دامنه دارابکلا

اعتقاد، جهان را آباد می کند، انسان را آزاد ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

دامنه دارابکلا

اعتقاد، جهان را آباد می کند، انسان را آزاد ( توسط: ابراهیم طالبی دارابی دامنه )

مطالب آذر 1392 دامنه

فرهنگ لغات دارابکلا (2)


به نام خدا. قارت خیل : حالا به سمت اوسا بریم. از رودخانه پر آبی باید رد شیم. که در دوره جوانی ماها بهترین تفریح گاه و تفرُج گاه شنا (اوه لی) بوده. با آبشار جهنده و خُنکایی دهانده. همین رودخانه را بیایین پایین و داخل شوین. (از جانب میمنه! یعنی راست) زیر (همان رَف بِن ) باغ شهید محمد جواد طالبی که هم اینک به ارث رفیق قدیمی و خوش لُغُز گوی مان حسن آقا طالبی (عمو زاده من) رسیده که سالها کنار هم بودیم و چه خاطراتی هم  داریم. و حسن بعد از شهادت تنها برادرش که بسی با هم رفیق و جون و جونی بودند، خیلی انزوا پیشه کرده و در غم برادرش کمرش شکسته. از همین جا به تو حسن رفیق ایام ماضی درود می گم. و رفیق ایام مستقبل سلامت می کنم.. و این ارث پدر که عموی ما بوده، نوش جان تان! مزاح بوده علی اکبر با پدرت! (پوزش). اینجا را می گن قارت خیل. حالا این چیه؟ خَیل دو معنی داره. یا به معنی اسب است (سوره مبارکه  نحل را ببینید) و یا به معنی محلّه و کوی است. قارت هم یعنی بر آمده ، بالا آمده، برجسته. نمونه بگم؟ خوب، می گم و تطبیق بدید : اگه یه نفر چشمانش بیرون بزنه به او چی می گن دارابکلایی ها؟ ها!؟ میگ ن قارت بکارده چِش! و نیز اگه یکی خدای ناکرده یه مشت بخوابانه به چشم کسی (که در دارابکلا از این غلط غلوط! ها کسی نمی کنه! ها!) اگه چشم مضروب مظلوم! باد کنه بهش می گن چش قارت بکارده. پس قارت همان قورته و این یعنی کوهی که در دل این رودخانه بالا و بالا آمده. که به آن جفت کوه هم می گویند. یه کوه بوده قدرت آب آن را شکافته و تونل  کرده شده دو تا که کنار هم زندگی می کنن مثل زن و شوهر! منتها در فِراق! هم اند نه جفت هم. و پُر از اشک و ماتم اند. بدانید قارت خیل  یکی از مظاهر زیبای دارابکلاست. حالا را نبینید که هر که اسب پالون زیاد آورده می بره می ذاره اونجا! زمان ما بهشت بوده آبشارش. اگه کسی این روزها بره از آن و از بالا و درون تونل و کناره هاش (که لانه پرنده خوش رنگ کِرکرا ست) و همه زوایه هاش عکس و فیلم بگیره میشه سوژه روز وبلاگش. (قابل توجه آقا کاظم آهنگر. راستی عکس تئاتر پدرته گذاشتم همین دامنه. ببینش). غُورزم : حالا که بحث قارت خیل شده به غُور زم هم بپردازم. همین قارت خیل بهترین غورزم را داشته که اوج زیبایی محل ما بوده. و غور زم ازترکیب دو  واژه روستای ما شکل گرفته است: غور یعنی قعر؛ گودی، فرورفتگی به قول محلی جُول! و نیز تَهِ چیزی. مثل تَهِ چاه که عمق داره. و نیز کلمه زم که با هم میشه غور زم.زم نیز مخفف زمین است. پس غور زم قارت خیل یعنی جایی که آب، درش عمق زیادی داشته. و همه به یاد دارند شیرجه خیلی ها را آنجا. خصوصا شیرجه و مَلّق زنی رفیق قدیمی ام آق حسین دارابی را. که خونه پدرش بوده بازیگاه ماها! ( همین جا به روح مرحوم پدرش حجت الاسلام والمسلمین آسید مهدی دارابی صلوات میفرستم).

بَب خَیل : اما جان من و عشق من و نوستالژی (یعنی حس خوش از خاطره خوش و ناخوش قدیمی زندگی ) من بب خیل! بب خیل بب خیل. آری؛ بب خیل سه زیر محله داره و قبلا" در کوچه های دارابکلا پر از شهیده گفتم 8 شهیدداره و از همه محلات هفت گانه دارابکلا پیشه در شهادت پروری و شهادت طلبی.

سه زیر محله ی آن:  یکی حموم پیش اطراف خونه پدری منه (خدا رحمتش کنه) تا پُل یور محله. دیگری المه جار و سومین اش خود محله بب خیل است با آدم های بسی خوب و نمونه و مهربان و کاری و متدین. خاصه که دوست بسی عزیزم آقا موسی بابویه و احمد بابویه آنجان و بقیه که نامشان آوردنی نیست همه. حموم پیش چون حمام زنانه و مردانه مشترک.هول نشین مختلط! نه ؛ گفتم مشترک! که صبح ها زنان میرفتن و عصرها مردان. ای خوش انصاف ها زنان؛ کُل آب گرم را خشک و خشک میکردن و عصرها به ما فقط آب سرد و جوی پر از مو  و کَف! می رسید اینم عُقده گشایی ما مردان علیه زنان این مُعزّان آسمان و مغضوبین زمین و زمان.  آری داشتم می گفتم چون حمام بزرگ مشترک داشته ،اینجای بب خیل را حموم پیش نامیدند. فقط بگم این حمام یه پله ( L ) مانند انگلیسی داشته با 30 و 40 پله (مبالغه اینجا ممدوحه ) که خدای ناکرده کسی (چشمش کور!دَندش نرم! و پُشتش غوز و غوز! داخل رَختکن حمام را نبینه و سرَک! نکشه به ساخت و ساحت ملکوتی زنان!! که همه ی ایمان و امنیت مانن اینان . و راستی نیز سَکینت و  "لیست روز" دِه مان. ( آن لیس لیسَک!!!  نه. لیست گفتم!!! نه لیس! یعنی اینو بخر و اونو بیار و اینو نبر!!). و زیر محله دیگر بب خیل اَلمَه جار است که "داراب بوی"!! ؛ در آن محله زیبا وبلاگشه هدایت می کنه که ماها منحرف نشیم! و خیال میکنه مثلا ما نمیدانم ازکجا خط و نشان می کشه! ( راستی راستی وبلاگ خوبی داری علی آقا ابن قاسم بن محمد حسن بن شیخ محمود یا کل محمد ( دیدی از تبار شیخی علی آقا؟؟ ). داشتم عرض می کردم که محله المه جار بب خیل ،در انتهای بب خیل است و این نام جمع دو واژه است: الم  و جار. الم یعنی آلم که ساقه بجا مانده نی یا گندم و جو و ذرت است. جار یعنی جایی که چیزی را در آنجا دِپو و جمع میک نن. البته جار یعنی همسایه. لذا دو عروس یه خانواده با هم جاری میشن. یعنی خیلی به هم نزدیکن! و سایه هم اند و اصلا با هم بد نیستن! آری باور شده!  هیچ علیه هم نقشه نیمکشن. بگذرم جای خطرناکی ورودکردم. جَرّ هم میگن مثل بالا محله که بالا دست خونه فرزندان حاج اکبر را که باغ بزرگ و محل دام گسترده قدیمشان بوده را میگن: حاج اکبر جَر. پس المه جار یعنی جایی که اینجا گندم و جو و آلم آن را جمع آوری میکردن و نیز یعنی این منطقه آنقدر آلم داشته که به آن آلام جار گفتن. مثل مثلا پیاز جار. گندم جار. تیم جار و اسفناخ! جار. راستی برین اینجا را ببینن به نظرم خوش منظره ترین جای دارابکلاست. (راستی جوانا شما چرا این همه تنبل اید؟ برید همه محله های دارابلکلا را بگردید و حَظ کنید. شاید هم  یکی را (معلومه دیگه نرید حاشیه! ) دیدید و عاشقش شدید!. آخه هممین جوری خونه نشستید و سن ازدواج ها هی رفته بالا و بالا و به سی سالگی بندشده!! نوزاد و طفل همان جوانی خوش و قشنگ بار میآد عجله کنین بعد پیر میشین و ای نیز!! بی رمق! دارید دهنم را لخت و عور میک نید ها!!!). آری آن وقت ها وقتی که خصوصا ما وقتی از المه جار می رفتیم مُصیب رَف بِن اوه لی کنیم. اوه لی یعنی آب تنی (زیر آب رفتن) از این منطقه پر از میوه جات عبور می کردیم. آی میخوردیم. آی می خوردیم. مثل الان  نیست دیگه که   طرف حتی انجیرش  را هم نمی ذاره کسی بخوره و می چینه و می کَنه و می بره دوشنبه بازار یور محله می فروشه. (که زمینش را مرحوم پدرم آشیخ علی اکبر طالبی هدیه و وقف کرده به شورای محل که پارک بازی وتفریح درست کنن برای مردم. و هدیه نامه اش الان در صندوق یادگاری اش هنوز باقیه.). آی مردم بب خیل و المَه جار؛ راضی باشین راضی که  ماها باغ دزدی زیاد کردیم آنجا و یور محله و آغوز گاله!!! هنوز هم می کنیم چون می گیم مردم باسخاوت ما راضی اند و چه کیفی میداد آن دوره های اسبق!! و این دوره لاحق. اما  خود بب خیل هم یه دو معنا ست: اول آنکه باب خیل است و دوم اینکه ببر خیل است. خیل که معلومه دو معنی داره  یعنی منطقه، کوی، محله ،مکان خاص شده. و نیز یعنی اسب . اگه باب بگیرم میشه باب خیل یعنی محل ورودی اسب و بستن اسب. و اگه ببر بگیریم یعنی محله ببرخیل، محل آمد و شد ببر هم بوده و پس دارابکلا ببر هم داشته در زمان های دور.

لی لم : حالا یه لغت دیگه در این متن؛ دارابکلا چند تا لی لم داره. (بالا محله و یور محله و پایین محله و آهنگر محله و بب خیل همه لی لم دارند) هر کجا به جنگل نزدیکه زمین زراعی اش را می گن لی لم. حالا چرا آباء و اجدادمان به این جور زمین ها می گفتن لی لم؟ می گم جانم: لی یعنی چاله چوله. کالی! (مثل لانه و لی مار و شغال) تپه تپه و زیر. لم  هم یعنی همین لم لوار! بوته تمشک، علف های هرزه بلند. بنابراین به زمین های جنگل تراشیده و تپه ماهور و دارای چاله چوله و لم لوار و ناهموار میگفتن لی لم. که نه تراکتور می رفت. نه تیلر. و نه کامباین. فقط اسب و قاطر می رفت و بیل و کلنگ زارع فعال. خی (خنزیر و خوک) شغال و تشی و ارمنجی! آنجا پُر بوده و هستند باید شوپی (شب نگهبانی) میک ردی تا زراعت را نابود نمی کردن. مَترسک هم میذاشتن برای ترساندن. راستی عکس های تئاتر تاریخی سیاسی دارابکلا را گذاشتم.(التبه چون از رویش دوباره با موبایل عکس گرفتم کمی از شفافیت به دوره؛ ولی مهم تاریخی بودن عکسه و سند سیاسی بدون محل ما) درضمن،شناسایی تصاویر به عهده شماها. فقط کُت آبی و بلوز قرمز (که جمع استقلال و پرسپولیس است!منم. دیدید دوره جوانی هم ،مثل الان، اهل وحدت و توحید بودم؟ هم شعبانعلی شاهمیری و هم یوسفعلی رزاقی را باید راضی نگه میداشتم. یاد یوسف گرامی و نام شعبانعلی باقی و برقرار باد؛ که هنوز هم در جنب و جوش ورزش فوتباله. اسطوره نیست واقعیته) آری کت آبی و بلوز قرمزه منم با موهای مُجعّد و کمی بور بورنگ!! آری این من هستم. هم در جمع تئاتری ها و هم دم در مسجد در تکیه پیش که دارم بلیط می فروشم. راستی آن روز یکی از عزیزترین فرد دنیا که بهش رسیدم به هر حال؛ آن روز خریدار بلیط من بوده و اتفاقا پول هم ازش گرفتم. ها؟ درست حدس زدی. 55 .

پنجشنبه ٢۸ آذر ۱۳٩٢ ، ۸:۳۳ ‎ب.ظ

پست 54 : به نام خدا

و

توضیح دامنه: عکس یادگاری تئاتر سال 1358 در دارابکلا با عنوان «خان باید از بین برود» به کارگردانی سید علی اصغر شفیعی دارابی: نشسته از راست: خلیل آهنگر دارابی (جوشکار). یوسف آهنگر دارابی (مداح). حیدر طالبی دارابی (اخوی من). حسن آهنگر دارابی (مرحوم حاج مرتضی ). علی اسماعیل آهنگر دارابی (مرحوم کاظم). سید کاظم صباغ دارابی. احمد شیردل دارابی. ایستاده از راست: جواد دباغیان. حاج سید تقی شفیعی دارابی. نقی طالبی دارابی (عکاس صحنه). شهید حجة الاسلام سید جواد شفیعی دارابی (برای تقویت و تشویق روحیه گروه تئاتر آمده بود). ابراهیم طالبی دارابی (دامنه). جعفر رجبی دارابی. علی ملایی. موسی رجبی دارابی.  در ضمن، در این عکس دیگر افراد گروه تئاتر آن سال، مانند سید عسکری شفیعی، مرحوم آق علی عمادی، مرحوم اسماعیل رجبی، سید رسول هاشمی دارابی، موسی بابویه دارابی و یوسف رزاقی دیده نمی شود

و

دامنه. سردرگاه مسجد دارابکلا. سال 1358. در حال فروش بلیت تئاتر «خان باید از بین برود. به کارگردانی سید علی اصغر شفیعی دارابی

و

پنجشنبه ٢۸ آذر ۱۳٩٢ ، ۸:۳٠ ‎ب.ظ

 تاریخ سیاسی دارابکلا (2) 

به نام خدا. درست 9 ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی، یعنی در اواسط پائیز 1358 تئاتری بسیار سیاسی را در تکیه دارابکلا به صحنه بردیم (ما تعدادی از رفقا) با عنوان " خان! باید از بین برود " که با موجی از طرفداران و بینندگان مواجه شد.  نه فقط در تکیه دارابکلا ،که حتی در تکیه اوسا و نیز تکیه سورک و چند جای دیگه به اجرا در آردیم. در تکیه محل مان حتی چندین بار نمایش تکرار شد. حتی سانس ویژه خواهران گذاشتیم. حالا فشرده ی این تاریخ بسی سیاسی و پیام دار را در قالب بیان شفاهی و کمی هم با نمک نقد!! به وضع موجود محل!! و افزودن مایه کنایه و اشاره برایتان شرح می کنم. البته این موضوع از دو هفته پیش در دامنه نوبت خورده بود، که بعد از اربعین شرحش کنم. اما اخیرا یه انجمنی در دارابکلا در یه وبلاگی اطلاعیه ی خبری را برای موضوع تئاتر، پرداخت کرده و لذا من نوبت این پاره ی تاریخ سیاسی را جلو انداختم تا دانسته شود تاریخ سیاسی دارابکلا از این مسئله روز جهان (هنر چندمه تئاتر؟؟ ششمه یا پنجم. هنر هفتم که سینماست.

بقیه ادامه

  

یکی بگه به من) عقب نبوده حالا چه شده که استمرار نیافته، بماند. قرار بوده امشب به درگیری خونین برخی ها با نیروهای حزب اللهی محل که به مجروح شدن شدید شهید محمدحسین آهنگری منجر شده بود بپردازم؛ ولی گویی حکمت این شده ،این پاره تاریخ امشب ذکر بشه بهتره. نویسنده و کار "گردان" این تئاتر، آسید علی اصغر شفیعی با کمک تدارکاتی مرحوم یوسف علی رزاقی بوده! بازیگران آن بر حسب ذهن من و عکس تاریخی که از آن دارم اینان هستند (بی ترتُب الفبایی فقط بر اساس ذهنم ) :

1 احمد شیردل 2 جواد دباغیان 3 حیدر طالبی(اخوی بسی محبوب من) 4 یوسف آهنگر (مداح) 5 حسن آهنگر(مرحوم حاج مرتضی بسیجی دلاور که چندین بار به جبهه رفت) 5 سید تقی شفیعی 6 سید کاظم صباغ 7 سید عسکری شفیعی 8 علی(اسماعیل) آهنگر ( فرزندکاظم) 9 علی ملایی 10 موسی رجبی 11 مرحوم آق علی عمادی 12 مرحوم اسماعیل رجبی 13خلیل آهنگر (جوشکار) 14 جعفر رجبی 15 ابراهیم طالبی دارابی (یعنی همین من!) 16 سید رسول هاشمی. و 17 موسی بابویه و...( اگه اسم کسی یادم رفته به یادم آورید).

دقت کنید من دراین متن یک حذف! و خَلط عمدی دارم بکار می برم تا بفهمم شما در تحلیل نهایی متوجه می شوین!! یا نه؟ برای این تئاتر بلیط هم فروختیم. من متصدی فروش بلیط رسمی با کاغذ چاپی و امضاء بودم. عکس بلیط فروختنم را هنوز دارم و نیز عکس جمعی بازیگران تئاتر را که خیلی پر خاطره است. شهید آسید جواد شفیعی هم در عکس حضور داره. بلیط هم دو روز پیش ازاجرای تئاتر فروخته می شد(پیش فروش می کردیم). اولین روز اجرا به دلیل ازدحام بی حد وا ندازه جمعیت در همان آغاز نمایش، اجرای تئاتر به هم خورد. و به روز بعد موکول شد. یه شوخی همین جا با آقا صادق (حلقه تکیه) بکنم که وسط این به هم خوردن ها و داد و بیداد ها و (ها بهی!! ها بهی!! ها ) جناب پدر بسی خوبت ( همرزم من در جبهه بوریدر مریوان ) آمده پیش ما ( چون هیات امنای تکیه بوده اون وقتا ) که ماها با اندوه و غم شدید نشسته بودیم که چرا تئاتر به هم خورده و... یه دفعه بابای بسی عزیزت، با انگشت اشاره اش به شیشه پنجره ی تکیه گفته : " اره!! این شیشه ره کی بشکنی یه!؟؟ " و باقی ماجرا... و این طنز همچنان میان ما رد وب دل می شه.(قابل ذکر است از آصادق کسب اطلاع کردم که هم اکنون جناب آقای عباسعلی قلی زاده از مردان پاک و مومن روزگار ما، در آستانه اربعین در راه کربلای معلی است. التماس دعا حاج عباسعلی. السلام علیک یا ابا عبدالله. اللهم الرزقنا شفاعه الحسین یوم الورود ). حالا سه نکته از این تئاتر: موقعی که این تئاتر را در اوسا اجرا می کردیم بسیاری از زنان و مردان بینده تئاتر به گریه واقعی آمدن. چرا؟ چون که در یه صحنه یوسف آهنگر شهید میشه و حیدر طالبی به فرا متن تئاتر می ره و با شعار و ناله واقعی گفت : مشت حسین، مشت حسین، تِه راه ادامه داننه" ( مشت حسین نام نقشی یوسف آهنگر بوده) و مشت حسین را درهمان صحن تئاتر، تشیع جنازه کردند.. با شعار شدید علیه خان و پخش موزیک عزا و غم از پشت صحنه و به همین علت  کل جمعیت اوسا، شهید شدن یوسف آهنگر را باور کرده و همگی زدن زیر گریه و آه و فغان!.. (باپ وزش از اوسایی ها ی عزیز و محترم که من خیلی به آنها ارادت قلبی دارم). حالا مفهوم این تئاتر چی بوده؟ یک خان همه مردم را به بیگاری و استثمار می کشانه. بدترین فسادها را هم می کنه. مردم را شلاق می زنه. زمین های شان را به مِلکیت خود درمی آره. حتی از دانشجوشدن جوانان محل ممانعت میک نه. چون از آگاهی و علم مردم وحشت داشته!! شبها با خان های دیگر محلات، تاسحرگاه بیتوته می کردندو با عرَق و قمار و شراب به صبح میک ردند. اما با این همه قند و چای و مایحتاج مسجد و تکیه و حتی پول ملا را هم می داده. این رسما در دیالوگ تئاتر آمده و حیدر که نقش یه آدم مُسن اما حکیم  مذهبی محل را بازی می کرده (گویی از او دور هم نبوده و نیسته) این نکته را در صحن اجرای تئاتر گفته. و نیز خان هر وقت تکیه می آمده، در جلو و جلویی مجلس عزادری هم می نشسته و جایی خاص داشته و به مردم اُورد!! (یعنی فرمان) می داده... مردم آرام آرام از ظلم و ستم و خصوصا" استثمار و تظاهر مذهبی اش به عجز می آن. یه " دانشجوی سیاسی" که در تهران درس می خوانده ،(سید عسکری شفیعی بازیگر این نقش بوده) هدایت سیاسی و انقلاب علیه خان!! را برعهده می گیره و شبها مخفیانه با مردم و جوانان جلسه ( نوعی حلقه!!) می ذاره و آنها را وادار به قیام و بر اندازی حکومت محلی خان (که ظلمش بدتر و ملموس تر از ستم حکومت مرکزی بوده علیه مردم)می کنه و خان درنهایت واژگون می شود...باقی حکایات که گویی همچنان ادامه داره... در این تئاتر چند چیز  مهم بوده : دانشجو  محور آگاهی بخشی سیاسی بوده.(دانشجویان محل ما دارابکلای زیبا و آگاه حالا امشب افتخار بکنین که همیشه محور بودین و وصل به یه روحانی انقلابی و وارسته بودین) اما این دانشجو در متن تئاتر به یک روحانی انقلابی وصل بوده و ازاو مجوز دینی و سیاسی کارها را می گرفته. مثل شهید حسین  بهرامی. در آن فضای ضد ستم و خان و ارباب و شاه و طاغوت (این کلمه فراوان کاربرد داشته) این تئاتر: " خان باید ازبین برود" از چندین فیلم سینمای که با پرده عریض می آوردند در حیاط مسجد دارابکلا، پخش عمومی می کردند (در محل یه چندنفری تلویزیون داشتند و مردم دسته دسته به خونه های تلویزیون دارها می رفتن سریال مثلا رئیس علی دلواری مبارز ضد انگلیسی را نگاه می کردند. و ما نیز هم...) پر اثرتر و کارآمدتر بوده و تا مدتها در ذهن مردم می مانده و تمام لُغات و کلمات مهم تئاتر را مردم ما، در کوچه و صحرا تکرار می کردند. حتی یوسف آهنگر را تا چند سال پیش هم صدا می کردند "مشت حسین". یاد آوری کنم در این تئاتر نقش من نور پردازی و مدیرت موزیک و مشاوره و همراهی با کارگردان و نیز فروش بلیط بوده. و درصحن علنی ظاهر نشدم. نیز یادکنم از مرحوم آق علی عمادی که دستگاه صوت و پخش موزیک را او از خونه اش آورده بود. و نیز تلاش زیاد مرحوم اسماعیل رجبی. نیز از شهید حجت الاسلام آسید جواد شفیعی که در پایان هر اجرا به جمع بازیگران می پیوست و خنده و نکته  می افزود و نیز  ارشاداتی می نمود... روحشان شاد بادا. مطالب پیرامون این تئاتر فراوانه. اما هدفم، بیشتر دانستن این مسئله است که اتفاقات سیاسی محل دارای چه مشخصه و ریز موضوعاتی بوده... راستی ما این را بی مجوز به صحنه بردیم البته فقط از مرحوم آیه الله دارابکلایی اجازه نمایش در داخل تکیه را گرفته بودیم. الآن فکر می کنید به صحنه بردن آن مجوزی می خواد!؟ عکس های این تئاتر سیاسی در قسمت بعدی. 53 .

چهارشنبه ٢٧ آذر ۱۳٩٢ ، ٩:٢٢ ‎ب.ظ

فرهنگ لغات دارابکلا (1) 

به نام خدا. توضیح : اول این نکته را تصریح کنم آنچه در این متن با عنوان فرهنگ لغات دارابکلا می نویسم، فقط بر اساس ذهن و تفهُم منه. نه بر پایه منابع مکتوب. در واقع من دارم در این متن، تحلیل می کنم؛ نه تحقیق و پژوهش. و نکته دوم اینکه بیشتر برای نسل جوان امروزی می نویسم که کمتر محلی صحبت می کند و ممکنه لغات بومی ما از اذهان خالی و پاک بشه. لذا، وارد این مبحث شدم. و در دامنه شعارم این بوده و هست : عرصه ای متنوع بر حسب مقتضیات. و نیز متن من شاید برای 100 سال بعد نیز خواننده و خواهنده ای داشته باشه و در تاریخ ثبت  بشه. تا مثل ما که الان دچار فقر و فَقد تاریخ دارابکلاییم، نشوند. لغات هم به صورت ذهنی ست و ترتیب الفبا در آن رعایت نشده.

نرگس آمن : بالا محله را به سمت روستای پیله کوه ادامه دهید. به صحرای پر دامنه ای می رسین که آباء و اجدادمان اسمش را گذاشتن نرگس آمنمعنی این ترکیب اینه نرگس هامون. یعنی هامونی که گل نرگس در آن انبوه است. پس نرگس آمن شکسته شده ی نرگس هامون است. و این یعنی دارابکلا صحرایی پر از گل نرگس بوده که بوی آن از بالا محله به بطن محل رسوخ می کرده. انار قلّت :  از داخل یور محله، اوسا صحرا یا همان اوس صرا را به سمت اوسا  طی مسیر کنید. (مثلا روز تاسوعا پیاده طی اش کنید که ما رفقا چند سالیه چنین می کنیم) سمت راست تان قُله ای است به نام انار قلّت. خوب اینو هم بشکافیم که آباء و اجداد مان چرا این تپه زیبا را چنین نامیده اند. انار حاکی از اینه که  این قسمت دارابکلا انارستان ( انارباغی ) بوده. و هنوز نیز چنینه. قلت دو مفهوم داره هم یعنی قله و هم یعنی قلعه. هر دو در این نامگذاری درسته. پس دارابکلا علاوه بر گل نرگس، که بالا محله معدنش بوده و نمی دانم هنوز هم چنینه یا نه!! انارستان هم بوده. این را هم بگویم تاج انار قلت که الان هم  انارستانه، مال ماست. و ارثیه و ما ترَک مرحوم پدرمه که به خواهرانم رسیده. که عزیز ترین جان جانان منن. و کف دستان و کف پای همه شان را می بوسم. خدا چه مهربانه که ارث را برای بشر شیرین و یادگاری و ماندگاری ساخته و چه مزه داره هم.

پلنگ اوه ذر : دارابکلای بسی زیبا را به سمت ساری طی کنید. ازپاسگاه جدید واقع در پایین صحرا که گذشتین، سمت چپ تان صحرای مزرعه ایی زیبایی است که همین ایام نیز بخشی از آن شالیزاره. این منطقه ی وصل به رودخانه عمیق دارابکلا را، پلنگ اوه ذر می گویند. بنابرین آباء و اجداد نازنین  و خدا بیامرزمان، چه اسم با مسمّایی بر آن نهادند. این نام و لغت یعنی جایی که پلنگ از اوه ( آب ) گذر می کرده و از تپه جامخانه صحرا به تپه و جنگل لالیم صحرا و بالعکس جابجا می شده. پس این را هم بدانیم که دارابکلا مضاف بر گل نرگس و انارستان ( انارباغی ) پلنگ هم داشته.

لِمال : همین مسیر را کمی بیشتر طی کنین به آقا اسیو پیش (آسیاب گندم و جو و ذرت آسیاب می کردن اینجا) می رسین که سمت چپ شما می شه لمال. حالا لمال چیه؟ عجب آباء و اجداد با هوشی داشتیم. خدا رحمتشان کناد! لمال یعنی لِه مال. زمینی که با لِه آب رودخانه  مالیده شده است و به همین دلیل لمال صحرا برای کشاورزان زراعت مثمر تری می شه و با کیفیت تره. باز نیز معلوم گشته دارابکلا ازقدیم صحرای زراعی لِه آلوده داشته و این ثابت می کنه رودخانه عمیق فعلی که بعضا 11متر ارتفاع و عمق داره در گذشته هم سطح صحرا بوده و با کمترین سیلاب له آب (رسوبات مفید و مقوی و سرشار از فلزات معدنی که جای کود شیمایی را پر می کرده)به زراعات سرازیر می شده.

اون دون پیش : باز نیز مسیر را ادامه بدید؛ نرسیده به چهار راه اسلام آباد جنب دبیرستان کمیل (پسر مرحوم حاج آقا مهدی دباغیان که در رودخانه غرق شد و پدرش زمین را به نام او  هدیه کرد و نیز فرزند مرحوم حسینعلی رزاقی (پدر مرحوم یوسف رفیق ابدی و ازلی من و ما) که او نیز بخشی از زمین اش را به نام پسر جوانش هدیه کرده) این منطقه دارابکلا اون دون پیش نامیده شده است! این هم از مهارت ها و زیرکی های مردان و زنان گذشته ماست که این قسمت خاک دارابکلا را به این نام نامیده اند. دو حکمت داره: یعنی آن دانگ دارابکلا. هر ملکی شش دانگه . و این قسمت محل ما را یک دانگ مجزا کردند که در دراز مدت مجاورین ادعای ارضی نکنن مثل اسرائیل! جعلی دروغ گوی آدم کش! و نیز به این معنا بوده که اینجا آب بندان دارابکلا بوده و لذا در محاوره به هم دیگه می گفتن اون دون پیش یعنی آبندان پیش. حالا باز یافتیم که دارابکلا دانگ دانگ بوده و نیز آبندان داشته.

پیرخُفته : این دیگه ازآن لغاتیه که من را به گپ می آورد. و می رم توی عرفان و معنویات. لیف روح! نه اینجا جای لیف روح اینجا نیست. میخ وام ذهن شما را فعال کنم که چرا پیر خفته ؟ حالا شما راب برم اول به مکانش بعد به علت نامش. امام زاده جعفر را زیارت کن و سپس به سمت اربابی صحرا و سیاه بول ( این هر دو نام را بعدا به آن می پردازم ) امتداد بده راهت را به قسمتی از آفتاب کش ( این را هم شرح می دم ) و دامنه لالیم و... لی لم (این هم بمونه مثل بنیامین!) و جنگل.. می رسیم که در دل این دامنه منطقه ای شیب داری است به نام پیرخفته. حالا می گم که این یعنی چه!؟ آری مطابق رسم مرسوم و معمول هر جایی که عارفان و اهل دلان به بئر ( چاه ) یی! به گوشه صحرایی! به درون نخلستانی ! به کلبه دور دستی (می گن فیلسوف معروف آلمانی مارتین هایدگر واضع نظریه هستی و زمان ...طرفدار هیتلر در کلبه دور دست به فلسفیدنش می پرداخته و...) در دارابکلا نیز گویی عده ای عارف و اهل دل و معنا به این مکان برای رازگویی و کشف می رفتند. و پیرخفته یعنی جایی که پیر دارابکلا ( عارف و سالک دارابکلا )  آن جا می خُفته و مکاشفات و عبادات می کرده. این هم از عجایب محل ما که از نرگس و لِه (که الان خاکش کیلویی فروش می ره) و انار گرفته تا پلنگ و دانگ و پیرخفته داشته. دنباله ی فرهنگ لغات دارابکلا ( که آرام آرام به درون روستا و علت نامگذاری محلات دارابکلا می رسم و حتی لغات محاوره ای مردان و زنان محل و تاریخ مان را باز می کنم ) در روزهای آتی. آتی.آتی. 52 .

سه‌شنبه ٢٦ آذر ۱۳٩٢ ، ۸:٠٠ ‎ب.ظ

پست 51 مُلّا و مدّاح

به قلم دامنه : به نام خدا. این متن با توجه به مسائل تکیه ی پایین ( اختلاف دیدگاه واعظ محترم و گرامی جناب حجت الاسلام شیخ محمدجواد مهاجری با مداح مدعوّ و پاره ای عزاداران عزیز در محرم سال 1392 ) ارائه می شود.

با همان زبان خودمانی تا آخر این متن می گم "مُلا" و نیز "مدّاح". که صحیح آن ذاکر است. نه جسارتیه نه مداحتی. پس با هم این متن را که از نظر من بسی مهم و مبتلابه است می خوانیم. مُلا یعنی آخوندِ درس خوانده ی باسوادِ معلمِ واعظِ پیشوای روحانی عالمِ دین و فقیه فقهِ آل محمد (ص) که دراصل "مولی" بوده به معنی آقا و سرور. حالا بریم مداح را بشکافیم : مداح، یعنی کسی که بسیار مدح می کنه و ستایشگره. و در عزاداری محرم و فوت آحاد مردم مُویه می کنه و مرثیه و نوحه هم می خوانه. کارش یا گریاندنه یا خنداندن. و گاه نیز ، وعظی هم دارد. در همین معنای لغوی و رفتاری این دو، انصافا چه فرق های عظیمی ست؟ حالا کمی عمیق تر بشیم. اساسا در اسلام طبقه و صنفی به نام مداح وجود نداشته و هنوز نیز ندارد. و اینان تعدای خواننده و مویه گر و نوحه سرای شناور اجتماعی اند نه ثابت. اما ملا نه فقط صنف تاریخی که طبقه والای جوامع مختلف دینیه. (حتی در ایران قدیم به این صنف میگ فتن کاتوزیان). این واقعیاته نه اینکه تو بخواهی یا نخواهی. من د رآوردی هم نیست. باز نیز عمیق تر شویم. اصولا ملا مُتولّی و مُتکفّل اسلام شناسی ست و می تواند به مرحله ای از رشد علمی و معنوی برسد که " نائب عام یا نائب خاص " امام (ع) شود. اما مداح چی؟ نه هرگز. و بنیانا" چنین استحقاقی ندارد. حالا هنوز  عمیق تر می شویم: طبق نَصّ صریح قرآن یعنی آیه " نفر " (به سکون فاء) در سوره مبارکه توبه (برائت) یعنی آیه 122 ؛ ملا شدن، فرمان الهی دارد که مهاجرت کند و به مرحله مهم تفَقُه در دین برسد و مجددا" به دیار و بلاد برگردد و مردم را اِنذار و هدایت و تحذیر و هشدار و آموزش و حتی اُشتُلم (اولتیماتوم) دهد. آیه اینه : وَمَا کَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِیَنفِرُواْ کَآفَّةً فَلَوْلاَ نَفَرَ مِن کُلِّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَآئِفَةٌ لِّیَتَفَقَّهُواْ فِی الدِّینِ وَلِیُنذِرُواْ قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُواْ إِلَیْهِمْ لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ یعنی : " و شایسته نیست که همه مومنان (برای آموختن علم دین) کوچ کنند. پس چرا از میان هرفرقه ای از آنان، کوچ نمی کنند تا درمورد دین دانش بیاموزند و هنگامی که به سوی قوم خود باز گشتند به آنان اخطار کنند، شاید برحذر شوند. و اما مداح نه تنها در ذیل این نمی گنجه که اتفاقا اگه قرا رباشد مداحان، در جامعه دینی حیات و رشد داشته باشند؛ باید در ظل و ذیل مُلا زیست و فعالیت کنند. جز این امکان ندارد زیرا کار مداحی به امور دینی، خاصه مصائب عاشورا باز می گردد. این مداح است که باید کتاب ملا را بخواند. نه ملا کتاب مداح را. مفسر دین ملا است نه مداح. مفتی و مرجع دینی ملا است نه مداح. و الی  آخر.... و اینک بار دیگر عمیق و عمیق تر شویم!

ما شیعیان اساسا ازفردای مبعث نبی مکرم (ص) در زیر چتر رحمت و هدایت اوییم. سپس بر حسب وصایت و نص قرآن به زیر سایه محبت و معرفت علی و ابنای معصومینش (علیهم السلام) در آمدیم. آن گاه درغیاب کبرای موعود کل، مهدی ولی عصر (عج) موظف شدیم در امتداد فقیه و مدار مرجعیت دینی باشیم و بچرخیم. که طبق روایت موثق شیعه این فقیهان دارای چهار ویژگی اند. درمیان علما این ضرب المثل معروفه که : ملا شدن چه آسان!! آدم شدن چه مشکل!

حالا سوال جدی این است؛ دقت کنید و منطقی باشید: مُلا باید هادی و واعظ و آموزگار و هشداردهنده و اصلاح گر مداح باشه؟ یا مداح باید چنین باشه!؟ هر عقل سلیمی و هر دل صافی تصدیق می کنه ملا باید جلوی بدعت ها، تحریف ها، و تحمیق ها، و چرند و پرند ها!!! را بگیرد. و هر که شیعه است و در زیر عَلم امام حسین (ع) و بیرَق حضرت حجت (عج) است؛ باید نُصح و نهیب مُلا را به جان بخرد و اطاعت کند. هیچ ملایی هرگز مردم را به انحراف نمی خواند؛ مگر آنکه خود نداند آن تفکر انحراف است و بدعت. منطقا" و انصافا" حق این است که، مداح که از نزدیکترین آحاد به ملا است اگر به پند و اندرز و انذار و تحذیر ملا، گوش و نیوش نکند!! پس چه انتظاری از سایر خلق داریم!! این خَرق خطرناک و مُهلکی است. من در اینجا از تمامی مداحان و نوحه سرایان دارابکلا که هم دارای اخلاق اسلامی اند و هم  پا را جلو تر از ملا نمی گذارند و اشعار و مضامین آنها نه غُلوّ و وَهن و اضافات و تحاریف و بِدعت است و نه مایه ی شرمساری عزاداران، صمیمانه تشکرمی کنم. و دست و زبان گویای آنان را می بوسم. و مفتخرم با زبان حال آنها سینه می زنم. و این مداحان متدین محل ما، نیازی به دروغ بافی ندارند.

و دو هشدار را برجسته کنم :1- برخی مداحان ( نه همه که بسیاری از آنها بری اند از این هشدارم) متاسفانه با داخل کردن خرافات و وَهنیات، به اصل عزاداری ها خدشه و ثُلمه وارد کردند و از ناحیه این تعداد، خرافه دامن دین را گرفته و ملا بر حسب آیه 122سوره توبه باید درمقابل آنها بایستد و نگذارد دین به خرافه آمیخته شود. کاری که شهید مطهری در سه جلد کتاب مهم حماسه حسینی علیه تحریفات و دروغ ها انجام داد. راستی چه کسی مَقتل مثلا  50 صفحه ای را که هم اینک به صدها صفحه حتی صدها کتاب!! رسانده با دروغ ها و " آب " بستن ها و خرافه ها که مثلا اشکی بیشتر بگیره!! و فخر کنه و پوز بده!! محفلش از فلان تکیه داغ تر و نون و آب دار تر شده؟ این انحرافی بیّن است و نه تنها ملا که پیروان ملا (که وارسته است و آکاه) هم در برابر این بافتنی ها و وصله های بسی خطرناک تر از اسرائیلیات و معاویّات و حتی حملات موذیانه نامرئی صهییونیست هاست، لحظه ای غفلت نکنند و خامی نورزند. که دین با خرافه ها، قابل جمع نیست. باز شما را به خواندن آیه بالا و دقیق شدن در تک تک کلمات ترجمه دعوت می کنم. به عقیده راسخ من، مُلا بودن، ملازم با حقیقت گویی است. و محتاج آزادی و آزادگی. که در استبداد، هم مسلمان مُتضرره، و هم اسلام.  و اسلام به قول شهید مطهری با آزادی، ضرر نمی کند؛ بلکه با استبداد ضرر می بیند. و ملا؛ باید پرچمدار آزادی و خود نیز جلودار مبارزه با خرافات و تحریفات و انسدادات باشد.

2- هشدار دومم به محافل مذهبی زنان محترم است که در پاره ای مجالس، خود زنان روضه خوان هستند. در این محافل نیز خرافات و تحریفات شدیدی رخ داده و همچنان در حال پیش تاختن است. که من در متنی جداگانه این را نیز آسیب شناسی خواهم نمود. درود بر ملا و سلام بر مداح. ملایی که در برابر تحریف و خرافه می ایستد با منطق و استدلال و حتی انذار و فریاد. و نیز مداحی که در ذیل ملا؛ گام می گیره و حقایق دین را به ثَمن بَخس!! (بسی ناچیز!!) به سلایق خود و احساس مخاطب نمی فروشد. همین. من را با همه بزرگواری تان ببخشید. من جز بیان حقیقت، نیتی دیگر در سر نپرورانده ام. چون که؛ دامنه، دامنه ی حقایقه.

دوشنبه ٢٥ آذر ۱۳٩٢ ، ۱٠:٠٥ ‎ب.ظ

عمر و عمران

پس از احیای مجدد شهدای محل مان در دل دامنه ی دارابکلا، و رونق بخشی به جان و جهان بینی مان، و بستن عهدی دو باره با آنان که جان شیرین و روح دمیده شان را برای دین و ایمان مان هدیه و خون سرخ فام شان را برای اسلام و ایران مان جاری کردند، حالا در دامنه، به این می پردازم که اساسا" عمر و عمران و جان و جهان چیه؟

عمر یعنی حیات، زندگی و مدت ماندن در نشئه دنیا. عمران نی زیعنی آبادکردن و آبادانی و آبادی. عُمره هم اقسامی ست از حج که " حج اصغر " نامیده می شود. دامنه د راین متن چه حسی در دَم معنوی و فهم اجتماعی و روش زیستی شما می آفریند؟ قصد دامنه از این سوژه ی روز آدمی (بلکه سوژه ی همه روز آدمی)چه می باشد؟ خدای رحمان به بشر (که بشر یعنی بشارت و نوید و مژده ) عمری عطاء می کند تا چه شود؟ دروغ ببافد؟ کلاهبرداری کند؟ ریا و ربا و زنا پیشه سازد؟ ستم کند؟ جدا از خدا طی طریق کند؟ خود را ویران کند؟ یا نه. عمری که خدا هِبه (بخشش) می کند باید به آبادانی تن و روان و دین منجر شود؟ چگونه است دست به آبادی می زنیم. روستا و شهرک و شهر می سازیم. آپارتمان نشینی را باب می کنیم. دپارتمان را ساز.. و جرئت می یابیم در آبادانی و عمران خانه و کوچه و مدرسه و کشور و جهان، اما وقتی به عمرانی خود و درون و ساحت وجودی خود که می رسیم رغبت مان رخت بر می بندد؟ عمر و عمران، سازه ای چند وجهی هست. هم دنیا سازی و هم درون پردازی و هم آخرت گرایی. نه فقط و فقط آخور! یابی.

نمی خواهم سردی آفرینی کنم. فقط هشداری ساختم برای هوشیاری بیشترمان. عمر اگر به ساخت و عمران جهان صرف شود لازم و ممدوح است. اما کافی و مشمول نیست. عمران جهان مان راب ه عمران جان مان پیوند زنیم. عمرانی و آبادانی جهان، ماندنی و تمدن سازی ست. اما عمرانی عمر و حیات جان، جاودانی و به آخرت بُردنی.

این که قرآن تاکید نموده مواظب باشید پایان عمرتان، چی پیش فرستادید : به آیه 18 سوره مبارکه حشر بنگرید : یا ایهاالذین امنوا اتقوا الله و لتنظُر نفس ما قدّمت لغَد.. یعنی: ای کسانی که ایمان آورده اید، از خدا پروا بدارید؛ و هر کسی باید بنگرد که برای فردا (غد) چه پیش فرستاده است.

این تاکید قرآن مجید حاکی از این است که آنچه اینجا می سازیم باید نزد خدا در یوم الحساب؛ قیامت کبرا که همه مجددا قیام می کنیم و حیّ و حاضر می شویم عرضه کنیم. پول و باغ و انباشته های ثروت و زد و بندهای خلاف اخلاق و هزاران عیش و نوش های بی وجه را هرگز نمی توانیم با خود ببریم. الا عمران جان مان را که آنجا آبرو و آبادانی حقیقی مان خواهدبود. بیاییم بهتر از همیشه مان شویم که استمرارعمر آدمی همین آبادانی ست. آبادانی هم دین و هم جان و هم جهان مان. ذائقه تان را تلخ نکرده باشم!؟ که این آزار، خدا را هم ( نعوذبالله ) آزرده می کند.

قلم که اینک مَجازی شده، مُجاب و مُجازمان می کند همدیگر را خطاب کنیم که هان ای برادر و ای خواهر  و ای بشر! عمرت، امانت است. درعمرانش بکوش که آبرویت در آبادانی هم تن و هم جان تو ست. و این شرطش عشق  و نیایش به خداست. و این تاکید قرآن است در آیات7 و 8 سوره مبارکه شرح : فاذا فرغت فانصب و الی ربک فارغب یعنی: پس هر گاه فرصت یافتی ،(برای برخورداری از سهولت) زحمت نیایش را بر خود هموار کن. و فقط به پروردگارت رغبت و توجه داشته باش.

لازمه این مسیر بر حذر ماندن از خطرات سه دسته است : دسته نخست  نهلیست ها که با عقاید مردم می جنگند و آن را " بُت " می دانند! و دم از خیّام و خیّامیزه کردن می زنن. و نیز ادای ادیان شرقی مثل بودا و کنفوسیوس و لائوتسو را در می آرن. حال آنکه حضرت خیام خود یک موحىد معتقد بوده و اینان در واقع لائیسیته اند ( دین را از دنیا منفک می کنند و لاقیدند ). دسته دوم هُرهُری مذهب ها هستند که معمولا ویار دارند و پایبند به عقایدشان نیستند. و دائم دوست دارند خوش باشن. آن هم خوشی فانتزی. دسته سوم نفاق است. که من در متنی  جدا آن را خواهم شکافت. اما اینجا فقط بگویم نقاق یعنی لانه و خانه موش که دو روزنه و دو دَر دارد و اینان هم دو سوراخ عقیدتی دارند هر جاز نیازشد، می خزند به عقاید مردم. و هر کجا هم ضروری شد، می پرند بیرون تا لو نرند.

خدایا! اول به خودم نهیب می زنم که ای ابراهیم حیا! و آزَرم و شرم کن و حیاتت را در عمری عمران شده و آبادان، عمره! کن. که آدمی نه فقط درحج عمره گزاری می کند که در مطاف کل هستی، دائما در عمره و عمرانی عمر خویش است. چنین بادا.

آری این چنین باد ای خواهر! این چنین هست ای برادر ؛ که در کوی و کیش مستی و هستی، عمر با عمرانی است نه ویرانی. 50 .

یکشنبه ٢٤ آذر ۱۳٩٢ ، ٧:٢٠ ‎ب.ظ

پست 49 : به قلم دامنه. به نام خدا. عیسی هنوز دلم خالی نشده! حرفهایم باقی مانده. حالا گوش کن به من، که گام به گام تو بودم. کمی هم عاشقانه بگم و سوگوارانه. اجازه می دی عیسی؟

شهید عیسی ملائی شهادتم (شهود منظورمه) را گواهی کن. عیسی! یادم به کفش لاستیکی ات افتاده که سه وصله جوشی داشته که خودت با انبورک داغ، چسبانده بودیش.

عیسی همش می گفتی پام یخ زده!! چون باز نیز آب به درزش رسوخ داشته. تو که پُول و پَِری نداشتی کفش بخری! کفش مال داراها!! بوده نه مثل من و تو که از فَرط نداری! کفش هم را د رخانه ها نوبت به نوبت می پوشیدیم. آن هم کفش لاستیکی! که گند و بویش هر وقت مسجد به نمازی می رفتیم و یا تکیه عزایی به پا می داشتیم، داد همه را به عرش می بُرد که ایف ایف ایف ایف!!! کنِه لینگ گندِ تعفُن کانده؟

و هنوز قند و چای تکیه را نخورده!! بیرونمان می کردن. اینه درد فقری که می کشیدیم عیسی. حالا بیا وببین که دارا و ندار هنوزم هستن. اما باز نیز نوجوان آدم های ثروتمند و داراها، پراید سواره عیسی!! و پدر و جَدّ پدر بعضی ها باز نیز!

آری باز نیز! هنوز هم، محتاج یه قُرص نانه عیسی. عیسی کیست نداند که کُت مُندَرست (پاره پوره!!) چند پینه داشته مثل ردای حضرت مولا (ع). یه بار گفتی به من، من چون شلوارمو شُستند! چون دیگه شلوار دومی نداشتم مدرسه نیامدم. و آن روزسخت! برات غیبت غیر موجه درج شده بود و جریمه سخت تری هم  شده بودی... و ما بقی ماجرا.

اما عیسی با این همه نداری ها؛ هیچ گاه ازسخاوت دست نشسته بودی. هرگز خِسّت نداشتی .بوی سفت فقر داشتی اما عطر نرم غنا می دادی. ثمرات درختی هر فصلی در کیفت بوده که به این و آن بدی. عیسی!! عیسی!! تو چقدر، بی ریا بودی. خوشگل تر از تو بگو دارابکلا یی کی بوده و هنوزم کیه؟. مثل تو زیباتر هنوز کسی نیامده اینجا. فقط پدر نداشتی و مادر نیز که برات برترین لباس را بخرن تا در جمال به ملائک هم ریشخند!! بزنی و سبقت هم بجویی. چشمان زاغت. لُپ های سُرخت. موهای مُجَعّدت. کِتف بازت. خنده ملیح ات ( نمکین ). دندان اَبیَضت ( سفید مثل صدف ). دماغ بی عمل!!ت

بیا و ببین عیسی چه عمل هایی می کنن که چی بشن. ( با پوزش از هرکه از سر ناچاری چنین کرد تا نفسَش بالا بیایید ). عیسی همه و همه اعضای بدنت هم جمیل بود و هم آبشاری از آرامش. همه یاد شونه؛ خنده که می کردی غَش می کردی و بدنت مثل پرانتز می شد. چشمانت در حَدقه ات ناپدید می شد. و تازه این لحظه در اوج زیبایی ات بودی عیسی. و من شیفته ی قهقهه هایت بودم عیسی. عیسی یادته؟ بگم!؟ بگم؟؟ بگم!؟؟؟ ( آن بگم بگم معروف نه، که فصلی از تاریخ این مرز و بوم را آلوداندند و کِدر نموده! ) اجازه می دی عیسی؟ اینو هم توی دلم مانده بگم؟

باشه می گم عیسی که در زیر درخت بلند و سایه سارش در مدرسه انجیر ده لینگه  ( آنجا درخت انجیری داشت دو لنگه ساقه داشت قطور) به من با خنده ملاحتی و غَش غَشی ات!! گفتی: اوریم!! چرا کسی منو نمی خواد، یه لحظه برید توی دنیای عاشقانه و هیولانه! و عجولانه و لاجرَم مانه!! و بی جُرمانه!! البته. و همه تان می دانین که عشق ساخته و صُنع خداست و نهراسین از آن. و من عیسی، پُر از خنده شدم و پَر درآوردم و راه و چاه!! به تو آموختم!! که چطور عاشق پیشه شوی و بیشه ات را بیش کنی!  نه پیش!! و ردّ. چون خیلی خبیر شده بودم با قید و قرارهای دینی اش البته. این هم بُرشی از عشق بَردی و بُردی و بِرّی من که فاشش نمودم.

حالا عیسی بیا و ببین که همه تو را می خوان!! چون دیگه اُسوه شدی عیسی. الگو شدی عیسی. و مَحرم درون و بیرون همه مایی عیسی. دیگه برادر شدی به همه. شهیدی و شاهدی. اینم عشق من به تو عیسی که چه زود شهید شدی و محل را بی بود و خودت، بی قرار ساختی. عیسی تو با همه این زیبای ها رفتی. چون به این فهم و ادراک رسیده بودی که از دین و آیین و انقلاب به حمایت بر خیزی. و این خیزش تو جهادی شد علیه دشمنان و در همین رکاب و ردا به شاهدی و شهادت رسیدی. فقرت به غنا رسید. و تنهایی ات به توحید ختم شد. و عشقت نه به لیلی که به الله ارتفاع یافت نیز جان و جهانت نثار نصر اسلام گردید. و تو امروز شهید شدی که شاهد و ناظرمان باشی که آیا دارابکلای تو هنوز هم دست از توحید و نبوت و امامت و عدل و معاد برنداشته؟ آری عیسی  مردم محل تو دست نشسته از این قصه ی  پُر غصه ات.. چون به داغ غم های تو و مثل تو خو گرفته اند و شب را بی نام شهدا به صبح نمی کنن.

عیسی جان! به عیسی مسیح (ع) که رسیدی این را با افتخار بگو به آن نبی مسیح (ع) که ما دارابکلایی ها چه خوب بشارتش را که احمد (ص) خواهد آمد گرامی داشته ایم : آیه 6 سوره مبارکه صف : و اذ قال عیسی ابن مریم یا بنی اسرائیل انی رسول الله الیکم مصدقا لما بین یدی من التوراته و مبشرا برسول یاتی من بعدی اسمه احمد فلما جاءهم بالبینات قالوا هذا سحر مبین.

یعنی : و (یاد کن) زمانی را که عیسی پسر مریم گفت : ای بنی اسرائیل، به راستی من فرستاده خدا به سوی شما هستم، درحالی که تورات را که پیش از من بوده است تصدیق می کنم، و به پیامبری که پس از من می آید و نامش " احمد " است مژده می دهم. پس وقتی با دلایل روشن به سویشان آمد، گفتند : این سحری است آشکار.

آری عیسی بگو به آن نبی عروج کرده به سماء و عرش خداوندی، که ما نه فقط سِحر و جادو نمی دانیم (طبق آیه بالا) بلکه دارابکلایی ها همه، به یُمن برکت شهدا و راهنمای های روحانیت آگاه و و ارسته؛ در سِلک و رحمت او (ص) در آمدیم. و در زیر چتر و عبای آل محمد (ص) و عترت پاک و بی رِجسَش، منتظر موعودش هستیم همیشه. یعنی : حضرت صاحب العصر والزمان مهدی منتظر (عج). ابن هم تَتِمّه ی کوچه های دارابکلا پر از شهیده که این یکی بر دلم مانده بود.

شنبه ٢۳ آذر ۱۳٩٢ ، ۱٠:۳۳ ‎ب.ظ

پست 48 : به قلم دامنه. به نام خدا. کوچه های دارابکلا پر از شهیده قسمت 12. اینک به آخرین منزل رسیدیم. که روزی روزگاری یکی از بهترین جوان و زیباترین کسان و مظلوترین انسان محل ما یعنی شهید عیسی ملائی دارابی در آن پروریده شده.

شایدحکمتی بوده که به همراه همۀ شهیدان محل با هم ،به سرای این شهید وارد شویم. حالا به موردها و مویه هایم دقیق شوید که تنهایی و توحید چیست!؟ تو نیز عیسی عیسی تو را به اتفاق شهیدان دیگر زیارت می کنیم. و با این جمله وصیتت شروع می کنم:

«...برادرم... من که سرپرستی در زندگی نداشتم...» آری عیسی تو در فقر شَدید و در فَقد پدر و مادر عزیز و در اوج صغیری و یتیمی بزرگ شدی. و با شهادتت به غنا و فنای فی الله رسیدی. مثل جعفر بن ابی طالب! که دو دستش را زدند اما خدا دو بالش داد و شد جعفر طیّار یعنی بسیار پروازکننده. و نمازش نیز معروف گشته.

از جمله ی دیگر وصیتت می گم عیسی، که گفتی : «خدایا سپاس که خوف مرگ را از من گرفتی.» آری عیسی تو مانند عیسی مسیح (ع) چه خوفی می توانستی داشته باشی؟ نه انباشته ای داشتی نه اندوخته ای. و نه پُست و میز و مقامی که وداع اش سختت باشه.

عیسی مسیح هم چیزی نداشته که ترکش معذّبش ساخته باشه. تو و او (ع) عشق و جذَبه الهی داشتین که به آسمان عروج کردین. و این آیا کمه برات عیسی؟ عیسی باز گفتی در وصیتت:

«در حفظ اسلام و قرآن بکوشیم..» اما عیسی، این یکی را خیلی ها به پشت گوش! شان انداخته اند. شب بی ماهواره نمی خوابن! شب بی چُرتکه نمی خُسبن! شب بی غُصه و بی قصه نمی نالن! شب بی فریب خلق و حق، به روز نمیرسن!

آری عیسی!! اما هستن هنوز آدمهایی که بی قرآن و اسلام قدم از قدم بر نمی دارن. پس تو عیسی! آرام در عرش عروجت را بکُن. و بدان که راه تو هنوز بی رهرو نمانده!!

تو نیز عیسی، باز در وصیتت گفتی: شهید شدم دهانم را باز گذارید تا منافقین کور دل... " آری عیسی دهانت را خود خدا در حین شهادتت باز گذاشته تا با فریادت علیه این سازمان جهنمی و کثیف و سانترالیزم افراطی (مرکز گرای رهبرپرستِ ترس و هراس از همه کس!!) که سالها در جنگل های هولار و امره، با آنان در کنار 14 همرزم دارابکلایی ات جنگیده ایی. و وقتی غائله اینان را خوابانده ای؛ باز نیز هشدارشان دهی.

و تو در ادامه زندگی غیورانه خودت، باز نیز آرام نخُفتیده ای و به جبهه خیزیده ای و النهاییه به لقای حق نائل شده ای.

امروز عیسی، رفتم سراغ آلبوم هایم. عکست را که حاشیه اش را برات همان وقت نقاشی کرده بودم دیدم. کمی، هم ناله شدم با تو ،و سپس نَمی هم!! اشک ریختم و حالا پشت میز کامپیوتر، نشسته و دارم ازحافظه بجا مانده ام تو را به همه، خاصّه به جوان های پرشور و شعور و ایمان محلم، معرفی و مویه می کنم.

عیسی جان رفیق خیلی از کسان من جمله من غرق در عصیان! می دانی سنگ قبرت را با چه جمله ای از وصیتت مزیّن کرده اند؟ که زایرین تو عبرت و آزَرم گیرن؟ آری می گم عیسی :

«خدایا تو آگاهی که من دلسوخته ام، و از این دنیا بُریده آم. و از همه چیز خود دست شُسته ام و از هیچ کس و هیچ چیز جز خدا، ترسی ندارم».

عیسی کدام فیلسوف قادره چنین جمله ای تولید کنه؟ اما تو چون در عشق خدا غَرقابه شده بودی این گونه گُل گفتی. و من و ماها،حسرت مثل تویی را می خوریم که دشمن را می شناختین و با آن جانانه! جنگیدین. بر عکس آنهایی!! که دشمن را بهتر!! از تو  می شناختن اما هرگز نجنگیده اند!! چون در پی چنگیدن پول و پَر و بَرشان! بوده اند.

تو عیسی در فاو خاک عراق به عروج  رسیدی مانند ادریس نبی(ع). و پس از تو باز نیز جنگ ادامه یافت و ادامه یافت و ادامه یافت! یعنی عیسی، بیش از 3000 روز ایران جنگ بوده اما برخی مدعیان و پرطمطراقان!! نه تنگ چزابه! رفتند. نه دُب هردان.! نه شلمچه! رفتند نه جُفَیر. نه گردنه های وحشت کردستان!  نه سرپل ذهاب_ نه سر پل صراط!_ نه در عملیات مرصاد علیه ی سازمان کثیف صدامی منافقین که سه روزه می خواست برسد تهران ما را رهایی! بده و نه در جغرافیای پهن بُستان! و نه نیز دشت هویزه و دهلاویه و ... نرفتند که نرفتند.

بدتر آن که 3 دقیقه حتی، آموزش بسیجی هم نرفتن که ببینن؛ که روز مبادا از حریم خودشان حتی دفاعی و خروشی داشته باشن!! اما بیا حالا ببین عیسی، که چه دست و پا می شکنن که کجا مدیرکل و کجا رئیس و کجا استاددانشگاه و نیز کجا منبر ابا عبدالله(ع) برن!! (البته برخی شان نه همه شان) که چی بگن؟ ها؟ که بگن و شعار بدن:

راه شهید ادامه ادامه ادامه دارد!

عجب! عیسی. عجب! عجب! عیسی. ولی عیسی امروز همه شهدای دارابکلا به اتفاق همه  خوانندگان این متن آمدیم در منزل بی فروغ و خاموشت تا با بی کسی تو مویه کنیم. عیسی جان، از برادرانت فقط حسن تان مانده. آن هم از بسی چیزها درمانده و رنجیده.

آقا عیسی رفیق رقیق القلب و باسخاوت و زیبارو و طعم فقر و رنج را چشیده ی دوره راهنمایی و دوست کوچه ها و صحرا و گشت و گذارهای من و ماها! بدان که، هم برادر ارشد و مهربانت محمد رفته. هم اخوی کوچیکت آقاهادی.. هیچ کدام نیستند. همه آمدند کنارت عیسی. حتی خواهرانت عیسی جان، اینها هم آمدند پیشت. و فقط  و فقط برادر بسی محبوبت و غمخوارت حسن مانده، که گفتم چی دارن میکشن.

آخه عیسی چرا تو بی نصیب رفتی و وارثی نذاشتی؟ چی می شده دوره نامزدی تو (با پوزش از خواهر مؤمن و متدین که مدتی به عقد این شهید ناکام! درآمده و صبورانه و عزتمندانه راه پرهیزکاری را ادامه داده) به عروسی و فرزندی نو شکُفته به دل می شده و ما امروز تو را در قیافه زیبا و چشم آبی ش می دیدیم؟

ناکام اما کسی ست که فقط رسیدن به یک زن که سَکینت زندگی آدمیت است، براش ملاک و معیار باشه. و اما توعیسی مقیاسی عظیم تر یافتی. و آن لقا با الله بود. آفرین عیسی. آفرین. حَبّذا! احسنت.

عیسی، شهدای دارابکلا همگی از درد بی کسی تو الان به دیدارت آمدن و می گوین عیسی، تو همان کسی هستی که هم تُربت حسین (ع) را برای شفا می خوردی و هم شمشیرش را بر کمر می بستی که در دفاع مثل آن امام (ع) شجاعت کن. و خجالاتی از دفع خصم نکنی. که  امروزه خیلی ها! خیالیدن! که اسلام یعنی همه اش صلح و سازش!!

آری اسلام یعنی اوج صلح و آشتی و مهر و رئوفت و تسلیم و رضای درگه حق؛ اما اسلام، همواره به اضافه ی دفاع سلحشورانه و حسینی واره (ع ). به انضمام دفع فتنه ها تا آخرین نفسه. جنگ با هر که با ما بجنگه است. نبرد بی امان با هر حمله و هجومه.

و تو عیسی هم در جنگل با منافقین ستیزیده ای. و هم در جبهه با همه استکبار از روس خبیث تا آمریکای کثیف، از اروپای مدعی تا اعراب مُذبذَب. همه و همه، یا موشک اسکادبی دادند به صدام، یا دلار یا توپ اتریشی یا آواکس جاسوسی.

عیسی همه امروز به دیدارت آمدیم و می خواهیم این شعر را به تو هدیه کنیم که تو مصداق اَتمّ آن شدی از دیوان حکیم نظامی مقطّات، ص 1066:

تو چنان زی که بمیری، برَهی

نه چنان، چون تو بمیری برَهَند

آری عیسی به اتفاق روح  شهدای دارابکلا آمدیم با تو نَجوا و مُویه کنیم که تو هنوز هم محبوب مایی. تنها نیستی بلکه به توحید رسیدی و توحید، هرگز! تنهایی نیست؛ کمال تو است توحید. همان توحیدی که امام صادق(ع) به مُفضَل آموخته. آمدیم با تو عهد ببندیم هرگز بی وارثتت! نگذاریم. گرچه به فرزند نرسیدی! اما ماها وارث و حافظ خون و وصیت و پیام و عزت توایم عیسی. ای شهید راه آزادی و آزادگی و اسلام و ایران.

دیگه بسه عیسی، که ممکنه روحت آزُرده گردد با آن همه صلابتت. در همین جا به روح این شهید و ارواح والدین متدیّن و مهربانش و دو برادر مرحومش و سلامتی خواهر و برادرش حسن و سلامتی همه بازماندگانش صلوات  و سلام می فرستیم.

و من مطمئنم که شهید عیسیای عزیزمان آیه ی 78 سوره ی مبارکه ی حج در قرآن را به نحو شایسته عملی ساخته:

و جاهدوا فی الله حق جهاده هو اجتباکم وما جعل علیکم فی الدین من حرج مله ابیکم ابراهیم هو سماکم المسلمین من قبل و فی هذا لیکون الرسول شهیدا علیکم و تکونوا شهداء علی الناس فاقیموا الصلاه و اتوا الزکات و اعتصموابالله هو مولاکم فنعم المولی و نعم النصیر

یعنی: و در راه خدا چنان که حق جهاد و کوشش در راه اوست جهاد و کوشش کنید؛ او شما را برگزید و در دین برشما هیچ گونه تنگی و سختی قرار نداد، همچون آیین پدرتان ابراهیم. او شما را پیش از این اهل تسلیم _وجه تَسمیه اسلام_ نام نهاد، و در این _قرآن نیز به این نام خوانده شده اید_ تا این پیامبر بر شما گواه باشد و شما برمردم گواه باشید. پس نماز را برپا دارید و زکات بدهید و به خدا تمسک جویید. او صاحب اختیار شماست، و چه نیکو صاحب اختیاری و چه نیکو یاوری است.

و این آیه ی قرآن از آموزنده ترین آیه های آموزشی قرآنه. مطابق نظر علامه طباطبایی، آدمی طبق این آیه نباید با خدا قطع رابطه کند و هیچ گاه نباید حتی لحظه ای از خدا ببُرّد (نگاه کنید به تفسیر المیزان ترجمه فارسی جلد 28 ص 305).

و این آیه زینت بخش سلسله گفتارهای «کوچه های دارابکلا پر از شهیده» شده است وشهدای محل ما نیز از مصادیق برجسته و بی ریب و شک این آیه که آخرین آیه ی سوره ی  مبارکه ی حج است، میباشن.

19 شهید روستای دارابکلا. عکاس جناب یک دوست. تابستان 1395

ای عیسی گرچه در دنیا خودت در وصیتت گفتی بی کس بودی. اما امروز بدان که شما یعنی شهیدان دارابکلا مناره های رفیع و ستاره های ثاقب آسمان دارابکلایید. و ما هر گاه در حال و وضع دینی هستیم و باقی، زائر شما شایستگانیم تا دچار بَغی و غَش نشیم.

از همه می خواهم روی این آیه ی قرآن که حداقل 16 پیام آشکار و هزاران نکته نهفته داره به تانّی و با دقت تدبر کنین. و اگر کسی از مخاطبین دامنه، روی این آیه نکته ای یا خاطره ای داره بیان کنه.

خدایا ما را از شفاعت شهداء محروم نکن. و نیز خدایا به برکات خفی و علنی این شهدای محل ما دارابکلا را از هر بَلیّه و آفاتی مصون بدار و ما را عزتمندانه عمری طویل و عبادانه ببخشای. و نیز مؤمنانه و محترمانه بمیران و متوفّا نما. آمین.

من از همه ملتمس دعا هستم و شهدا را شفیع خود و شما در یوم تُبلی السَّرایر قرار می دهم. و اگر خرسندید به این سلسله متن شهدایم و مرا به دعای خیری محافظت می کنین؛ ازتان خاضعانه می طلبم که برای جَدّ پدری ام کبل آخوند مُلاعلی طالبی دارابی و جَدّ مادری ام عالم دینی  آشیخ باقر آفاقی و جدّ مادری مادرم مرحوم آیة الله آقا سید صالح صالحی دارابی _بنیانگذار و مؤسس و مدرّس اولین حوزۀ علمیه ی دارابکلا_ و نیز مرحوم پدرم حجة الاسلام شیخ علی اکبر طالبی دارابی و همه امواتم و اموات مکرم خودتان و شهدای عزیزمان، فاتحه ای هدیه نمایین. پایان. والسّلام.

جمعه ٢٢ آذر ۱۳٩٢ ، ٦:٠۳ ‎ب.ظ

کوچه های دارابکلا پر از شهیده (11) 

به نام خدا. داشتم از شهید حجت الاسلام والمسلمین شیخ علی اکبر گرجی می گفتم : او  یکی از کسانی بود که اوائل انقلاب،هنوز شاه نرفته بود عکس امام خمینی را مخفیانه توزیع می کرد. من خود به اتفاق جناب محمد گرجی یک بار به منزلش رفتیم عکس سیاه و سفید معروف امام خمینی را گرفتیم در داخل پیراهنمان جاسازی کردیم و.. باقی ماجرا... آن وقتها حتی ذکر واژه "خمینی" تب و لرز می افرید! و وحشت می فزود. عکس که جای خود داشت. او همچنین در گروه شهید محمد منتظری بود که دو کار مهم داشتند: یکی مبارزه با لیبرال های داخل آن زمان که از نظر برخی ها، ننگ و سازش کور به حساب می آمدند. و دوم مبارزه با اسرائیل و حمایت عملی از چریک های فلسطینی. مثلا نقل است شهید محمد منتظری به امام گفته بود دیگه شما در ایران کاری ندارین، برین خارج ایران، بقیه مبارزات جهان اسلام را شکل و جهت بدین. شاید اگر گرجی شهید نمی شد تا الان به لبنان هم رفته بود. او فردی سیاسی و تحلیل گر بود. خوش لباس و خوش تیپ هم بود. در آبان امسال، مثل هر سال که ما رفقا سفر رضوی داریم در اربعین دوم زندگی مان و این سفر همچنان پا بر جاست و سفری رضویه معروفه بین ما، در مشهد با یکی ازمسئولان بالای جانبازان مشهد که یک روحانی است و از دوستان دوران طلبگی شهید گرجی ست، نشستی دوستانه داشتیم. او تعریف می کرد این شهید علی اکبرگرجی بسی در مشهد فعال بوده. نقطه جوش شکل گیری تظاهرات علیه شاه بوده. جست و خیز داشته. سازماندهی اعتراضات را برعهده داشته. فردی دانا و هوشمند بوده. یک معترض قهّار در داخل مدرسه علمیه بوده. و مسائل دیگه که درج همه آنها اینجا مقدور نیست. آری او بالاخره در درگیری های خیابانی دهه 60 (که آن گروهک رسوا یعنی سازمان مجاهدین خلق که به منافقین معروف گشته و در پناه صدام، دولت فاضله! مسخره!! اشرف پدید آورده و دم از مبارزه با امپریالیسم! می زده و حالا شده هم پاله و هم پیاله سازمان سیا) دچارضربات مغزی شدید شده و پس ازمدتی به لقاء الله پیوسته که شهادت در نهایت در حقش جاری گشته. روحش شاد و برای او و والدین شیفته و شیدایش و بقیه باز مانده هایش، خصوصا همسر گرامی اش، صلوات. اما شهید حسین رمضانی که در همسایگی شهید گرجی و از اقارب اوست. فردی بی افاده، بی ریا و خاکی و مهربان و مظلوم بود. از خانواده ای مذهبی و آرام بی آزار و با اخلاق. مثل پدرش بوده که سرشار از ادب و عطوفت است. او را هرکس به چشمش می دیده جز لبخند مهر و ادب چیزی در ذهنش ورود نمی داده. از تبار مردان فقر و درد کشیده و اهل کار و دسترنج و زراعت و زمین و تلاش بوده. او نیز به درد عشق به امام حسین (ع) دچار شده و طاقت نیاورده. و نتوانسته بی عاری پیشه کنه و دفاعی از مرز و بوم ایران و مدافعه ای از حریم مورد حملات بی امان به  شیعه نداشته باشه. لذا او هم از دنیا و پدر و مادر و عشق های دیگرش دست شست و راهی نبرد بی امان با خصم گردید و به درگاه عزت الهی برده شد : یعنی شهادت در راه حفظ اسلام. حالا این ما و این هم انگیزه های این جور شهدای صاف وپاک. راستی ماها داریم الان مانند شهدا، اسلام را حفظ می کنیم یا جیب ها را پر می کنیم و حساب بانکی ها را انباشته؟ البته تعارضی نیست، اما کمی به یاد اسلام هم ... بر او  و والدین بسیار با دین و اخلاق و انصافش صلوات. اما شهید حسینعلی مختاری ( آهنگری ) که سالها تن خونین و استخوانهای عظام او ( عظام لفظی قرآنی ست) در کف بیابان شلمچه یا در دل اروند و جزیره مجنون یا شطّ علی پر از خون، من نی مدانم کجا جاویدالاثر مانده تا اینکه این اواخر بقایای مطهرش، خاک محل ما را معطر و خوش رایحه ساخته. او برادر خوب مرحوم حجت الاسلام والمسلمین شیخ عباسعلی مختاری روحانی مبارز و انقلابی و شکیل و خطیب غرّای محل ما بوده. که خطبه خطابه اش دائما الهکُم التکاثر حتی زرتم المقابر کلا سوف تعلمون ثم کلاسوف تعلمون کلا تعلمون علم الیقین... و تا آخرسوره مبارکه تکاثر بوده. جون نه اهل تکاثر ( کثرت ) و تجمع ثروت، بلکه الیف و دوستدار کوثر یعنی خیر ناتمام، مثل فاطمه زهرا ( س ) بوده. و وقتی این را بالای منبر با صدای زیر و بَمش می خوانده، مجلس امام حسین (ع) به سکوت مبهوت و خیره کننده می رفت. و من همین حس را در خودم داشتم. و شهید مختاری از مکتب حسینی همین اخوی  مکرمش بر خیزیده و پا به جبهه گذاشته و برای ما آبرو خریده. باری دیگر به همان سوره تکاثر می برم تان : این سوره کوتاه اما بسی بلند و عمیق اینو به بشر می گه: تفاخر به کثرت ( مال و فرزند ) شما را سرگرم ساخته است،تا آنجا که از گورستان ها ( مقابر ) هم دیدن کردید، چنین نیست، به زودی خواهید دانست. آری چنین نیست، به زودی خواهید دانست. حقا که اگر علم قطعی داشتید ( تفاخر شما را سرگرم نمی کرد ) و تا آخر سوره مبارکه. من دیگه در برابر این دو برادر که زود از دور و بر ما رفتند، زبانم الکَن شده و چون بُغضی فرو خفته از این دو عزیز خوب در گلویم  مانده. چرا که اینان، در بی چیزی ترین وضع مادی یکی روحانی شده و دیگری شهید. آنگاه هستند خاندانی که پول پارو میکردن! اما نه شیخی به دین هدیه کردند و نه مجاهد فی سبیل اللهی پروراندند. و هنوز هم مشغول چاپیدن خلق اند و کلاه گذاری بر سر شرع!!! زهی وَهم و خیال باطل!! که خدا همه را نظاره داره. اگر می خواهید ا زمجادله با خدا بیرون روید آیه 7 سوره مبارکه مجادله را ببینید که چگونه خدا همه جا، حَیّ  و حاضر و ناظره. این آیه بسیار دیدنی و خواندنی ست. عجیب ترین آیه قرآنه به نظر من. حتما آن را زیارت و قرائت کنید تا لحظاتی دیگه یا درفرصت تنظیمی خودتان. من دهانم بسته، بِه ز گفتار نشُسته و نشَسته.بر روح این شهید و مرحوم شیخ مختاری و والدین مرحومشان و نیز سلامتی همسران و یادگاران شان صلوات. و حالا شهید محمدحسین آهنگری که از مزرعه و تیلر و کار و رنج و معاش اندیشی معزّانه به سرداری و فرماندهی گردان  ادوات هفت تپه و شهادت در فاو عراق که شهر فاطمیه شده بود رسیده، مثل شهید بزرگ اسلام بُرونسی در مشهد که یک بنّای عادی بوده، اما به اوج  افلاک رسیده. کتاب خاطراتش خاک های کوشک بسی خواندنی و شیرینه. و بدانید عزیزان و مخاطبان خوب من، کتاب، لقمه شیرین تو و منه. کتاب دنیای برتر همه بشریته. این کلمات که در کوچه های دارابکلا پر از شهیده، آمده، کمی گرسنگی معنوی و تشنگی عرفانی می طلبه، که درک و لمسش کنه و زود نگه خدای ناکرده : این ابراهیم طالبی دارابی چی چی می گه ؟ و چَه چَه و بَه بَه داره می کنه؟ از عاقبت این حرف خوف کنید و رجاء یابید. نه عزیز، این کمترین دَین و بدهی من به اوناست. که خون جهنده شان را  خرج اسلام و ایران کردند تا ما در هزینه ها مراقب باشیم. و منتَهی و سرازیر به فساد و تکاثر و تقلب و فریب و چاپیدن و هزار غش و غشوه سعنی ناخالصی و پوشش و پرده، مبتلا و دچار نشیم. من این شهید را یعنی شهید محمد حسین آهنگری را در یک متن دیگه ای با عنوان تاریخ سیاسی دارابکلا تحت سه اتفاق مهم سیاسی بیشتر معرفی خواهم کرد. فقط درآتی به من یادآوری داشته باشین تا ازذهنم مخفی نگردد. فقط بدانید او مردی بزرگ بود. غیور بود. شیفته دین شده بود. مطیع امام خمینی بود. گردان رزمی ساخت و در قیام !! به اصطلاح جنگل آن گروهک مزدور!! بسی تلاش و رزم آفریده. تو هم بدان ماها ( هر که برای جبهه خیز برداشته بوده ) فقط در جبهه نمی جنگیدیم! در جنگل و شهر و کوه ها هم به قیام کنندگان مسلح که قصد اصلاح! کشور و دین را داشتند به نبرد برخاسته بودیم. حیف که همه داره گم میشه!! و همه دارن گم می شن!! و همه ( قید اعجاب است نه تعمیم ) می خوان به زر و زور و تزویر برسن. حال آنکه ما با این هر سه رذیله کینه ورزیدیم و ستیزیده ایم. و باز تولید اینها، توسط هر کی که بشه، یعنی وارونگی سیاسی و دینی و اخلاقی و انقلابی که علی (ع) در نهج البلاغه اش هشدارها داده بوده که مواظب باشین پوستین دین و آئین تان را وارونه نکنن.

بر روح شهید آهنگری و والدین او و سلامتی همسر متقی و صبور و فرزندان برومندشان صلوات.  آری برادر و خواهر آنچنان بود!!! و اینچنین شد!!! و من رصَد!! می کنم که آنچنان ها را و اینچنین ها را کنار هم گذارم. تا تو به تحلیل و تفهُم و انتخاب برسی. فعلا بسه. وعده ی من در آخرین کوچه های دارابکلا پر از شهیده ( شماره 12) در باره شهید عیسی ملایی که هم مورد می گم. و هم مویه می کنم آنجا. الها دل من را بی ریا نگاه دار. و چشم و ذهن و قلب و مغز مخاطب را با همین شرم و حیا و عبرت بینی و اعتبارگیری که دارن پا بر جا بدار. تا هر دوی مان با این آدمهای تکاندهنده و با این متن های جوینده، تکانی به خود داده و به مانند روز نوروز خانه تکانی درونی کرده باشیم. 47 .

پنجشنبه ٢۱ آذر ۱۳٩٢ ، ۱۱:٢٥ ‎ق.ظ

کوچه های دارابکلا پر از شهیده(10) 

به نام خدا. به بالامحله رسیدیم که 5 شهید داره. ازهفت محله دارابکلا فقط یورمحله شهید نداره! هشدار! اما بگذارید اول بالامحلی ها را بشناسانم و نیز از اتاق پیش بگم. آن گاه همگی این 5 شهید را زیارت کنیم. بالامحلی ها این گونه اند همواره : مردمانی هم خواه، بی مرز، خانه محرم، تو به تو، مسجدی، تکیه ایی، همبسته، بشّاش، بعضا" بعضی بَذله گو، پرعُمر! (برچشم حسود کور!) بالا نشین، تپه سری و تبصره ای، جوان دار، غیور، بی بزِه، هویت طلب، (گویی یه روزی به تحلیل من اعلان استقلال خواهندکرد! البته تا سده ای دیگر، نه حالا پُرکار، پرانرژی، پاکدامن خیز، منبع صادرات برخی ریزگفته ها! و ریزکرده ها! (بلوتوث دو رضایی معروفه! مزاح) یکجا نشین. مثلا در تکیه مثل یه زنجیره پهلو به پهلوی هم اند. کم تقلید، مُدناپسند، سنت گرا اما مُقتبس مدرن.  . هر کدام با بیش از 20 دوست، بازم بگم!؟ بقیه را شما تکمیل کنید جان و جانانم. من چون در منزل پدری ام دردارابکلا با هفت تن از خوبان بالا محله ای همسایه و رفیق و در مراوده ام، به علمم رسیده که بالا محله ای ها خوب و نظیف و پاک و لطیف اند همه. البته قیاس کل، که ممنوعه! اما حالا اتاق پیش را بر برسم! که درآن نغز هاست برای نقض ها! اتاق می دانید که معادل "حُجُرات" است. یعنی اتاقک ها و خانه های خُرد. به آیه 4 سوره مبارکه حجرات بنگرید متوجه خواهید شد که حجرات یک لفظ وحیانی و قرآنیه. لذا به اتاق زندگی و بحث و مطالعه طلبه دینی "حُجره" می گویند. زیرا فقط یک اتاقک کوچکیه. اتاق پیش بالا محله یعنی همین حجرات که برای زندگی طلبه های دینی تعبیه شده بود. توسط کی؟ توسط یکی از بزرگ مردان و علمای باسواد و خیراندیش شما بالا محلی ها که جزء مفاخر کل دارابکلاست. یعنی جناب آخوند ملا محمد حسین پدر جناب آخوند شیخ محمد؛ ابوی آخوند شیخ  اسماعیل که این شیخ اسماعیل جدّ جناب حجت الاسلام والمسلمین شیخ علی ربانی و برادر عزیزمان آقا ابراهیم شهابی ست.. و نیز جدّ مادری جناب حجت الاسلام والمسلمین آسید محمد شفیعی مازندرانی. که او حتی در کتاب عاشورای خود اشیخ اسماعیل که فرزند آشیخ محمد و نوه ی آخوند شیخ محمد حسین بنیانگذار حجره و مدرسه طلاب در اتاق پیش بالا محله دارابکلا بوده است به عنوان "آیت الله" یاد کرده است. حال مقام علمی آشیخ محمد و خصوصا ملا محمد حسین که جای خود دارد و این موجب افتخار محل ماست. و باید از این تاریخ عظیم خود مراقبت کنیم. آخوند بزرگ شیخ محمد حسین، پدر آخوند شیخ محمد (پدر شیخ اسماعیل) در نجف ازشاگردان شیخ مرتضی انصاری (از اساطین و استید و و اعاظم شیعه که کتاب مکاسب و...ایشان درحوزه تدریس می شود) بوده است. من کتیبه ی شجره مانندی در منزل کِل سید محمد شفیعی دیده ام؛ که حتی در آن شیخ اسماعیل از شیخ انصاری اعلی الله مقامه اجازه افتاء! و نیز تصرف در سهم امام (ع) داشته. یک چنین شخصیتی دهها سال پیش برای دارابکلا نه فقط حوزه و مجالس وعظ که حتی حجره زیست طلاب ساخته. و این آیا جزء فرهنگ و دیانت ما نمی شود؟ چرا کسی نشانی از حجره ها نمی بینه؟ اتاق پیش یعنی اینکه این اتاقک های طلبه ها، آن چنان چشمگیر و مهم بوده که مناره نشانی مردم شده بوده مثل : آقا مدرسه پیش. مثل آق اسیو پیش. و مثل تکیه پیش.

و این رسم ما دارابکلایی هاست که اگر چیزی را مهم دانستیم همان می شود نشان آدرس و نشانی ما. و حجره های بالا محله همین نشان را در خود داشته که اینک نه فقط در جغرافیای محل دفن! شده حتی در ذهن مردم نیز دفن گردیده. حالا هشدارم اینه برای هوشیاری!... : این محل ما آن زمان که اروپا دوک نشینی داشت و شوالیه های خون ریز و سلطان های مستبد بر آن حکم می راندند (و هنوز هم در عصر مدرنیته بیش از 25 کشور اروپا، آری اروپا! آری هنوز هم پادشاهی اند!!) و به قول نویسنده کتاب "ما چگونه ما شدیم؟" شاهان اروپا حتی سواد خواندن و نوشتن نداشتند و اگه به شاه و ملکه میگ فتی بریم تهران فکر می کردند باید در کره زمین چاه حفر کنن تا به تهران!! برسند. حالا بماند 68 سال پیش همین  اروپائیان چنان با هم جنگیده اند که بیش از 33 میلیون آدم کشته شد! اما در همان عهد، این محل تاریخی و تاریخ ساز ما دارابکلا، آخوندی داشته این همه با سواد و متقی و دارای طلبه با حجره که شبیه خوابگاه دانشجویی الان ماست. آیا ما از دفینه های تاریخی مان حراست می کنیم؟ این اتاق پیش، قِدمت ماست تاریخ دینی ماست. چرا باید محلی از اِعراب! نداشته باشد؟ چرا حتی تابلویی هم بر نشانگاه آن نمایان نشده است؟ این هنر هیئت قمربنی هاشم بالا محله است که تا دیر نشده می توانه به خرج دهد و حداقل تابلویی در آن، با ذکر تاریخ و محتوای آن نصب کنه. پوزش می طلبم از این نقدم. یادتان آورم؛ اگر اروپا و غرب کلا یک کله خنزیری! در یک  کوره دیهی پیدا کنه در بوق جهان می دمه آهای بیایید سابقه تمدنی ما را ببینید. و فی الفور نیز به ثبت یونسکو هم میرساند! چون عالم دستشانه!! حالا ما راحت از کنار یک مرکزی که، آدم پرورش می داده و هنوز هم ازمفاخرات ماست می گذریم چه آسان و بی خیال. و شاید امروز هم با خواندن این متن من به ریشخند من هم برسن!! البته شاید... و این اعجابی هم ندارد! واقعا اگر یه روزی دارابکلا خدای ناکرده (دور باد! دور باد) زلزله ای 8 ریشتری بیاد! و همه جا را با خاک یکسان کنه، تو ، آری تو، ای دارابکلایی! غبطه کدام مکان تاریخی و هنری و قدمتی و ماندگار را می خوری؟ حمام قدیم مان مانده!؟ مدرسه تاریخی مان مانده؟ تکیه چوب ساخته پدر بزرگم مرحوم آخوند ملا علی طالبی مانده!؟؟ دیگه کم مانده مدرسه علمیه امام صادق (ع) هم که مرکز طلبه پروری منطقه بوده، آن هم به سرنوشت اتاق پیش منتهی و دچار شه. اعتبار یک روستا به تاریخ تمدنی و فرهنگی و دینی اوست. واقعا چی مانده جز همین سازه های بی معماری و بی معمای ماها؟ بیاییم در نگرش خود تجدید نگرش کنیم. اما شهید حجت الاسلام علی اکبر گرجی. اول در باره او بعد شهید حسین رمضانی سپس شهید حسینعلی مختاری و آنگاه شهید محمد حسین آهنگری و در نهایت به شهید دارای مصیبت ویژه (که می گم) رفیق محبوب و بی ادعای مان عیسی ملایی. اما شهید گرجی: او از روحانیون سیاسی و فعال اوائل  انقلاب بود. طلبه مشهد بود.کانون ایجاد مبارزه هم بوده. می گم حالا. تا او را هم بشناسیم و بشناسانیم. 46 .

چهارشنبه ٢٠ آذر ۱۳٩٢ ، ۱٠:٤٤ ‎ب.ظ

تاریخ سیاسی دارابکلا (1) 

به نام خدا. تاریخ سیاسی دارابکلا نوعی نَقب به فرو متن و نَشو به فرا متن محل ماست. و من به صورت غیر متوالی در پاره ای از اوقات، در باره ی پاره ای از اوضاع، در دامنه دارابکلا آن را به بحث و تحلیل و یا شرح و توصیف می گذارم. مباحثی اولویت دارد که جوانان عزیز محل را از بی خبری آن دوره ی پرخاطره و بیش مخاطره به در آورَد. چون جایی نیست برای نیوشیدن (گوشیدن و شنیدن) این مسائل، لذا دامنه، فضایی مناسب است برای تبیین آن، که جزیی جدایی ناپذیر از تاریخ ماست. درست درهمین روزها که محرم و صفراست؛ آن روزها که هنوز علیه شاه؛ مرگ بر مرگ بر علنی و رایج نشده بود و یا درمحافل خصوصی تر به آن پرداخته می شد،ماها در همین دارابکلای نیمه انقلابی آن زمان و تمام انقلابی الآن!!، در غالب شب های محرم و در قالب دسته روی، بعد از منبر آقا، که آن سال جناب حجت الاسلام والمسلمین آقای شیخ اسماعیل دارابکلائی (صادق الوعد) بود؛ که می دانید صادق الوعد ازنامهای قرآنی حضرت اسماعیل(ع) بعد از آن حضور عاشقانه در پای ابراهیم نبی(ع) برای ذبح و قربانی الله شدن!است ؛به سمت تکیه پایین و مزار امام زاده باقر(ع) که هنوز گلزار شهدا نشده بود! می رفتیم. یک شب از این شب ها، شده جزء تاریخ سیاسی ما. که کمش را می گم حالا. جمع زیادی با برنامه مخفی بزرگترها، ازتکیه بالا، راه افتادیم.  ابتدا با اشعار حسینی و عاشورایی تا کَم کَمَک رسیدیم به یک شعار با مفهوم اما کنایتی و فوق العاده سیاسی و بودار! و آن این بود که از نای جناب علی کارگر (مثل حالتی که در شب عاشورا جوشی می گیره) در آمده بود:صبرکن! صبرکن! ای زینبا، حسین تو رهبر مردان مجاهد می شود.

با این شعار، همه به هیجان و ولوله افتادیم. و با روحیه ای مضاعف به پیش تاختیم. از حاشیه این مسیر گذرکنم که در دامنه وقتی برای حاشیه سازی ها! باقی نیست! و شما را صاف بکشانم به تنگ پشت تکیه و مسجد پایین محله. که در آنجا عده ای، آن زمان شاه دوست!! اما حال بسی بسی خوب و خوب، باچماق! که حالا همه به آن متهم اند!! و زنجیر که همه آن را نشانه استبداد می دانن!! و نیز مشت و لگد که حالا شده ننگ و لعنت، افتادند به جان و تن و دست و سر همین ماها؛ که غیر مستقیم شاه را زیر گرفته بودیم. البته به زیر تیغ شعارهای زینبی و حسینی. همه ما را تار و مار کرده بودند! چون در کمین ماها نشسته بودند و مرصاد گونه! به ماها شبیخون زدند. که حالا ماهواره ها این را بر عهده گرفته اند و...قس علی هذا! آن شب زمین خیس و گِل آلوده بود بر عکس دل و روح و روحیه ما که گُل گونه بود. خیلی ها از جمله پسر خاله ام موسی، در آب و لجن جمع شده آن کوچه پشتی، زمین گیر شده بودند! فرار، آن شب بر قرار چه ترجیحی داشت! که نگو و نپرس! مثل حالا نبین دارند امتیاز و میراث پخش می کنن و قرار!! بر فرار!! رجحان داشته باشه!! آن شب تیره! برای آنها و ضیاء برای ماها!! حسابی می زدند؛اما بی حساب و کتاب!! اگه می ماندی! کمین کنندگان و چماق بدستان آن شب البته؛ نه حالا. حالا که اینا، با هم اَخ (برادر) و وَدود(دوست) شدیم؛ هر یک، به بام و بارویی نائل آمده ان والا والا. حتما" می پرسی کشته ای! مجروحی! چشم پُف کرده ای نداشتین آن شب مهم دارابکلا؟ جواب می دم به شما که آن شب با مزه و تاریخی، کشته که نه، اما مجروح چرا؛ دو تا دادیم. یکی همین جناب آقا مجتبی آهنگری که سرش را شکانده بودند و باقی ماجرا...و نیز یکی ازمردان خدا پیر غلام امام حسین(ع) جناب شیخ  ابراهیم بابویه پدر رفیق بسی خوبم جناب احمد آقا بابویه که بشدت مجروحش نموده بودند و تا مرز بی هوشی! و کُما. راستی جوان امروز و مرد فردای دارابکلای ما، بگویم به شما که یک شعار دیگه هم باب کرده بودند عده ای!! اما هرچه کوش کردند نوشش نکردند. چرا که امام این انقلاب که آن زمان آیت الله العظمی روح الله خمینی شُهره بوده و مردم اندک اندک به ایشان که بنیانگذار انقلاب و جمهوری اسلامی گردیده امام خمینی نام نهادند، با آن مشی که الان می گم بشدت مخالفت کرده بودند. اینا می گفتن : تنها ره رهایی؛ جنگ مسلحانه. آری! هم مسلحانه و هم مسلح هان منظورشان بوده. که این شعار آن چنان آنان را به پیله ابریشمشان بُرد تا اینکه به حکومت!! پادگانی و وحشت اشرف درخاک عراق رسیدند. که یک تو گفتن به رجوی خائن و جُرثومه فسادشان، مساوی شده بود با هزاران بار شکنجه و آزار و سپس اعدام اعدام اعدام. تبصره و روشنی بیفزایم که اشرف که ناممدینه فاضله حکومت اینان! درعراق برگزیده شده بود! نام زن اول از 4 زن رسمی سرکرده ی  کثیف شان، رجوی ست، که به همراه موسی خیابانی در خانه تیمی تهران در درگیری قیام مسلحانه اینان! در دهه خونین سال 60 کشته شد. این را و این جور مسائل را روزی دیگر! بازش می کنم نوبت به نوبت. با انواعی از اطلاعات و تحلیل در خور خواننده ی دامنه. 45 .

سه‌شنبه ۱٩ آذر ۱۳٩٢ ، ۱۱:٢٥ ‎ق.ظ

کوچه های دارابکلا پر از شهیده(9) 

به نام خدا. از سه راهی نوربخش،جنب آقا مدرسه پیش که دراین باره حرف مهمی دارم که در متنی منفک خواهم گفت در آتیه البته، به بن بست دیگری می رویم.چه حکمتیه این بن بست ها. تا از زیارت شهید سید باقر صباغ محروم نشویم. و از آنجا آهنگر محله را دور می زنیم و با زیارت شهید محمد آهنگری به پایین محله می شتابیم تا شهید حسن رنجبر را با مهر قلب و دلمان آمیخته سازیم. با این سه شهید تا الان 15 شهید گلگون کفن را زیارت کرده ایم. تقبل الله، برادر و خواهر. به حتم می دانید که "صباغ" به چه معناست؟ گرچه صباغ یعنی رنگرز و رنگ ساز و نقاش و پیکرنگار اما این سید باقر شهید ما، صباغی الهی و از نوع قرآنی بود. یعنی تبلور "صبغت الله" رنگ آمیزی خدا. به این آیه 138 سوره مبارکه بقره بنگرید : " صِبغت الله و مَن احسن مِن الله صبغه و نحن له عابدون" یعنی : بگو: (با پیروی از آیین ابراهیم رنگ آمیزی خدا را (بپذیرید) و چه کسی در رنگ آمیزی بهتر از خداست؟ و ما فقط پرستش گر او هستیم. آری، او از همه رنگها دست شست. از همه ننگ ها و نیرنگ ها تنفر داشت. و قلبی خلوصی یافت و به رنگ خدا در آمد. و نه پیکر دیگران، که پیکر خود را نزد معبود الهی رنگین کرد و به لَون (یعنی رنگ) خون در آمد تا ما و اکناف و اطراف را به الوان (جمع لون) دین در آرَد. و در آورد. در همین فراز ضمن سلام به برادر روحانی و بزرگوار این یعنی شهید، حجت الاسلام والمسلمین آسید علی صباغ که از افاضل و اشارِف محل ماست، می خواهم روزی همین آیه ی بالا ر ادرمنبری یا درحلقه ای تفسیر کنن و میکنن. نیز درود بفرستم به همرزم خودم در جبهه هولناک اطراف مریوان،جناب آسید کاظم و اخوان دیگرش‌ آسید موسی و... این شهید زیبای روی ما، چشمانی نافذ و رنگین داشت. لبانی شکوفه وَِش. مثل غنجه گل های بهاری  قمصر و دَمن های محل ما. از خاندانی شریف بود. می گویند بسی استعداد داشت. نمراتش معمولا دون 20 کمتر بوده است. اینو گفتم چون بعضی ها طعنه می زدند اینا یعنی بسیجی ها برای فرار از درس به جبهه می رفتند .الله اکبر. چه ادعایی! نعوذ بالله! من گویی هزار باری او را دیدم. هیچ نشده بود سلامی بی خنده تقدیمت کنه. او به جبهه رفت که سر نوشت ما را رقم زند. اما عدیدی از کسان !بودند پشت جبهه که مزایده و مناقصه ها را به ارقام می زدند. او جانش را با خدا ابتیاع ( یعنی معامله و بیع ) کرد اما اینان مال را به ازدیاد شدن! متاع او در نزد خدا صبغت (لون و رنگ) جانش بود ولی متاع اینان سبقت مال و منالشان! و منال می دانید که چیست؟ آری، هر فرصت و جایی که پول بیفزایی! او به عرفان پوییده و اینان به ارقام چسیبده. با یادکرد شهید صباغ اینک دو شهید محبوب را در حومه جان مان جای می دهیم : شهیدان محمد آهنگر و حسن رنجبر. هر دو از غیوران بودند. هر دو نمونه ی رئوفت و اسوه متانت بودند. از هر کس بپرسی یک نشانه از محمد بگو . فوری سه نشانه اش را درجا نوش جانت می کنه. 1 تیزی و چابکی. 2بشاشی و پر نشاطی.3 بی آزاری و بی عیبی. باید یاد کنم از پدر غیور مردش که مدتی پیش به دیدار دائمی فرزند شهیدش محمد آهنگری رفت. روح هر دو شاد است هیمشه. صلوات بر او و پدر او و مادر داغدیده و نجیب و خوش اخلاقش را فراموش نکنید. و نیز وقتی از شهید حسن رنجبر بخواهی نشانه هایی ذکر کنی، من که هفت تپه و محله و مدرسه و تکیه می دیدمش سه خصلت را در او برجسته تر می یافتم : اول : بی حد احترام آمیز بود رفتار و کردارش. دوم : در عبادت و اخلاقیات پیشآمد بود. و سوم : واهمه ای از جنگ و نبرد و شهادت نداشت. به هرحال هم مادرش و هم پدرش از خوبان محل اند هنوز. بر آنها فراوان باد درود. صلوات را نیز بر آنها و فرزند برومندشان هدیه کنین که خیر در همین صلوات هاست. با زیارت هم شهید محمد آهنگر و هم شهید حسن رنجبر دیگه آرام آرام زمانشه که به بالامحله برویم که هم پر از شهیده. و هم من نمی دانم من، چرا به آنجا و مردمش عُلقه ای وافر و وُفور دارم هنوز. بذارید بعدا که آمدم اتاق پیش بگویم... پس تا آن زمان مجددا برای روح شهید سید باقر صباغ و تکریم والدین مکرمش و نیز دو شهید غیور مرد محل مان محمد آهنگری و حسن رنجبر و نیز به همراه کرامت بخشی به والدین شان صلواتی صمیمانه 44 .

دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳٩٢ ، ٩:۳۳ ‎ب.ظ

کوچه های دارابکلا پر از شهیده(8) 

به نام خدا. تا اینجا 11 شهید شاهد را زیارت کردیم. اینک به سوی شهید حجت الاسلام والمسلمین آسید جواد شفیعی می رویم. از جنب مسجد به "سید محله" و نیز بن بست آن بریم که آنقدر اختصاصیه که هیچ غیر سیدی در این بن بست، بام و بنِه ندارد! از قوس ( یعنی کمانه ) خودمان! به غوث یعنی فریاد رس و اعانت و یاری آن شهید رویم. با زمزمه یا غیاث المستغیثین در دعای کمیل. ای فریاد ررس فریاد خواهان! این  بن بست را که شکاف برداشته به شکوه آسمان، یعنی زادگاه  و منزل شهید شفیعی را که روحش درآن شهود داره، زیارت کنیم. و با لحن و صوت ملکوتی خود آن شهید هم آوا شویم و این فراز پر فراز علی (ع) در دعای بی مانند کمیل را به درگاه عِزّ رُبوبی استغاثه کنیم که شفا یابیم تا از بند مادیات برهیم، و به آستانه  بندگی بجهیم! : و لاُصرخن الیک صُراخ المُستصرخین. یعنی : و بسی فریاد می زنم به سویت ( ای خدا ) مانند شیون گریه کنندگان. حالا این بن بست با این فراز دعایت از ناحیه آسمان شکافته شد و تو حال یافتی و من در این حال و سینه مُنشرح تو یعنی ( باز شده، شرح صدر، فراخیده ،گشاده، اشاره به سوره مبارکه انشراح را که مفتوحش کنید بعدا ) می خواهم سجایای سید جواد را بدَمَم. شهید سید جواد شفیعی چنان خاکی بود که بارها دیدم به عنوان مسافر بر پشت نیسان و مزدای وانت می نشست.شما آن زمان را به یاد ندارین. شب وانت ها گاو و گوسفند !حمل می کردند، صبح زود بی آن که به پشتش آبی بپاشن ما را به مدرسه و شهر و شغل و گشت و گذارمان حمل! می نمودند. با ازدحامی دیدنی. ( و ازدحام که بلدین یعنی چه یعنی هجوم آوردن  وفشار دادن ) به فشردگی قبر!! ها که وعیدمان دادند به آن. و وعده در مقابل وعیده. الآن را نبین که زانتیا میرانن و ذو الانتقام ( نعوذبالله ) هم شده اند!! آری سید جواد بی آلایشی و مردم گرایی داشت. فوتبال هم می کرد.چه گل هایی می زد. خندان و متبسّم به دور از هر اخم و تَخمی بود. جست و خیزش اعجاب انگیز بود. آنچنان که، شب سه شنبه جمکران راز داشت تا صبح چهارشنبه نرسیده برمی گشته و در رفع نیازی کسی خیز بر میداشته. چون از کار برای مردم حیزی ( خجلت و شرمی ) نداشته !! و نیز چیزی!! نمی خواسته. چرا که حوصله  و حاصله داشته. شکل و قیافه اش که نگو. حدی نداشت. جمیل جمیل ها بود. آنقدر لباس قدسی روحانی بهش می آمد! که نگو. قدرش. منزلت لباس را نیز می خواست. هم او نگهبان لباس و قبا و لبّاده و عبا و عمامه اش بود. و هم لباس چه خوب، او را گرامی می داشت. این کمه براش که با همین عمامه اما در پوتین و لباس رزم شهید و لقاءاللهی شده؟ او صدایی ملکوتی نیز داشت. یا دایم الفضل...علی البریه..یادتانه؟ پس کمی زمزمه کنیین... آری، هم ماه محرم، کوچه های ما و دل و گوش مردم ما با صوتش تسکین می افت و هم ماه رمضان .و نیز در همه ایام که بوده در کنج و زاویه مسجد، آوای آسمانی دعا خوانی اش تلالویی رسا بر بام و تار و پودمان می گذاشته. ادعیه خوانی اش غَرّاء ( یعنی زیبا و شریف و نیکو) و ماهرانه و چیره دستانه و دل نوازانه بوده. این سید جواد مان که چون نامش سخی بود و بخشنده هم نیز فراوان، شخصیتی کادر ساز و نیرو پرور بود. آدم می آفرید! که اینو درمتنم هشدار به روحانیت دارابکلا برجسته اش نمودم.آن هفت قسمت را هم در همین دامنه ببینین. مهر و عطوفتش و تبسُماتش برای ماها که هم، هم دوره!!! و هم ، هم دور! ش بودیم. و زیاد به او الیف و انیس و عیاذ (یعنی پناهیده به او مثل کلمه اعوذ بالله..) و ایاغ!! (یعنی هم پیاله، نه شراب!!! که نجسه بلکه مشرَب حق) بودیم این وضع و حالش،کاملا الان هم داره برامان تداعی می کنه. راستی عزیزان زمین فوتبال چشمه سَردِه، که حالا شده مال اوسا نوش جان شما اوسایی های بسی عزیز ما که مثل ما و اوسا هیچ جای ایران، این همه صفا یافت نمی شه به خدا. آری زمین سردِه را، او با تلاشش به اینجا رساند. که حالا شده تفرج من  و تو و ما. من خودم آن روز که کارشناس جنگبانی آمده بود نظریه صادر کنه، با سید جواد و به درخواستش، با هم رفته بودیم چشمه سرده که... بقیه اش زیادیه گفتنش... یادش به خیر که کبابی (البته با گوشت گوسفندی کلیویی 35 تومنی نه  35000 تومانی!) نیز به کام زدیم. او زیاد یادگاری داره، که من خسته تان نسازم که به بقیه شهدا هم برسیم که هم زیادند و "زاد" و "توشه"ی معاد و معنویت مانن، همه.

حیفه از این بن بست آسمان شکافته!! بیرون برم به یار "غار" من و غار "یار" من، نکته ای نیفزایم. یعنی شما که می دانید جناب آسید علی اصغر شفیعی دارابی منظورمه. که بدشناس بوده مثل من، شهید نشده!! اما همچنان شاهد!! باقی مانده. و یا یوسف رزاقی عزیز و پاره تن و وصله ناجدای ما، که با آن همه جبهه روی در تصادفی هولناک در جفر!!! فیزورکوه ما را ترک نموده. او یعنی سید علی اصغر، چنان شیفته شهید سید جواد بوده که به خود من گفته، نام پسرش سید جواد را به احترام آن شهید برگزیده. میمون و خجسته بادا. سیدا. آری همین سید اصغر که حتی درطول 5 دهه رفاقت که حتی یک داد هم به من نزده الاّ در مشهدالرضا که دادش داد بوده و شفا و شفاعت. راستی خوانندگان این سید اصغر؛ بذار درست بگم  که دعوی نکنه! آری سید علی اصغر. میدانین معروفه به فرمانده کاویژال؟ حالا بدانین و برین از خود او درکلبه ای بپرسین و یا درشب خاطره با رزمندگانی! ازش استفهام کنین. من تا شما را به زیارت شهید سید باقر صباغ و سپس شهید حسن رنجبر و آنگاه شهید محمد آهنگری و بعدها به بال مله و اتاق پیش ( که بابت لفظ و آثار اتاق پیش سخن ها دارم ) نبردم، به روح شهید حجت الاسلام والمسلمین آسید جواد شفیعی دارابی و سلامتی همسر گرامی اش و یادگارش علی آقا و دیگران که من قادر به ذکر نام همه شان نیستم، و نیز روح والده خوب و پاکدامنش و نیز والد مکرمش که هم موذّن ما بوده و هم خواننده ی دعای افتتاح ما درماه مبارک رمضان، سلامی مجدد کنیم و تقاضای شفاعت و صلوات بر آنان. به اخوان و اخوات معزز ایشان هم درود می فرستم و خدا قوت می گویم. 43.

یکشنبه ۱٧ آذر ۱۳٩٢ ، ۱:۱۱ ‎ب.ظ

کوچه های دارابکلا پر از شهیده(7) 

به نام خدا. با زیارت شهید سید تقی عمادی در مجاورت شهیدی بزرگ محلمان شهید محمد باقر مهاجرر قرار گرفتیم. او را کمی بیابیم تا از نِسیان تن (فراموشی) به نی ستان جان سفر کنیم. او اوج افتادگی و تواضع بود. قدم هایش آن چنان نرم بود که کسی حس نمی کردکسی از کنارش رد شده است! این یعنی روح لطافتی او و طُمانینه و آرامشش. که امروزه جامعه متاسفانه داره از این مشی دچار کمیابی!! می شه. چون همه گویی عجله دارند و شتابان این سو و آن سو می روندو پی انباشتن پول و...آن هم همراه با هیجانات. اینان، یادشان رفته قرآن در آیه37 سوره مبارکه اسرا فرموده:و لاتمش فی الارض مرحا... یعنی : و در زمین با غرور و سرمستی راه مرو. و نیز در آیه 63 سوره مبارکه فرقان بیان کرده : و عبادالرحمان الذین یمشون علی الارض هونا... یعنی و بندگان خدای رحمان کسانی اند که روی زمین با نرمی و تواضع راه می روند. من و همه محلمان شهادت می دهندکه این شهید بزرگ و ناشناخته، در طریقه راه رفتنش، هم نهی قرآن را عامل بوده، یعنی‌ مَرحَا (یعنی سرمست و با غرور راه نرفتن). و هم امر قرآن را پیاده می ساخته. یعنی هونا (یعنی با نرمی و تواضع راه رفتن). شهید مهاجر، پهلو در پهلوی کتاب نیز داشت. و زانو نزد حضرت سبحان. و شما می دانید زانو دبیرستان سالک و عارفه! رابطه او با رفیق، رابطه ایی شبیه به گل و بلبل بود. هم او هزاردستان و عندلیب (هر دو لغت نام دیگر بلبل است) تو می شد. و هم تو گلزار مواعظ و اَصفات و عشقش.

شهید محمد باقر مهاجر نقش کلیدی د رمسائل سیاسی دارابکلا داشت. فردی تنش خواه نبود.اما بر سر عقاید دینی اش پای فشاری داشت. مهمترین هدفش در ایجاد لِجنه (یعنی دورهم بودن فکری سیاسی و دینی) در دارابکلا که اعضای آن تا الآن مخفی بوده است و من فقط مختارم نام خودم را در آن لجنه آشکار کنم، پاسداری از هویت انفلابی دارابکلا بود. شما جوانان عزیز آن موقع نبودین. دارابکلا مثل سایر ایران، درتب و تاب تنازعات تند سیاسی بود. در دارابکلا سه جریان ساسی فعالیت داشتند: سه گروه چپ مارکسیستی شامل : حزب توده، چریکهای فدایی خلق (شاخه اکثریت) دارای سیاست مبارزه آرام و (شاخه اقلیت) دارای سیاست تند و رادیکال مسلحانه. و یک گره بسته (نه گروه) چند تایی مجاهدین خلق (که بعدا توسط بنیانگذارجمهوری اسلامی، منافقین خوانده شدند). و نیز دو جناح رسمی چپ و راست مذهبی و انقلابی، فعالیت ستیزانه و مذاکراتی داشتند، که شرح آن در این مقال نمی گنجد. باشد برای بعد، که در متن تاریخ سیاسی دارابکلا بزودی می شکافم. شهید مهاجر در شناسایی و تحلیل این مسائل، ذهنی خلاق و روحیه ای حلاّل و نیز مشیی توافقی و سازش گونه داشت. چون هرگز دوست نداشت محل ما دچا ردرگیری های کور شود. و انصافا" هم، همه گروه ها در درون خود دارابکلا هیچ گاه تنش و درگیری شدید نمی آفریدند. و من تحلیلم اینه آنها نجیبانه شئونات محل را در نظر داشتند. الآن را نگاه نکنین که دو باره همه دور هم و برادرهمیم. و با هم گپ و گفت و بگو و بخند داریم. آن زمان فضا داغ داغ بود. اقتضای طبع! !انقلاب هم همین بود. در اینجا با صراحت و قاطعیت تاکید کنم جریان مارکسیستی محل ما ابدا" ضد خدا و مُلحد و منکر خدا نبودند هرگز. حتی نماز می خواندند و روزه می گرفتند. و نیز در عاشورا و اکثر شب های دسته روی سینه هم می زدند. فقط مشی سیاسی چپ گرایانه چه گوارائی و مائویی و تیتویی و همچنین ترجیح بخشی به تزهای لنینیستی داشتند. مثلا دو نمونه را ذکرکنم که شهید مهاجر هم با آنها بر سرهمین مورد جرّ و بحث داشته. 1- آنها یعنی چپ های مارکسیستی، با مرحوم مهندس مهدی بازرگان به عنوان نخست وزیر سازشکار در برابر نیروهای مذهبی محل مخالفت جدی می کردند. 2 - انقلاب اسلامی را به وابستگی به آمریکا متهم می کردند. آنها خود راپ یشرو در مبارزه با امپریالیسم می دانستند.حال آنکه خود شائق بودند شوروی کمونیستی بر مقدرات ما چنگ افکَند. چون مسکو،  همه جریانهای چپ مارکسیستی جهان را با شرط وابستگی فکری و ایدئولوژیکی به خود ساپورت می کرد. تمام بحثم در اینجا برای این بوده، که بگم شهید مهاجر در این مسائل با آنها مواجهه ای منطقی و به دور از شدت عمل داشت. چون فردی نرمخو بوده. حتی می توانم بگویم : محمد باقر گویی "ملکه مهر" بوده. دلی رئوف، ذهنی جوینده، کتابخوانی مقید، و از همه مهم تر اهل معنویت و اخلاق بوده است. به واسطه همین سجایای اخلاقی اوست که مادر محترمش، شنیده ام هنوز نیز شب را با عکس او نجوا می کنه، چون شیدا و والِه و حیران او بوده. خلق خدا شهید محمد باقر را می خواست، تاچه رسد به مادری که شیر پاک و منزه دادش به شهیدش. و از او پر ازخاطره هاست. و من اینجا بگویم مادر این شهید عزیز از عمو زادگان من است. و من به رسم اخلاق الهی و اولویت فامیلی به او سلامی صمیمانه تقدیم، و برایش صحت و سلامتی طلب می کنم. و با افتخار از سوی همه شما بزرگواران به او عرض می کنم عجب فرزندی تربیت کردی مادر. خداقوت. اجرکم عندالله. به شهید محمد باقر و پد رگرانقدرش که از مفاخران محل ماست، و مادرش درود و سلام می فرستیم و صلوات. جای مناسبی ست که در اینجا از پدرمحترم این شهید عارف، به دلیل مشارکت بالا در ساخت مسجدجامع دارابکلا و نیز از براد رمتدین و بزرگوارمان حاج عبدالله مهاجر در بنیانگذاری تکیه معظم دارابکلا تشکر کنم، که  1،000،000،000 یک میلیارد تومان خرج نمود. این کارشان  اولا نه هزینه، که سرمایه گذاری معنوی بود. و نه خرج مادی که دخل معنوی و "کوثر" بود. و این بر بقیه ی پول و دارایی شان همچنان رجحان دارد. ونیز خواهدداشت الی الابد. ثانیا  او در این مسئله نشان داد که پول بر او امیری نکرده، بلکه این عشق حسین (ع) بر او اِمارت نموده. و آبرویی هم برای خود و خانواده و خاندانش و هم برای همه شهیدان بخصوص محمد باقر و همه مردم ما مهیا ساخته. شَکّرالله مساعیکم. در متن بعد به زیارت شهید حجت الاسلام والمسلمین آ سید جواد شفیعی می رویم، که آنجا نیز برای شما جوانان خوب و نمونه و انقلابی و با سواد محل حرف های بسی مهم تردارم درباره این شهید فوق العاده محبوب عصر ما. ان شاء الله تعالی .چیزی از شما جز دعا نمی طلبم که سخت محتاجم. 42 .

شنبه ۱٦ آذر ۱۳٩٢ ، ٧:٥٥ ‎ب.ظ

جامه و جامعه دارابکلا

به نام خدا. در صف بندی سیاسی این آسیب جامعه دارابکلا را تهدید می کنه که مصلحت جناح خاصی را فدای مصالح و  ضروریات متعدد دارابکلا کنیم که می کنن. آن زمان گذشت، وقتی مسکو برف می آمد،حزب توده در اینجا چتر باز می کرد! نیز گذشت فضایی که بیشترین هنر برخی این بوده علیه یکی پرونده سازی کنن تا او را از اداره ای (تو بگو از معاش نان و رزق برای خانواده ایی) بیرون کنن و یاحتی مانع اشتغالش شوند. الان همه دریافتند که دارابکلا از این انسداد بازی در آورن ها بسی متضرر شده و جبرانش زمانبر گردیده. جناح بندی اگه این سمت و سوی مجدد را طی کنه آسیبه و الاّ از علائم ارتقای سیاسی روستاست. کما اینکه محل ما در طول انتخابات دور و نزدیک هم خاتمی رای داشت هم روحانی هم رفسنجانی و هم سایرین...این نشانه گونه گونی تفکرات سیاسیه. 

3- عدم تلاقی صنعت با کشاورزی سومین آسیب جامعه دارابکلاست. که موجب تاخُّر فرهنگی گردیده است. منظورم صرفا صنعت کشاورزی نیست. صنعت کتاب، صنعت تولید، صنعت کارآفرین و... چون صنعت از صُنع (ایجاد)است و صنع ازصفات خداست و محل ما از این صناعت بی بهره است. و لذا کارگران تخصصی شکل نگرفته تا مطالبه گر باشن. کشاورز درد و دلش را مانند چوپانان که به نی می گن او به زمین و درخت و ثمراتش می گه و این او را فردی راضی به وضع موجود بار می آره. اما درفضای صنایع و کارگری تبادل افکار و خواسته ها و حقوق و رایزنی ها و اعتراضات رخ می ده که فضای جامعه را سر زنده و دینامیک نگه می داره. نه البته آشوب زده.

4- بیکاری جوانان (اعم از دختر و پسر) که معضلی عظیم و ملی ست. کار توام با فراغت به شادکامی و رفاه و رشید شدن جامعه منتهی می گردد .اما بیکاری همراه با فراغت اجباری و تحمیلی مصیبتی ست که آثارش تا بی نهایت مخرّب و ویرانگر است. و این می شه آسیب و عارضه بزرگی که هم دامن حال دارابکلا را و هم آینده اش را آلوده می سازه.

5- میزان بسیار پایین  کتاب خوانی آسیب ریشه ای و آینده سوز جامعه دارابکلاست. همانطوری که بی سوادی گذشتگان آتش خرمن ما را مشتعل کرد ، کم کتابخوانی جوانان، آینده ی درخشان محل ما را به خاموشی و پس افتادگی همه جانبه مبتلا خواه دساخت. نگویید قدیمی ها چرا بی سوادند. بگوید ما چقدر کم مطالعه ایم. این آسیبی عمیق و موزی و نامرئی ست که تار و پود محل را از هم می گسلد. که من همین جا اعلان کنم قصدم از  حلقه تکیه فقط ورود عاشقانه و تکلیف مدارانه به همین آسیب است. در بقیه آسیب ها رایزنی را تا بلدم جواب می دم. اما در حّلش نه تخصص دارم و نه لیاقت و نه اقبال و تمایل و عُلقه . اگه همه به من و ما مدد کنند من به اتفاق برخی یاران این نیت الهی را با تربیت فعلا حداقل 40جوان متفکر با ویژگی چهارگانه دینی قرآنی معنوی و اجتماعی (متضاد منزوی) به مدد و توصیه ها و آموزه های دینی روحانیون محل مان، برای دارابکلا باقی خواهم گذاشت. که آثارش غیر قابل تصوره. البته ان شاء الله تعالی. این هم آمادگی صد در صد بنده.

6- میان روحانیون محل و سایر آحاد جامعه دارابکلا هیچ هم اندیشی و بحث و نظر و مشاورات شکل نمی گیره و این انجماد و انشقاق می آورد. هیچ کس نمی تواند(و البته هم نمی خواهد) روحانیت دارابکلا را از پروسه ها (روند دائمی دور و دراز) و پروژه ها(برخی اقدامات اجرایی و فکری و زود بازده و نزدیک) محل دور کنه. بنا بر این باید برای این آسیب برون رفتی جستجو کرد.

7- تکیه و مسجد محل ما فاقد برنامه های کادرسازی و نیروی فکری پدیدآورنده است. مسجد فقط برای سحرگاهان و ظهرگاهان و شامگاهان برای چند رکعت نماز نیست. که این البته که کاری پرشور و عشقه .اما این تمامی فلسفه مسجد نیست. مسجد نبی مکرم (ص) را باید کانون آدم سازی کنیم.

و تکیه ی ما هم، دردی هم پای درد مسجد داره. دو ماه روضه و روشنگری و 10 ماه بستن این مکان عظیم برای خاک و غبار و نم و رطوبت. تکیه را مکانی برای همایش ها و جلسات مفید کنیم. تکیه محل آموزش مکتب حسین (ع) است.این مکان را دانشگاه امام حسین (ع) دارابکلا کنیم. همه با هم. نه همه علیه هم. ما برخلاف گفته توماس هابز گرگ هم نیستم. ما دارابکلایی ها هم کُفو هم ایم.

8- جوان روستای ما از آموزش و پرورش معیوب و کم امکانات و فاقد معلمان بزرگ و تاریخ ساز و سرنوشت آفرین رنج می برد. معلمان عزیز و فرهیخته ی ما دارای انواع مشکلات هستن .و با پوزش شدید از همه معلمان گرامی که شغل انبیا (ع) را دارند برخی شان متاسفانه هزار دغدغه و... دارند و بدبختانه هزارمی آن معلمی و تدریس و دانشجو سازی است .آخه این معلم است که دانشجو پروره. نه موسسات تجاری و طمّاع(بعضا) اما و صد اما که..

9- میدان فعالیت زنان در محل یاید بیشتر شود. در صورتی که آنان وارد این نوع امور شدند باید حمایت گردند. من حتی هیچ عیب نمی دانم سال آینده یک زن مومن و با اندیشه در درون تکیه و درمیان ما برادران و پدرانش پشت تریبون تکیه و کنارمنبر دین ،متن و مقاله ای ارائه کند . واین راه را ای خواهران مومن ا زفردا آغاز کنین. که تکیه و روحانی ما هیچ جمودی دراین راه درست ندارد. و به یقین پشتیبان شماست. بیایید یک بار شما ما را موعظه کنید. من این را آسیب می دانم که دارابکلا از توانمندی فکری و اندیشه ای زنان محروم باشد .و این البته همراه است با نزاکات و عفاف که از شما هرگز دور نبوده و نیست.

10- بسته نگری و فَقد تصمیمات و هرمی بودن این محافل رسمی آسیب بزرگ دارابکلاست. این روند باید با حضور همه، منجر به نُرم و تصمیمات محل گردد.

به یقین آسیب های دیگری هم هست و من نیز فهرست کردم اما انتشارش را نادرست می دانم. و من برای رعایت ایجاز و خلاصه گویی به همین مقدار بسنده می کنم. تا به پسندتان آید. ناگفتی فراوان دارم اما سزا اینه هم اینا د رمرئی و دید همگانی باشد. نکته پایانی ام این است که خوشبختانه دارابکلا بر برکت غلظت دینی، هنوز به شکرانه خدای رحمان به شکافهای متراکم کشانده نشده. شکافهای جزیی هم معمولا متقاطع بوده و از هم عبورکرده و بحران نساخته. ما نه نزاع دسته جمعی داریم. و نه تقاضای قومیتی.

این هم اجابت من به جناب آقای عارف آهنگر که متنش را در دارابکلا 20 و این بار هم غافلگیرانه  و بی اطلاع و مشورت منتشر ساخته بود. به من از سویدای دلتان دعای خیر کنید که محتاج دل صاف و قلب مومنانه تان هستم دارابکلایی های بزرگوار و عزیز من. به یاد شهیدان صلوات. پایان.41 . 

جمعه ۱٥ آذر ۱۳٩٢ ، ۸:۱٥ ‎ب.ظ

جامه و جامعه دارابکلا

5- گفتم از آداب دیگر مردم خوب و شایسته ی ما، انسجام و همگِنی و تحرک بالا اما تحول پایینه. دلیل عمده اش فقدان تخاصمات است. زیرا دارابکلا به شکرانه ی خدا نه شکاف قومی و قبیله ای دارد و نه تنازعات مذهبی. برخی اختلافات که در مواقعی خاص کمی بروز می کند ناشی از روند و پویایی اجتماعی ست و این عیبی هم ندارد. اما اینکه تحرک خوبه اما تحول کُنده، این ریشه آسیب شناسانه دارد که در آسیب ها میگویم.

6- زنان دارابکلا حجابی جز چادر ندارند. نمی گویم نوع حجاب دیگر معیوب یا ناصحیح است. اما مردم محل مان تا به حال از زنان و دختران شان همین پوشش را دیده و پسندیده اند. حتی اگر دختری خواست از چادر رهاشود ( بهتر است بگویم چادر را از گزینه پوشش کنار گذارد نه اینکه آن را فاقد ازرش می داند. نه. او ارزش و احترام چادر را نفی نمی کند اما برای کارهای اجتماعی اش آن را نوعی صعوبت و سختی می پندارد ) مثلا مانتو برگیرد. باز نیز خود همین دختر بر این انتخاب تازه اش  تردید و هم با ان قُلت!!هایی دربسترخانواده خود وسپس دراجتماع همبسته ی  دارابکلا مواجه میشود. واین حجاب به همراه خودآدابی تولید کرده که یکی ازاهم آنها اینه که میان مردوزن نیزحجابی چون شرم وعفت افکنده است.لذا زن دردارابکلا با رعایت نزاکت با مردصحبت میکند ومرد هم با احترام حریم و قداست زن به او نظر می افکندوسخنی را منتقل میسازد.ومحاوره این دو درکمال آزرم وحیاست.

7- و نیز دارابکلا از آداب مفیده و مُضره ای (البته دربرخی مواردنادره)برخورداراست که هم موجب کمال جامعه ماست وهم به مقدار نازلی باعث پس افتادگی و عقب نگاه داشتگی!.ومن همه اینها را فهرست کردم اما احساس و برآوردم این است انتشارآن الآن زود ونوعی پیش پرداخت ویا پیش خور بی وجه و عجولانه است وحتی تنش و سوءتفاهم میآفرینه. من معتقدم محل ماباید جایی تعبیه شود که این مردم شناسی را منضبط به ثبت رساندو آداب وآسیب های محرمانه را دررایزنی هایش به سرانجامی هنجارسازمبدل کند.

من اگر بخواهم همه آداب مردم را دراین تصویر، تبیین کنم به یک کتاب قطور تبدیل میشه.که به دورازهدف این تصویریی استکه داوطلبانه اجابت کردم تا راه بنمایانم. البته من درحد شناخت وشناساندن ورودمیکنم نه حل آن که بسی تدابیر ومشاورت ودخیل کردن بسیاری ازکسان دیگرلازم داره.

بخش دوم: آسیب های جامعه دارابکلا:

اما آسیب ها را من چنددسته میدانم: مذهبی، اجتماعی، اقتصاذی، معنوی، و سیاسی، وسلیقه ای. ونیز آسیب ها را درنوع چینش دوطبقه اش کردم محرمانه و عادی. محرمانه را به هیچ وجه منتشرنمیکنم. اما عادی که قابل انتشاره 10نمونه اش را می کاوم،کوتاه.چون این آسیب ها را نمی توان به سهولت وبه دور ازپژوهش قابل اتکا، تبیین و تحلیل کرد. اما دستچینی ازاین آسیب ها را پیش روی می نهم.باشدتاصبح دولتش بدمد.

1-کوچیدن یا نیم کوچ شدن و یا اساسا بریدن بیش از 300نفر(رقم درست را دهیارمحترم جناب آقای محمددباغیان به من برساند) ازدارابکلایی اعم ازروحانی، دانشگاهی، دانشجو، کارمند،معلم، نظامی، کارگر و حتی دردآور آنکه کشاورز، به بیرون ازدارابکلا ازمشهدو قم و تهران گرفته، تاساری ونکاو...که بزرگترین آفات و آثارآن رهاشدن روستا ازدستاوردهایی علمی یا تجربی این مهاجرت یافتگان است.این اولین آسیب جامعه دارابکلاست.البته این به این معنانیست آنانکه الآن درروستا ساکنن خدای ناکرده به دورازعلم وتجربه اند.اتفاقا پرازشایستگان وتحصیلکردگان ومجربان ودلسوزانند.منظورم این است که بخشی از کسانی که دارای این امتیازند خودرا از شناسایی وحل مسائل محل کنارگذاشته اند ویا برکنارند.واین درهرصورت آسیب اجتماعی پدیدمیآورد.من کسانی را سراغ دارم که درتاریکی شب میآندمحل و والدین را تفقُد میکنند روستا را ،فَقد (کمیابی) ودرتاریکی شب هم ازمحل خیز برمیدارند به سرعت نور!!!میرند. نه مسجدی نه تکیه ای نه تکیه پیشی و نه اتاق پیشی و... نمی آن تا حتی یه دیداری رخ دهدو شاید یه فرجی حاصل...واین یعنی تخصص من مال بیرون دارابکلاست!!! واین به دیدگاه من آسیب بزرگیه.

2-دومین آسیب جامعه دارابکلا صف بندی سیاسی روستا به دو جناح راست و چپ که دوبال غیرقابل انکار قدرت سیاسی درکشوره،میباشد.من اسامی اصولگرا و اصلاح طلب را باور ندارم.هرکس میخواهد بااین نظرشفافم حالاتعجب کند،بکند.من ازاول هم به رفقامیگفتم هنوز هم همان دوبال و دوجناح راست و چپ موضوعیت دارد. البته تاحدی لازمه رشد وتوسعه سیاسیه که روستای مادارای صف بندی سیاسی هم هست والا مُردگی است نه زندگی. اما اگه همه چیز ازاین تونل تیره وتارعبورداده بشه آسیبی غیرقابل جبرانه.

نیز در دارابکلا وجود یک اقلیت دارای تکثر و از هم گسیختگی دربستر جامعه  که هنوز میدانی برای فعل سیاسی خودنیافته اندغیرقابل انکاراست.البته به انضمام تعدادی دیگری ازمردم ما که اساسا یا درصف بندی سیاسی حضوری ندارند ویا نمی توانندحضوریابند.. شرح این صف بندی جناحی درادامه این متن. 40 .

جمعه ۱٥ آذر ۱۳٩٢ ، ٤:٢٠ ‎ب.ظ

جامه و جامعه دارابکلا

به نام خدا. جامعه دارابکلا را در دو بخش مجزا ارائه می کنم. آداب مردم و آسیب جامعه. آنچه در چهار قسمت پیشین تحت عنوان جامه دارابکلا  آوردم در واقع لباس طبیعت دارابکلا بود. که خدای رحمان بر تن محیط زیست محل مان پوشانده. و این تصویر حقیقی روستای ماست که بزودی شهر هم می شه. هرکس با نگرش توحیدی به این جامه خدا دادمان بنگرد جز زیبایی و خیره گی و حیرت و شعَف و تحمید چیزی نمی بیند. پس آیا این جامه با این زیبایی و جمالت (جمیل ازصفات خداست و طبیعت جمیل از جلوه های نور حضرت حقه) که بر تن روستایمان پوشانیده شد، بر ما این انگیزه را نمی جنباند که جامعه مان را نیز، عین جامه مان صاف و پاک و زیبا و بی نظیر سازیم؟ من معتقدم تا حد بسیار فراوانی مردم ما دور از زیبایی ها و نمونگی و پاکی طبیعی و انتخابی نیستند. و من این را درآداب می نمایانم. 

بخش نخست : آداب مردم دارابکلا : مردم دارابکلا به لحاظ آداب اسلامی و انسانی واخلاقی و اجتماعی چگونه اند؟ و در انضمام این آداب، خصوصیات مردم هم لاجرم کاویده می شه. این سوالی ست که هر یک از ما بارها در محاورات و سفرها و د رمواجهه ی با غریبه ها از آن گفتیم. آری مردم ما چنین اند و چنانند. و من می خواهم همین چنین و چنان ها را کمی بشکافم. بعون الله تعالی.( عون : یعنی کمک و مدد )

1- مردم دارابکلای ما به شدت متشرع، متدین، معتقد، پایبند و نیز تا حدی هم (بعضا)مُتقَشّرند. (متقشر یعنی قشری و قشر یعنی پوست و پوسته و پوشش و ظاهر نه مغز و باطن. مثلا قشر گردو! و مغز گردو! کدام مفیده؟) این شاید از اصلی ترین ویژگی های دارابکلایی هاست.که آداب خاصی تولید می کند.مثلا مراسم عروسی ما، با هیچ یک از روستاهای مازندران و شاید ایران شباهت و مطابقت ندارد. تا حدی که به طنز می گویند  مجلس ختمه. و این یعنی مردم از حرام افتادن، تقوا اتخاذ می کنن. من با اجازه همه می خواهم بگویم واقعیت آنه که دارابکلا قم ثانی ایران و مثالی از آنه. این البته برداشت منه. و شما می توانید در آن مقدار فراوانی تفکر کنی که با من موافقت کنی یا نه. و هر دو انتخابت محترمه.

2- مردم محل ما، قناعت پیشه اند، زراعت دوست، و فوق العاده زمین خواه (نه زمین خوار). آن چنان زمین برای آنها ارزش داردکه  کِشـتندارد. به همین خاطر دردارابکلا زمین برای فروش بسیار بسیار به ندرت وجود دارد.

زمین تا مرز ستایش! پیش آمده. تا حدی که برخی (بسیا رقلیل قلیل البته) حتی مرزها را مثل حرکت کُند لِسک که همان لیس زن زمین است (شما مدرن ها، بخوانید حلزون) در می نوردند. همین زمین خواهی موجب شده مردم ما، آداب تحفظ (حفظ وضع موجود) و به عبارت علم سیاست : (conservative) کُنسرواتیو (مثل کُنسرو کردن ماهی و لوبیا و محیط زیست که نوعی تحفظ است) پیشه کنن.ی عنی محافظه کاری. در صف بندی جناحی و سیاسی این را تحلیل می کنم حتما. در جلوتر. و آثار آن میان مردم مان، هم در بروندادهای اجتماعی و هم در فعل و انفعالات مذهبی کاملا هویداست.

خودبسندگی (قناعت در مفهوم مذهبی) مردم به زمین و محصولاتش و حتی بسی مسائل عدیده اش، آنها را قانع و شکور هم بار آورده. و این هم بر تحفظ (محافظه کاری) افزوده. و هر چه تحفظ بیش باشه تغییر و تحول سخت و دیره دیره. و این هوشیاری و زیرکی و فراست می طلبه تا گام های سازندگی و تحول آفرینی محل با مقاومت و مشاجرت و حتی تقابل خطرناک و شکاف های متراکم به جای شکاف های متقاطع رخ ننماید. درعلم جامعه شناسی سیاسی 4 نوع شکاف مطرح است که در بررسی آسیب ها جلوتر بازش می کنم.

3- مردم روستای ما، مقلد مذهبی، هواه خواه روحانی و خود نیز روحانی پرورند. و این در ذات خود بسی آداب آفریده که عرفی مستحکم و هنجاری غیر قابل تغییر ساخته است. از مردمان بلاد مجاورمان، تعدادی به تکیه ما می آمدند که نیم خورده ی چای "آقا"ی روحانی را را یا تبرُک کنن و یا برای شفای مریض شان ببرند. اگر خوانده باشید من در همین وبلاگ دامنه در عنوان هشداربه روحانیت دارابکلا که هفت قسمته، آمار آوردم که فی الحال دارابکلا 55 روحانی دارد. و این علاوه شده بر روحانیان درگذشته و آخوندهای سده ی قبل مان که اگه شمارش دقیق شوند، شاید از عدد 200 هم بگذرد. از آثار مهم این پدیده حداقل یکی این است که مردم ما، از هر گونه پیش افتادن از روحانی خودداری و اعراض می کنن. و به هر پیش افتاده بر روحانی اعتراض دارند و از هر جدا شده از روحانی بی اعتمادی شدیدی می ورزند و بر هر ضدروحانی (که اگه باشه) که جای خود داره.

4- مردم ده ما، ( که شهر شدنش حتمیه) اعتقادات دینی را با برخی از خرافه ها می آمیزند.که البته نه اینکه خودی قین کنندکه خرافه است؛ بلکه آن را به همان حد عقیده پاس می دارن. این آداب و ممیّزه البته تعمیم ندارد، ولی شیوع یافته. اگه زن و مرد محل ما پزشک می ره، در همان آن و لحظه در خیالش می دمه که دعا هم بگیره. پَرَک، هم دود کنه. گره هم در...بزنه. آب فوت شده! را سر بکشه. و لای قبا و مقنعه اش باطلُ السّحر!جا سازی کنه. و شاید و شاید (توهین نمی کنم واقع نمایی دارم مین مایم) برخی شان هم، ضمن این خوی، ماهواره هم... پس در پاره ای از آداب، مردم ما دچار پارادوکسیکال (تناقض نمایی) نیز شده اند.اما سوی دینی اش را با شدت محکم تری نشان می ده و تحفظ می کنه. من تصریح کنم با دعا نه فقط مخالف نیستم ،که بسی هم الیف و انیس ام. (مجبور به ریا، یعنی نمایانیدن شدم و آزرمی هم نیست) بلکه با رمّالی، کینه و مبارزه دارم. و ناهی این مسیر تقلب و دزدی متظاهرانه در لوای معتقدات هستم. دقت کنید تاکید می کنم، هرگونه ایجاد تحول دراین بافت بشدت مذهبی هم ملاحظات می طلبد و هم اقتضائات و هم حوصله و تاخُر و تحمل و تدبر و...

5- مردم دیار مان، کم توقع، بیش تحرک، اما کم تحول، هم گِن و مُنسجم اند. 39 .

جمعه ۱٥ آذر ۱۳٩٢ ، ۱٠:٤٥ ‎ق.ظ

جامه و جامعه دارابکلا (4)

جنوب: تا به جنوب دارابکلا بریم، بگویم که ازشرح هدفمند "جامه" دارابکلا، می خواهم به "جامعه" دارابکلا لباسی طبیعی و خداداد، بپوشانم (که البته خدا پوشاند واین لطف ونعمت اوست ومن فقط برملایش می سازم) تا درتبیین جامعه دارابکلا ازآن مددگرفته باشم. و من پیام هایم را در سطرسطر "جامه" عیان یا اشارت نمودم. لذا با این "متغییرات" بحث دومم را اثبات خواهم نمود. البته فرضیه ام را تا بازتاب نهایی متنم، مخفی نگه میدارم.

در جامعه دارابکلا ابتدا دریک قسمت " آداب مردم دارابکلا "را می نویسم ودر قسمت بعدی"آسیب های جامعه دارابکلا"را. و مفروض من اینه:"دارابکلا مردمی معتقدومتشرع داردوبراساس آن علقه های انسجامی پاره نشدنی دارد".واین مردم متدین و مذهبی درهفت محله بزرگ جایی گرفته اند: تکیه پیش، اتاق پیش (بالامحله) ،ببخیل، سیدمحله، آهنگرمحله، یورمحله و پایین محله (اگه محله ای بزرگ را از نام انداختم کسی بگه)

حالا با این حالی که یافتید! جنوب دارابکلا را وارسی میکنیم.جنوب ما اولا قبله ی نماز ماست واین خود پیامی ذوقی داره. سرچشمه آب های روان ماست. و نیز "روان وروح" ما! نقاشی خدای رحمانه که به جای رنگ با قلم مو،باحکمتش درخت تنومندِ بلندقامتِ سایه سارِ چشمه افزارِ ودریک کلمه مینوی مثالی آفرید.این جنگل خیلی به ما رغبت و رقت دارد و ماهم تا معرفت یافته ایم کف آن را بوسیده وبوییده ایم.این جنگل جنوبی ما،دیوارسبز "عدیم النظیر" (یعنی بی مانند و مثال)جهانه که هدیه و هبه وامانت شده به ما. او(جنگل سخی)مارا نفسی مطهر میده ما هم به او نفسی محیا و مهیا میدیم.جنوب روستای ما، جنب بهشت تصوری ماست. گویی ما میبینیم به عین که "...و جنات تجری من تحتها الانهار خالدین فیها و نعم اجر العالمین..."( آیه136سوره مبارکه آل عمران)است.دارابکلا اگرزیباست به شرق وغرب و شمالش، که هست، به یقین بسی زیباتره به جنگل سبز و پرآب و چشمه جنوبش. خاصه که جنوب شرق مان امام زاده علی اکبراوسا تلالو میافکنه به قلبهامان. گویی وصف جنوب محل مان تااین حدمکفی باشه.اگرنکته ای مانده باشه درفرصتی دیگر ویراسته اش میکنم.با این شرح به سراغ جامعه دارابکلا میرم. که در متن بعد، ابتدا قسمت نخست را یعنی "آداب مردم دارابکلا" را بیان میکنم. وآنگاه به مدد همین آداب و این چهار قسمت جامه، آسیب های جامعه دارابکلارامورداشاره قرار می دهم. 

تاکید کنم دربحث آداب،من مردم را موردتوجه قرارمیدم اما دربحث آسیب،نه مردم،که جامعه را مدنظردارم.چون نمیتوانم بی ملاحظه درآسیب شناسی،مردم را متهم ویا استیضاح نمایم .وشئون شان را درنظر نگیرم .واین چون بحثی زنده ودرحال است،نه بررسی تاریخی روستا، مخاطرت نیز میآفریند لذا من تعمدا" درآسیب ها، جامعه شناسی خواهم نمود نه مردم شناسی.و شما میدانید که فرق است میان مردم وجامعه! این تذکرمن کلیدی است. تا متن بعدی تمنای دعا دارم: اللهم سُد فقرنا بغناک. 38 .

پنجشنبه ۱٤ آذر ۱۳٩٢ ، ٦:٥٢ ‎ب.ظ

جامه و جامعه دارابکلا

شمال: درست درمیانه وکانون دوتپه شرقی وغربی محلمان،وحتی گرانیگاه و مرکزثقل شمال وجنوب مان، مسجد وتکیه این دو مکان مکین،"...مستقر و مستودع" است. (آیه98 سوره مبارکه انعام)یعنی: "قرارگاه و ودیعتگاه"است. که هم قبله گاه ومحراب و هم قلبگاه و میزان دارابکلایی هاست.عین ظهرگاه که آفتاب بالای سر دارابکلاست.

همینجا تاشِمالی نشدیم! (مَضّله!!) به یادآرم که "حلقه تکیه" پی همین محراب(قرآن) ومیزانه(عترت).هین! هویداست که این!! درپی ساخت عدد اربعین40 است.به سنجه ی عددچهل میقات موسای نبی(ع)،عددچهل سرآغازمبعث نبی مکرم(ص)،عددچهل اربعین حسین(ع)،و عددچهل هرمومن که بر او باد سلامه.تا دارابکلا درآتی به مددقرآن وعترت و استمدادروحانیت وارسته آگاه، به چهل "شهاب مبین" (آیه18سوره مبارکه حجر) دارایی یابد.واین انشاءالله ازخروجی های یقینی"حلقه تکیه" خواهدبود.که با هر"...استرق السمع" (آیه18سوره مبارکه حجر)به مقابله برخیزد.جزءاین سِرّ و سَری نیست ودقیقه ود غدغه ای هم نیز ( اینا چهلن ضدجهل )

شمال دارابکلا ازهمین تکیه ومسجد امتدادمی گیره.و با دَمنی نظاره خواه! به موازی دوتپه شرق وغرب و دو "روان آب" یکی جوی ،برای رساندن آب به دشت برنج "حاجی آیش" (اگه غلط نوشتم یکی بگه) و دیگری رودخانه ای برای پیوست دادن برکات محل مان به دریای مصفای مازندران.هم برای آبزیان و هم بعدها برای آبزی خوران! اما پیش ازآنکه دارابکلا از شمالش، به دریا راهی شود(نه ازحیث جغرافیا بلکه به جهت جَوَش)؛ به جاده بین المللی حضرت امام رضا(ع) ثامن الائمه، الامام الرئوف و عالم آل محمد(ص)متصل و زایر(متمایل)است.ومردم دارابکلااین راه و جاده را،پیوسته در پوست و روح شان به عشق دیدار رویش،می آکنند. تا گهگاه،از مادیات تن وذهن شان برکنده وبرکنارباشند! پس دارابکلا، شمالش نه "مضلّه" که "هدایه"است! ( این هم برای تلمیح اهل معنا گفته آمد.) چون یه دارابکلایی،هم امام رضا(ع)را ازاین سوی،طی میکنه وبه "رویش"(سرزندگی)میرسه وهم به دریای وصالش میرسه. اگردارابکلایی نعمتش را درمعرفتش منضم کند،دریا را وصالش میکنه..والاشاید شنایی و شنیعی!!! هم رخ نمایدکه این مستلزم تقویت عرفانه ونیز بینش توحیدیه وقرآنیه ورسم محمدیه(ص).

همینجا قلم را به ذکری ممدوح در وصف کتاب آغشته کنم که این کالا بازهم مثل قرآن مهجور ومظلومه. دارابکلایی بدانن که اگرنمیخواهنداهل شِمال (ضلالت که دوراست ودوربادا) باشندبایدکتاب بخوانن. هم کتاب مقدس قرآن وهم کتاب های اطراف مان. عارم نیست ازیک دگراندیش سخنی هشداری قرض کنم.عباس معروفی که اینک ازایران کوچیده!یا رهیده! یارمیده!و یاهم رانده شده؛آری همان عباس معروفی مجله گردون که معروفه! ورمانی نیزنوشته به نام "سنفونی مردگان" گفته است درآلمان ازاین همه آدم ثروتمندایرانی یکی نمی آد یک کتاب از کتاب فروشی اش بخره.

آری برادر وخواهر این اپیدمی خطرناکیه.کتاب بخوانیم تا شِمالی( مضله) نگردیم. بلکه درشُمال ایران و دارابکلا نعمت بادهای شُمالی و ترنم عطر و نسیم رویایی محل مان که ازجهت ممتدآن می دمه و دارابکلارا تصفیه وتسویه!می کنه را بدانیم و با آن، به انضمام خدای رحمان در آییم. بدیع و عبرت آنکه درشمالمان مزاری زیباست که هم میعاد و معادمانه. هم امامزاده باقر محل مان آنجاست هم مکان خفتگان و متوفیان به لقا رفته مان (آبا واجداد و کسان مان) وهم نیز محل زیارتگاه شهیدان عزیزمان که وجودشان رانثار و ایثار کردند تابرخی!! استیثار!! ( نثارخواهنده!! نه نثارکننده به عبارتی اهل بخور بخور و رمالی ومیراث خواری)نکنن که میکنن!. برقبورشان صلوات. افزون برآن آغاز دمن سبز شمال غربی مان با امام زاده جعفر است که هم زیارتگاه و هم تفرج گاه اهالی مانه.

دیگه نزدیکه از خُنَکای شمال محل مان،به لطافت ها ولطیفه هاو لطف هایی جنوبش طی مسیر و طی طریقه کنیم که به جنگل رسیم.که کتاب نخوانده بشره. رازه. سکوته. ترنُمه. تانیه. سایه سکوت معنایه. و.. تا ساعاتی دیگر جنوب رانیز "جامه" فریبای خویش خواهیم نمودتا با این جامه چهارگانه " مُتلطّف "(اشاره به آیه19 سوره مبارکه کهف) یعنی  با دقت و ظرافت شرقی وغربی وشمالی وجنوبی شده،برسیم درون جامعه دارابکلا. ان شاءالله تعالی. 37 .

پنجشنبه ۱٤ آذر ۱۳٩٢ ، ٢:٢٢ ‎ب.ظ

جامه و جامعه دارابکلا

غرب: اول این را بگویم دو جهت شرق و غرب، بر خلاف شمال و جنوب، علاوه بر زیبایی های خلقت هستی، " وقت گاه " مومنانه. چون خدایش صلات و روزه و حج و اغسال و... را برنشان طلوع و غروب شمس،بر نهادش نشانه کرد و اذانِ اذن سروده! اشاره ای تلمیححیه منه برای اهل معنا! چون تقلای مادی مومن ،راه به سوی تلقّای معنوی الله است. و الا شرق و غرب دارابکلا هم می شه شرق و غرب مسکوی کمونیست!! که نه قبله که حتی الله را هم از سر الحادش! و دل چرکینش! میرانده است! البته در دل و مغز مرده اش! نه از کام و بام هستی، که مسکو و مسکویی ها! خسی اند در جهان فراخ ما. آری، غرب دارابکلا، عین به عین و نعل به نعلِ شرق دارابکلاست. با این فرق، که دامنه (حاشیه ی زراعی) اش بیش از شرقشه. تا چشم قدرت امتداد دیدن داره، قدرت دیدن انتهای تپه زیبای غرب محل را ندارد. و این یعنی دارابکلا، دیواری دراز و زیبای مهربان داره. در شرقش، نفوذ گرمایش خورشید، مردم را به جست و خیز می آورد و در غربش، دوری خورشید از دیارمان، خفت و خوابی عمیق و بی دغدغه می آفریند.

باز نیز مردم ما چشمشان به غروب شمسه که اگر روزه اند، افطارش کنن، و اگر صلات عصرش موخر افتاده با شتابی زیاد از ادای ش باز نمانند! ت ابازخواستی ذخیره نسازند. واگر اهل مسجده، سوی محرابش بال بر آورد. و اگر نساء و ناموسه! زود و زودتر، از تاریکی شب به منزلش رفته باشه که سکینت کند. محل ما امنه اما، باز زنانش و دخترانش از غرب و غروب آفتاب، درمنزل آرمیده و آرامیده اند. ( راستی بگم پسران محل مان شبها هم در جنب وجوش رفاقت ها درکوچه های محل سیر و سفر دارند اما بی آنکه جرم و شحن و مزاحمتی خلق کنن ) و دختران محل اما، با وفق شرع و عرف!! همه، از غروب آفتاب به بعد و شب را اساسا در خانه اند. آنها نه کوچه اند و نه نیز با قطعیت بگم " سوچه! " آری سوچه!! سوچه!!! این لغت را معنا نمی کنم که عمیدی معینی دهخدایی یا شاید ذهنی منفتح سازین.

حال دانستیم، که دارابکلا دو تپه دراز و بلندقامت داره که عین دیوار و جامه ای فاخر، از جامعه مان حراست می کنن. و هم عین جدار، در قلوب مومنان حکومت می نمایند، زیرا اذان فلق و اذان شفق را پیش از " مرحوم سید ابوالقاسم صباغ " موذن محبوب ونیز نوستالژیک ما و موذن حال ما "حاج جعفر غلامی" سر داده باشن و نوا آغازیده کنن، این دو "کوه و تپه" که دوکوهه معنوی مانن، ندا میدن، آوا میدن و نهج را نمایان میکن و اِذن میدن که دردامنه ی حق تعالی جل علا شویم.

آری،آری، غرب دارابکلا با شرق دارابکلا پیمانی معنوی دارد.یکی، یعنی تپه ی غرب ما، شب را دردل محل، نفوذ میده که همه سکونت وسکینت یابیم: وجعلنا الیل لباسا یعنی: "و شب را پوششی ( حجابی ) گردانیدیم" .( آیه10  سوره مبارکه نباء ) و دیگری، تپه شرق و اشراق مان، روز را در دل دارابکلا، نفوذ و نوید و مژده می ده، تا معاش را به معاد عجین کنیم و کار را عار! ندانیم و خدمت به زنان مان را نوکری! خدا تفسیر کنیم که نون برای منزل و زن و فرزند و مادر و پدر مهیا ساختن، نام پیش خدا خریدن است! و جعلنا النهار معاشا یعنی: " و روز را برای تحصیل معاش مقرر ساختیم ". ( آیه11 سوره مبارکه نباء.

بس است، بس! از شرق و غرب مان، که ضربان شرعی مان،با لحظه لحظه های آن می ضربد ومی تپد و می جوید و جویبار جاری و ساری می شود...جان کلامم اینه: شرق مان روزآمدمان می سازد.  وغرب مان شبآهنگ مان رامی نوازاند. تا شرح شمال دارابکلا لختی بیاسایید، که درآن جهت شمال،شما را با سنفونی الفبای فارسی، رقص کنان (البته رقص وسماع! درون نه هلهله های حیرون! ) ازشمال تان ببرم جنوب مان، که محدود و متصف است به جنگل دارابکلا، که یه جایی گفته ام: مینوی مثالی جهانه. یعنی بهشت تمثیلی مانه. دعا خواه تان هستم عجیب. 36 .

پنجشنبه ۱٤ آذر ۱۳٩٢ ، ۸:٤٠ ‎ق.ظ

جامه و جامعه دارابکلا(1)

گرچه دوست و  عضو " حلقه تکیه " جناب عباس مهاجر قراره قسمت دوم متن خود را پس ا زمشورتی که با من کرده منتشر کنه، اما برای تلطیف مسیر ،لازم دانستم تقاضای جناب عارف آهنگر دوست و عضو حلقه تکیه در انتهای متن دومش در دارابکلا 20 مبنی بر ارائه " تصور از دارابکلایی که... " ر ااجابت کنم تاضیاء و ضیف آفریده شود و ازضیق تهی شویم .به فرموده وحی الهی درقرآن مجید الله لطیف بعباده... خدا به بندگانش لطف دارد...(آیه 19 سوره مبارکه شورا )

اول : جامه دارابکلا : به لطف حضرت حق، به میانه 52 درجه اما بالای 34 رسیدم! با تانی بگویم خدا داده های دارابکلا آنچنان وُفُوره که می توان گفت خدای رحمان، به مانند همین آیه که به بندگانش لطیفه، گویی به دارابکلا نیز لطیفه. این ظریف گویی، البته !دلی ظرافتی می طلبد. محل ما شرق و غرب و شمال و جنوبی خیره کننده داره. کمتر جایی سراغ داریم که از هر چهار جهت اصلی هستی، حتی عمق و جَوّش، سرشار از حس و حال و حتی زبان قال!باشد .و این شکری افزون و حراستی فزون می خواهد.

شرق : شرق روستامون ،با تپه هایی مرتفع و کشیده و پوشیده شده از سبزه ها و کشت و کارهای چند گونه، محل طلوع آفتاب اللّهه. گرچه ما در طلعت خورشید، افق فلق نداریم. و این نوعی محرومیته که کمی معرفت فلق را از ما ربوده. بجای فلق، دارابکلا ستیغ دارد که خورشید حق،از ظل آن کمانه کنان به عیون و عیون مان (چشم ها و چشمه ها مان) آشتی و آشنایی می ده.

تا آفتاب رحمان برخیزد و بر روستای مان مُشرف و مشرَف شود، بیشی و شاید کثیری از مردم خفته در بستر رویاها بر اقامه نمازشان از هر جهت جنبیده . و تعدادی (که عددشان در همیشه تاریخ مستحبات دینی، غیبی و پنهانه) نیز به تهجّد شب خیزیده. و هم نیز دیگرانی اند که تا سر رسیدن " تِه " خورشید خود را به قبله ی حق مماسیده. و این یعنی دارابکلا درقبیله ی خداست.

البته مطلق بینی نکنم. که کسری از کثیر مردم مان در صبحگاهان از شرق گاه طلعت آفتاب، عقب می مانن و لذاست که از ادای فریضه صلات صبحشان هم باز و بازیده!. ولی او هم به علت تقوای درونی و خفیفیه و خوفیه و رجائیه اش، باز قضای آن ادای موخّره را بجای می آره. آری، بجای می آره .چرا که اینجا همه عضو قبیله خدایند. خداوندی که برای قبیله اش، هم قبله ساخت و هم قلب. و فطرت همه را، قبله نما گرداند. بنا بر همین فطرت دینی ست که همه دارابکلایی ها، قلب شان و قبله اش؛ آمال شانه! آرمان شانه! نه قباله! شان. حتی جوانان شان هم این گونه اند، مُسن ها که جای خود دارد. این رسم، رسمی از دور و دراز این محله. عرفی ست و نیز، شُربی و شرعی، که شکافتنش سهل نیست. هین! آفرین! آفرین!بر این دین و مومنین .آجرک الله فی الدّارَین. پس تا اینجا معلوم گشته جنبش خلق خدا، از جنبش شمس خدا پیشی و بیشی داره. این از شرق دارابکلا که اشراق دل ماست. و شریق و شریف نماز ما. آیا این " تصوی ر" واقعی ا زجبهه ی شرق ما یعنی، دارابکلای نگین و نگین گستر و نگین ساز ما نیست که دیگر نیازی به " تصور " که پدیده نیست، واقع نیست، رئال نیست، بلکه ممکنه که پدیدارشه ،باشه؟ چون تصور ،ایده و خیال و آرمانه و نیز اتوپیا .گرچه من آرمانشهر را نه تخطئه که مشغله! می کنم و به همین مشیء هجوم هم شدم.

دیدیم که خدا در شرق مان چه جامه و لباسی بر تن ملک و دیارمان دوخته!! این حکمت و رازدانی م طلبه .بعد در قسمت جامعه دارابکلا خواهم گفت این جامه که امانته چه الزاماتی بر دارابکلایی بار می کنه. تا من به غرب دارابکلا بپردازم که آن جبهه هم عین شرقه  و افق شفق از ما دریغیده! اما احکامی دگر داره؛ شما شرق را زمزمه خود کنید. نکته آنکه غرب دارابکلا را حکیمانه تر ببینیم و بیندیشیم که نهفته هاش بسی زیاده. فقط طبع طبیب خواه می خواهه. شرق ما البته گفتنی هایی دیگه هم داره که من گذشتم تا که... وصف غرب دارابکلا تا ساعاتی دیگر. من محتاج دعای خیر تانم بزرگواران و جوانان محل و وطنم. متعجب نشوید از وصفیه تصویریه ی من. حرفم را پس از شرح هر چهار جهت دارابکلا درقسمت جامعه دارابکلا خواهم گفت. 35 .

چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳٩٢ ، ۸:٢٠ ‎ب.ظ

نقد دوم عارف آهنگر بر دامنه

تصور کن دارابکلایی را که...

«و مَن کان فی هذه اَعمی فهُوَ فی الاخَرَة اَعمی َواَضِّلُ سَبیلاً»: هر کس در این جهان نابینا است، در عالم آخرت نیز نابینا و گمراه‌تر خواهد بود. (سوره مبارکه اسرا، آیه 72) 

پیش از هر چیز از به‌وجود آمدن چنین شرایطی که اندیشه‌ها را به جریان انداخته خشنودم. در فضای «به‌به، چه‌چه» و «وای تو چقدر خوبی» هیچ اتفاق به‌دردبخوری برای کسی نمی‌افتد. من در نوشتارم فقط مقاله آقای طالبی و راوی آن مقاله را نقد کردم و چند سئوال از متن پرسیدم. خارج ازمتن، به آقای طالبی ارادت ویژه دارم و ایشان را از سرمایه‌‌های ارزشمند دارابکلا می‌دانم. خوشحالم که فردی چون ایشان را کمی به مسائل جزئی‌تر وارد کرده‌ایم. البته ایشان در چند مورد از متن من عبور کردند و به حاشیه زدند. فی‌المثل چندین بار در مورد مسائل خصوصی‌ام صحبت کردند که البته نیازی نمی‌بینم پاسخ دهم، چرا که بنا ندارم وقت شما را تلف کرده و درباره زندگی خصوصی خودم بنویسم. در مواردی هم به بنده و «انجمن مردمی دوستداران محیط زیست دارابکلا» توهین کردند که باز هم احتیاجی به پاسخ وجود ندارد. قضاوت بر عهده خواننده. بنده یاد گرفتم نقد اگر می‌کنم با مؤلف و زندگی شخصی‌اش کاری نداشته باشم و فقط به نوشته و راوی حاضر در نوشته بپردازم.

توضیح اینکه من هیچ‌گاه منکر پیشرفت علمی خواهران دارابکلایی‌ام نشدم. وقتی سه دانشجوی پزشکی و دندان‌پزشکی ما هر سه تا خانم هستند و خانم‌های بسیاری نیز در رشته‌های مختلف علوم تجربی، فنی‌مهندسی و علوم انسانی از بهترین‌ها هستند، چطور می‌توان توانایی‌ها و رشد آنها را انکار کرد؟ همه حرف من این بود که با این وجود، پس چرا این‌همه انفعال و انزوا بر آنان تحمیل شده است؟

ضمناً یک غلط املایی از نوشتار نخست  من گرفته شد که من در دفاع از آن، معنی «قص‌علی هذا» در لغتنامه دهخدا و لینک آن را در «دامنه دارابکلا» کامنت کردم اما تا این لحظه هنوز منتشر نشد. اینجا می‌آورم:

" قِصَّ علی هذا. عبارتی است عربی که به نظر می رسد تنها در متن های فارسی، به معنی های «غیره»، «از اینجمله» و «مانند اینها»، بکار می رود. از کاربُرد عمومی این عبارت چنین بنظر می آید که شاید بتوان «و قص علی هذا» را مترادفِ عبارت لاتینی «et cetera»، که در زبان انگلیسی بسیار رایج است، دانست؛ در زبان انگلیسی عبارت «and so forth» نیز به همین معنی بکار می رود."

آقای طالبی در قسمت هفتم «نقدِ نقد»شان، با عنوان «دخترهای دارابکلا - قسمت هفت» (انتهای پاراگراف دوم) از متنِ «شیپور یا لالایی»ِ بنده نقل قول ناصحیحی کردند که لازم می‌دانم تصحیح نمایم تا جلو سوءبرداشت های احتمالی ناشی از این نقل قول نادرست گرفته شود. در پاراگراف 4- سطر 11 از «شیپور یا لالایی؟» آمده است: « دختر دارابکلا مثل پسر دارابکلا کج‌فهمی و عبوس اندیشی دینی‌ای را دارد تحمل می‌کند که سالهاست جانش را به لب آورده است و روح‌ و خلاقیتش را در زنجیر کرده است.» اما ایشان در نقل‌قول‌شان آوردند: "دختر دارابکلا دارد از کج فهمی وعبوس اندیشی دینی را تحمل میکند که سالهاست جانش را به لب آورده وروحش را درزنجیرکرده" . (عین جمله نوشته شده در قسمت هفتم نقدِ نقد ایشان). حالا دو عبارتی که زیرشان خط کشیده شده است را مورد توجه قرار دهید، تا به مهربانی جناب طالبی نسبت به بنده پی ببرید! در جمله‌ای که ایشان مثلاً نقل قول فرمودند، صفت‌های کج فهم و عبوس‌اندیش، به اشتباه به دین نسبت داده شده است (پناه بر خدا)، اما جمله اصلی متن بنده دارد به نوعی نگاه و برداشت بسته و عبوس نسبت به دین اشاره می‌کند که در برخی انسانها دیده می‌شود. هدف از این‌همه وارونه‌سازی چیست، خدا می‌داند.

نیازی نمی‌دیدم اعتقادات مذهبی‌ام را به زبان آورم. من پایبند به مذهبی هستم که گذرگاه تفکر و اندیشه است، نه دنج تأیید و پذیرش محض. مذهبی که حسین بر پیشانی‌اش می‌درخشد. حسینی که ساختارشکن بود. هم او که بر باطل کُرنش نکرد و زبان به تأیید غیر حق نگشود. حسین فرزند علی و از تبار اندیشه و آزادگی و مهر. قرآن کتاب هق‌هق و حساب من است. غیرتم اجازه نمی‌دهد برای اثبات خودم و وارونه جلوه دادن منظور «مخالف» و برای تخریب او از سرمایه‌هایی خرج کنم که همدم و محرم تنهایی من‌اند و مرا از وحشت زیستن در دنیای دروغ تسلا می‌دهند. سرمایه‌هایی که اگر همه دار‌ و‌ ندارم را از من بگیرند، جاودانه‌های تنهایی‌ام خواهند بود.  اعتقاد من به دین محمدِ امین برای من حاشیه امنیت و مصونیت نمی‌آورد؛ که این یعنی خود عشق. برای من گریه برای حسین سرمایه معامله با خدا و خاندان زیبایی و بنده خدا نیست. حسین و همه یارانش در کربلا به بی‌رحمانه‌ترین وضع کشته شدند، اما آنچه زینب دید، سراسر زیبایی بود. حسین بی‌پروا به شمع زد و جان داد. در مرام حسینیان معامله معنا ندارد. و این یعنی خود عشق.

آیا می‌توان خود را مؤمن به دین مهربانی دانست و بر آن کس که خلاف ما می‌اندیشد، اتهام ضد دین و وهم‌پرور زد؟ می‌توان آیا خود را فدایی شریعت مولا علی معرفی کرد و ناجوانمردانه، با وجود آگاه بودن از منظور منتقد، از احساسات مذهبی خواننده سوء‌استفاده کرد و منظور منتقد را در نظر آنان جعل کرده و دست به تخریبش زد؟ می‌توان آیا داعیه حسینی‌بودن داشت و آزاده نبود؟ چگونه است آنچه ما می‌گوییم همه بر پایه فهم صحیح دینی است و هرآنچه دیگری می‌گوید مبتنی بر وهم و رندی؟ معتقدم ایمان مفهومی است از جنس جان؛ عرق ریختن جان است در سکوت و خلوت. تبلیغ و بوق و کرنا را در آن راه نیست. ایمان اگر نمایشی شد، ایمان اگر برای کسی نان و نوا آورد و مصونیت آفرید، باید هَوار وامصیبتا سر داد. ایمان از جنس خطر است و خلوص، نه خواب و خضاب. 

همین کوتاه بس برای پایان دادن به این بحث دو نفره که هیچ دردی از کسی دوا نمی‌کند. خیال ندارم بیش از این پاسخ فرمایشات اخیر آقای طالبی را بدهم که البته کار دشواریست در نوع خودش جواب دادن به این‌همه سوء برداشت و جعل مقصود. مِن‌بعد هم قصد ندارم موضوعی را مطرح کنم که به مباحثه بیانجامد و بیهوده وقت خواننده را تلف کند، بی آنکه ثمره‌ای عایدش شده باشد. خوش‌تر می‌دارم دوستانی همچون ایمان هاشمی و عباس مهاجر که دغدغه حل مشکلات را در مقاله و دیدگاه‌هایش مطرح کرد و بر این باور است که  بهتر است اندیشه و قلم را در راه بیان و حل مشکلات واقعی موجود به کار بست، وارد شوند و به طور منظم و برنامه‌ریزی‌شده مسائل را طرح کنیم و از سایرین برای ارائه راهکارهای عملی و واقعی دعوت شود.

همچنان معتقدم روستای ما، دارابکلای ما، با مشکلات عدیده اجتماعی دست و پنجه نرم می‌کند. برادران من، خواهران من، همه عزیزانی که سالهاست در کنارتان زندگی می‌کنم، همه خوبانی که بخش مهمی از هویت من هستید، ما برای حفظ خودمان و خانواده هامان و جامعه‌مان چه کردیم؟ برای حفظ پسران و دختران‌مان چه می‌کنیم؟ حتی برای یک مسأله‌ای مانند سیل که بارها و بارها خانه و زندگی‌مان را بر هم زده، ما چه کردیم؟آیا منتظریم کس دیگری به دادمان برسد؟ مثلاً دلمان می‌خواهد شورا یا دهیار همه مشکلات را حل کنند؟!

گفتند تو سیاه ‌بین و سیاه‌نمایی! بسیار خب، شمای خوشبین بفرمایید وقتی عده‌ای جلو چشم همه ما راست‌راست راه می‌روند و جوانان ما را در منجلاب اعتیاد دفن می‌کنند و به ریش‌مان می‌خندند، شما چه می‌کنید؟ وقتی عده‌ای بیمار روانی به چشم برهم زدنی دختران معصوم را در دام طمع سیری‌ناپذیر آب و آتش‌شان می‌اندازند، شما بفرمایید چه حسی دارید؟ آن زمان که جوان همسایه شما، زندگی اش را به سادگی به دار مرگ حلق‌آویز می‌کند، شما به چه می‌اندیشید؟ وقتی از پیر و جوان اخبار شرم‌آور خیانت می‌شنوید، چه حسی دارید؟ وقتی بیکاری و بطالتِ عمرِ این همه جوان هم‌محلی‌تان را می‌بینید، چه فکری می‌کنید؟ وقتی رودخانه‌‌ای را می‌بینید که روزی پاک‌ترین آبها در آن جاری بود و کودکی‌تان در آن آب‌تنی می‌کرد و امروز شده است محل تجمع زباله‌ها و کثافت‌های انسانی، حال‌تان چطور می‌شود؟ شما لبخند می‌زنید؟! من که نمی‌توانم! شما ترجیح می‌‌دهید مثبت بیاندیشید و لبخند بزنید و رؤیا ببافید. بله دیگر، نیمه پُر لیوان را عشق است!

هدف من از نوشتن این مطالب، مناظره و به مبارزه طلبیدن نیست که اساساً در من چنین نیازی وجود ندارد. هدف، روبرو کردن خواننده با «واقعیت» است. واقعیت هایی که زیر گرد و غبار روزمرگی پنهان شده‌اند و دیدن‌شان دشوار شده است. واقعیت محض، بی زرورق زبان فاخر و باشکوه. بیان واقعیت به ساده‌ترین بیان: عزیزان من، کسانی که این نوشته‌ها را می خوانید و دنبال می‌کنید، من معتقدم در همین حد خواندن و نوشتن نباید باقی بمانیم. باید کار کنیم عزیزان دل من. هر کسی حتی کوچکترین کاری که برای رفع مشکلات موجود بکند، بی‌شک عبادت خدای بزرگ را کرده است. برادران من، که حاضرم دست یکایک‌تان را ببوسم، تا ابد هم اگر به نظاره بنشینید، معجزه‌ای برای شما رخ نخواهد داد و به یکباره همه مشکلات حل نخواهد شد. خواهران من، که حاضرم در مقابل حیا و عفت همه شما زانو بزنم، به میدان بیایید. نگذارید دیگران از طرف شما حرف بزنند و به‌ جای شما تصمیم بگیرند. خواهر من، مادر من، تو تنها موجودی هستی که من حاضرم در برابرش زانو بزنم. چون نگاه تو به جهان غمخوارانه ا‌ست. تو مادرانه به من و مردهای دیگر نگاه می‌کنی در حالیکه ما بر تو ظلم کردیم. از دامن تو در همین روستا مردان بزرگی پرورش یافتند که برای بودن ما جان دادند. ساده نیست فهمش. جان دادند، جان. تو ما را بوجود آوردی و ما تو را آزردیم، ببخش. تو را منشأ گناه خواندیم و به نفع خودمان تفسیرت کردیم، ببخش. تو به اندازه یک سیاره خسته‌ای، می‌دانم. تو را به بند کشیدیم، ببخش. با قوانین‌ مردانه‌مان به تو و وجود پاکت اهانت کردیم، ببخش. تنها موجودی که حاضرم کف پایش را ببوسم و فروتنانه بر آستانش سجده کنم، تویی خواهرمن، تو، مادر من. تو بی‌تردید نزدیک‌ترین موجودی به سرشت خداوند زیبا. خواهر و مادر دارابکلایی من، تو باید به این خاک احساس تعلق داشته باشی. با گوشه‌نشین کردنت این احساس را در تو کشتیم، ببخش. خواهر من، مادر من، ببخش و به میانه بیا. فرزندان و برادرانت به کمک تو نیاز دارند. ما نیازمند تو اییم، نیازمند نوازشت و محتاج انسانیت‌ و توانایی‌های بی‌شمارت. تو پیش از آنکه زن باشی، یک انسانی. کمک کن به آنهایی که واقعیت را فهمیدند و می‌خواهند دارابکلا را در حد توانشان تبدیل به محیطی کنند که بشود به آن افتخار کنیم همه‌مان. میخواهند دارابکلا را همه با مردمی بشناسند که با هم، در کنار هم و برای هم کار می‌کنند. تو مادر امروز و فردای فرزندانی هستی که در این خاک به دنیا می‌آیند و بزرگ می‌شوند. بیا همه با هم کمک کنیم و زندگی را برای فرزندانت زیباتر سازیم.

شما، خواننده گرانمایه، تصور کن دارابکلایی را که زن و مرد آن با هم متحد می‌شوند و تصمیم می‌گیرند به طور ریشه‌ای با اعتیاد و عوامل اعتیاد در روستا مبارزه کنند و حسابشان را بگذارند کف دستشان. تصور کن دارابکلایی را که مردمش پول جمع می‌کنند و یک کتابخانه قشنگ می‌سازند و فرزندانشان را و خودشان را تشویق می‌کنند و عادت می‌دهند به کتابخوان شدن. در آنصورت بسیاری از مشکلات موجود حل خواهد شد. همه مشکلات انسان از آنجا شروع می‌شود که نداند و آگاه نباشد. نگاه کن دارابکلایی را که یک روز صبح جمعه خانواده‌ها در کنار هم زباله‌های محیط زیست خود و جنگل و رودخانه‌هاشان را پاکسازی می‌کنند و دارابکلا را برای هم زیبا و پاکیزه می‌خواهند. این دارابکلا دارابکلایی‌ست که می‌شود به آن افتخار کرد. مردمانش بیدارند و همدیگر را به معنای واقعی دوست دارند.

خیلی دوست دارم زیر این پست، عزیزانم در ادامه جمله ی عنوان این نوشتار- «تصور کن دارابکلایی را که...»، مشکلاتی را که به ذهنشان می‌رسد، ذکر کنند و دارابکلایی را تصور کنند که آن مشکلات را نداشته باشد. همه اینها می‌تواند راهگشا باشد. بیایید از همین جا شروع کنیم. تنها نیستیم. عارف آهنگر .10 آذر 92 

چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳٩٢ ، ۸:۱۸ ‎ق.ظ

کوچه های دارابکلا پر از شهیده(6) 

به نام خدا. فقط قم، فهمیده نیست! دارابکلا نیز فهمیده است. زیرا هر دو " فهمیده "داشتند : قم شهید محمد حسین فهمیده. و دارابکلا شهید سید تقی عمادی. فهمیده ی قم زیر تانک رفت و جهان دیدش. اما سید تقی ما زیر بارانی از ترکش ها که هیچ کی ندیدش. چون ما محصوریم در دِه و روستایی دور از دید. او یعنی شهید فهمیده نورَس و نوجوان و نو پدیده! رهبرِ، رهبر بنیانگذار شد.و اما سید تقی ما، راهبر ما دارابکلایی ها گردید. سید تقی، جوان ترین  وکم سن و سال ترین و از زیبا رویان ما بود. هر گاه به او می رسیدی متبسّمش می افتی. جمیل بود و درخود ملاحت تجمع داده بود. او چیزی کم نداشت. چون پدر سَخی و مادر رئوفش، وی را تاج خود کرده بودند. آن وقت ها خیلی ها، بارها و بارها به بسیجی های بی ادعا و بی امتیاز خواه!، تهمت می زدند که برای چها رقران! پول و شش شاهی دلار! می رن جبهه. حال آنکه تا آن وقت کسی کپی دلار را هم ندیده بود!! چه رسد به پولی با عکس جورج واشینگتن و با عبارت زینتی به نام خدا اعتمادکنید دلار واقعی. و نیز توهین می کردند برای پست و شغل!می رندجبهه. نیز برای کارهایی دیگه.اینا را نه همه محلی هایم فقط، بلکه عده ای در سراسر ایران می گفتن. حالا گیریم که اینطور بوده باشه. آیا به جان نثاری شان و هر آن درشَرف و شُرف شهادت شان نمی ارزید!؟ باز هم می گیم حرفتان قبول. آیا این تهمت حداقل ،برسید تقی مان می چسبید؟ او که چیزی کم نداشت. هم تمکُن داشتند و هم عزیز دُردانه بوده برای منزل شون. و هم شهید دَردانه شد برای محل مون. یک نمونه بگم و ختم کلام. دوره ی او و ما که دوچرخه  از الگانس! امروز هم پ یشی!داشت و نیز نوعی "فراری" میلیاردی روز! بود، او، یعنی سید تقی، دوچرخه ای مدرن داشت و همه را انگشت به دهان می ساخت. اما همین نوجوان از همه، دست شست، راهی برای جبهه جست. حتی شنیده ام با جعل امضای والدینش سرازیر شد. که آری، ای اعزام!! کنندگان من، من هم به سن جنگ رسیدم و هم پدرم راضی و خرسنده از رفتنم. رفتنی که رفتن و رَستن و رُستن و رُستم حقیقی ایران شدن بود. او دوید و دوید و دوید تا به سرمنزل خویشش رسید. تا تلنگری داده باشه بر اهل خویشش. که ماییم. یعنی هم زاد و بوم اویش. این را گفتم تا عده ای دورشده از همه چیز و غرق شده در انواعی از نعَم و حشَم، به خود آیندکه باچه خون بهایی! دارند نفسی آرام می کشن.

تا بدانند آنها که از یاد و راه این خونها و شهداء، گذشتند. و برای خود برج وب ارو،حرم و کُتل، ساختند. آنهایی که روز به روز بر سود و سهام شان افزودند. و نه تنها، نگهبان خون شهید سید تقی عمادی ها که نشدند، بلکه؛ میراث خوار همه چیز و همه کس گردیدند. سخن دراین کوچه تا " اینجه "!! بسه. به روح او و صحت والدین مکرّمش صلواتی صمیمانه و عبرت گیرانه. اندک اندک رسیدیم به کوی و خیمه جان ما،عارف حقیقی آن زمان ما شهید محمد باقر مهاجر که من د رمحرم سال قبل درمسجدمان بعد ازب یان متنم درباره امام حسین (ع) که آموزگار باقرها بوده، او را با عنوان آفتاب مهاجر، برکت دارایی، به طور مطوّل گفتم و سرودم. در دارابکلا 20 فهرست شماره 16 مندرجه. که متن های منه درآن سالهای شام غریبان. و نیز دربردارنده ی سلسه مباحث لیف روح که قسمت 15 آن درحال نمایشه. از این وبلاگ خوب و رسانه برتر محل متشکرم. اما باز نیز درباره شهید مهاجر چیزی می افزایم که قلبتان را منوّرتر کنه. تا دیداری دیگر بسم الله. نقدهای چند روزه ام به این برادرانی که هم اینک در وبلاگم می بینین، ناشی از حسی است که من از پیام بر زمین مانده ی خون این شهدای کوچه های ما یعنی روستای زیبا و معنوی و دارالمومنین منطقه و حتی ایران دارم .و غیرت و غضبی که بر کثیری از دست اندرکاران البته سوء استفاده گر و نفاق گون حکومت ،که به تعبیر علی مولای متقیان (ع) نوکر مردمند نه ارباب شان. که این خون پاک و حاوی پیام حقیقی شهدا را، (نه مزخرفات این و آن کسک!) را به اعمال اختلاس های میلیاردی آلودند. و نیز قدرت را؛ و نیز فرصت ساختن ایران و نیز عزت شیعه را ضمیمه ی ثروتشان ساخته اند .هین! هنوز کو !باز هم می آیم. 34 .

سه‌شنبه ۱٢ آذر ۱۳٩٢ ، ۸:٤٢ ‎ق.ظ

جوابیه به نقد دوباره عارف

6- در آن عباراتت، چه فهم و چه تفهم و یا قرائت ها و اندیشه دینی منظورت بوده باشه، و چه نبوده باشه، باز نیز،نص صریح را با بی مبالاتی، نه از سر عمد و کین صد در صدمورد هجمه قرار دادی. و من البته می دانم غفلتت بوده. و نقد تیز هفته گذشته ام به همراه هشدارم به تو بر سر همین بوده که چرا اساسا با این سن کوتاه ات در زیر سئوال بردن همه چیز حتی اعتقادات و باورهای رایج مردم دارابکلا، جسوری و بی باکی می کنی. الان هم به تو بگم سماجت در کاری غلط، جهل مرکّب می آفریند. جهل مرکب هم یعنی: ندانی که ندانی که نادانی. مگه ابو ریحان بیرونی ازذ هنت بیرون رفته؟ که با آن همه ارتقای علمی در دم مرگ گفت: تازه دانستم که ندانستم!

این نمادهای شیعه برات قناعت و پذیرفتن نمی آفرینند؟ خوب راحت بپذیر که غلطیدی و لُغز! کردی. نه من، همه رفقای حلقه گوشزدت کردند. حالا دو باره قلم گرفتی بی هیچ عذر و طلبی، داری لابه و لاوه! میک نی که عده ای را باز نیز بفریبی! دو باره یادت می آرم جهل مرکب نتیجه اش تا ابدالدهری است. نه خرَک لنگ به مقصد رساندنی. می دانی داستان طفره روی و نیز قصه توبه ی نصوح ریشه اش چیه؟ (جناب آقای نصوح درحمام دلاکی می کرده و...نه.نه. ادامه ندم. بقیه را اهل خبره گرفته اند )

به شماها می گم برگردید درون مسجد. بازگردید میان تکیه. صف بر بندید پشت یا جوار یک طلبه و روحانی ی وارسته. که بی روحانیت؛ هر تقلایی کنین نه فقط ابتر که اَبطل است ابطل. تا مردم شما ها را درمسجد و نماز جماعت نبینن، اعتماد تان نمی کنن. اینه راهش. گوشه ی عزلت، یا تراکم عقده می آفرینه یا حمله جریحه ساز و گاز.

مسجد نه فقط محل نمازه که مکان بینش خدا و نیز دیدش ( حالت مصدری بخوانید این را ) یاران و مردمه. و هم تبادل حال و قاله. و وعده قراره. اگه اینطوری نباشین، می شین تافته ی جدا بافته. که می دانی که چه، یعنی بی تار و پود. که بی آن حتی فرش هم، از هم می گسلد، انسان که جای خود دارد. در جامعه دینی، بی دینداری، حل هیچ امری میسور و سزا نیست. ( این تز کلی ست تخصیص ندارد ) جامعه ی متصف به دین، افراد متصف و متعهد به دین می طلبد و این اوج دموکراسیه ( حکومت مردم برمردم ). جزء این، توتالیتاریسم محلی شکل می گیره که استالین را به فنا کشانده.

7- اما قس علی هذارا النگ کردی و در بوق دمیدی و شیپور! ت ساختی. بدان آقای علامه!!! استعمال مشهور هر اصطلاح و واژه ای نزد اهل ادب مرجّح است. توب جای اینکه تذکرم را از سر ادب و منّت بپذیری زود رفتی سرچ کردی. که آری من از ادبای دهرم! من مگه میشه غلط املایی داشته باشم! این کسر منه! باید به جنگ ابراهیم طالبی روم! و او را مفتضحش کنم. که چی بشه؟ دقت کن که پیشت ننداخته باشن.

این رُق و رقابت را برای چه کاری پیشه ات ساختی؟ منو خورد و له کنی؟ این شیوه ات بسی بی آبرویی برات تلنبار ساخته. کمی از برج بلندت ( که توهّماتته ) پایین خیز تا نُصح و ذُکر در تو آثاری بیافرینه. حالا گیریم که قص علی هذا هم درست باشه به قول دهخدا، اما کمی کبرت را نزد کُبار و عُقلا منکسر کن. عارف اینا را که می گم نه اینکه پرت بشی! نه، می خوام قشنگ نقش بشی تا زود زود به نبرد این و آن نری.

هر چه من تو را درآن هفت قسمت نهی و حذر دادم باز با غرّگی همان را در خودت بروز دادی. این رسم نقد نقادی نیست. یعنی هیچ حرف و نقدی از من و دوستان، شایستگی نداشت تا روی آن تانّی کنی؟ جز همان اخطارهای مربوط به مسئله دین که تا حدی تعدیلت و خائفت ساخت. که خدا را شکر باز.

8- من البته کسر شئون خود نمیدانم که نقدت را نقد کنم. من تو را فردی باسواد، مطالعه کننده، مطالبه گر و نیز صاحب قلم و البته مقداری فراوان آغشته به غرور و جوشش زیادی می دانم. ازت می خوام آنچه قبل گفتم و آنچه دوستان تذکرت دادند حتی دربرخی ازجاها از من هم بهتر و هوشمندانه تر نقدت کردند را کمی و فقط کمی ترتیب اثر دهی و اّلا یکّه تازی و تند روی ات خطراتی برات ذخیره می سازد که اشتعالی هم هست. و تو را به بحران و بهت می کشانه.

باز نیز در این متنت منو به بارانی از ناسزا، خیس کردی که سیل و صید کنی. من از تو با این همه، راضی ام و شکرمی کنم که من ضربه گیری برای اهدافت شدم. هرچه داری بر سرم بکوب و هرچه میخ واهی به من بگو که من این ظرفیت را در خود آفریدم که مثل توی جوان دارای شَعر و شِعر اما به یقین به دور از شر و شور منو سیبل کمانش کنه.

عارف، عارف، عارف. تو رفیق منی. به من بگو هر چه خواهی اما به دین و مردم زود زود کاری نداشته باش. اول پختگی ات بعد سر کوفتگی ات. و این راهی راحتر و بِخرد تره.

تُهیدگی می دانی آیا، توحیدگی را می میرانه؟ مواظب نئو دهریون باش. که طعمه ات نکنن. چون درت ظریفت سراغ دارم نقدم را بی تلبیس سوی تو و مخاطبان روانه کردم. و اّلا داب من سکوته سکوت. و این مناظریه ای دیگه است دوستان. حالاشروع کنین به بحث البته با حفظ حیثیات. حلقه باز هم گشادتر شد و عمیق تر. تاوعده ی روز رضا نغمه خوان تبحرات و مکاشفاتتان می مانم.

جواب محکم هم دارم اما آتی نه آنی. تقریبا محکمم این گونه است: تو! آری تو عارف! رفیق من و ما، اصلا چه کاره و چه اندازه ای!؟ که می خواهی به حل معضلات محل نه فقط اهتمام که اقدام هم کنی! و بقیه را از جمله مرا، بر می آشوبی که شماها فقط حرف بلدین آن هم حرف های بی معنا؟

حتی در کامنتی در آن وبلاگ که خودت می دانی کدام، تنبلم خواندی! در خطابی تظلمی به حمید رضا که تیزی او صدها برابر از تو بیش و پیشه. و من درارزیابی آدمها کم نمی آرم. مشکل محل عارف نمی دانی، بدان، تو و امثال تو هستین که بی گدار! به آب زدین. و حالا در طهارتش لَه لَه می زنین. تو دمکراتی؟ به چندعیار!؟ پس چرا در ساخت انجمن تان! حتی یک ثانیه! هم، با مثل منی که سرمایه ام می خوانی، که البته تو و همه سرمایه اید، نه مشاوره و یا نه دعوتی، نکردین؟

اگر دیدی آن عموی دهیار اسبقت جناب جعفر آهنگر موفقیاتی ( تاکید کنم فراوان و ماندگار ) هم داشته برو بپرسشش ازش که فقط و فقط از مشوراتی بوده که از همه می کرده. از جمله از این حقیر که خیلی هم کم بلدم مشاوره بدم.حتی از یه بچه هم مشورت می گرفت. گرچه جاهایی هم یکدنده بود مثل حالای تو. اما با این فرق که وقتی به او می گفتیم هم می پذیرفت. حتی کتابی هم که نگاشت درباره دارابکلا، با دهها آدم رایزنی نمود. و کسی را نیز در کتابش بر نیاشفت. و تو با دو ورق پاره (در آن وبلاگ !!) که جولان دادی! ورق دوستی ها پاره کردی. و من در نقد تعارف و تلبیسی ندارم حتی جعفر که خوبه و سهله، روحانیایان محترم و معزز محل مان باشن که دیدین هفت قسمت به آنان هشداردادم.

سربسته بگم. مشکل محل مشکل ایرانه. مشکل ایران مشکل جهانه. و مشکل جهان جدایی قهقهرایی عده ای از روح و معناست. که تو مسخره ام می کنی بخاطر طرح و شرح آن در متن هام. انسان جمع میان روح و جسمه. تا این را عده ای مفتَرق و متفرّق می کنند معضل نه کم، که بیش هم می شه.

به قول دکتر علی شریعتی تا فکر و فرهنگ و معنویت عوض نشه، هر چیز فاجعه است. به تو می گم عارف، تو حالا امکانات سوئیس را ببر بورکینافاسو، ببین سوارش! می شن یا به کارش می گیرن!؟ ( با پوزش از مردم مظلوم بورکینافاسو که ظلم غرب آنان را به فقر رساند و نیز عذر از همه با شعورها و همدردها ). لذا امتدادش بدین بازهم خرمگس می شوم و می آم میدان نقد و نظر.و این نه فقط کارمه که تکلیفمه. اما آرام و محاسبه شده. باز می گم: جواب محکم هم دارم. اما آتی نه آنی. 33 .

دوشنبه ۱۱ آذر ۱۳٩٢ ، ۱٠:٤۱ ‎ب.ظ

جوابیه به متن دو باره عارف

دو جواب دارم: آرام و محکم. اول آرام: خدا را شکر دوست خوبم جناب آقاعارف آهنگر این بار جسورانه، در دین جولان (تاخت و تازی)ن کرد. و این ازآثار نقدهایی بوده (من و همه حاضرین درمناظره غیابی) که بر او شده و وی را سرعقل و ایفای ادب به بارگاه حق، نموده. ازجناب عارف متشکرم که درمتن نقدجدیدش ساحت دین را پاسبانی داده. حبذا!احسنت. در متن دوباره جناب آقا عارف در نقد من هشت مطلب نیازمند جوابه.

1- از همان آیه مقدس مستند آقا عارف شروع می کنم. من از نابینایان بزرگوار اعتذار می کنم. این آیه نه کور چشمی که کور دلی را محکوم کرده. بگذارید نکته ای نقل کنم. سالها قبل آیت الله هاشمی رفسنجانی درعربستان با مفتی نابینایشان شیخ بن باز، با همین آیه به بحث و جدال احسن پرداخته. وهابی ها شیعه را متهم میک نن که شیعه آیات قرآن را به جای معنای ظاهری، تاویل می کند (یعنی بر خلاف ظاهر آیه آن را بر می گردانند به...) شیخ بن باز همین ایراد را بر هاشمی وارد ساخت. هاشمی با تیزیی! که علی الاغلب داره به بن باز گفت. اگر اینطوره پس شما طبق معنای ظاهری  این آیه ( 72 اسرا ) که در دنیا کور هستی در آخرت نیز، هم کوری و هم نیز گمراه تر از کور! و...

حالا جناب عارف گرامی اولا من بگذرم از این اشاره ام برای اهل دل و کشف! که دریافتند من چی گفتم. ثانیا تو این آیه را بن باز ی به من خطابیدی؟ یا شیعه ایی؟ بن بازی باشه یعنی ظاهر آیه. که من البته شکر خدا کور نیستم! اما اگه شیعه ای باشه(یعنی تاویل حتمی این آیه به معنای غیر ظاهرش) خوب، سوالم ازتو اینه کور دلی من بر تو چگونه و با چه روش علمی و شهود عرفانی منکشف آمده؟ این از این که تو یاد بگیری تا هر آیه مقدسی را داخل هر بحثی نکنی.

2- گفتی به من ارادت ویژه داری و نیز مرا ازسرمایه های ارزشمند دارابکلا فرض کردی. سوالم ازتو عزیز و دانا وا هل قلم و نوشتن اینه، خوب پس چرا حتی در انتشار اولین نقدبشدت رسوای خودت، لحظه ای هم با من مشاوره و رایزنی نکردی؟ تا درنگت می دادم. آن متن تو حتی دوستان حلقه تکیه را هم به خشم آورد و آزرد. نه فقط از تازیدن تو بر من، که از استهزایت بر بسیاری ازمقدسات و معتقدات و حتی آیه مصرح و نص قرآن (آیه  3نسا ) که درنقد نقد شماره هفتم آن را مطول شکافتم و تو البته از آن عبور کردی. و البته هم من رهایت نمی کنم. تو باید پاسخگوی هجویاتت باشی. تابفهمی شطحیات!شاعرانه و دهریون صفاتانه دیگران را تکرار نکنی.

3- گفتی چندین! بار من در مسائل خصوصی ات ورود کردم. من نفهمیدم منظورت از چندین یعنی چند؟ و منظور از خصوصی یعنی کدام؟

4- نوشتی به تو و انجمن محیط زیست توهین کردم. لااقل نمونه و مصداق می آوردی که من در جوابت، در خلا نباشم. و این را من منتظر تصریح ات هستم تا پاسخم مستند باشد. کاملا آماده ام جواب دهم.

5- نیز گفتی در نقل آن سخنت وارونگی اتخاذ کردم تا جعلی کرده باشم وتخریبت!و با لحنی کنایتی به خواننده القا کردی به مهربانی های جناب طالبی به من پی ببرید! تصریح آنکه درآن نقدم به تو ( قسمت هفتم ) در شروع نقل قول، واژه متضمنا را مندرج ساختم تا در نقل یک متن اینترنتی مشتبهات نقل تا حدی مرتفع گردد. حالا برای خوانندگان متضمنا را به لحاظ لغوی باز می کنم تا تو بی جهت در این کارزار مناظره غیابی دوستان حلقه، به جای جواب به مزخرفاتت ( زیوری سازی داد و بیدادت ) که الان ثبت و درجه، به دنبال نخودسیاه! نگردی .حواست هم باشه من یعنی ابراهیم طالبی دارابی، یک ع. ثانی! دیگه ای نیستم. سربسته گفتم که فهم کنی!

اصطلاح مُتضمنا در نقل قول های علمی کاربرد داره. این لغت یعنی: دربردارنده. شامل. تاوان دهنده. پذیرفتار. فراهم گیرنده. مشتمل. کفیل. ضامن. محتوی. درخلال. بنا بر این اگر محققی از این واژه در سر آغاز نقل قول متنی بهره گرفت، یعنی ای خواننده، این نقل من ممکنه در واژه ای یا عبارتی عین متن اصلی مورد نظر نباشد.حالا در مورد دین یا فهم دینی که مانورشه دادی در ادامه همین جوابیه آرام"خواهم گفت.

مخاطبان آشنا و خوانندگان فهیم و آزاداندیش این مقدار از جواب آرام مرا به یکی از عزیزان من یعنی عارف ‌آهنگر که درحلقه آزاد تبادل اندیشه دینی تکیه با ما حضوری شایسته دارد، بخوانید تا دنباله جواب آرامم را تا ساعاتی دیگر ارسال کنم. جواب محکم هم درآتی. 32 .

دوشنبه ۱۱ آذر ۱۳٩٢ ، ٧:٤٩ ‎ب.ظ

دخترهای دارابکلا

8- چون ممکنه بر ذهن عده ای از خوانندگان، این قسمت نقد جناب عارف آهنگر خدشه ای ایجاد کنه،احساس تکلیف نمودم، تنبُّه دهم. در وسط آن نقد که بیشتر بافته و نفی بود، طوری آمده که حتی خود من هم حس می کنم خواننده ای از این اعراض و تعرُّض نا خود آگاه و غافلانه به آیه ی صریحی از قرآن، ممکنه به خشم و یا وجد! بیاد.

در آن نقد مُتضمّنا" چنین آمده : " پس طبق تعریف شما، مردها صاحب الاختیار زن ها هستند و حق دارند بروند سراغ یکی دیگر البته به شرطی که از  4تا تجاوز نکند این فستیوال آب  وآتش. .البته باز هم ادامه بدهند.. صیغه ! " و نیز استنتاج شد "ریشه این همه ناهنجاری ها همین نگاه توهین آمیز و تمامیت خواه است " و به صراحت هم ذکر شده : " دختر دارابکلا دارد کج فهمی و عبوس اندیشی دینی را تحمل می کند که سالهاست جانش را به لب آورده و روحش را در زنجیر کرده ".

اولا" گویی در این نقد، عُقده های متراکم به جای عقیده ذلال و باور مطاع، جولان می ده. من خاضعانه از تو جناب عارف، و هر که چنین است،می خواهم این شیوه را از عرصه ی تفکرات تان بیرون ریزید.

ثانیا" در تعریف (شناساندن) و تفسیر (روشنایی بخشیدن) و تحلیل (حل فصل ذهن و عین) این آیه ی عظیم و مظلوم قرآن، جهلی مُرکب د رنقد، جمعیت یافته. این آیه که آیه 3سوره مبارکه نساء است که همواره اسیر جهالت عده ای منتقد عقده ای و نه البته در طلب تفهُم و تامل و اعمال، است ،لذا دم دست ترین استناد این غافلان و یا مغرضان است .مظلومیت این آیه اینه همه می آند برای این که جولانی بدند 4 تا !! را به رخ می کشن. اما دنباله ی آیه را که نتیجه و شرط عدلی قرآنه و دفاع مسلّم و قطعی از حق زنه، منفعلانه و تعمدی محذوف می کنند. تا دروغشان خوب جلوه کنه. دنباله ی شرطی و عدلی آیه اینه : ...فان خفتم الا تعدلوا فواحده. یعنی، و اگر می ترسید که به عدالت عمل نکنید ،با یکی (ازدواج کنید).

خوب حالا می پرسم:

1 چرا این قید عدل قرآن را مخفی می کنین. طرفم نه جناب عارف، او که سهله هر که، که این سالوسی را به کار می گیره، است. تا به زُخرُف گویی! خود صبغه ای روشنفکرانه بدین؟ روشنفکری با رازدانی توامه نه مفتَرق.

2 چرا در نقدهای تان گزیده و بریده ای ا زآیات وحی را در لابلای مزخرفات تان (سخنی زینت داده شده و بزَک کرده) نعوذبالله جا سازی میکنین تا ذهن های عاری از شبهه و یا آکنده از وهمیات را مشوّش و نیز مشوش تر نمایین؟ خوب معلومه میخواهید لاطائلات بپراکنین. بیهوده گویی های مُهمل. توسط بی هوده ها!

3 شماها که دم از حقوق پایمالی زنان می زنین، چرا یکی از راه حلّ های قرآنی را که حکمیانه است، مورد هجمه ی مُخچه خردَل تان قرار می دین؟ تو (یعنی هر که این گونه سالوسی می کنه) در پیشگاه عظیم و حکیم و علیم خدا مگر چند می ارزنی؟ ها؟ به تُخم اَرزَنی!؟ که خود در غلاف بوته اش محبوسه؟ خوب حیا کنین.

تنزیه و تسبیح را یاد بگیرین که آثار آن یکی هم منزّه دانستن قرآنه؟ چه خیال برداشتین؟ ابوجهل هم حکیم و دانشمند برتر قریش بود و اسمش هم حِکَم بود. اما چون خُبث و حَقد داشت ،نبی مکرم مان، محمدامین مان، نفردوم هستی مان، حضرت خاتم الانییاء (ص) او را به ابوجهل متّصف و ملقّب! ساخت. به قول مولوی (مثنوی دفتر چهارم بیت 2265):

            چاک حُمق و جهل نپذیرد رَفو / تخم حکمت کم دِهش ای پند گو

4 تازه اگر کسی هم چهار زنه بشه، دوفرض بر او متصوره. تویی (این تو اشاره به کسانی ست که این گونه می اندیشن) که ادای فمنیستهای اغلب شون مستهجن گرای همجنس باز هر شب، همباش این و آن. و رذل صفتان را در می آری :

اول : تو چه می دانی اونی که دارای چهار زنه، شاید به زعم و علم و یقین و تکلیف خود، ب روفق همین شرط قرآن از ایفای عدل، در حق هر چهار نفر، خوفی ندارد و مساوات کرده است قوه ی جنس و قدرت مال و حیثیت اخلاقشه؟ ها؟ و می دانی ناسزا گویی تان بر او متضمّن دَین و بدهی ست؟

دوم اینکه این مرد چهار زنه، بی هیچ عدلی (چه جنسی چه عشقی و چه نفَقه ای) به این وادی ورود کرده و آیه ی قرآن را دور زده و کلاه شرعی بافته. که خوب، سوال از همین جا بر می خیزه : تو (همه مدعیان منظوره) به دیندار کلاه بردار و عیّاش بتاز. و نقدش کن و استیضاحش نما. چرا دین را هَجو می کنین؟ اینجا دین مستحق هجمه است؟ یا دینداری این طیف دینداران ؟ که به دروغ این حکم مشروط قرآنی را برای خود دکّان عیش و نوش و هرزگی ساخته؟

اینها را بهانه کردین که چرندیات به خورد این آن تان بدین؟ و لذا با این مقدمه کلی بگم، دختر دارابکلا به سَخیفیّات تان وَقعی نخواهد گذاشت .به قول آن خواهر کامنت گذار مروارید در صدف، حرف شما به زبان دارابکلایی بَخَر یعنی خریدار و قیمت و ارزشی ندارد که ندارد!

به تو یعنی جناب آقا عارف دوست جوان و روشن و دیندار من، و امثال تو، اعلان خطر می کنم که با آیات قرآن که اقیانوسی ازحکمت ها درآن خفته و پنهانه.  وبشری بزرگ و متقی عصر، آیه الله علامه طباطبایی صاحب المیزان عظیم هم فرموده از درک آن عاجزه، به سبُک مغزی و سُخره دراندازی خود، بازی نکنین. لَختی آری لَختی هم شده نهج البلاغه علی (ع) که قرین قرآنه رابازکنین، ببینین او که امیر ماست، در وصف این قرآن عظیم چه ها گفته. هشدارتان می دم باز که : فاین تَذهبون! آیا شماها که طعنه گوی! شدین، تا به حال، آیه ی 40 سوره مبارکه ی اعراف را خوانده اید که می گوید: ...مگر این که شتر در سوراخ سوزن داخل شود !:حتی یلج الجملُ فی سَمّ الخِیاط (که با طنّازی به لفظ وحی درآمده) برای متکبرانی هست که از پذیرفتن آیات الهی اباء می کنن؟ کامل آیه را ببینید.

تاکیدم اینه، در مناقشات ناچی زمحلی و کشوری و جهانی پای قرآن را، که تا این حد مهجور و مظلوم شده، به وسط نکشید.که به آتش غضب دچار می شوید. در التقاط میان احساس و اعتقاد خودتان، شئون عقاید را بیش از حس خویش، مصون بدارید. به دینداران تا هر پست و مقامی نقد دارید، داشته باشید.من که سهلم خدا هم  از این نقد منطقی و منصفانه  ناراحت نیست. اما آزادی نقد دینداران را هم به اَغراض و اتهامات بی وجه آلوده نکنید. که بزرگترین تناقض آزادی خواهان می شود. هرحقی با حق مقابل ات تصادم دارد. اساسا حق، متقابل است. لذا ست که باید سنجیده سخن ساز کنین.

من نه قرآن شناسم. نه قرآن پژوه. و نه مفسّر.که ذرّه هم نیستم. اما به عنوان یک مسلمان شیعه امامیه ایرانی دارابکلایی، که تا حدی که خدا بر من مُیسّر ساخته (به استناد آیه 20 سوره مزّمّل) فقط قرآن خوانی کوچک هستم، به همه اهل تحقیق، نشانی و آدرس می دم آیات مربوط به زنان را که قرآن واقعا آنها را از جاهلییت اعراب (نمونه بارزش زنده به گوری شان) رهایی داده و بر راس  عالم نشانده  و حقوقشان را احیا و مقامشان را والا و حیثیتشان را تضمین کرده. و آیات فروانی را به آنان اختصاص داده. وحتی آنان را نو ر(اشاره به سوره نور) که هم نام الله است، خوانده ببینند و تبرّک و تدبرکنند متمنیا".

سوره های نساء و نور و احزاب و ممتحنه و تحریم و مجادله و طلاق را بطور کامل مطالعه(یعنی طلوع آفتاب عقل و قلب بر ساحت آدمی) کنید. همچنین سوره مسَد و آیات 21 تا 35یوسف که اوج عشق پاک و حقیقی است را. و آیات 57 تا 77حجر را. و آیات نخستین مریم را. و آیات 1 تا 11مومنون را .و آیات 2 تا 5 بقره و نیز 33 تا 39 بقره را. و سوره ناس را. و آیه 75مائده را. و نیز آیات 33 تا 66 آل عمران را مورد زیارت و زیادت خویش قرار دهید. این مقدار را من در تورّقی که دیشب در قرآن نمودم احصاء و شماره کردم. و حتما بیش از اینهاست.

ناگفتنی فراوان دارم. اما صلاح در بسنده کردن به همین اندازه است. مگر باز، از پند اِعراض کنند.و باز افساری پاره کنند.و این و آن را گازی گیرند. و زخم و جریحه ای بیافرینند .آنگاه باز خرمگسی می شوم!! وزوزی می کنم که تنبُّه ای !یابند و از بن بست جهل مرکّب شان خلاصی پذیرند.

از همه کامنت (یعنی نظر دادن) گذاران که دراین مناظره غیابی شرکت جستند و تبیین گر شدند. و نیز از همه خوانندگان که می خوانند، اما به هر علتی از کامنت گذاری معذورند سپاسمندم. اّلا از کسانی که دامنه را سکویی برای عقده گشایی و اهاناتشان کردند. و اثری سوء برای خویش ساختند.که از آنها می خواهم نزد حضرت حق نجوایی دو باره کنند که از بن بست برهند.

چون اینان سخن سخیف و سُخره ای و صَخره ای خود را با تعدّیاتی سخیف تر اسکورت کرده بودند.که البته رسوا شدند. این که یه عقده ایی بیاد جولان بده که آری! دیگه زمانیه که باید نبیّی!! بیاید که نه ابلاغ وحی کند، بلکه سخن این ابتر های رسوا را گوش! کند. نبی (ع) که یعنی دارای خبر عظیم و وحی، حالا بیاد چرند و پرندته گوش کنه!؟ وه! چه خیال باطلی  که مُبطل تان ساخت. و مبتلای تان نیز .به سوی خدای رحمان و رحیم و علام الغیوب و نیز ستارالعیوب اناب" کنید.اگه حقا عبدشین.. تا نصوح شوین! و من پیش می افتم و با افتخار در درگاه عزتش می گویم : استغفر الله ربی و اتوب الیه.

من پوزش می طلبم باز از شهید سید تقی عمادی د رسلسله متون کوچه های دارابکلا پر از شهید، که خواهنده فراوانی داره، پس افتاده ام .چشم قریبا". 31 .

یکشنبه ۱٠ آذر ۱۳٩٢ ، ٧:٥۱ ‎ق.ظ

 خاطرات من (1)

گفتنی اول : غروب امروز 9 آذر 1392 از مسیری در تهران به تقاطع غیر همسطح امام علی (ع) وِ شهید بابایی رسیدم. از مسیر شرق به غرب، از روی بزرگراه دو طبقه شهید صدر که صبح امروز افتتاح شده بود، عبور کردم. اعجاب انگیز بود. طبقه ای مرتفع و گیج کننده با 3 باند رفت و برگشت. با محدودیت سرعت 60  کیلومتر و با نصب چندین دوربین ثبت سرعت غیرمجاز، که همه دچارش اند!

هوا البته این بارصاف بود و پاک. اما آن آلودگی! که پیشتر گفته بودم در نقد نقد جناب عارف که ایضا" جناب صفر، بازخواستم نموده بود، در سِتر و علَن همچنان مستدامه. آخه تهران روزها 14 میلیونه اما شب که می شه! می شه 8 میلیون. آری، این مسیر را که علی الاغلب طی طریقمه، در 8 دقیقه عبور کردم که پیشترها، بیشتر از 50 دفیقه وقت می کُشت! تا هنوز وارد تونل جت فن دارِ تصفیه کن با درازایی حدود 5 کیلومتر نشدم، به شما بگم که این طبقه دوم بزرگراه شهید آیه الله سید محمد باقر صدر، چون برخانه های مردم مومن و غیور محله های نوبنیاد و اختیاریه و قیطریه و هم نیز الهیه! مشرف است در اطراف سراسر آن نرده هایی بلند با شیشه های فطور رنگی مات، نصب شده تا خدای ناکرده زبانم لال کسی به نوامیس درون خانه های مجاور اتوبان، چشم و خشمی نیندازد. این هم حجاب اتوبان که هم چشم نگه داره و هم صوت شکن. العاقل یکفیه... (بقیه چی؟) آری درست گفتی : بلاشاره! یه اشاره برا عاقل بسه!

تونل نیایش را که از زیر پارک ملت! و مجموعه ورزشی انقلاب می گذره، امتداد دادم و رسیدم به چمران جنوبی! و از آنجا به اول توحید: حالا به من بگید در اول توحید، که مستقیمش میره تونل توحید و اتوبان نواب صفوی! چپش می ره انقلاب و راستش می ره آزادی. من، به نظر شما کدام سو رفتم!؟ مستقیم؟ چپ؟ راست؟ به عبارتی، توحید؟ انقلاب؟ آزادی؟ در اینجا بی واهمه، بی هیچ پیله و شیله ای و با ترک هر جناح بندی و صف بندی سیاسی متکدره ای! بگویم : سردار! دکتر! محمد باقر قالیباف (که من البته به تو...!) و کارگران و روفته گران و مهندسان و مردم عوارض ده تهران و همه مردم ایران، مبارکه پایتخت پیشرفته.

آری، دین و ایران و دیندار و ایرانی را باور کنیم. چه همپیوندی و التقایی دارند این دو. هم اسلام و هم ایران. پس فعل توانستن را به قول معروف باز نیز صرف کنیم. تا البته نه فقط تهران، که کور دهات ایران را نیز مثل تهران از نو بسازیم. آخه آنها هم، هم...

گفتنی دوم : امروز همچنین، گفتنی دیگری هم دارم،دیدن عکسهای دارابکلا 20 بود در 20 دقیقه. همین محیط زیست منظورمه. هم به به! داشت، و هم اه اه! بو!هایی به مشام می رسه! به وجد آمده بودم که دیدم خواهرانی درحین کار بزرگشان، چادر از سر و دامن حیا و حیات طیبه شان بر نداشتند، تا در اینترنت خیالِ خیالاتی ها را درخیل خود نخوانند! آفرین! حبذا! احسنتم! درود! و سرود! راستی کسی حکمشان کرده بود حتی درجنگل هم چادر از خود نرهانند؟ چه آزاد و حُُر هستند این زنان محجوب محل ما. و عرف و دین را معارض هم نمی دانند. و بر پوشش شان اعراض و اعتراضی نداشتند. ما اکثر العِبَر و اقل الاعتبار. سخن علی (ع) است : چقدر زیاد است عبرت ها و چه اندک اند پندگیرندگان. و با صراحت می گویم : شَکّر الله مساعیکم.هم شما زنان ماخوذ به حیا و هم شما مردان و پسران محجوب به انواعی ازحجاب ها.   تتمّه هم دارد این تِم من. محیط زیست را از آلودگی، پالودیم. عالی. خدا را بخوانیم که محیط ذهن و حومه ی دل و حیطه ی مغز و منطقه ی منطق و جدار قلب را نیز از آلودگی های محتمل بپالاییم. البته، بعون الله تعالی.

نیز هم، یه وقتی از همین عقیده ای که درش هستیم که با آن از همه بندها می رهیم، خدای ناکرده، نغلطیم و هم نلغزیم و هم نلرزیم به ناتورالیسم! (یعنی طبیعت پرستی به جای...) پس، همچنان عرفان گرایی پیشه سازیم و جهان و طبیعت را نه اینکه پرستش! کنیم، بلکه جلوه ای از جلوه های خدا و نیز مظهر و محضر ربوبی او بدانیم. منتظر سلسله متن های " کوچه های دارابکلا پر از شهیده " هم باشید. بزودی می آد سراغتان از همین دامنه. و از مدار فیبر نوری به عقل مسخر بشری. پس درود و سلام به مبدعان و سازندگان فناوری (تکنولوژی) فضای مجازی در حدودی نامحدود. 30 .

شنبه ٩ آذر ۱۳٩٢ ، ٧:۱٤ ‎ب.ظ

وعده ی روز رضا

قبل از رفتن به زیارت شهید سید تقی عمادی ( سلسله متون کوچه های دارابکلا پر از شهیده) می خواهم به این موضوع بپردازم. من هر چند علقه ای رویکردگرا دارم تا راهکارگرایی. نیز برای خود، اندیشه پردازی راخوشآیند می بینم ( ولو ناچیز ) نه اقدامات استراتژیک (به قول فرهنگستان علوم: راهبردی ). اما فشارها و نقدها برمن مثل توصیف نظرگاه امثالی چون آقای صفر علی قلی زاده و آقا عارف آهنگر به اینکه تو فقط در دنیای ذهنی و آرمانی و انتزاعی می نویسی و...و حملات و حتی توهین ها و تمسخرات تاجایی سرعت گرفت که مجبور شدم جوابیه ای تعبیه کنم و در شش قسمت در همین دامنه منتشر کنم. همین، من را برآن داشت تا سه راهکار عملی ارائه کنم. راهکار اول را که مقدمه ای بنیادی است برای همه امور محله، در متن قسمت پنجم "کوچه های دارابکلا پر از شهیده" مشخص ساختم و برای تحقق آن،برادر بزرگوارم جناب حاج علی کارگر را هم مورد "وصف اعتقادی" و هم مورد "نقدانتظاری" قرار دادم.آن را در همین دامنه ببینید که بسیاری از گره های محل، منوط به آنه. راهکار دومم را در هفت قسمت با عنوان "هشداربه روحانیت دارابکلا" تا حد طوال با نگرش انتظاری وا نتقادی مطرح ساختم. و اینک راهکار سومم را، در مرامی مردمی آشکار می نمایم.

از همه وبلاگ داران وک امنت گذاران دارابکلا و نیز خوانندگان و بینندگان وبلاگ های محل می خواهم در روز شهادت امام رئوف حضرت رضا(ع) عالم آل محمد (ص) یعنی در ایام سوگواری به قول ما دارابکلایی ها چهل و هشتم، درست در روز 5شنبه 12 دی 1392 بین ساعت 10 تا 12 در امامزاده جعفر دارابکلا اول به زیارت آن مکان مشرف شده و سپس یه عکس یادگاری انداخته و آنگاه به حرف های ماندگاری پرداخته و در نهایه رسم های اخلاقی و آشنایی را جسته، و خلاصه دیداری تاریخی داشته باشیم. هر کس خواست آنجا در کنار امام زاده خود و وبلاگش را آشکار کنه و هرکه نخواست و الزام و اجباری هم نیست، لااقل حضوری آگاهانه داشته باشد. اگر خواست لباس اختفاء برکند، برکند. اما اگر نخواست، می تواند در نهان بماند اما درت عاطی فکری آن روز وعده، شرکت نماید.در همانجاست که هرکس راهی خواهد جست تا بتوان دارابکلا را (از لحاظاتی ) ازاین بن بست ها که همه می نالند و می نامند، بیرون برد. 29 .

جمعه ۸ آذر ۱۳٩٢ ، ٢:٥۳ ‎ب.ظ

کوچه های دارابکلا پر از شهیده(5) 

به نام خدا. هشت شهید محله ببخیل را زیارت کردیم. افتخاری ست بر محله ی ما که هشت شهیده ایم. و نیز پرمسئولیت. حالا در صبح جمعه، وارد کوچه پشت مسجد که کوچه شهید مهاجره و در انتها به کوچه شهید سید تقی عمادی جوش می خوره، میشویم. سه شهید اینجا شاهد های مایند در این و آن دنیا. اول به شهید حاج عبدالحسین کارگر سلام می دیم. که در زبان دارابکلایی ها به همانندی حبیب بن مظاهر جاری شده است. حبیبی که می گویند باب الحوایج هم هست. کتاب سیاحت غرب مرحوم آقا نجفی قوچانی را بخوانید. که  بحثش مربوط به خبرهایی از قیامت و معاده. که آثار توسل به حبیب بن مظاهر را آنجا کوتاه شرح داده. و البته سیاحت شرق قوجانی هم شیرین و جذابه که سیر زندگی طلبگی و داستان مشروطیت و مسائل حوزه نجفه. که خیلی خیلی شیرین تره. آری، او یعنی شهید کارگر هم جبهه می رفت با آن سن و کهولتش. او را و همسر مرحومه اش را همه به خندانی و سلامت نفس و سادگی روح و خلوص عمل می شناسند. چریک نبود، اما خانواده ای متدین ساخت. هم دختران با ایمان و هم پسری چون حاج علی کارگر، که درباره ی او الان مطلبی هم می افزایم. که در محل نمونه اند فرزندان این شهید پیر. این شهید عزیز نه فقط خود را فدای حفظ دین کرد، بلکه خون نوه اش شهید حسن رنجبر را هم به سیدالشهداء (ع) اهداء کرد. نیز جانبازی روشندل به نان نامی  دوست عزیزم و نابغه محل مان جناب آقای حسین جوادی نسب، در جامعه ما علَم نمود. و نیز علی کارگر را بر جای گذاشت. و افزون ب راین دامادی بلند همت مثل سردار شهید محمد حسین آهنگری تحویل خدای رحمان کرد. بر روح همه آنها صلوات. اما حاج علی کارگر ، یک توصیف افتخاری و یک نقد انتظاری دارم از او. چون من در وبلاگم با نام مشخصم آمدم و با بزَگ و ترس حرف نمی زنم. آنچه به آن معتقدم را به میان تان می آورم. البته درت اج وبلاگم هم نوشتم برحسب مقتضیات که خود مفسّر آنم. آری، در باره علی کارگر.

اول توصیفم : او ازمبارزین اول انقلاب شد، به یُمن وب رکت و بیدارگری شهید دانشجوی انقلابی حسین بهرامی که پسر عمه او بود از روستای ولشکلای ساری. که در کوه های الله اکبر به شهادت رسید. تا الله اکبرهای ما همچنان رسا باقی بماند. هم روشنفکر بود هم متدین. نه مثل برخی ها روشنفکر مآب!! که اداء!! در می آرن تا ادای! او یعنی علی کارگر، همچنین رزمنده غیور جبهه ها شد و بارها و بارها تا لب و مرز شهادت پیش تاخت. و تنش چندین و چند زخم گرفت و جانباز انقلاب شد. آیا این حکمتش هست که زنده است؟ آری حتما". و همین جا توصیفم از او  برملا می شه : آری ای هم محلی های من، من او را شهید زنده حاج علی کارگر می دانم و می نامم و می مانم.

دوم اما نقدم. البته در حدی که صلاحشه: جناب شهید زنده که خونت مانند خون شهید حاوی پیام تاریخیه، برای این نسل دور از جنگ و عرصه های ایثار و سبقت در خیرات و از همه سویی در هَجمه شبهات و لجن پراکنی ها و نیز زیر سیل ویرانگر تنوعات دنیای مدرنیته و تکنولوژی و انفجار لحظه لحظه ی اطلاعات خوب و مخّرب، و البته پیشرفت های اعجاب انگیز علم و دانش بشری که دین هم به مسخّراب آدمی نوید ها داده، چه داری، چه!؟ نیز جناب علی کارگر شهید حیّ و حاضر، از تو می خواهم سماحتی کنی. آسانی بگیری. صفا بدمی. وحدت بیافرینی. در دل جوانا بری .آغشته به حلم شوی که حلیم هم هستی و همه را در آغوش جان نثاری خود گیری. تو از غلّ و غش بیرون، ما هم از همّ و غمّ محل مان حیرون. پس ای جانباز اسلام! کاری کن کارستون : یعنی اجتماع همه دور همه. تو مقامی داری که من و ما هرگز آن را ضایع نخواهیم نمود. از اعتبار شهید زنده بودنت، محل را به مدد عقل و هوش و تدین و دانش همه و همه نه با حلقه ای  بسته و محدود و معدود!!، معتبر کن، معتبر. همه را با هم آشنا کن و آشتی ده. بس است صف بندی های من در آوردی و کین زا و کینه افزا .وحدت و انسجام محل، بسی فراتر از پیروزی  و شکست این یا آن جناح است. که همگی اغلب بعد از پیروزی وعده شکنی می کنن و پشت پا به جامع می زنن. و به انباشت و انباشت و انباشت و باز هم انباشت شان زوم می کنن. حاجی، محور همه افکارشو. و به همه، خوی خوبت را انیس و الیف کن. از محضرت معتذرم ای جناب رفیق و همراه و هم عقیده روزهای دور و نزدیک اما متاسفانه از هم گسسته ی من. با نواخت و نوحه ای که با برادر بزرگوارمان علی کارگر کردم و نیز نوعی زیارت او، که جانبازه، حالا در پیچ تند کوچه پشت مسجد که به شهید محمد باقر مهاجر تکیه داره و مفتخره، به زیارت شهید سید تقی عمادی می رویم. که گلی از گل های خوش بوی محل ما بوده و هست. در قسمت ششم این زیارت را انجام داه و سپس درکوی جانِ جانان شهید محمد باقر مهاجر ماواء می گیریم. 28 .

جمعه ۸ آذر ۱۳٩٢ ، ٩:۳٩ ‎ق.ظ

رسوایی شبنامه نویسان

با تسلیت و تالُم، پس از یک سال صبوری و تحقیق و فحص، بزودی در دامنه دارابکلا به رسوایی متن کسانی خواهم پرداخت که سال قبل (10 دی 1391) پس از عاشورا و سوگواری جانانه ی عاشقان و فداییان امام حسین (ع) و زینب کبری (س)، متنی بسیار رذل و سراسر مُهمل و وهن علیه عاشورا به صورت شب نامه پخش کردند، و همانند خفاشی دور از نور (از حیوان موثر خفاش عذر می خواهم) و در تاریکی و تیرگی محض خودشان، مختفی شدند. با این عنوان خبیثانه : خوانشی دیگر : عاشورا سایه ی سنگین تاریخ بشریت. 27 .

پنجشنبه ٧ آذر ۱۳٩٢ ، ٦:٠٠ ‎ب.ظ

دخترهای دارابکلا

7- دو تا تخم مرغ نیمرو ( نه نه. نیمرو پِک! می ده " خوب پخت" کردم) خوردم. آخه او یعنی زن، همان موجودی که کالا نیست! جلای منزل و منزلته و جدار قلب و انقلاب مرده، رفته جایی تفسیر  بشنَوه. راستی من که دراخبار خانوادگی بسیار بسته نگرم، چه راحت سه خبر تا اینجا درز دادم؟ اینم آقا عارف باعثه!

آری، باری، جناب عارف آهنگر که در تدیّن و خلوص اش هیچ شکی ندارم، در نقدش نیز گفته چرا دخترها در عزا تماشاچی اند. در محل در گوشه اند .در مراسم فاق دمسئولیت اند. در هیچ حلقه ای دعوت نمیشن. و از " دوست پسر " (من از ساحت شما پوزش می طلبم این واژه های حوزه خاص را که ممنوعه هم نیست، در دامنه منعکسش کرده ام)ممنوعه ای ساخته اند و دخترها وارد تونل وحشت اند. و سیاهی لشکرند. و از این قبیل چیزها... که در متن آقای عارف موج میزنه. و حتی تموّج داره! و البته گفت و "قص! علی هذا" که غلطه. قِس علی هذا (قس ازمقایسه است و فعل امر!) درسته. یعنی قیاس کن... این هم مزاحی! درلابلا، که البته لالایی نیست ها!

جناب عارف دوست جوان و داننده ی من، راستی اینهایی را که گفتی و فهرستی!(و راحت، راهت را رَستی و یا که بستی) به منِ دور از جغرافیای محل، به منِ دور و حتی اَبعد!از تصمیمات محل، به منِ فاقد قدرت محل، و به منِ شیدا اما سوته دل و سوخته قلب و سویداءی محل، چه ربطی ؟چه وجهی؟ و چه باز پُرسی یی دارد!؟ من کجای فرهنگ محلم؟ کجای کمیته ی  بررسی نابسامانی های عقیدتی و هنجاری محلم؟ این به جای خود. حالا این را بگم که ارجح است و رجحانش عقلی و بطئئاست. راستی دختری که تو از او حقوق مدار و در زنجی رو حجاب و... می سازی، می تونه روز عاشورا برای حسین (ع) سخنرانی کنه ؟اصلا این دختر موصوف تو  لیاقتشه داره برای دیگری خط  و نشان، نشانه کنه؟

راستی درانجمن محیط زیست شماها که نو رَسه و مَیمونه، چنین دخترهای کشف حجاب کرده و مدلی و ساپورت پوش! می تونن عضو گردن و محور بشن و میدان دار؟ کی مانع حلقه ی دخترها شده؟ کجا نمی ذارن دختر هم در عزا فعال ما یشاء باشد؟ نکنه معتقدی پسرها بشینن سر سکو و دخترهای در زنجیر شده ی موصوف تو، زنجیر و دهُل  و سنج بزنند؟ و کُتل و علَم بگردانند؟؟ زنان مومن ما در کف مرطو ب و نَمین تکیه و مسجد، به زو رننشسته اند. حتی دعوت هم نشده اند .عشق و اقتدای به حسین (ع) و زینب (س) این اسوه و قله ی بلند آزادی و فریاد و حیات طیبه و شجاع و ضدظلم است، که دختران محل ما را ساعتها زمین گیر کرده تا عزادار و عزاداری را ببینند.

در منطق شماها که دیدن عیب نیست. حتی دم از " دوست پسر " هم می زنین. پس چه  عیبی داره دختر در کف تکیه تماشاگه راز باشه؟ چرا به وَجَنات زن توهین می کنید که این زنان تماشاگرند .تو چه می دانی تماشا چیست! تماشا، راز بشره. نیاز آدمی ست .سخت و صَعب نگیرید که در تناقض شدید گیر می کنید.

زن گفتی در گوشه است. خوب در وسط گود باشه؟ زن موجود مقدسه. حاشا و حاشیه نکن. دختر، دُخت هستی است. دوشیزه هست، اما دوزنده ی طهارت جهانه. مرزی که زن می آفرینه، نُرم و فُرم دنیا و عُقباست. که اگر این مرز را زن نیافرینه، همه میزان ها و ترازوهای عالم فرو می ریزند. زن اختیارا" و طبعا" باید در مقصوره اش باشد .نه اینکه زن هم مثل عدیدی از مردها در هر جایی بی پروا شود و بی تقوا. زن حتی در اداره کارش مناره و برج نیست. یک حریم حرمت دار مرجح و منزه است .و هیچ مرد طماع و نفاق زیست و هرزه بینی حق ندارد از زن د رمحیط کارش، کالایی برای استثمار و اَمیالش بسازه. هر گاهی که زن از این ساحت قدسی و نظیفی و ظریفی و لطیفی و طهوری اش بیرون خزید، بدان که او مساحتش را کم کرده، کم .حتی به ارزانی، عرضه کرده است. این هم ارزانی تو و مخاطبان ذی شعور و ذو علم من.

راستی عارف تو اگه خواستی زن بگیری ازکدام دسته از زن ها کام می گیری؟ خدای ناکرده  ازهمین ها که مواجب می گیرند مانکن می شوند؟ پول در کیف می کند مُد شرکت های صهیونیستی فلسطینی کش !می شوند؟ و هر شب همباش کسی و ناکسی اند؟(دور باد دور باد )حتما و حتما نه.

سراغ پاک دامن ها می روی. تو هم خدای ناکرده اگه یاغی! بی غیرت شوی (فرضه فرض) باز مادر پاکت و پدرغیور در عرصه ی ناموسی ات ( که هنوز دارابکلا کسی نگفته محمدحسین نگاهی کج و معوج به زنی و به ناموسی انداخته. و نیز مادر پاکت در حُجب و حیا زبانزد همه است) نخواهند گذاشت به این ورطه و کژ راهه بروی.

عارف هشدارت میدم! هوشیارت می کنم> هم عارفی کن، هم " کاوه "گری! که خودت، هم به  عارف، نام گرفتی. و هم درفامیلی ات، آهنگر شدی. آهن گر. نکنه از نامی که پدر و مادرت قَسرا" بر تو نهادند اِعراض داری! (مَزاحیدم! عارف جان) نیز مُزاحمیدم. بس است.

پس ای عارف و عارف ها! اول هی بخوانید و بخوانید و بخوانید سپس بگویید و بگویید و بگویید. این راه سدید اسلامه .ماها 400 سال سکوت و سکوت و سکوت کردیم. تازه کم کمَک به مدد نیمچه عقل مان به حرف آمدیم تا شاید پخته گوییم .از کالی تا پختگی راهی ست طولانی .که هم تکامل و تحرک می خواهد و هم حرکت جوهری : مثل سرخ شدن پوست زیبا و دلربای میوه همیشه دوست و همراه سیب. آری همین سیب که از باغات محل ما و سفره حیاط ما رخت بر بسته  است. 26 .

پنجشنبه ٧ آذر ۱۳٩٢ ، ۸:۱٧ ‎ق.ظ

دخترهای دارابکلا (5)

6- در نقد جناب آقا عارف بر متن من آمده که دختران دارابکلا 100 ساله که هنوز هم حق انتخاب پوشش را ندارند. ناشتا آمدم سراغ شماها آشناها. البته با شُرب قطراتی از آب گوارا. می پرسم دختر دارابکلا راک ی نهی کرده از زینش پوششش؟ از بلندگوی مسجدمان جار زدند؟ از منبر تکیه مان الزامی کردند؟ اصلا در دارابکلا مگر هنوز هم سیستم منحوس ارباب رعیتی حکفرماست که یکی حکم کند همه محکومش شوند. نه آقا! دختر دارابکلا، اذن پوشش و نوع حجاب فاخر و ممدوحش را ازآسمان گرفته نه از ین و آن!

او مگر حجابش چه نقص و عیبی دارد که مثلا پسری و یا مردی مثل تو و من بر او فرمان رانیم!؟ فرمان. دخترهای مومن دارابکلا حکم حجابش را از قرآن گرفته. نه از قرن و قِرتی های قرن. که تبرج و کرشمه های شان با اخذپ ول از این و از آن به رخ پاکان روزگارمان کشیده میشه. دختردارابکلا ازم ومن و محجبه بودنش، ننگ و انگی ندارد که حالا یکی پا پیش بذاره برای شان حدیث ببافه که قیمتش به حدثه!! هم نمی ارزه.

دختر دارابکلا در پوششش، لذت می بره. و حجابش صدف "دُُر" شه که مثل لایه ازون از او در برابر همه ی رذل ها و آسیب ها محافظت می کنه. زمین چرا مستعد زیسته؟ چون حجابی به محکمی لایه اوزن داره. زن دارابکلا گوهر و جوهر ماست. و لذاست عریانی را دون شئونش کرده. آفرین براین دختران پاک محلم که نه تبرج دارند نه برای کسی کرشمه می آیند.   آقا یک بار در ایران شیعه و مطیع قرآن کشف حجاب شده به فرمان آن رضای میر پنج گاو چران.که همه دیدیم که چه خون های ریخته شده. ازمادر بزرگان مان بپریسم که برای حفظ شئوناتشان پا به شهر نمی ذاشتن. چرا؟ چون نه فقط چادر از سرشان که حتی چادرشب از کمرشان به زور سیلی و کتک و فَلک بر می داشتند. که چی بشه؟ایران غربی بشه!مثل ترکیه. این است مدرن و مدرنیته!؟ در تاج مدرنیته (که خیلی ها پوزشه می دهن اما از سنتی ها هم بدتر عمل می کنن) اول از همه آزادی درج شده. اما درهمین عصر، همین مدرنیته نمی ذاره دختر مسلمان در غرب حجابش را با اراده و آزادی اش کامل کنه. حالا اینجا یعنی دارابکلاک اسه های داغ تر از آش پیدا شدند، نسخه مدرنیته برای سنت پیشرفته و قرآنی ما می پیجند. باک دام حقی؟ با حق آزادی؟ این آزادی نیست. این جیغ آزادی ست. خوب همین آزادی چرا برای مسلمان در غرب مهیا نیست؟

از تو می پرسم عارف! در خونه شما اگر غریبه ای مهمان شود. در حین آمدن " یاالله " میگه یا نه؟ اگه میگه چرا؟ اگه نگفت و یکباره در اتاقتان سبز شد. با او چه می کنی؟ همین یه تکه مثال، فلسفه و حکمتِ حجابه. از قرآن پیشی نگیر. در قرآن و با قرآن بمان. که به یقین می مانی. همین فرهنگ که نزدت شاید کوچک باشه. از همین فرآن بر خاسته که وقتی وارد حریم کسی می شید گلو صاف کنید. (اهه اهه بگویید) و (یاالله یاالله گفتن). به اصطلاح زیبای قرآن استیناس کردن. آیه 27 سوره مبارکه نور را تقاضا دارم از همه خوانندگان که  ببینند. الان یا در وقت مقتضی.

یا ایهاالذین امنوا لاتدخلوا بیوتا غیربیوتکم حتی تستانسوا و تسلموا علی اهلها ذالکم خیرلکم لعلکم تذکرون. یعنی : ای کسانی که ایمان آورده اید، به خانه هایی که خانه های شما نیست وارد نشوید تا اینکه آشنایی بدهید و بر اهلش سلام کنید این برای شما بهتر است. باشد که متذکر شوید.

استیناس در این آیه یعنی الفت گرفتن. و استیناس یعنی در ورود به خانه ی دیگران " تنَحنُح "کردن. یعنی گلو صاف کردن. و به قول امام صادق (ع) صدای پا در آوردن. این هنجار ناب الهی برای دو هدفه. اول اینکه : صاحب خانه اظهار جمیل و سِتر قبیح کند. و دوم آن که نظر به عوَرات و اَسرار داخلی کسی نکند. (می توانید المیزان جلد 29 را تتبُّع کنید) این قانون خدا که در قرآن و سینه ی مُنشرح نبی مکرم (ص) نازل آمده، قانون هستی ست. و خانه و جامعه خدایی از این خط می گیرد. نه از های و هوی و هوس. دختر دارابکل ادلش تشنه همین معارفه نه چرندیات ماهواره که عِرق و عزّت ها را زایل کرده. در دامنه، ماهواره  را البته قسمت بد و زشتش  بزوی در متنی  رسوا خواهم نمود.

دنباله ی نقدِ نقدم تا ساعات دیگر.که شکر خدا من همیشه 5شنیه ها تعطیلم. نه البته معطّل. گر چه عشق و قلبم در ادامه " کوچه های دارابکلا پر از شهیده " است. که چهار قسمتش پخش شده. چه کنم که  آقا عارف آهنگر مرا و متن مرا، خوب آهن گری کرده و من به در خواست مخاطبان به این بیراهه کشانده شدم تا آهن متنم در این نقد، فولاد گردد نه حلب و شیپور. که عارف درش دمیده! 25 .

پنجشنبه ٧ آذر ۱۳٩٢ ، ٦:٠٦ ‎ق.ظ

دخترهای دارابکلا (4)

4- از زنگ تفریح سود جستم، سدّ جوعی کردم : هفت لقمه کوبیده ی آبگوشت، با ک هسته پیاز به انضمام دو حبّه سیر! تا خوب سیر شوم. شومی را که سر آغازم گفتم فراموشیدم به عمد. باری جناب عارف در میانه متن عنوان نقدش را مثلا اثبات کرده : تو (یعنی من) خواننده را خواب! می کنی و به جای اینکه شیپور باشی، لالایی می خوانی برای دخترهای دارابکلا. و حتی به صراحت آورده : چرا خودت راب ه خواب می زنی؟

خوب اولا اگه متن من لالایی بوده، پس چران قدی علیه متن و من به فریاد درآمده؟ من البته در هیچ نوشته ای چنین اراده ای ندارم. و حتی به خواب کردن را خیانت می دانم. مفهوم به خواب کردن، همان محترمانه سازی دین افیون توده های مارکسه. لذا این قباحتی ست درساحت نوشتارهایی که خواننده دارد. نمی دانم رمان خرمگس را خوانده اید؟ یا تز سقراط را شیده اید که می گفت من خرمگس هستم. چرا؟ چون که سقراط کارش را بیداری مردم تعیین کرده بود. و خرمگس هم کارش بیدار سازی مردمه. یا با گازش یا با وِزوِزش. و سقراط جام زهر شوکران را هم بر سر همین بیدار سازی مردم نوشید و مرد.

من سالهاست حداقل به این فعل و کرده و کردار ناب سقراط، نه فقط آشنا که معتقد و ملتزَمم. آن وقت دامنه ای می گشایم (وبلاگم) آن هم برای مردم دارابکلا، خصوصا جوانان و دانشجویان و دختران و پسران. و وقتم را هم ( که قادرم به درآمدش صرف کنم ) به نیت خدا وقف این راه می کنم که چی؟ آری که همه را به خواب کنم . و خودم را هم به خواب بزنم. این اساسا به کسی که صاحب نیمچه دماغی (مفت مغزی) ست می چسبد آیا عارف آقا؟ که به جای اینکه خلقی راه والِه کند و حیران، به خواب برد و ویران؟ نمی دانم شاید حُب نقد، شیرنی و عسلی اش افزون تر از صقل درد باشد؟

5- نقد همچنین گفته : دست بردارید جناب طالبی کلاه سرشان نگذارید و فریبشان ندهید. به نظرشما این نقده یا نفی؟ دست بردارید مفهوم عینی و شفاف شده اش اینه، یعنی دیگه خفقان بگیر. غلط نکن. قلم تیز نکن. مدادته بشکن. تازه کی باید خفقان بگیره؟ کسی که حکمش هم صادرشده کلاه گذار فریب ده. حبّذا احسنت! به گل گفته و درون شکفته. به همین عیار دربالا گفتم نقدش بثّ الشکوائیه است. نه اعتبار سنجی. نقد علمی با جملات حسّی معتبر نیست. هزاران بار بگویی " تو می واهی اثر ادبی بر جای بذاری " (تکه ای دیگه از نقدی که بر متن من  و خود من شده) این نقد محسوب نمیشه. این نفی و نقب است. چاله کنی برای ورودب ه انگیزش هاست. نه اندوخته ها و آموزه ها. الان من با این ادبیات غیر دقیق و حرّافانه و دهن پرکن مانند فریب و کلاه گذاری و دست برداشتن و لالایی و ظالمانه و چندین لغت مُهمَل و بی وَجه دیگر چه کنم؟ این لغات و واژگان حسی و عاطفی و فحشی، پاسخ منطقی نمی پذیره. نقدهای کوتاه عباس و علی اکبر و حمیدرضا و عزت الدین رمضانی و سید ایمان و سید ادریس و حتی فاطمه ود یگران که الآن در ذهنم خلجانی نداره را نگاه کنین، به سهولت می فهمین که نقد، اسیر لغات و اختراعات و وهمیات و ذهنیات شده است. من تا اینجا بسنده می کنم. ادامه پاسخم را به فردا موکول می کنم. ان شاء الله تعالی.24 .

چهارشنبه ٦ آذر ۱۳٩٢ ، ۱٠:٥٢ ‎ب.ظ

دخترهای دارابکلا (3)

1- تبرّکی که به قرآن کردم این بود :...انی ترکت مله قوم لایومنون بالله و هم بالاخره هم کافرون (آیه 37 سوره مبارکه یوسف) یعنی ...زیرا من آیین مردمی را که به خدا ایمان نمی آورند و خود، منکر آخرت اند رها کرده ام.

این پاسخ یوسف (ع) است در زندان به زندقان و رندان عقیده. من اول دو چیز را روشن و مبرهَن کنم : اول، طرف جواب من عارف نیست، او عزیز و دوست منه. طرف پاسخ من فقط و فقط متن عارفه. دوم، من جون عِنادی در عارف نمی بینم و خود نیز عنادی به عارف ندارم، بنا بر این عنان و لِگام قلمم را کشیدم تا لجام گیسخته، بر او تعرُّضی نکنم. و لذا صلاح و سزا دانستم با ده درصدت وان قلمم به نقدِ " نقد " ورودک نم. تا قلمه دوستی از هم نگسلد و قلم پایی قلم نگردد!

2- در متن نقد آمده، من آرمانشهر به رخ می کشم. کاریکاتوری دردناک ارائه می دم. و مطالبی دور از دسترس می نویسم. من حتی اگر متنی پژوهشی هم می نوشتم این حق هر کسی بود که نقدش کند. آرمانشهر ( اتوپیا یا یوتوپیا ) پدیده ای مذموم نیست، نَویدی مثبته. اساسا مهدویت که مکتب انتظاره همه اش نوید و آرمانه. در لابلای آیات معاد درقرآن این آرمان و حتی جزئیات آن برای مومنان ترسیم و تصویر شده است. پس من وَهم و خیال نبافتم. آدمی میان مژده و نوید، روانی معیّد دارد. کاریکاتوری بودن هم به این است کسی از میان همه محسّنات و زیبایی ها و اعتدال و استوا، دائم آن عیب ها را برجسته و بزرگ تر از معمول  کنه. و هی امتدادش بده و در بوق بدمه. و من در متن خودم نه این گونه در دخترها بودم که چنان مداحت آفریدم تا جایی که در پایین ترین وصف نقد " لالایی "تلقی شده. این تناقض در نقده. و این تناقض است که همه علما گفته اند غیرعقلی و مذمومه. نه آرمانشهری بودن. اما مطالب دور ازدسترس می نویسم را داوری دور از خُبرَویّت این نقد منتشره می دانم. این تاحدی زیاد نقدی غیرقابل پاسخ است. چون دور از دسترس، اصلاحی علمی نیست که خاصیت ابطال پذیری داشته باشد تا به نقد کشیده شود.. پس از این عبور می کنم.

3- در متن نقد نیز آمده، من نگاه ظالمانه و خطرناک به دخترهای دارابکلا همچون یک شیء زینتی دارم. البته اینکه زن زینت حیاته شکی نیست. این موجود مطاوعه ای و لطیف و استخوان ریز اگر پدیدار نمی شد آن وقت تازه حس می شد مرد از چه همنفس و مکمل ظریفی محروم و دورگردیده. جناب عارف عزیز من زن را شیء تلقی کردم؟ هیچ جای متنم این اسنباطی که در نقد مهیاشده، (و مشکوک به ...و هنوز نیز در اعجابم چرا این نقد عارف به من به صورت نا بهنگام و شبانه و بی اطلاع من و به وجه  غافلگیرانه و رو کم کنی مثلا،  در وبلاگ دارابکلا 20 منتشر شده. به هر حال روزی مکشوف و هویدا می شود که چرا...) نشانی ندارد. من در تشبیهی بسیار ملموس زن و مرد را مُعین هم و باد و ابر دانسته ام. حتی گفته ام پس از نماز که عشق خدا و خلق در آن جمعیت یافته، این زن و مردند که عشق خلق و خلق را نقاشی کرده اند. که نقشه ی هستی شده. این نوشته من، شیء گونگی زن را نمودار می کنه یا مکمّل بودن شان را؟ کمی هم  انصاف جناب عارف.نقد هم باید مبتنی بر جدّ و جهد عقلی باشه. نه عُقده های جمع شده. که گاه آدمی را به هزل و هذیان بافی منتهی میک نه. اضافه کنم خطرناک و ظالمانه بودن متنم را که به خیال نقدی که آماده، آمده، مراب ه آن متّصف ساخته. رُک بگویم این پیش داوری به دور از هر جمع آوری عقلانی و عاطفی و مشحون از حسِّ تقلّا در اثباتِ " بودن " و مانور " مخالفت " دادن است. چون این وصفیه، اگر نگویم وَهنیه بوده! لااقل " شبه هزلی "برای منهَزم سازی من بوده صدرصد. و این رسمی در نقد مدرن نیست. که بر می آشوبد که آری نقد سنتی مسلح به سلاح تکفیر و تنبیه و تهدیده.

من صاف بگویم لحظه ای از آنچه قرآن به آن تصریح کرده وا ئمه (ع) آن را شرح وب سط دادند، حتی یک قدم هم کوتاه نمی آم. معتقدم هر کسی که سوره مبارکه نور قرآن را نخوانده باشه، هیچ درکی از آورده ی دینی خدا در باره ی زن نداره. اول نور را باید خواند. بعد اگه کسی منم منم کرد و حدیث تراشید و فریاد برآورد و طرفدار حقوق زن شد تازه میشه حرفش را حدثه! ندانست. 23 .

چهارشنبه ٦ آذر ۱۳٩٢ ، ۸:٢٠ ‎ب.ظ

دخترهای دارابکلا (2)

غروب از تهران آلوده ی هم هوایی، و هم هوائی! با شوق جواب به جناب عارف عزیز، هم به حرمم، هم به منزلم، برگشتم. خدا را شاکرم. از همین منزلم می آغازم. تا مثال را از درون خانه خودم برگزینم که جسارتی برکسی نباشد. پس از استحمام که آدابی دینی ست. و اقامه ی نماز که معراجی درونی ست. و تناول چندی خرما و قاشقی نیز پودر قوّتو! که اقبالی قَسری ست .و تبرّک به قرآن که فعلی استحبابی ست. و شاید حذف شام که گهگاهی شومی ست. آمدم سراغ پاسخ جناب آقا عارف آهنگر دوست خوب و داننده ی من، که کاری الزامی ست. از خانه ی خودم، همین جا که یک " زن " (که همسر و همدم و همتن و هم کُفوّ و حتی در بسیاری از امور مفضّل منه) حیّ و حاضر است، شما را با پدیده ی زن، مانوس سازم. آری همان زن، که در تعبیر عرفانی جِلوه ی جمال خداونده. در کنار یک مرد، که جِلوه ی جلال ربّه. از در که در می رم گویی از او دور و دیر می شم. و این افتراقی مَعسوره (یعنی سخت و رنجوره) که به شدت هم دردناکه. بعد که باز به او می پیوندم اقترانی میمونه. که به حدّت طرَب ناکه. گویی همه ی ذهن و ظنّ و زحمت ام، فوری و آنا" با طهوری و تهیّات او ترمیم می شه.

این از برکت زن. که ترکش درد است. و وصلش طرَب. این حس و عشق را فقط زن میآفرینه. و جون جناب عارف، الان در فَقد تجربه ی زن است.گویی وی مجرّده. پس نمی تواند علمی و وَهمی ردّم کنه. این درک از زن فقط و فقط تجربی ست. نه ظنی و انتزاع ذهنی و خیالاتی. حال می پرسم اگر نعوذ بالله او یعنی زن من، که مثال این نبشته شد تا حق کسی را پایمال نکرده باشم" طور "ی دیگر!!! بود، من با ورود به منزل و مسکن و مَاواء ام چه " تور " ی به جبر و زور فسده، صید و دامم می شد!؟ نیز عکس آن. اگر زن به خانه و آشیانه آید و مرد را طوری دیگر، یعنی فاسدی هرزه یافت، در چه مرصادی مبتلا می شود. زن و مرد هر دو با پاکی ست که، سکنیت و سکونت می یابند. و اتفاقا زن در این معادله، اُس و پی است.  

این هم بدان، زن به اُتراق اتاق و به جارو و سکو و به مطبخ! و منقل هم، همبسته نیست. او نیز به چیزهایی پیوسته است که دین ازو می طلبد. و ما متدینان مفتخریم که قرین قرآنیم. این اسمش حبس و حصرنیست! زنجیر و کُتل نیست. این نوعی از زیست نبیّ یانه و عفیفانه است. این تفضّل و تلطُّف معنوی را هرکی به آسانی لمسش نمی کنه. ناحیه و حومه این زندگی ناب، فقط با مقیّدات دین و قرآن و اخلاق مرزگذاری می شود. هر چی جز این و بیرون از این، من درآوردی های بشری ست. که اسلام آن را جاهلیت ( چه کهنه اش و چه مدرنش ) می نامد. با فریادی رسا در گوش و جان همه الان به استفهام می دمَم : زن، برای مانکَن شدن است! یا زن برای مومنه گردیدن؟ آیا زن یعنی آن دو گوش (بر وزن گوگو...!!!) همیشه در آغوش!؟

دلتنگی های نبی مکرّم (ص) چرا با " کلّمنی یا حُمیرا " به زنش عایشه ام المومنین به تاکید قرآن کریم، خاتمه می گرفت؟ چون زن مظهر اُنس است. و مجالست با او  مُوانست می آورد. کدام زن؟ زن هرزه یا زن حلیمه؟ زنی که  آسیه و حوا و زینب و زهرا (س) صفت است؟ یا" زنیکه "ی که عاصیه و هتّاکه و زینته و زهره سقطه؟ (افسانه ی تبعید زهره به آسمان بماند). این از سرآغاز نقد نقدم که نه غازیدن (جنگ و کشتن) بلکه آغازیدن در بحث بود. همانطوری که مطلع هستید جناب آقا عارف آهنگر به متن دخترهای دارابکلا به شمارش من تقریبا 25 ایراد و نقد بر خود من و نیز بر متن من وارد نمود. وبی هیچ اطلاعی به من در وبلاگ دارابکلا 20 منتشر نمود.که موجب تعاطی آراء گردید. و این البته  از نعمت آزادی ست که خدا به بشر هِبه و هدیه کرده است. از اینجا به بعد من به تک تک آن 25 ردّیه و بثّ الشکوائیه (به تعبیر عین القضات همدانی) اشاره می کنم. و پاسخم را به ایجاز بیان می کنم.

از بسیاری از عزیزان متفکر که در ذیل متن آقا عارف در دارابکلا 20 و نیز در پایین متن من در دامنه دارابکلا نظرات بسیار مهم و دقیق و از سر حُب و دوستی و راه حل یابی  و درک متقابل ارائه کردند، سپاسگزارم. من از فهم دینی و اجتماعی شان، هم بهره بردم و هم حَظّ معنوی دریافتم. دنباله ی  این بحث تا ساعات دیگر..ان شاء الله تعالی. 22 .

چهارشنبه ٦ آذر ۱۳٩٢ ، ٢:٠٢ ‎ب.ظ

نقد اول عارف آهنگر بر دامنه

شیپور یا لالایی؟

جناب آقای طالبی در وبلاگشان در پستی زیر عنوان «دخترهای دارابکلا»، مطالبی را فرمودند که لازم دانستم در پاسخ ایشان، آنچه در زیر می‌خوانید را بنویسم. از مدیر محترم وبلاگ «دارابکلا 20» سپاسگزارم بخاطر انتشار این نوشتار. برای خواندن نوشتار آقای طالبی که در وبلاگ «دامنه دارابکلا» منتشر شده است، روی لینک زیر کلیک کنید:

http://damaneyedarabkola.persianblog.ir/post/25/  اینجا

 جملات شما، جناب طالبی در این نوشتار بسیار روح نواز و در عین حال دور از دسترس و خالی از تأثیر واقعی است. استاد عزیز، هدف، به رخ کشیدن آرمانشهر اگر هست، خب پس باید به این نوشتار شما به دید یک نقاشی باشکوه و یا یک اثر زیبای ادبی نگاه کرد که حقاً قابل تحسین است. اینکه جوهره «زن» را اینگونه زیبا از دل قرآن بیرون کشیدید زیباست. اما اگر هدف طرح وضعیت دختر دارابکلایی است، اینگونه نگاه کردن و نوشتن راه به جایی نمی برد و بیشتر شبیه به یک کاریکاتور دردناک است.

آقای طالبی عزیز، وقتی دارید از دخترهای دارابکلا حرف می‌زنید، چرا سراغ واقعیت ها و مشکلاتشان نمی‌روید؟ این نگاه، خطرناک و ظالمانه است که دختر را همچون یک شیء زینتی تصویر کنیم که مردان برای به دست آوردن و تملک آن به آب و آتش می‌زنند. پس در اینصورت می‌توان به مردها که طبق این تعریف شما صاحب‌الاختیار زن‌ها هستند، حق داد که بعد از مدتی که این آب و آتش فرونشست، بروند سراغ یکی دیگر! البته به شرطی که از 4 تا تجاوز نکند این فستیوال آب و آتش! البته اگر خواستند باز هم ادامه دهند باز هم راهی هست. صیغه آقا؛ صیغه کنند! آب و آتش غیررسمی و بی‌دردسر!

 استاد بزرگوار، ریشه این‌همه ناهنجاری همین نگاه‌هاست. همین نگاه‌های توهین‌آمیز و تمامیت‌خواه. این نگاه، زن را درون خانه اش حبس می کند. این نگاه زن را موجودی منفعل و بی تحرک می کند. جامعه‌ی سالم تفاوتی میان زن و مرد در حوزه‌ی اجتماعی قائل نیست. کجا و کی پس ما می‌خواهیم قبول کنیم که زن هم یک انسان است، با تمام ابعادش؛ نه آن ابعادی که ما می‌خواهیم. توانایی هایی دارد همتای خودمان. علایق، دغدغه‌ها و خواست‌هایی دارد هم سنگ خودمان. کِی پس قرار است نگاه جنسیتی و جنسی را از اینها برداریم؟ چرا به اصل و جنبه‌های انتزاعی وجودی زن اینقدر می پردازید آقای طالبی؟ می‌خواهید یک اثر ادبی به جای بگذارید؟ یک نقاشی باشکوه و زیبا فقط؟ می‌گویید آدمی باید اصل خودش را بشناسد؟ بله درست است. ولی چرا نمی آیید مختصات و مولفه های زندگی دختر امروز دارابکلا را بررسی نمی‌کنید؟ چرا خودتان را به خواب می زنید؟ عزیز من، دختر دارابکلا مثل پسر دارابکلا کج‌فهمی و عبوس اندیشی دینی‌ای را دارد تحمل می‌کند که سالهاست جانش را به لب آورده است و روح‌ و خلاقیتش را در زنجیر کرده است. دختر دارابکلا حتی هنوز آزادی‌های قانونی‌ای را که دخترهای سایر روستاها دارند، ندارد؛ او نمی‌تواند حتی پوشش خود را از این مدل صدهاساله‌ تغییر دهد، اگر بخواهد. چرا نمی‌گویید اینها را؟ چرا خواننده را خواب می‌کنید؟ چرا همیشه لالایی؟ پس کِی شیپور؟ چرا مشکلات و مفاسد اجتماعی‌ای که همین روستا بدان مبتلاست را ریشه‌یابی نمی‌کنید؟ یک پای همه این مشکلات اجتماعی زنان و دختران دارابکلایی هستند، همین قربانیان مظلوم. چرا وقتی به سراغ اینها می‌روید، تصویر یک اَبَر‌زنِ رویایی را به رخ‌شان می‌کشید؟ چرا خشونت‌های غیرانسانی‌ای که بر آنان می‌رود را تصویر نمی‌کنید؟

اصلا سئوال من این است که دختر دارابکلا اساساً چطور زندگی می‌کند؟ چگونه اوقات روزمره‌‌اش را سپری می‌کند؟ خیلی دوست دارم خواهران دارابکلایی من که این نوشته را می‌خوانند، بیایند پاسخ بدهند. از کودکی‌اش که بگذریم، از دوران دبیرستان‌ که تغییرات جسمی و روحی بوجود می‌آیند، او وارد تونل وحشتی می‌شود که طولی به درازنای تاریخ دارد. درس می‌خواند و به دانشگاه می‌رود یا بعد از دیپلم ترک تحصیل می‌کند. اگر به دانشگاه برود، مصیبت‌ تازه‌ای شروع می‌شود: دیدن لباس‌ها، آرایش و سبک‌های متفاوت زندگی همکلاسی‌هایش، شناختن موجودی به نام پسر، آشنایی با مفهوم ممنوعی به نام «دوست‌پسر»، و قص‌علی‌هذا. پرواضح است که چهار سال تحصیلش به همین سردرگمی و قیاس دائم خود با دیگری می‌گذرد و آنچه برای او بعد از فازغ‌التحصیلی باقی می‌ماند، یک دنیا حسرت است و توقعات غیر قابل دسترس از همسر آینده، والدین و از جامعه. اگر هم به دانشگاه نرود و مدل «زندگی مشترک» را به جای «تحصیلات عالیه» انتخاب کند، اوضاع فجیع‌تر خواهد بود حتی. زندگی مشترک برای او دنیایی از ناشناخته‌ها خواهد بود. دنیایی از بطالت و افسردگی. دنیایی از خشونت و سرخوردگی. چه کند؟ شما بگویید جناب طالبی. شما چه پیشنهادی برای گذران اوقات تمام نشدنی فراغت او دارید؟ در کدام حلقه‌تان از او دعوت کردید؟ در کدام مراسم به او مسئولیت داده شد؟ چه نقشی برای او در نظر گرفته اند کارگردانان این نمایش؟ در کدام کار و فعالیت اجتماعی جدی از او و توانایی‌هایش استفاده شده است؟ دختر دارابکلایی اصلاً کجاست؟ آن گوشه کنارها. ما عزاداری می‌کنیم و او تماشا می‌کند، ما مقاله می‌خوانیم و او گوش می‌دهد، ما جشن می‌گیریم و او نگاه می‌کند. کجای جامعه، کجای تاریخ محبوس‌شان کرده‌ایم که اینگونه پژمرده و عصبی شده‌اند؟ آنها که کارگردان اصلی را از کار برکنار کرده‌اند، بلایی بر سر این شاهکار خلقتش آورده‌اند که تبدیل شده به یک سیاهی لشکر!

چرا به زور لبخند رضایت بر لبهاشان جراحی می‌کنید جناب طالبی؟ چرا فقط شما می‌گویید و آنها گوش می‌دهند؟ چرا به جای آنها از همه‌چیز راضی هستید؟ چرا خودشان چیزی نمی‌گویند؟ کجا، کِی و چگونه باید حرف بزنند؟ از پشت کدام تریبون باید فریاد بزنند این درد کهنه را؟

دست بردارید جناب طالبی. اگر دردی از اینها دوا نمی‌کنیم، به حال خودشان راحت‌شان بگذاریم.کلاه بر سرشان نگذاریم لااقل. فریب‌شان ندهیم که شما راضی هستید، همه چیز خوب است، شرایط «گل و بلبل» است!

در ضمن، این جمله سهراب را من اینطور نمی‌خوانم که شما خواندید. سهراب گفت: چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید. شما بهتر از من می‌دانید که منظور او تغییر نگاه و نگرش به جهان پیرامون است. اگر بخواهیم شعرش را به نوشته شما ربط دهیم باید گفت منظورش تغییر نگاه‌مان به «زن» که مادر هستی است، بوده. اتفاقاً خوب شعری را انتخاب کرده‌اید! عارف آهنگر .5 آذر 1392 .

چهارشنبه ٦ آذر ۱۳٩٢ ، ٢:٠۱ ‎ب.ظ

کوچه های دارابکلا پر از شهیده(4) 

به نام خدا. در تنگ کوچه ی حمام ،دو شهید مناره ی ما شدند : حسن و ابراهیم. پدر حسن برای ماها نامی آشناست. محمد زکی طالب (شاید هم ذکریا طالب ). قرآن می دانست. نوحه هم می خواند. جوشی هم می گرفت. مرحوم طالب را می گویم. پدر خوب شهید حسن آهنگر دارابی. بگذارید به یاد هردو (پدر و پسر) مزاحی از سر عشق و درد بکنم. که بزرگترها خیلی به آن مانوس اند. در اوج جوشی شب تاسوعا و عاشورا طالب (که کمی شیخ هم بود) با صدایی غم انگیز و لرزان و توام با گریه، وسط ما سینه زنان می آمد: با صدای رسا و آشنا بلند می گفت ، اکبر چه شد؟ شهید شد. عون چه شد؟ ... عباس چه شد؟ ...حسین (ع) چه شد؟ شهید شد. بعد یه دفعه می گفت خدا! !چه شد !!؟؟ ما هم می گفتیم (نعوذ بالله) شهی.. این پدر خوب، حسن را هدیه سیدالشهداء (ع)کرد. سالها تن حسن در نقطه ای نامعلوم مفقود الاثر بود. که البته بعدها این عنوان اصلاحیه خورد و شدجاوید الاثر. تا اینکه استخوانهای این شهید والا مقام مزارمان را مزیّن نمود. جوانی آرام و خندان و سر به زیر بود. هم جَبهه و جبین اش را در نمازها داشت. هم جبهه های جتگ را نمازش ساخت. تا جایی فداکاری داشت که تن خود را ایثار دین و کشور و ناموس مان نمود. بر روح پر نشاط او و روح مرحوم پدرش که پیر غلام حسین (ع) بود و صحّت و سلامتی مادرش صلوات. تا به کوچه مسجد نیامدیم برای زیارت سه شهید این دیار، یعنی شهیدان عبدالحسین کارگر، سیدتقی عمادی، و رفیق شفیق مان محمد باقر مهاجر، دو شهید دیگر محله مان را معرفی کنم. ابراهیم نبی زاده و محمد جوا دطالبی. او پیرمردی روحیه دار بود. یعنی شهید ابراهیم نبی زاده. نوحه خوان نیز بود. چندین بار جبهه رفته بود. دائی شهید سیروس اسماعیل زاده بود. کوچکترها اگر نمی دانند حالا بدانند. این شهید گر چه در ساری زیست، اما یک دارابکلایی اصیلی ست. برادر محمد علی نبی زاده است. اسحاق رجبی و حوریه رجبی (مادر همسر من) و شهید سیروس اسماعیل زاده خواهر زادگان این شهیدند. این شهید مومنی وارسته و مردی مردم دوست بود. از رزم نمی هراسید. حتی در کارزار جنگ نیز از روحیه دادن به رزمندگان دست بر نمی داشت .بر او و همسر مرحومش صلوات.

می ماند محمد جواد طالبی. که با او پر از خاطراتیم. خندان. حاضر بگو. شاد. باتقوا. و مقیم مسجد و تکیه بود. از کارخستگی نداشت. در جمع هر محفلی گل سر سبد می بود. جوک همبسی بلد بود.و واقعا هم مثل اسمش جواد بود. بخشنده. آری چه خوش عاقبتی داشته این جواد جوینده و جهنده یعنی : شهید محمد جواد طالبی. یاد مرحوم پدرش حاج علی اکبر به خیر. که بارها به ماها می گفت او را هدیه خدا نموده. گر چه از ناراستی ها و بی عدالتی ها شِکوه داشته. اما به هیچ احدی متعرّض هم نشده. می فهمیده چه چیزی رغا تقدیم و فِدیه الله نموده. آخه مثل جواد خیلی خیلی اندک اند. آن زمان این همه پاکی و نجیبی داشت جواد. قِدّیس سازی نمی کنم. خداخود آنها را اَقدس خَلق  ساخته. اما او این اواخر خبیر شده بوده. و به خیل کوی دوست پیوسته. من به این جوادم هنوز غبطه دارم همیشه. چقدر دلش صاف و دریا بوده. او با برادرش حسن که رفیق اَقدم و قویم و قلبی ما بوده و هسته، این جواد عزیز عین رفیق بوده. گویی به جای دو برادر، دو دوست هم بودند همیشه. که از برادر گهگاهی هم صمیمی ترند. یادش همیشه دردلم حسرت می آفرینه. بر او و والد او و والده او صلوات. در زیارتی دیگر سراغ سه شهید دیگر محل مان می رویم که از کوچه ی مسجدند. آری مسجد. 21 .

سه‌شنبه ٥ آذر ۱۳٩٢ ، ٤:٤٠ ‎ب.ظ

کوچه های دارابکلا پر از شهیده(3) 

به نام خدا. اینک از بن بست بیرون آیید. از کوچه ی شهید محمد جواد طالبی به زیارت 5 شهید دیگر می رویم. اول بریم پی شهید ابراهیم عباسیان. از او می آغازم. غازیدن !نه. آغازیدن. گذشت آن زمان همه علیه هم بودند. و تاریخ هم مغازی! ( جنگی ) بوده! حالا دوره، دوره ی صلح  وصفاهاست. این شهید عزیز که مدیدی شَهد شهادتش مظلوم تر از شب حیاتش بوده، باز نیز مظلومه. بازعکسش درجاهایی که ملک طِلق خداست خالیه. شهید،شهیده. این و آن نداره. ارج و اجرش فقط با خداست. خوب ،اگر شهیدش نمی دانید! و این البته به تو ربطی هم نداره. پس چرا اصلا به جبهه جنگ و دفاع راهش دادید؟ مگر نمی دانستید در این جنگ لعنتی صدام عفلقی و دفاع مقدس ما، ممکن بوده خونش جاری راه آزادی و دین و آئین مان بشه؟ توبه کنید.که خدا توّاب است. و نیز خیلی هم اوّاب را دوست می دارد. من بارها شهادت داده و می دهم که د رمرداد ماه سوزان که حتی سخت پوستان جرات آفتاب نشینی نداشتند و د رغار و ِله زار مخفی می شدند! این ابراهیم محله ی مان، هم د رروزه اش مستحکم بود. و هم در اقامه ی نمازش منظم. از شما می پرسم مگر بپا داری نماز و روزه داری در روزهای داغ، کم مسلمانی کردن است!؟ خود خدای رحمان گفته من د ردل هیچ کس غروب ندارم. این فطرت خدای فاطر است .تو آری تو، که بسی مدعی هستی، حالا خود خدایی می کنی با خودت شهید مردم را میگی شهید نیست! این کارت توبه لازم داره و اِنابه. گر چه من با حمید رضای این خانواده، کودکی را به سر بردم. اما از ابراهیم هم به دور نبودم .او با خدا بود. گرایش ها ،مگر راه خدا را مسدود می کند؟ افکار متعدد به عدد آدمهاست. این نعمتِ اختیار آدم هاست، آری اختیار. شهید ابراهیم عباسیان، هم در گرمای تابستان در آداب مسلمانی بود و هم در گرمدشت جنگی و سوزناک خوزستان در ِعداد رزمندگی. و لذا خدا او را از ماها پس گرفت و متوفّی  ساخت. او خُلق و خویی خجسته و فهمی نیز بایسته داشت. در هر دعوای جوانانه ی  آن عصر، او داوری خاتمه بخش بود. به روح پاک او  و پدر مرحومش و صحت و سلامتی مادر مظلومش صلوات بر محمد و آل محمد. در اینجا جا داره از هیئت مذهبی و خوب ببخیل تشکر کنم که حق شهید ابراهیم عباسیان را نادیده نگرفت و از بدو تاسیش، عکس این شهید را در کنار 88 شهید محله ببخیل درجلوی دسته عزاداری امام حسین(ع) قرار داده و از هیچ هیاهویی هم هرگز، نهراسیده. حبذا! احسنتم.

حالا دیگه وقت آن رسیده به سراغ و زیارت دائی همسرم، شهید سیروس اسماعیل زاده برویم  .تا او را در سپهر و شَهپَر دارابکلا باری دیگر طلوع دهیم. او کی بوده؟ مردی از بند فقر، اما همیشه بنده حق بوده. دردی ازسرهای درک داشته. و فرزندی از مادری تک! بده. او آری،سیروس بوده، ابری شکیل و زیبا در آسمان آبی دارابکلا. همان ابری که نوید و بشارت باران و برکت خدا را به بشر می ده. من خود، چند باری با او هم کلام شدم. بیانی ادبیاتی و مرامی مکتبی داشت. شوخ طبع بود، شدید. سلیم النفس بود، عجیب. مشربش، شوق می آفرید. و رشادت و قد سرو قامتی اش، شوکه می ساخت بیننده اش را. وصیت نامه ای زیبایی نگاشت. گفت دنیا باآن همه زیبایی اش مرا نخواهد توانست بفریبد! چرا که من زیبایی های بهتری را دارم که با چشم دلم می بینم. همان لقاء الله که ماها می گیم. او باز نیز مادرش را در اتاقی تنها انیس ساخت. و با گلوله و تفنگ رفت. و اما با تنی گلگون آمد: آری او فرزندی نداشت که برایش بسُراید: بابا خون داد. او درباران رفت.ولی درگلوله باران آمد. شهیدسیروس، بی هیچ نان و نوایی درسفره ی حق، مائده خوار خدا شد. و ماد رتنهایش را در امانِ الله نهاد. مادری که هم مادر شهید بود. و هم خواهر شهید ابراهیم نبی زاده .همه این شیر زن را می شناختند : ام البنین نبی زاده .هر کس، هر وقت به او می رسید از رنجوری اش، پر از خجلت. و از تنهایی اش مشحون از شرمساری می شد. و پیش خود از وجدان و انصافش می پرسید چطور بعضی دارندگان پست و مقام و علم و مال جا خالی دادند؟ جبهه را پشت کردند؟ و یا پشت جبهه نِقار و نزاع آفریدند! و این تک فرزندش به جایی عزیمت کرد که سوسمار هم ازداغی و وحشت سنگلاخ های سومار می هراسید. تن رشید سیروس در سومار غرب به خون و پیام جاویدان آغشته شد. و ما امروز هر پنج شنبه غروب، نزدشان می رویم تا از غربت و فراق، به قربت و تربت و فراغ رسیم. بر او و برمادر رنجور و پدر مرحو م و دورش صلوات. دنباله ی کوچه های دارابکلا را با من طی کنید تا مشمول شفاعت شهدای مان گردیم. 20 .

سه‌شنبه ٥ آذر ۱۳٩٢ ، ۱٢:۳٢ ‎ب.ظ

کوچه های داربکلا پر از شهیده(2)

به نام خدا. ای حالا را نبین که همه به ابزار مدرن متّصل اند. و سرشان گرم و نرم هزاران بازی پیشرفته است. آن موقع ها خیلی ها وِل اوسار بوسِست بودند. یعنی افسار گیسخته به زبان با کلاس شماها. کارشان یا آغوز گاله بود. یا خاک بازی. یا هیزم کشی. یا عروس سنگ بازی. یا هِشتِل که به پشت هم می زدند. و خیلی خیلی پیشرفته تر ها هم دَره دله وگ کپل می زدند. همین. اما این حسن خوب ما از همه ی این چیزها بُرید و سوی طلبگی دوید. آری او  راه را در طلب حق جست و طلبه شد. مودب و خوش مشرب بود. مظلوم هم جلوه می کرد. تب و تاب داشت زیاد. آخرش از گام هایش هیچ هم نکاست. و آنگاهی که مدعیانی پر طمطراق، هی شعا رمی دادند و اما طبخیات را ارجح می دانستند و پا به جبهه نمی گذاشتند، این حسن بابویه ی مان شعور را با خود همراه کرد و رفت و رفت و رفت تا در جبهه حق پیاده شد. تا آنکه بانگ و آوا سر آمد که او هم شهید شد. آری شهید طلبه حسن بابویه دارابی فرزند برومند مرحوم  حسین بابویه شهید شد. طلبه دین شده بود.تا به فقاهت برسد.اما دست تقدیر و حوادث تلخ روزگار و شاید حکمت آن شد به کوی شهادت رود.حبذ ا!حبذا ! ای شهید طلبه ی ما. حالا ست که هی شعار می دهیم، راهش پر رهرو باد. خوب باشه. پر رهرو باشه. پس تو هم ای دارابکلایی اهل دین و ایمان، ای خواهر و ای برادران من رهروش باش. بر او و پدر و مادر مرحوم و خوبش صلوات. از آن تپه و شیب تند که حسن می زیست، کمی پایین بیایید ، می رسی  به بن بستی که در دوره ی دبستانی ما، یادآور تَرکه های انار بوده. که مدیر و ناظم و معلم و حتی فرّاش با آن می افتادند به جان دانش آموزان که تعلیمش! دهند مثلا. من البته هیچ گاه از این ترکه های تاول زا نوش تن  نکرده بودم. آخه یه خورده! درسم خوب بود و شرّ و شوری هم نداشتم. بپرسید. از همین بن بست! است که شهید علیرضا عارف زاده از بن بست روزگار و  آفات دهر! بد کردار رهایی یافت و شد شهید محبوب ما دارابکلایی های دیندار.. شهیدی رعنا، رشید و خوش قامت. همه فکر می کردیم با آن استعداد عجیبش پرفسور می شود .اما او نه راه کالج و آکادمی. و یا بن بست تنبلی و وادادگی، که مسیر امام حسین(ع) را پیمود. و تا آنجا پیش تاخت که اسلام و ایران را از خطر سقوط و هزیمت رهاند. عزیمت کرد و به غیب درونش رسید. زمانی که بزرگتر از سن و سال و حال او در کل ایران که بند آخور  شده بودند، او به عارفی خود بنده ی آخرت گردید. ما از اخوان او به خالی انیس بودیم. تا اینکه درحکمتی که خدا به این خاندان خوب عطاء کرده به عارف زادگی رسیدند. این عرفان و شهادت هر دو تا مبارک. بر او و صحت و سلامتی والدین کرام او صلوات. در قسمت سوم، از کوچه ی شهید محمد جواد طالبی رفیق محبوبم طی مسیر می کنیم و پنج شهید را زیارت می کنیم : شهید مظلوم ابراهیم عباسیان. شهید سیروس اسماعیل زاده. شهید حسن آهنگردارابی. شهید ابراهیم نبی زاده. و خود شهید جواد آقا طالبی که خیابانش افتخارا به منزل پدری ام و کوچه شهید اصغر بابویه متلاقی ست. راستی محله ی خوب ما که تکه ی بکر و زیبایی از دارابکلاست، از همه محلات هفت گانه  محل مان بیشتر شهید داده : هشت شهید. آری هشت شهید عزیز. که برکت این تکه محل اند. منتظر باشید که من هم منتظرتانم. تا بعد. 19 . 

سه‌شنبه ٥ آذر ۱۳٩٢ ، ٩:٠۳ ‎ق.ظ

کوچه های داربکلا پر از شهیده(1) 

به نام خدا. با وضو وارد شوید! کوچه های دارابکلا پر از شهید است. پس از هفت قسمت هشدار به روحانیت دارابکلا و ارائه ی متن دخترهای دارابکلا، و کمی پیش تر از این انعکاس متن حلقه تکیه و نیز انتشار متن آسیب شناسی عزاداران درون تکیه دارابکلا که همه در ذیل همین متن در این وبلاگم (دامنه دارابکلا) در معرض دید و داوری شما قرار گرفته، حالا می خواهیم با هم با شهداء ی محل مان همدم و هم دامنه شویم. در این سلسله مباحث کوچه های دارابکلا پر از شهیده می خواهم قرضم را به این شهدای عزیز و پاک پرداخت کنم. با زبانی صمیمانه و بیانی فاخر در شئون و اندازه شهیدان.  تو نوزاد بودی، تازه از رحم مادرت متولد شده بودی. نه نه، نه نه! حتی نطفه ات هم منعقد نشده بود اینها یعنی شهیدان که علیهم درود باشد و سلام جاویدان، رفتند دفاع کردند و با برگه ی ترخیص شهادت آمدند. تو نبودی هنوز! کاش بودی تشییع پیکر آغشته به خون شان را می دیدی. تهِ صف تشییع، هنوز میدان شهدای ساری بود !تازه سرِ صف رسیده بود آقا اسیو پیش! همین وادی پیچ در پیچ محل مان، که حالا شده میعاد تند پیچی عده ای که مُفتکی می میرند و می میرانند!چون که هنوز مطلع نیستند اینجا میعادگاه ما محلی ها با شهدای در تابوت رفته ی مان بوده. سر تابوت پرچم پیچ شهید، که اینجا میرسیده ....آه که آن روزها نه موبایلی بوده نه اینترنتی، نه حتی تلفن خونگیی و نه نیز دوربین دیجیتالی.

از محله ی ببخیل شروع کنم که 8 شهید دارد. از تنگ کوچه های منتهی به جول غورزم. همان راه باریکه ای که حالا مسدود و مال کسی شده! می رفتیم اوه لی یعنی آب تنی. یعنی زیر آبی. ولی اوه لی چه زیباست تلفظش. نه استخری داشتیم. نه حمام گرم و نرمی. اگر داشتیم هم آسیاب به نوبت بود. نیمی از روز حمام مان، زنانه بود. و غروب ها که آبش را زنان خوش انصاف، خشک خشک می کردند، تازه به ماها مردان و پسران روزگار می رسید. حالا تو، توی خونه نزدیکه که سونا هم ساز کنی. ما جبهه صف می کشیدیم تازه بعد از 5ساعت، نوبت مان فرا می رسید. آن هم نه حمام مدرن امروز تو، که دخمه ای به نام حموم صحرایی. مثل موشی صحرایی می شدیم پس از استحمام و غسل به اصطلاح شهادت. که همش منتظرش می ماندیم. لیاقت از ما زدوده بود. این یکی از ما رهیده و سراغ مردان مرد دارابکلا رفته بود. که این متن آنان را، یعنی شهیدان مان را کمی پیشتان آفتابی می کند. بعون الله تعالی. از همین تکه خاک موطن ما،که بازیگاه و زیستگاه ما بوده، شهید علی اصغر بابویه از زمین به آسمان برخاست. آری عای اصغر فرزندآقای گتی هدایت. مردی محروم اما مرحوم و سربلند و والد شهید رزم و جهاد و دفاعیه. این شهید اصغر است. اصغرکه معنی لغوی اش کوچک تر است ماییم؛ نه او که با بزرگ منشی شهید شده. اصغر و کوچک تر! از کی!؟ از من و تو و شما؟ نه. هرگز. هرگز. او آری که اصغر بود ولی، اصغر و کوچک تر از خدا نه ماها. کوچک تر از الله نه از ترسوها. او از همه ی ما اکبر بود که با اشهد گفتن ها رفت. ولی و با شهادت و شاهد شدن ها آمد. خون او هدیه ی دین خدا شد. تا اسلام از غریبی و مهجوری نجات یابد. و لذاست که قرآن اینان را نه مردگان که زندگان تاریخ می داند. و لا تحسبن الذین قُتلوا فی سبیل لله امواتا بل احیا... این از شهید عزیزمان جوان زیبا و بی ریا و از خاندانی بی ادعا. شاید بر این شهید نکته هایی اگر محذوف آمد، اضافت نمایم. تا ضیافت مان کامل شود. به روح پاک او و والدین بسی محترم او صلوات. در متن بعدی به سراغ و زیارت طلبه ی شهید حسن بابویه می رویم. به نوبت جغرافیای محل هفت گانه مان. ان شاء الله تعالی. 18 .

دوشنبه ٤ آذر ۱۳٩٢ ، ٥:۳٩ ‎ب.ظ

دختر های دارابکلا (1)

طرح بحث : به سراغ شما آمده ام دختران امروز، همسران فردا، و مادران پس فردا. و نیز یحتمل مهندس و دکتر و متفکر و نویسنده و مجتهده و نقّاد و... آینده. چرا شما مهم و ناموس خلقتید؟ چرا جسم تان باید در حجاب باشد؟ چرا مرد بر شما نامحرم است؟ اساسا چرا شما حرمت و حریم دارید؟ چرا نگاه به شما گناه دارد؟ و نیز چرا خدای رحمان این همه شما را مورد حمایت و حفاظت قرار داده؟ به همه این سوالات که نیم شه اینجا پاسخی درخور داد. با این روش پرسشی خواستم راه گفت و گو با شما را باز کنم. خواستم از همین ابتداء گفته باشم چقدر در نظام خلقت خدا زیبا و زینت داده شدید. چقدر بر سر انتخاب شما میان مردها غوغا بپاست. چقدر برای رسیدن به شماها، مردها به آب و آتش و هیمه و هیزم می زنند.

شرح مطلب : راستی هیچ می دانید عشق پاک به خدا، از عشق ناب و خاص به شما تمرین می گیره!؟ شما اگر نبودید، هستی ابتَر بود. شما نبودید مرد عقیم بود. شما نبودید هیچ نسلی، نو و هیچ عصری تازه نمی شد. بَطن پاک شما،رحِم هستی ست. شما زُهدان خلقت اید. می دانید شما " اُمّ " جهان و جان اید؟ شما اگر پاک نباشید، نسل ها ناپاک می گردند. شما اگر در پوشش مناسب و در عیار و شئون اُناث نباشید، ذکور عالم از هویت اِنسی و اُنسی می افتند.و حیوانی عیّاش می شوند. مردانی مخاطره ساز و آلوده گر محیط انسان. طمّاع و دَله دزد به ساحت مقدس شما زنان زمین. مردانی که حرفه شان همیشه عمیق شدن به حریم زیبا و جسم دلربای تان است. نه همه مردان، بلکه هرزه گران و عیّاشان شان. آنها که هرزه بینی دارند. از دیدنتان سیر نمی شن. حتی جسورند تا به عُنف شما را از بِکری و طیبه گی و طهوری بیندازند. ننگ بر این نوع مردان، که ناموس را نا امید و مایوس می کنند. و از هم نوعی گویی بیرون می روند. این نگاه نیست، این گناه است، گناه. کاری تنفر آمیز نزد حق و خلق. شما آنها را با حجاب و پاکی تان محصور و حسرت به دل کنید. خدا ما و شما را مکمل هم کرد. ما به قول سدید قرآن ازواج یعنی دو دو و جفت جفت خلق شدیم. و خلقناکم ازواج ( آیه ی 8 سوره مبارکه نباء) و نباء یعنی خبر عظیم. یعنی جفت جفت آفریدیم شما را .دو تا دو تا.  اگر تک تک و فرد فرد بودیم از غصه دقّ می کردیم. اصلا پدیدار نمی شدیم. زن و مرد " دم و بازدم " هم اند. زن و مرد  عین ابر و بادند. باد اگر نباشد! ابری باردار نمی شه. تا ببارد. ابر هم نباشد! باد بر چی بدمَد تا بباراند؟ پس بدان، زن، قناتِ مرده و مرد قوام زن. این دو وقتی پاک و عاشقانه کنار هم شوند تازهسکینت آغاز می شود. زن آرامش دهنده است. و مردآسایش آورنده. زن جِلوه نازه و مرد اسیر  نیاز. ناز و نیاز یک بار در نماز جمع می شود. یعنی : عشق حق و خلق. و یک بار هم در مرد و زن.که یعنی : عشق خلق با خلق. آن یکی آسمانی ست. و این یکی زمینی. که قنطَره (یعنی پلی) برای ذوب در خداست.

راستی زیاد سرتان را به درد آوردم. می خواستم این را به شما بگویم که دارابکلا را همچنان با پاکی تان با صلابت تان با عبادت تان و با پوشش دینی تان، که حجاب ناموس هستی ست، مثل همیشه، عین خودتان پاک و صاف و با هویت و نمونه و برتر از هر جا نگه دارید.

شما دارابکلا را پاک بدارید، داربکلا هم به حتم شما را پاس می دارد. چون شما " دامن "  دارابکلایید. شما در دامنه ی عظیم و عمیق دارابکلا آرام دارید. این روستای ممتاز منطقه و جهان را آرام و متین و متدین و محجّب و مترقی و متناسب شئون الهی خود،باقی نگاه دارید. چشم ما به شماست ای دختران پاک روستا. پس چون دامن تان که پاک و پاک است، دامنه ی وسیع این محل را هم که دارالمومنین و دارالشرع ایران است منزّه و مطهر و مرتب نگه دارید. که می دارید. چشم مردان خوب محل چرا به شما دزدی ندارد؟ چرا متجاوز به نگاه متلذّذ به شما نیست؟  چون در خود خیانت و خباثت می داند پاکی شما را به هوس زودرس و زودمیر! خود بیالاید. نیز کسی جرات نمی کند این نگاه حرام را به سمت و سوی آکنده از نجابت تان بیندازد.

نتیجه متن : آخرین و اوج حرفم این است : دو چشم هر کس باید فقط دو چشم زن خود یا منتخب و معشوق پاک فردای خود را ببیند. هر انحرافی از این زاویه خیانت هر یک به دیگری است. چه راست گفت سهراب سپهری، البته با تعمیم آن به این حیطه : چشم ها را باید شست، طور دیگری باید دید. شاید در متنی دیگر، باز نیز سراغ پاکتان آیم ای پاکان و نُجبای محل من. که این محل بِکر و زیبا و باحیا و با وقار، عشق من و توست. محلی که محل کوچ و معراج چندین شهید پاک و اسوه است.  شهیدانی که خون (یعنی عزیز ترین پاره جسم)خود را فدا و هدیه و ایثار زیست ما کردند. تا آ زموده شویم که تا چه حدی یک مرد درست و یک زن ستُرگ هستیم. 17 .

دوشنبه ٤ آذر ۱۳٩٢ ، ٩:۳۳ ‎ق.ظ

هشدار به روحانیّت دارابکلا(7)

به نام خدا. قسمت هفتم . دامنه، دامنه ی سخن را کوتاه می کند و به آخر استیضاح می رسد تا که رای اعتماد میان مان از هم نگسلد. من همچنان بر این تزم می دمم که بی روحانیت نمی توان ره به مقصدبرد، چرا که اسلام و قرآن هر دو صامت اند و با زبان و تفسیر عالم دین، به سخن می آیند. دینداران هم گویی ساکت اند و  بااشارات شما به جنب وجوش می آیند. پس شما دو تکلیفه اید : هم دین منتظر تفقّه و تحرک شماست. هم دینداران متوقّع اجتهاد و جهاد شما. این گوی و این میدان. این اسب و این چوگان. این قلب و این دمان. این مغز و این حرفاتان. بشتابید که فردا دیره دیر. نمی دانم این متن من، کی به سمع یا بصر شما می رسد؟ به هر حال روزی خواهد رسید که در می یابید چقدر به جای عمل به اولی، ترکِ اولی کردید. می فهمید کاش مثل انبیا (ع) از قِلّت عدد پیروان کسری نداشتید. راستی درسته طبق قرآن جزئی از مصادیق اولوا الامر شدید؟ اما یادتان باشدبه همین نسبت نیز وفق همین قرآن باید اولی النُهی هم باشید و نیز مانند داوود نبی(ع) اگر ذاالاید شدید که گه گاه می شوید، حتما و حتمامی بایست اَوّاب هم بگردید! مگر شیعه از چند نفر آغاز شده بود؟ از سه نفر: مقداد و سلمان و  ابوذر.  شما دارابکلا را برای علم و شان تان کوچک می دانید؟ نوح نبی (ع) 950 سال عمر کرد و نبوت. سر آخر فکر می کنید چند نفر در کشتی نجاتش، مومنانه نجات یافتند؟ هدف نوح نبی(ع) نه نعوذبالله کَرّ و فَر ّکه ایفای شرع و شرح بود. شما کی برای مان شرح شرعی بر پا کردید؟شرح شرع نکنید، شر و شورمی شود که بعضا می بینید. فاَینَ تَذهبون! آسایش کی گفته بیتوته و باا هل خود در نعمت و ناز بودن است!؟ کی ثابت کرده هر چه بی غم تر، رخ سرخ تر؟

نه آقا. 14 سال حبس و زندان امام کاظم(ع) و دهها سال حصر پادگانی امامان عسکریین (علیها السلام) و آن همه رنج و ضَیقی ائمه اطهار (ع)و خصوصا مصایب حسین(ع) و سکوت دردانه علی (ع) و بسی رنجهای نبی مکرّم اسلام (ص) و ارّه شدن تن ذکریا (ع) و بریده شدن سر یحیی نبی (ع) و هزاران مثال مسلّم، به شما الزام نمی کند کمی رنج! کمی کمیابی! کمی ترک! کمی درد! کمی درس! کمی بحث! کمی نقد! کمی حل! کمّی حقد! کنید؟ من که می دانم شما ازکدام طبقه و منطقه و منطق برخاسته اید.چرا فراموشمان کرده اید! قم اید یا مشهد و یا هر شهر و دیار دیگر. خوب، باشه قبول. پس هجر و هجران و هاجری کی؟ فقط روحانی کاروان حج و استادی دانشگاه و نمازاداره و پژوهش موسسه و تبلیغ نهادی را راهبری کردن تمام تتمه تان که نیست. ما را هم سر به راه کنید! ای سرداران معمّم. و ای شیوخ قوم و قم. و شهود مشهد که مجاور رضای آل محمدید. در انتهاب گویم ناگفته های فراوان دارم ( گر چه خودم به هزاران عیب مبتلایم ) اما هزاران حرف از سرطینت نه از قِبل کینت! با شما دارم که شاید روزی دگر بر ملا سازم. چون عشقی ناتمام به شما ها دارم. عشقی توام با نقد و انتظار و مطالبه و مفاهمه و مذاکره. نه عشقی کور کورانه و لیلی وار و مجنون صفت. نه عشقی تقلیدی و اطاعت محض. عشق من به شما منوطی (مشروطه) است: منوط به روحانیت ت. منوط به تقوای ت. منوط به آموختنی هایت. و منوط به علم و جهد و کلاس و درس ت بر من و ما و آیندگانی که پُرتر از ما آلوده به مسئله اند و شبهه و شاید هم رَدّیه. ای روحانی محل من، به محل ت، محل بذار. به آن دم و روح بده. همگِنان گذشته ات خاصّه مرحوم آقا دارابکلایی که مظهر زهد و دینداری بودند را خرسند. و ما را هماهنگ کن. با پوزش و اعتذار و الحاح. 16.

یکشنبه ۳ آذر ۱۳٩٢ ، ۱۱:٢٦ ‎ق.ظ

هشدار به روحانیّت دارابکلا (6)

به نام خدا . قسمت ششم . 25 - من خود بارها و بارها نزد خیلی از کسان گفته ام روستای ما می دانین کجاست؟ می دانین محل ما 100 روحانی داشته و دارد؟ این را از این جهت به غریبه ها تفهیم می کنم تامیان آنها دارایی معنوی روستایم را به رُخ کشم و فخر و مباهه کنم. ما که این همه نسبت به وجود شما تظاهر و تفخُّر می کنیم چرا از این صبغه روستا حراست نمی کنید؟ تا ما این رنگ هویتی خود را همواره به سابقه و لاحقه مان پیوند زنیم. و به آن ملصق باشیم. مگر دارابکلا دارالمومنین نیست؟ مگر همین امام جمعه محترم ساری آقای طبرسی ( که خود مفتخر است به نوعی یک دارابکلایی ست ) در مراسم هفت رحلت آیت الله سید رضی شفیعی بالای همین منبر مسجد محل مان با صدایی رسا نگفته است : آی مردم بدانید دارابکلا دارالشرع منطقه است؟ کمی بیندیشید تا چاره ای بیابید. 26 - ما به شرافت و تقوا و مهربانی و علم و دیانت و توانمندی و احاطات و احتیاطات تان و نیزسایر امتیازات تان که به آن متّصفید نه تنها اذعان داریم و بدان واقفیم، بلکه فاخر هم هستیم. عاجزانه می طلبیم این وجاهت تان را به کلاسی بزرگ و دائمی برای محل تان تبدیل کنید. تا معلوم آید :

دارابکلا نه اسرم است نه مرسم. نه چمازکوتی ست نه ارست مالخواست. نه دنگ سرَک است نه تنگ لته. نه لشت نشاء است نه سوچلما و تلمادره. آری، دارابکلا،  دارابکلاست. با دامنه ای فراخ و بلند و عمیق. هویتش را تقویت کنید تا هویت تان در تاریخ جاوید شود. و الاّ آنچه مانند مرحوم آقا دارابکلایی و دهها آخوند تاریخ کهن و مَهتران این محل بافته اند، پنبه می گردد باز. به قول قرآن ماها نباید مثل آن پیر زن باشیم : و لاتکونوا کالتی نقضت غزلها من بعد قوه انکاثا آیه 92  سوره مبارکه نحل. یعنی و مانند آن زنی که رشته خود را پس از تابیدن محکم آن، به صورت پاره پاره از هم گسست نباشید. 27 - روحانی ما آن روحانیی ست که وارسته باشد. به خدا پیوسته باشد. از خود رهیده باشد. ازمردم نگسسته باشد. و در دل و جان جوان، خجسته باشد. درود خدا بر این روحانی. 15 .

شنبه ٢ آذر ۱۳٩٢ ، ۱٠:٢۱ ‎ب.ظ

هشدار به روحانیّت دارابکلا (5)

به نام خدا. قسمت پنجم . 21 - عید نوروز هم که همه در محل حاضر می شوید باز نیز نایاب اید. باز نیز میان خودتان می چرخید. باز نیز ورود به ساحت پر مساحت تان شبیه عبور از هفت خان رستم است. بگذارید رک بگویم، چرا غیر قابل ورودید؟ از این همه عبور ممنوعه که برای خود درست کردید! به تنگ نمی آیید؟ مشیء انبیا (ع) تا جایی که یادمان داده اید درگاه دل مردم و بارگاه قلب عباد بودن، بود. نکند از فرط اشتغالاتی که بر شماها مستولی گردیده، آنچه به ما شیفتگانتان آموختید از یادتان پریده؟ 22 - من از متون مقدسه و کتب شریفه عرفا و علما و فقهای شهیر ( که اندک اندک به تعداد شان در این معاصرات هیچ افزوده نمی شود ) دریافتم که روحانی، طبیب معنوی مردم است. مرجع (محل رجوع) عامه است. معیار حقایق است. درمانگر امراض دماغی است. از شما می پرسم طبیب مگر مَطب ندارد؟ خوب، مطب شما بزرگواران کجاست؟ نشانی همنشینی با شما کجاست؟ کی می شه و کجا می توان با شما گپ و گفتی بی واهمه داشت؟ من و ماها به نسخه های شفا بخش تان سخت محتاج شدیم. کی می خواهید مثل پیامبران (ع) دل به دریا بزنید و به عنوان سفیران حق تعالی درمیان جوانان، دعوتهای دین را احیاکنید!؟ و نیز اصلاح. نکند آسودگی یافتید و خیال می کنید دین اسلام مثل یهود به دعوت نیازی ندارد؟ آقا میدان عمل شما فقط میان دل و مغز مردم است. نمی خواهید دارابکلا را از این گنگی و وَهم نجات دهید؟ نسل امروز با نجابتی که دارد آستانه ی قبولش بالاست. اگر همین گونه طی طریق کنید یقین بدانید نسل فردا از شما فراری است! فراری. 23 - عجب راهی برگزیدید و از میان آن همه شغل و پول به زیّ طلبگی در آمدید. حبذا احسنتم! این گزینش تان تبریک دارد .اما هیچ می دانید ناخواسته یا خودخواسته ازاین زی دارید خارج می شوید؟ یادتان آورم که شما زعامت این عباد ( و به زبان حقوق مدار امروزی : شهروندان ) را بر عهده دارید. پس کی قصد دارید جلودار فرهنگ و هنجار و اخلاق و دینمداری و ارزشهای نبوتی و امامتی مردم زادگاه تان گردید؟ یادم است در اواخر مبارزات مردم دارابکلا با رژیم گذشته برخی از شماها پیشتاز ما در تظاهرات بودید و بسیار هم روحیه بخش بود. و پاسگاه محل جرات نداشت صف را بشکند. اما حالا شماها فکر می کنید کار تمام شده و همه پی نان و نوا هستند. نه آقا. شما ما را تنها رها کردید.و به ترجیحات بلا مرجّح! سرگرم شدید. اما سرِ ما با سرگرمی شما، گرم و سرد نمی شود. ما باز به سوی شما روانه ایم مثل همیشه تاریخ. حال که ما را به سوی خدا روانه نمی کنید، شدیدا استیضاح تان می کنیم و دست از طلب بر نمی داریم. این شما و این ما. 24 - روحانی من و ما فقط آن نیست که دو رکعت نماز به او اقتداء کنیم و بس. روحانی من و ما همچنین فقط آن نیست سالی سه بار ما را ببیند و با سلام و علیکی و نیز ابوی را خدا رحمت کند! ازخود رفع ماموریت کند. نه. مطالبه ی ما بیش از اینهاست. و مطالب هم افزون بر این است. 14 .

شنبه ٢ آذر ۱۳٩٢ ، ٥:٥۸ ‎ب.ظ

هشدار به روحانیّت دارابکلا (4)

به نام خدا. قسمت چهارم . 14 - چرا تکیه با این همه عظمت و آبرو فقط باید برای دو ماه محرم و صفر باشد! این فضای مناسب چرا نباید تکیه گاهی برای گردهم آی ها و همایش های دینی باشد. شما باید این کار بزرگ را آغاز کنید. 15 - هیچ می دانید مسجدمان فقط شده برای اقامه ی نماز ، نه آقا. اقامه خیلی مقدمات می طلبد بگویم خواندن چند رکعت نماز؟ این درست که نماز معراج ماست. اما پس از معراج از پی نماز چه کنیم؟ مسجد شده محل ختم مردگان و اعجاب انگیزتر آن که شده محل جشن عروسی ها و پلو خوری حاجی برگشته ها که تازه آغاز کجی! ها ی شونه. (البته نه همه ی شان برخی از آنان) نمی خواهید مسجدی در ردیف مساجد زمان رسول الله (ص) داشته باشیم؟ هم نماز .هم جهاد. هم زکات. هم ساختن. هم آراستن. هم به عرفان رسیدن. 16 - راستی تا دیر نشده بگویمتان که محل تان دانشجویانی دارد که از صدها مسئول مملکتی هم سالم تر، هم آگاه تر، هم متدین تر و هم نیک نیازی گر ترند. می دانید در دل اینان چه شورشی است؟ چه خروششی است؟ چه جوششی است؟ چه ستایشی است؟ وقتی تو دوری ازشان چطور می خواهی کشفشان کنی؟ حقیقتا بگو تا به حال چند نفر نیرو ساختی و تحویل امام زمان (عج) دادی تا عدد رمز 313 راک می کامل تر کرده باشی!؟ 17 - نمی دانم چرا همیشه وقتی به کسانی مثل من می رسین بسیار عجله دارید که ه رچه زودتر ترک مان کنین؟ من حتی یک بار هم ندیدم با نسل من جلسه ای! حلقه ای! گفت و شنودی! بحث و جدلی ( البته احسنش که در سوره مبارکه نحل آمده ) بگذارین بگذارم و بگذرم. 18 - کو آن همه نیت. آن همه اراده. آن همه یاد داشت ها و آن قول و قرارها که در ایام تلمیذی به خود و خدا و خلق خدای خود دادین؟ که وقتی روزی عالم و علامه و معمّم شدین کاری کنین کارستان. کو آن وعده که پیش خود گفتید بذر معارف ائمه ی اطهار (ع) را در دل جوان کشت می کنین؟ مردم را به راه و صراط می کشانین؟ هیچ می دانید خودتان به ما روی منبر یادمان دادین امام حسین (ع) تا لحظات آخر هم دست از هدایت بر نداشت و حتی عمربن سعد (لعنت الله علیه) را با آن همه دنائت و توطئه ی مشمئزکننده و غرق شدن در نوید و فریب حکومت ری! و نیز دوست نداشت که  از جرگه ی دین خارج شود. عجب! پس شما چرا کم! به این امور خیره اید؟ 19 - این همه مردم محل که نمی توانند بیاند قم و مشهد سراغتان تلمُّذ و شاگردی کنند. کمی برای موطن و بوم زادتان، توشه و زادی مهیا کنین. اگر نادیده مان انگارید ماها که دستمان کوتاه ست. آخرش در آخرت پنجره شِکوه را پیش حضرت حق جل اعلا می گشاییم. آیا نمی ترسید متشاکی ماها باشین؟ 20 - من و ماها دنیایی تر شدیم؟ یا شماها؟ این یک سوال قاطع است.

عیسی مسیح (ع) 31 ساله بوده ماموریت سختی یافته تا بنیاد اَحبار و عالمان دین یهود را که دیگر هم عرض! خدا شده بودند از بیخ و بن ویران کند. و کرد. و 33 سالگی به آسمان رفت تا باز نیز بیایید. باز نیز عده ای را رسواکند. آن هم در معَیّت امام زمان (عج). شما که 40 و 50 ساله که در درس و بحث هستید، کی می خواهید مثل عیسی (ع) و حسین (ع) غوغایی بپا کنین؟ عیسی (ع) در خطر مصلوب شدن بود و امام حسین (ع) مصائب فراوانی را در پیش رو می دید. اما هیچ کدامشان دست از طلب بر نداشتند. شما که در امنیت کامل اید، چرا امروز و فردا می کنید؟ این بود تَتمّه ی طلبگی تان؟ یا نه هنوز هم در طلب درس اید هنوز؟ پس کی به ما می رسید؟ وقتی خدای ناکرده زبان لال و قرین السریر! و ارذَل العُمُر! شدید (دور باد! دور باد)؟ بیایید ما را در معیّت خود راه بریدکه حتی موسی(ع) نیز گاه خضر و شعیب (علیهما السلام) نیازش بود. ما که جای خود دارد که در فقر و فَقد و استضعاف و نیازهاییم. 13 .

جمعه ۱ آذر ۱۳٩٢ ، ۸:۳٠ ‎ب.ظ

هشدار به روحانیّت دارابکلا (3)

به نام خدا. قسمت سوم . 8 - هیچ می دانید خانه روحانی و علمای دینی اندرونی داشت و بیرونی؟ گر چه امروز معماری ما دچارتقلید شده و فضای اوپن، حریم خانه ها را در نوردیده. اما شما چرا بیرونی را از بیت تان حذف کردید؟ بیرونی خانه روحانی محل رجوع و آمد و شد مردم به شما بود. قسمت بیرونی بیت روحانی، محلی برای حل منازعات و مناقشات و مباحثات جامعه بود. امروزه می پرسم هنوز هم بازید؟ یا نه چنان سرگرم روزگاران و کسب معیشت و حل مشکلاب عدیده ایدکه وقتی برای تان نمی ماند تا در منزلتان به منزلت تان بیفزاید. راستی خانه نبی مکرم(ص)ب رای مردم چند در باز داشت! 9 -- آیا آیه نفر (به سکون فاء) سوره مبارکه توبه :و ماکان المومنون لینفروا کافّه فلولا نفرمن کل فرقه منهم طائفه لیتفقهوا فی الدین و لینذروا قومهم اذا رجعوا الیهم لعلهم یحذرون (122توبه) فقط شما را فرا خوانده متفقّه و دین شناس دیندار شوید؟ یا نه بلافاصله ملزمتان ساخته برگردین به بطن مردم انذارشان کنید؟ چرا این همه در متن کتاب مانده! و ازب طن جامعه درمانده اید؟ به قول شهید مطهری 5سال اجتهاد کافی ست 30 سال هم میان مردم بروید (از اینجا قلمم را کنترل کنم که خود شماها ازمن خبیرترید). 10 - راستی راستی تشویش ندارید جوانان پویای دارابکلا تشویش دارند!؟ ذهن مشوّش این همه نسل نو برخاسته ی دارابکلا را کی می بایست رهایی بخشد؟ جزء درس شماها بسی بزرگواران عزیز هست یا نیست؟ درس خارج فقه! گاهی هم باید درس معضلات فکری نسل جدید باشد نه فقط حیض و نفاس.

11 - حقیقتا دغدغه و محاسبه دارید که ایفای نقش می کنید یا نه؟ اصلا می دانید محل چه تعداد دانشجو، چه میزان فارغ التحصیل، چه حد جویای کار دارد؟ اگر نمی دانید این یک بی خبری غیرقابلی ست. اما اگر خبر دارید، می پرسم چه راهی جستجو کردید. با اینان چه خواهید نمود؟ 12 - شبهه ها و تردیدها، جبهه ی جدید علیه ی جوانان (و حتی ماها) ست. جبهه دیگر فکه و شلمچه و بازی دراز و دُب هردان نیست! جبهه اینک اینجاست. جوان در معرض انواعی از دعوتهای شوم است.دعوت به شکّ. دعوت به رَذل. دعوت به پوچی. دعوت به هُرهُری دینی. دعوت به بی عاری. دعوت به شیطان بوسی (به جای رَمی جمَرات). دعوت به ترک شما ها! متاسفانه. چرا که ترک شان کردید! 13 - شما را مواخذه نمی کنم. کاره ای پیش خدا نیسم. اما با مجوز همین خدای آزادی دهنده و حقوق آفرین و متفکر ساز، مطالبات خود و هم گِنان خودم را بر می شمارم که سیره امامان(ع) و انبیای الهی(ع) همین بوده که مردم را از جهل آزاد کنند. پس آیا آزادمان می کنید یا نه رهایمان کرده اید؟ خوب بنگرید. شاید من مشتبه شدم. 12 .

جمعه ۱ آذر ۱۳٩٢ ، ٥:٥٠ ‎ب.ظ

هشدار به روحانیّت دارابکلا (2)

به نام خدا. قسمت دوم . با عنایت به مطالب قسمت اول، اینک برخی از نقدهای کلی ( گاه استیضاحی) و مطالبات اساسی را در معرض دید شما می گذارم و داوری را نیز در اختیار شما و مخاطبان می نهم:

1- معلوم گشته شما روحانیون گرامی نزدیک 55 نفرید. فقط کافی ست هر کدامتان سالی سه روز در دارابکلا بین جوانان حاضر شده و هر نوع آموزش دینی و اخلاقی را که خود به آن واقفید و مرجّح می دانید، در کلاسی به وسع وسیع مسجد یا تکیه برگزار نمایید. می دانید چه رخ می دهد؟ تحول عظیم فکری و دینی و اخلاقی. آیا در دید شما دنیا کلاسی بزرگ نیست؟ آیا انبیای الهی (ع) خود مدرسه ای بزرگ برای بشریت نبودند ؟ اگر چنین کنید در نیمی از سال 365 روزه ی خدا، محل ما به کلاسی بزرگ بدل می شود. خروجی این کارتان تربیت خیل عظیمی ازنسل جدید جویای علم و دین خواهد بود. 2 - چرا به خودتان سازمان، جهت، تشکّل و برنامه های مدوّن نمی دهید تا شکل مراجعه ی مردم به شما منظم و متوالی گردد؟ 3 - آیا با این همه روحانی فاضل و مترقی، دارابکلا که عن قریب به شهری شایسته تبدیل می شود نباید دفتر روحانیت داشته باشد؟ کدام روستا این همه عالم و روحانی باسواد و با تقوا دارد؟ فقط جواب مرا ندهید. برای خدای متعال و امام صادق (ع) که مذهب جعفری شیعه را قوام و دوام بخشید و خود آن حضرت اسوه ی عملی روحانیت شیعه گردید، نیز جوابی جستجو کنید. 4 - به نظر می رسد وقتی به تشکل و سازماندهی صنف ممتازه ی خود در محل نمی اندیشید و هیچ اهتمامی هم در این راه نمی بینیم! به ظنّ قریب به یقین از تالیف قلوب هم بازمانده اید. ( از ضرس قاطع دوری کردم تا اتهامی درمیان نباشد ). 5 - چرا برخی از شما بزرگواران، حتی نام امثال هم سن و سال ما را هم ( که این نسل از بعضی از شماها فقط چند سالی فاصله سنی دارد ) بلد نیستید! مگر مثل ما نباید تا به حال شاگردی از کلاس حکمت و علم تان می بودیم؟ قصوری شده یا تقصیری حادث گردیده؟ چاره را در چی می بینید؟ 6 - چرا نباید در فضای جدید و بی رقیب مَجازی ( اینترنت و ماهواره) فعال مایشاء باشید؟ تا هم سهمتان را مطالبه کرده و هم دَین تان را به دین اسلام به تمامه اَدا نموده باشید.  چرا نباید در دسترس سریع دنیای مجازی باشید. آیا نباید با مردم مرتبط شوید و مراودت کنید؟ نبی مکرّم (ص) هزینه می کرد تا از مردم فاصله نگیرد. تا نتیجه دعوتش توسط ابوجهل ها منتفی نگردد. فکرنمی کنید ابوجهل های بشدت ماهر تر و کینه توز تر بوجود آمده اند که نه فقط به آسیب رساندن دینداران مشتغل اند، بلکه اصل دین را هم مورد هجمه همه جانبه قرار داده اند. آنگاه می پرسم شما در این وا انفسای جوانان، به چه خیال و خواسته ای سرگرم اید. مگر شیطان کارش را متوقف ساخته که شما ( نعوذبالله ) آسوده شدید؟

7 - هیچ با خبرید ابزار مدرن تکنولوژی چه می کند؟ درست است روزگاری به طرفه العینی صاحب علم لدنّی، تخت و تاج بلقیس را به محضر حضرت سلیمان نبی(ع) حاضر می ساخت. اما اینک نیز کلمح البصر اَو هوَ اقرب شده. کمتر از کسری از ثانیه یک عکس مستهجن، یک متن شسته و روفته، یک شکّ تزیین شده، یک تهمت طراحی شده،  یک تئوری جهانی شده، و صدها سخن و لجن، به چهار سوی جهان روانه می شود.و تا شماها بجنبید، جنبش تخریب ذهن، کارش را کرده. و یک جوان به حیرانی و پوجی روانه ( و شاید هم روانی ) شده است. منبر، هم خوب و مقدس، و هم نیز، بسیار کارساز است. اما خیلی ها که به پای منبر نمی آیند. بشتابید که خرافه ها و اسرائیلیات و معاویات دامنه ی جوانان محل را به سقوط و قهقرایی نبَرد. و آنها را به شیاطین مدرن نیالاید. شما مسئولید. مسئول. ما اگر بی روحانی وارد شویم ممکن است درطی مسیر کم آوریم. چرا که شما مسلح به تخصص فقاهت و اجتهادید. که به قول شهید مطهری موتور محرّکه اسلام است. از این سلاح قوی و اعتماد عمومی بهره برید. تا اینجا باز نیز از جسارتم پوزش می طلبم. چرا که، معتقدم قشر روحانیت مرجع و مَلجا و کهف و پناه ی  امت شیعه است. لذا حتی هشدار به این عزیزان که جلودار و عَلمدار مکتب اسلام و خود نیز اَعلام ( پرچم ) شیعه اند، باید و باید با نزاکت و احترام توام باشد. هیچ امتیازی هم اگر متصور نشویم، حداقل لباس پیامبر اسلام (ص) بر تنشان ما را مُجاب به رعایت شئون شان می کند. 11 .

جمعه ۱ آذر ۱۳٩٢ ، ۸:٥٥ ‎ق.ظ

پست 10 : به قلم دامنه. قسمت اول. هشدار به روحانیّت دارابکلا. به نام خدا. ابتدا از ارادت و اعتقاد بگویم: من به عنوان مسلمان شیعه و شهروند ایرانی به روحانیت، نه صرفاً ارادت بلکه اعتقاد دارم. و تز ستیز و ضدیت با آخوند و اسلام منهای روحانیت را اساساً خطرناک و شکل گرفته از محفل جاسوسی انگلیس می دانم و نسبت به روحانیت محل خودم این شوق و ذوق و محبتم بیشتر هم هست. حتی با بیشتر آنان نه فقط مرتبطم، بلکه مراودت نیز دارم.

در اینجا برای اینکه همگان بدانند دارابکلا یک روستای دور از علم و پسرفته نیست، مجبورم عالمان و روحانیان بزرگوار و فاضل محلم را _که در قید حیات اند_ با افتخار شماره کنم. تا در ادامه راحت تر هشدارم را شرح کنم.

اسامی بی هیچ ترتُّب فضل و مقامی، در ذهنم جاری شده. جز امام مسجدمان که به خاطر حفظ شئون مسجد و امامت نماز، متقدّم گردید. ان شاء الله در آینده ی نزدیک همه ی این روحانیان را به صورت کامل و شامل، شرح حال و حوزه کاری و توانمندی علمی و آثار مکتوب و... حتی تحلیلم از نوع نگاه و احاطه علمی شان و سبک فکری و سیره عملی شان را و اگر اجازه یافتم در وسع خودم نقدشان را در همین دامنه  مکتوب خواهم کرد. منتظر باشید. از این عزیزان هم استدعا دارم در جمع آوری اطلاعات مربوط به خودشان مرا معاضدت کنند. حُجَج اسلام روحانیان محترم و معزّز آقایان:

1- شیخ مرتضی چلویی دارابی 2- شیخ رحیم آهنگر دارابی 3- سید احمد شفیعی دارابی 4- شیخ جواد آفاقی دارابی 5- سید علی صباغ دارابی 5- سید محمد شفیعی مازندرانی 6- شیخ محمد نجفی 6- سید حسین شفیعی دارابی 7- شیخ علیرضا ربانی زاده 8- شیخ محمدجواد مهاجر دارابی 9- شیخ محمدرضا خراسانی 10- شیخ محمد نادری 11- سید علی هاشمی دارابی 12- سید علی موسوی دارابی 13- سیدحاج آقا موسوی 15- شیخ اسماعیل دارابکلائی (صادق الوعد) 16- شیخ ابوطالب طالبی دارابی (وحدت) 17- شیخ باقر رمضانی دارابی 18- شیخ موسی دارابی نیا - 19- شیخ موسی بابویه دارابی 20- شیخ اسماعیل بابویه دارابی 21- شیخ علی اکبر دارابکلایی 22- شیخ خلیل طالبی دارابی 23- سید مصطفی رضایی دارابی 24- شیخ علی رمضانی دارابی 25- شیخ صادق چلویی دارابی 26- سید صادق دارابی 27- سید جواد شفیعی دارابی (آقا شفیع) 28- شیخ باقر طالبی دارابی 29- شیخ مالک (حسینعلی) رجبی دارابی 30- شیخ محمدجواد غلامی دارابی 31- شیخ ابراهیم غلامی دارابی 32- شیخ حسن آفاقی (فرزند مهدی) 33- سید باقر رئیسی سجادی 34- شیخ نصرالله دارابکلایی 35- سید مهدی شفیعی دارابی 36- شیخ مهدی شیردل دارابی 37- سید رسول شفیعی دارابی 38- سید مصطفی دارابی (فرزند سعید) 39- شیخ هادی رمضانی (محمود) 40- شیخ مهدی رمضانی (فرزند محمود) 41- شیخ احمد آهنگر دارابی 42- شیخ محمد جوادی نسب 43- شیخ محمد چلویی دارابی 44- سید حسین شفیعی دارابی (سیدمهدی) 45- شیخ مهدی رمضانی دارابی (زکریا اکبر) 46- شیخ محمود رمضانی دارابی (فرزند شیخ علی ) 47- شیخ شیخ مهدی دارابی نیا فرزند شیخ عبدالله 48- سید مجتبی شفیعی دارابی (فرزند سیدحسین) 49- شیخ حمید مهاجر (فرزند اصغر) 50- شیخ حسینی ( فرزندکبل علی ) 51 - سید علیرضا صباغ (سید ابوالفضل) 52- شیخ محمد بابویه دارابی شیخ قربان 53- سید روح الله شفیعی دارابی (سید حسین) 54- شیخ علی مؤمنی دارابی. 55- شیخ گلچین اوسا. 56- سعید چلوئی دارابی (فرزند اُستا مجید) و روحانیان دیگر ... که محتملاً اسامی شان از ذهنم جا افتاده است که به مرور درج می کنم. و نیز نامهای ناقص تکمیل خواهد شد.

بایسته است نام بزرگان روحانی این محل را به رسم اخلاق الهی (که در قرآن بارها بزرگانی مانند حبیب نجار و یا آسیه مؤمنه زن مبرز و موحد فرعون مثال آورده شدند) که از دیار فانی به سرسَرای باقی شتافتند ذکر کنم. بی هیچ ترتُّب منزلت و مقامی به جز آقای آیة الله دارابکلایی و آقای حاج شیخ احمد آفاقی به خاطر امامت مسجد محل مان و نیز رجحان نام سه شهید روحانی محل مان: حجج اسلام والمسلمین مرحومین معزز آقایان:

1- شیخ محمد باقر دارابکلایی 2- شیخ احمد آفاقی 3- شهید سید جواد شفیعی دارای4- شهید شیخ علی اکبر گرجی 5- شهید طلبه حسن بابویه دارابی 6- شیخ روح الله حبیبی 7- سید رضی شفیعی دارابی( رئیس جامعه روحانیت مازندران و مدیرحوزه علمیه مصطفی خان ساری ) 8- سید محمود شفیعی دارابی 9- شیخ علی اکبر طالبی دارابی (ابوی دامنه) - 10- شیخ عبدالله دارابی نیا (نماینده ی شورای نگهبان در مازندران) 11- سید مهدی دارابی 12- شیخ حسین آهنگر دارابی 13- شیخ هادی مهاجری (ابوی شیخ جواد) 14- شیخ عباسعلی مختاری 15- سید علی شفیعی دارابی (ابوی آقا شفیع) شوهر عمه ی دامنه- 16-سید رسول شفیعی دارابی 17- شیخ قاسم آهنگر (ذاکر اهل البیت (ع) 18- شیخ علی اصغر چلویی دارابی و ... بقیه ی عزیزان که الآن در ذهنم نمی باشند. اما به مرور تکمیل خواهم نمود.

البته دارابکلا، ما قبل صد سال معاصر نیز، دارای چندین آخوند و ملا و شیخ بوده که شاید بعداً همه را ذکر کنم. مثل:

1- کبل آخوند ملاعلی طالبی دارابی (پدربزرگ دامنه)

2- مرحوم آخوند (پدر آقا دارابکلایی)

3- شیخ اسماعیل شاهمیری (پدربزرگ پدری شیخ علیرضا ربانی زاده و پدربزرگ مادری شفیعی مازندرانی)

4- آیة الله آقا میرصالح صالحی دارابی (پدربزرگ مادری مادرم مُلازهرا آفاقی دارابی) که مؤسس و بنیانگذار اولین حوزه علمیه دارابکلا بودند و بعدها مرحوم آیة الله شیخ محمد باقر دارابکلایی آن را ترمیم کرد با نام مدرسه علمیه صادق (ع)

5- شیخ باقر آفاقی (پدربزرگ مادری دامنه) که مدرس مشهور طلاب در مسجد جامع ساری بودند.

6- سید شفیع شفیعی دارابی (پدربزرگ آقا شفیع)

7- آخوند مهاجر (آباى مهاجرها)

9- و ... ادامه اش به مرور می آید.

انتقاد و هشدار: وقتی خواستم این متن را در دامنه ی دارابکلا بنویسم و منتشر کنم به قرآن رجوع کردم راهنمایی خواستم. با نیتی سالم و از سر عشق و اعتقاد قرآن را مفتوح ساختم. این آیات آمده ( 73 تا 78 سوره مبارکه ی حج:

یا ایها الناس ضرب مثل فاستمعوا له... تا آخر که بسیار خواندنی ست. اوج آن این است که خدا شما را اهل اسلام نام نهاد (وجه تسمیه ی مسلمین). خدا صاحب اختیار شماست. غیرخدا حتی مگسی را نخواهند توانست بیافرینند. طالب _الهه ی بت پرستان به تفسیر المیزان جلد  28_ و مطلوب _پشه و مگس. همان منبع_ هر دو عاجز و ناتوانند. خدا از پیش رو و پشت سرتان آگاه است. و همه ی امور به خدا باز گردانده می شود: و الی الله تُرجع الامور.

و اما انتقاد و هشدار. ای روحانیان دارابکلا به داد اسلام و مسلمان برسید. به داد جوانان. به داد خواهران. به خون شهیدان. به ناله های مؤمنان. تا به حال ندیدم هیچ یک از شما بزرگواران کلاس عقیده برای مان بگذارین. محفل اخلاق شکل دهین. حلقه ی تفسیر قرآن بپا دارین. جلسه ی نقد تدارک کنین. مدرسه ی نهج البلاغه مهیا نمایین. سمیناری شکل دهین.

هنوز ندیدم روحانی آخرین نفری باشد که پس از همه مردم مسجد را و تکیه را ترک کرده باشد. ندیدم هنوز پس از منبر بگویین تا سه ساعت دیگر زیر منبر می نشینم مرا نقد و منبرم را بررسی کنید و سوالاتتان را بی مهابا در میان بگذارید.

چرا آسیب شناسی همه جانبه از محل به عمل نمی آورین؟ چرا جوانان را در امان خدا (چی می گم نه در امان خدا، که در کمین شیطان و شک و تهی شدن و فساد و امواج پی در پی افکار باطل) رها کردین؟

به یاد دارم شهید حجة الاسلام والمسلمین آسید جواد شفیعی دارابی برای عده ای از جوان ها مستمراً کلاس قرآن می گذاشت. و تلاش خستگی ناپذیری در ایجاد رابطه ی فکری و عاطفی با آنان داشت. و اتفاقاً امروزه خودم شاهدم آنهایی که در پای درس آن شهید بزرگوار حاضر می شدند، چقدر به لحاظ دینی و اخلاقی و حتی رشد علمی پیشتاز شده اند.

او یک روحانی کادرساز و نیروپروَر به وُسع و اندازه ی خود بود. حال که خود شما بزرگواران یادمان داده اید که خون شهید در تاریخ پیامی جاویدان دارد؛ به همین اندرز مهم تان عمل کنید و راه  ناتمام روحانی شهید آسید جواد شفیعی دارابی را پی بگیرید که خیر دارَین دارد.

این یک انتظار دینی است نه الزام جبری و قَسری. این مبحث را فعلاً در اینجا به همین اندازه متوقف می کنم. اما متنم در اوج خود به قسمت های بعدی منتهی می شود.

تکرار می کنم انتقاد و هشدارم دلایل و علل اعتقادی و ارادتی دارد. من نه کمین کردم و نه مرصادی در کار است. امسال در محرم، این همه جوان عزادار را دیدم به قصه ی پر غُصه ای رسیده ام و می خواهم از سر غیرت دینی به شما هشداری برادرانه و دلسوزانه و انتظارانه دهم.

ای هوشیاران دین و مسلمین. ای که لقب و عنوان تان حجة اسلام و دلیلِ مسلمین است. به دادمان برسید. دیر بجنبید، نه تنها از همه چیز به دور می شوید، بلکه به دورِ باطل هم می رسید.

 

جمعه ۱ آذر ۱۳٩٢ ، ٧:٢٩ ‎ق.ظ

آسیب شناسی عزاداران تکیه

به نام خدا. چیستی بحث : ابتدا از جسارت این آسیب شناسی ساده و روان و خودمانی ام از  همه پوزش بطلبم. سپس به یادآورم که من به دسته های زنجیر زنان نقدی ندارم. آن عشق پاک را نمی شود با قلم مادی بررسی کرد. من مستقیم می روم درون تکیه و صاف و بی پوشش عزاداران را از سرعشق و احترام نقادی می کنم. نه نیت پاکشان را، که خود امام حسین (ع) از زیر سوال بردن عزادارانش سخت ناراحت خواهند شد.می روم روی غفلت هایی که شدیدا به آن دچار شده اند. من نه فقط امسال، بلکه همه سال مشاهده می کنم و حتی اجبارا به گوشم می رسد اینهایی ( البته نه همه شان بلکه تعدادی زیاد) که در تکیه نشسته اند، چه قبل از روضه آقا و چه پس از آن، این چیزها را هی تکرار می کنند. من به جای عزا داری، دارم خود عزاداران را استیضاح می کنم. تا شاید سال بعد از این حالت کاسته شود:

اَره چایی چِوه بو کانده. شخ شخ شخه ره هارش هارش. و چند تا لُغز و ناسزا که اینجا نمی شه گفت. امشوه سین زنی ره بد بخوندسه. اَه بلندگو چنده صدا دنه. ته باغ دله گوسفن دکته؟ خله نارنگی ها امسال شته بزوهه. گندم ره چنده بروتی؟ پیمون دوَسی؟ چن هکتار؟ بامشی هم دیگه گَل (موش) جِه هم ترسنه. هع اَه یاد تکیه قدیم به خیر قیلون و سیگار کشیمی. این تکیه تازه درس هاکاردنه درازه. نیه؟ اوف اوف اوف چنده طبل صدا کانده. امسال حج دیی؟چه خبر؟اره. موز خله قشنگ بیه. این منبر اتا کمه گتّه بوشت ووشه بهته بیه. امشو قشنگ روضه نخوندسه! نیه؟. این ریکا کیه اینجه نیشته؟ شروع کانه  جیک و پیک این ریکا ره در بیاردن. ته کُت رنگ بورده؟ چنده بخریهی؟ مه لینگ چِوه امسال پلندر  گنه؟ 3 کیلو غذا بخارده بیموهه تکیه دله اسا هی نالنه. یعه یعه ون سبیل ره! هارش. رنگ کانده؟ وه چه لاغر مغ مغو بیه؟ گمون کامبه قند دانه. نیَه؟ اره کود بیهتی؟ لِسَک دوا چی؟ اون پنجره ره واز هاکون بَمردمی گرمی جه شش تا کیک بیته قورت هداهه. حلوا ره بیار اینوری. هی. هی. هوی.حلوا ره بیار دیگه؟ باکّله پَته پس کو بیه؟ اینجه ره اینجه ره هارش. وه تا الان تکیه نیمویه. چی چی بیهه امسال بیموهه؟ هِره هره بوریم سره. خو مه ره گج  و کلافه هاکارده تازه ساعت 9 است. تازه مهم تر اینکه روی هر یک از جمله های نمونه ی بالا ساعت ها داد و بیداد هم می کنند. و قانع به خلاصه کردن هم نیستند. حتی فردا شب نیز همان را باز به یکی دیگه می گن. آنقدر می گن تا دو ماه مهم و الگو ساز محرم و صفر پایان پذیرد!

راستی بحث : حالا به نظر شما جای چه چیزهایی خالی ست؟ من چند تا را می شمارم. شما هم به این آسیب ها فکر کنین : سکوت عرفانی. حالت غم و اندوه منتهی به الهام. تفکرکردن. گوش دادن. یادداشت ذهنی حتی کتبی کردن. حلقه تبادل فکری کردن. دور آقای روضه خوان حلقه زدن و از او بهره بردن. کمی صبوری. مقدار زیاد شب زنده داری کردن در همان تکیه. اشک ریختن. حتی اگر نشد حالت تَباکی به خود گرفتن. در روایت تاکید شده بر مصایب حضرت سیدالشهداء تباکی کنید. یعنی شکل گریه گرفتن. درهای تکیه را فوری قفل نکردن. کمی خنده را کنترل کردن. هی پچ پچ پچ پچ نکردن. مودّبانه و آرام نشستن. ازخدا دور نشدن. ذکر الفاظی یا ذکر درونی داشتن .تلاش شدید برای کمتر حرفهای کم مایه زدن. کوشش برای حرف های حکیمانه گفتن. دراطراف عاشورا به صورت ذهنی و عینی ماندن. و در این قضیه گفت وگو کردن. و نیز کمتر هیاهو و داد و فریاد زدن. برای چای و نون خشک و قند و کیک و نذری ها نیم خیز نشدن. و نیز هر آنچه بالا گفته شد را از شئون خود در داخل تکیه دور ساختن. این نقدم نه از سر انتقام و عقده، بلکه فقط برای عقیده و غفلت زدایی از حیطه ی عزاداری و حفظ شئون تکیه و فصل عظیم عاشوراست. با نظراتتان به من یاری دهید. تشکر و پوزش از همه عزاداران و اعتذار از محضر ملکوتی حضرت امام حسین (ع). 9 .

جمعه ۱ آذر ۱۳٩٢ ، ٦:٠٥ ‎ق.ظ


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد