواب. مثل آن پرنده که محلی می‌گیم خواس‌خواسک. بویژه کسی‌که بیش از حد معمول می‌خوابد هم. قید مناسبی است این. چون یک نوع عارضه حساب می‌آید.

 

خار: خوب. وه خار وچه هسه. تلی. درست‌کردن چیزی. مثلاً ماشین ره خار هاکادمه.

 

خاش: هم صفت: خوشایند. هم اسم: بوسه. و هم ضمیر، وه خاش جه رسنه. یعنی به خودش می‌رسد.

 

بِمپری: یعنی بِن+ پریدن که مخفف و در میم ادغام شد: شد بمپری. یا بالا و پایین پریدن. مثلاً فلانی فلفل بخارده بمپری آمد. یا چنان آبرویش را بردند که بمپری آمد. بمپری در محل معمولاً با جمبلی مترادف می‌شه و با هم وارد گویش می‌گردد.

 

له: هم یعنی خوابیده و درازکشیده که قصد خو چک دارد، خواب اندک و قلیل. هم یعنی افتاد. دار له رفت. هم یعنی ته‌مانده، رسوب. سموار له بزوهه. هم یعنی لیت. له‌ولورده. و اگر فکر کنیم شاید مثل لغت سو، خیلی کشف کنیم.

 

لی: سوراخ. گودی. مثلاً ون چش لی دکته. لانه‌ی مار. مر بورده خاش لی. مخفف لانه است.

 

یک شاب دشاب: شاب یعنی قدم. گام. اشاره به کسی است که شتاب می‌کند. مثلاً موقع وجین مزرعه. مثلا فکر میکردم دشاب یک شاب کردن یعنی دو قدم را تبدیل به یک قدم کردن و یعنی شتاب کردن.

 

دشاب یک شاب: همونه، ولی وارونه. شتاب ندارد، سست است. بد وجین می‌کند. بد کارش را انجام می‌دهد.

 

ولیک: میوه‌ی جنگلی وحشی ریز خوردنی تقریباً اندازه‌ی ماش یا نخود و با مزه‌ی ترش و شیرین. بخش گوشتی آن کمتر و بخش هسته نسبتاً بیشتر و قابل توجه است. برای راحت‌خوردن، معمولاً افراد ترجیح می‌دهند تنها باشند. چون خوردنش یخت است. از خانواده‌ی زالزالک است. ولیک هم یک هسته‌ای و هم چندهسته‌ای هست. من زالزالک ایلام گرفتم چندی پیش. خوش‌مزه. فرق آن با ولیک اینه ولیک گویا یک تخم و هسته دارد، ولی زالزلک چهار تا. افراد هنگام ولیک‌خوردن دوست دارند تنها بخورند. منم چنین حالتی در من هست. محل به زمینی که ولیک‌دار داشته باشد ولیکی می‌گویند، در دودانگه ساری روستایی‌ست به اسم ولیک‌چال. من رفتم آن منطقه. زیبا و خوش‌آب و هوا.

 

عکس ولیک

 

جُزمی: جزئی،کم، ناچیز. تلفظ «م» راحت‌تر از «ء» است. گفتم این‌جور لغت‌ها را ازین پس جمع می‌کنم. چون جالب هستند. مثل آفتاب که می‌گن: هفتاب. در زبان برخی که سواد ندارند جاری است چنین لغاتی.

 

کچه: قاشق غذاخوری چوبی. کوچکتر از کترا. محلی‌ها قاشق را عین همون قاشق ولی به کسر سین تلفظ می‌کنن.

 

کاچه: فرد و معمولاً مرد هیز و بدچشم که به‌ویژه رفتار سبکی با زن‌ها دارد و نمی‌تواند جلوی رفتار ناپسند خود را بگیرد طوری‌که علنی می‌شود. کسی که زیاد پیش افراد قُدقُد می‌کند و حرف‌های سبک می‌زند، هم هست. اوجش را افراد خود می‌دانند.

 

فناتّی: به پنالتی می‌گفتیم فنارتی و کم‌کم شد فناتی با تشدید ت.

 

ورگ ماز: زنبور درشت. زنبوز یا مگس گرگی. ورگ کنایه از خطرناکی و کشندگی و آسیب و بی‌رحمی. همه به معنای بدش است. مثلاً ورگ چش، ورگ خو، هفتایی ورگ. در اینجا هم ورگ ماز به زنبورهای بزرگ گفته می‌شود که چندبرابر زنبور عادی‌ست. تعدادشان کم است و کم پیش می‌آید که نیش بزنند ولی اگر بزنند و به‌ویژه اگر باخشم بزنند، آسیب، حتی مرگ محتمل است. لابد می‌دانید ورگ ماز کنایه از نیسان آبی‌های جاده هراز هم هست که بی‌ملاحظه می‌رانند و حادثه‌سازند.

 

پاییزماه روز: ماه در گویش و زبان ما علاوه بر معانی رایج خودش، معنای فصل هم می‌دهد: پاییز ماه = فصل پاییز. یک ضرب‌المثل هم داریم که هر جایی نمی‌شه گفت و باید ملاحظات را در نظر گرفت: پاییزماه روز، پیرزنا خاله‌ی گوز !! این ضرب‌المثل آنقدر آمیخته شد به زبان مردم، که عادی شده و پرکاربرده. اشاره‌ی درستی‌ست به زودگذر‌بودن روزهای پاییزه. یعنی شباهت روزهای پاییز به پیرزنا گوز بسیار زیاد است، چون پیرزنای گوز هم بی‌حال و فوری و ناغافلیی و زودگذر است و گند و بویش هم شاید کم باشد.

 

نِپار: نفار. کومه. آلونک صحرا.

 

اِلوکسون: تیره و تبار. ایل و کسان « elookasun ». قوم و خویشان. خاندان و خویشاوندان.

 

حوسُس: دل. حس و حال. یک معنی  اولیه این است: دل حوسوس دکته. حساس‌شدن. حس‌وحال پیدا کردن. مثلاً به بچه وعده می‌دن فردا می‌برمت مشهد حرم، وچه می‌گه دلم حوسوس دکته. نوعی اشتیاق زایدالوصف. نیز به معنی کش‌دادن، لفت‌دادن، معطلی‌کردن، ادامه‌دادن، رهانکردن، یک موضوع را قطع‌نکردن.

 

هش‌قد: بلن‌قامت که ریختش بی‌ریخت باشد.  فوق‌العاده بِلن. خطابی حاکی از اعتراض، تنبیه ، تحقیر ،عصبانیت و یا انتقاد به فرد بلندقد که از نظر معترض، فاقد توانایی به نسبت قد و قواره‌اش  است. چنین خطابی، چنانچه حضوری باشد، معترض حتماً باید به حد کافی قوی‌تر از مخاطب باشد چون در این حالت احتمال تلاش مخاطب برای اثبات خلاف این صفت وجود دارد.

 

پینگ: صدای خفیف. یا از تَه و یا از دهن. اشاره به فردی که صحبتش مفهوم و رسا نیست.

 

بَشن دَشن: دشن با نشان دال در اولش یعنی بریز داخل. مثلاً چایی دشن. اما بشن با نشان ب در اولش یعنی ببر بریز بیرون. مثلاً این کلین آتش‌کش ره بشن. یعنی بیرون بریز. یا ماشین تن ره بشور و گلگیر تیل‌میل را بشن بنه. دشن بپاش، دشنیه بپاش هم داریم. حیف و میل.

 

با تشکر از دکتر‌ عارف‌زاده بابت مدد به این پست لغات

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۹ ، ۰۹:۳۸
ابراهیم طالبی دارابی دامنه
به قلم دامنه: با یاد و نام خدا. شیخ اجل سعدی در «گلستان»، باب دوم، در اخلاق درویشان این حکایت را نوشته که من فشرده برداشت آزادم را می‌نویسم. عبارات داخل گیومه: «...» از سعدی‌ست:
 
 
یک فقیه به پدرش گفت «سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی‌کند» چون «موافق گفتار» کردار ندارند. (متکلمان در عقاید دینی، متخصص‌اند) سعدی، سه بیت پشتِ این پیش‌درآمد می‌سُراید و به آیه‌ی ۴۴ بقره مستند می‌کند که بیت سوم و آیه این است:
 
عالم آن کس بود که بد نکند
نه بگوید به خلق و خود نکند
 
«اَتأمُرونَ الناسَ بِالبِرِّ و تَنْسونَ اَنفُسَکُم...» مردم را امر به نیکی می‌کنید! و خودتان را از یاد می‌برید؟! (این آیه، خطاب به علمای یهود بود، اما کاربرد عمومی دارد)
 
 
پدر در جواب پسرش که فقیه است گفت تا این‌که یک «خیال باطل» به سرت زده نباید از «ناصحان» روی بگردانی و «علما را به ضلالت، منسوب» نمایی و در طلب عالِم معصوم، از فواید علم محروم» بمانی. در این صورت مانند آن نابینایی می‌مانی «که شبی در وحل [=گرداب] افتاده بود و می‌گفت: آخر یکی از مسلمانان چراغی فراراهِ من دارید. زنی مازِحه [= بدکاره] بشنید و گفت: تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی؟!»
 
 
اینجاست که سعدی قد علَم می‌کند و پندی گران بر نهاد بشر می‌کارَد و با اوج فصاحت و بلاغت، فرق عابد گوشه‌گیر و منزوی غیرسیاسی با عالم اجتماعی و مردمی سیاسی را برمی‌شمُرَد. آن عالم از خانقاه (= عباداتگه صوفیان) منصرف شد و به مدرسه آمد و طریقت کاذب را کنار گذاشت و این فرقه را به‌تمامه ترک کرد و غریق‌نجات مردم و مؤمنین شد و در صحنه و اجتماع آمد، نه در گوشه و انزوا. و آنگاه با ۱۲ بیت (دو تا شش‌تایی) حکایت و حکمت را تمام کرد:
 
گفت عالم به گوشِ جان بشنو
ور نماند به گفتنش کردار
 
باطل است آنچه مدّعی گوید
خفته را خفته کی کند بیدار
 
مرد باید که گیرد اندر گوش
ور نوشته است پند بر دیوار
 
صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را
 
گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن این فریق را
 
گفت آن گلیم خویش بدر می‌برد ز موج
وین جهد می‌کند که بگیرد غریق را
 
اشاره: خود شیخ سعدی هم، اول اهل خانقاه و طریق بود، که به‌شدت منصرف شد و به مدرسه‌ی علمیه‌ی نظامیه‌ی بغداد رفت و فقیه و استاد پند و اندرز و اخلاق و عالم پارسا شد.
 
 
نکته: امام خمینی -رهبر کبیر انقلاب اسلامی- از پارسایان بزرگ ایران‌، که اهل عرفان نظری حقیقی و عرفان عملی واقعی بودند، وارد سیاست و مدرسه و منبر و نهضت شدند. و کردند آنچه که تمام پیامبران (ع) و امامان (ع) بنا نموده بودند: ندای حق، بنای حق. و آن امامِ امت، نه اهل طریق و فریق (فرقه‌سازی)، که ناجیِ غریق بودند و با نهضت بی‌مانندشان، نگذاشتند ملت مسلمان، در طاغوت غرق و مستغرق گردند.
 
حاشیه: با اسَف باید گفت امروزه جدایی‌طلبان دین از سیاست -از سرِ هر نیّت و هدف و مقصد- باز نیز می‌تلاشند! علمای دین و دانشمندان دین را به گوشه ببرند! و زاویه!
 
 
نظریه: توجه‌دادن به قرآن شرف و شرافت دارد و تأکیدم بر افتراقِ برداشت بر سر استخدام برخی مفاهیم و فهم و تفسیر آن با کسانی‌ست که معتقدند بر مبنای آیه‌ی 122 توبه متفقهین، «به عمق جامعه ی اسلامی اعزام شده اند و این روال تا کنون و تا ظهور استمرار خواهد داشت» اما تا جایی که من شناختم از جامعه‌ام قد می‌دهد، آنان، نه فقط به عمق جامعه نرفته‌اند، بلکه حتی در سطح هم اعزام اندک شده‌اند. البته نسبی عرض می‌کنم نه مطلق. هستند یا بودند روحانیین وارسته و پارسایی که در عمق جامعه بودند، مانند دو روحانی محل‌مان مرحومان حاج آقا دارابکلایی و حاج شیخ احمد آفاقی. فداکاری آنان موجبِ شناخت بیشتر مردم از مذهب و اخلاق و تدیّن پایدار به دین شد. حال اگر آن دو عالم متقی محل‌مان، خود را در حوزه همچنان به درس و بحث مشغول می‌کردند ممکن بود به بالاترین درجه‌ی اجتهاد هم می‌رسیدند، اما به آیه‌ی «نَفر» ( به سکون فاء) عمل کردند و خود را در عمقِ دل مردم تألیف دادند و هنوز هم با آن‌که در خاک آرمیده‌اند، در قلوب مردم آشیانه و اُنس دارند. بگذرم که خیل عظیمی از متفقهین و روحانیین حتی از مشهد مقدس و قم، قدم به بیرون نمی‌گذارند و اساساً نمی‌روند میان ملت. شاید هجرت سخت باشد و صعب. حرف‌ها فراوان است... . بگذرم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۹ ، ۱۱:۵۰
ابراهیم طالبی دارابی دامنه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۹ ، ۱۲:۲۱
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

پست ۷۸۰۰ : به قلم دامنه: به نام خدا. بلاخره! چپ درباره‌ی کاندیدای ۱۴۰۰ ، سازوکار جدید ! خلق ! کرده (خوانده شود: کشف فرموده) و مصوّبه زده با این مکانیزمِ به قول برخی از رکن چهارمی‌ها: «مبهم»! یعنی « ۳۰ + ۱۰ + ۱ » اسمش را هم گذاشتند: «جبهه و نهاد اجماع‌ساز» (منبع). جَلّ الخالق!

 

این مکانیزم ( ۳۰ + ۱۰ + ۱ ) یعنی ۱ شخص سید محمد خاتمی، ۱۰ چهره‌ی به قول خودشان "تأثیرگذار ملی" و ۳۰ حزب به قول خودشان "اصلاح‌طلب". فقط جای «اودوکسوس کنیدوسی» خالی! برم روی دومی.

 

توی خاطرات مرحوم رفسنجانی در روز ‌دوشنبه ۱ دی ۱۳۷۶ (منبع) این‌ها آمده: مطالعه‌ی «آیات‌الاحکام» در منزل. عصر در دفتر کوشک... که دوشنبه‌ها آنجا می‌رفت. در کوشک ملاقات نمی‌گذاشت فقط وقتش را «به مطالعه بولتن‌ها، گزارش‌ها و نامه‌ها» می‌گذرانید. و به قول خودش «معمولاً از سونا و استخر هم استفاده» می‌کرد. شب هم آمد منزل مطالعه‌ی «کتاب تاریخ اکتشافات و اختراعات اتم و صنایع نظامی ‌اتمی» را شروع کرد و بعد رفت خوابید. لابد خیالش از سفره و درد مردم، تختِ تخت بود!

 

ما که غورزم شنا می‌کردیم غسل ارتماسی را راحت‌تر از غسل ترتیبی می‌دیدیم و چقدر هم سریع و چکسن‌پکسن! حالا توی سونا و استخر کوشک کاخ سعدآبادِ فرح دیبا و محمدرضاشاه، صدها دوشنبه دوشنبه دوشنبه چه‌ها خوش می‌گذشته بر آقای مرحوم رفسنجانی، بگذرم و بلد نیستم. برم روی سومی.

 

   

(تارا محصول جدید ایران‌خودرو. ۲۹ آذر ۱۳۹۹)

 

تارا هم رونمایی شده.  (منبع) آن‌هم با چه ویژگی‌ها و خصوصیات بارزی: «سامانه‌ی ورود بدون کلید». این یک. «استارت خودرو به صورت کنترل». این دو. خودرویی «بر پایه‌ی پژو ۳۰۱» البته در نسخه‌ی داخلی و ملی. این سه. بهره‌مند از فرمان برقی. این چهار. سنسور (=حسگر) باد لاستیک. این هم پنج. اگه بازم بشمارم لابد ( ۳۰ + ۱۰ + ۱ ) جور می‌شود. پس بگذرم. فقط بنگارم که «تارا» یعنی «ستاره»، «درخشنده»، «تابانده» که تاییدیه‌ی "فرهنگستان زبان و ادب فارسی" آقای دکتر غلامعلی را هم گرفته! اینا به کنار؛ برای ایرانی‌جماعت صندوق عقب مهم است، آیا «تارا» جادار هست یا نه؟ چون با آن علف و هیمه و گوسفند و جاجیم و هزاران خنزر پنزر (=خِرت و پِرت) حمل می‌کنند! حتی لوله‌پُلیکا و میله‌گرد و نعش و مُرده و کلّه‌پاچه و جانِ آدمیزاد. فکر کنم این «تارا» با این‌همه برجستگی‌ها، کاندیدا شود رد صلاحیت نمی‌شود! چون «اجماع‌ساز»! (یعنی همه‌پسند و همه‌گیر و متحدکننده) است و راست و چپ و وسط و بی‌خط و حتی خنثی هم، خریدارش!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۹ ، ۰۹:۵۴
ابراهیم طالبی دارابی دامنه

مجموعه پیام‌هایم در مدرسه فکرت

قسمت شصت‌وهفتم



بقیه در ادامه: اینجا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۹ ، ۰۹:۰۹
ابراهیم طالبی دارابی دامنه
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد